هر نیم ساعت به من گزارش کنید
دکتر پورمقدس:
ساعت 11/30 بود که در دفتر با جناب آقای [حسن] صانعی نشسته بودیم که ناگهان تلفنی زده شد مبنی بر این که آیتالله خامنهای مورد ترور واقع شدهاند. طبعاً این مسئله باعث ایجاد اضطراب و نگرانی در همهی افراد شد. این خبر بایستی به امام میرسید. جناب آقای صانعی از من به عنوان یک پزشک خواستند که ترتیبی بدهیم تا ضمن رساندن خبر به امام کمترین تأثیر سوئی بر جسم و روح ایشان نداشته باشد.من به فکرم رسید که یک قرص آرامبخش را در چای حل کنیم و خدمت ایشان بدهیم میل بفرمایند، و پس از یک ساعت که اثر دارو ظاهر شد خبر را به صورت خیلی ملایم به ایشان بگوییم. آقای صانعی هم در بدو امر، این مسئله را از من پذیرفتند، ولی گفتند: اجازه بدهید استخاره کنم. استخاره بد آمد که ما این روش را پیاده کنیم. بنابراین تصمیم گرفتند خودشان شخصاً بروند و خبر را به امام بگویند.
وقتی برگشتند فرمودند: وقتی خدمت امام رسیدم بسیار مضطرب بودم و نمیدانستم چگونه خبر را منتقل کنم. امام سر سجاده نشسته بودند. قبل از اینکه من لب به سخن بگشایم فرمودند: «آقای خامنهای را ترور کردهاند؟»! وقتی فهمیدم ایشان قضیه را خبر دارند، خیلی آرام شدم.
حالا امام از کجا خبر دارند، با اینکه هیچ کس قبل از آقای صانعی خدمتشان نرفته بود که خبر را به ایشان منتقل کند، من حقیقتاً نمیدانم گویا به ایشان الهام شده بود و فکر کرده بودند آقای صانعی آمدهاند خبر ترور آیتالله خامنهای را بدهند، لذا امام زودتر سراغ گرفتند که در حقیقت آقای صانعی را نیز آرام کردند. البته آرامش امام این نبود که در مقابل این واقعهی ناگوار بیتفاوت باشند. بلکه در عین حال که خیلی هم حساس بودند تحمل بسیار بالایی در برابر ناملایمات و مصائب داشتند. در عین حال بهترین راه را هم برای حل معضلات جستجو میکردند. لذا از آقای صانعی خواسته بودند که از من بخواهند هر نیم ساعتی ظاهراً علایم حیاتی آقای خامنهای را به ایشان گزارش کنیم منظور از علایم حیاتی میزان فشار خون تعداد تنفس وضعیت شخصی از نظر هوشیاری و بیهوشی و تعداد نبض در دقیقه است. اینقدر برای امام مسئله مهم بود که علایم حیاتی را که صرفاً پزشکها میخواهند، ایشان نیز میخواستند بدانند که وضعیت حیاتی آیتالله خامنهای به چه صورت است. (1)
گوسفند قربانی کنید
حجتالاسلام و المسلمین فاضل هرندی:
لحظهای که هواپیمای آقای هاشمی رفسنجانی از سفر هند بر روی زمین فرودگاه نشست امام به کسانی که در محفلشان بودند رو کرده و گفتند الآن دیگر خیالم راحت شد که آقای هاشمی سالم برگشت. امام برای سلامتی او نذر کرده بودند لذا فرمان دادند گوسفند کشته شود و 15 هزار تومان بین فقرا تقسیم گردد. (2)نذر کرده بودند
آیتالله یوسف صانعی:
با شنیدن خبر ترور آقای رفسنجانی به طرف اقامتگاه امام در قم به راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم دارند گوسفندی را سر میبرند. پرسیدیم: این برای چیست؟ گفتند: امام نذر کردهاند. و چون معلوم شده است که خطر رفع شد قربانی میکنند. (3)هر شب به تو دعا میکردم
آیتالله احمد آذری قمی:
در ملاقاتی که پس از بیماریای که بدان مبتلا بودم با امام داشتم، ایشان تصریح فرمودند: من هر شب به تو دعا میکردم. و حقیر را مورد آن همه لطف و عنایت قرار دادند. پزشک معالج من بارها تأکید کرد که معالجه و بهبودی من بر اثر عنایت الهی و دعا بوده است. که عقیدهی ما این است که دعای امام در رأس همهی دعاها بوده است. (4)خیلی هم دعایت کردم
آقای عیسی جعفری:
امام به بعضی میوهها از جمله توت و خرمالو علاقه داشتند. تا فصل توت و خرمالو میشد ما از درختی که در حیاط بود تهیه میکردیم و خدمت ایشان میبردیم. یک بار سکویی گذاشته بودم که توسط آن از درخت خرمالویی که در حیاط امام بود بتوانم میوهی بیشتری تهیه کنم. سکویی نسبتاً بلند بود. بعد از مدتی خرمالو چیدن ناگهان احساس کردم سکو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط کردم و بیهوش شدم. کسی که پله را گرفته بود وقتی مرا در حال بیهوشی دیده بود بلافاصله به کمک چند نفر مرا به بیمارستان نزدیک حسینیه و بعد به بیمارستان بقیةالله بردند و با بستن وزنههای سنگین به گردنم در نهایت ناامیدی به معالجه من پرداختند. چون احتمال زیاد میدادند که بر اثر اصابت سرم از آن ارتفاع به موزاییکهای کف حیاط نخاعم قطع شده باشد.اعضای بیت روز اول سعی کرده بودند که امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این ناراحتی بر قلب مبارک ایشان اثر بگذارد. روز دوم که امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را از کم و کیف قضیه مطلع میکنند و آقا فرموده بودند که از طرف من همین الآن بروید به بیمارستان و از حاج عیسی عیادت کنید و خبری بیاورید با اینکه من در بخش «سیسی یو» بودم و ملاقاتی هم نداشتم اما مسؤولین تا شنیدند که آقای بهاءالدینی و یک نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمدهاند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند که مرا عیادت کنند.
پس از بهبودی نسبی خدمت ایشان رسیدم در حالی که جمعی با امام ملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره کردند برایم صندلی بگذارند که بنشینم. بعد که خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت کردم، خیلی هم دعایت کردم». آن موقع بود که فهمیدم علت اینکه همه مطمئن بودند که بایست نخاعم قطع بشود و نشد به دلیل دعای امام بود. بعد فرمودند: «حاج عیسی دیگر بالای درخت نرو» گفتم: «چشم» پس از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم. یک روز دیدم توی یک بشقاب چند دانه خرمالو برای من از طرف امام آوردند و گفتند: ایشان گفته: «بدهید به حاج عیسی» من گفتم که حکمتی در آن هست. امام با این کارشان که سراپا محبت و درس است میخواستند به من بفهمانند که متوجه شوم برای چیدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آوردهام.
وقتی آنها از امام میپرسند برای چه این خرمالوها را برای حاج عیسی فرستادهاید؟ امام فرموده بودند این را دادم که حاج عیسی اینها را ببیند و ارزش آنها را ببیند و بداند که رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص کرده است. (5)
من عادت ندارم
حجتالاسلام و المسلمین علی دوانی:
در حوزه رسم بود وقتی فضلای اهل منبر از سفر تبلیغی برمیگشتند بعضی از آقایان مراجع به دیدن آنها میرفتند. در آن دیدار از شهری که منبری منبر رفته بود و آنچه اطلاع داشت و احیاناً اتفاقات که در منبر برایش روی داده بود سخن به میان میآمد و اگر محل نیاز به کاری دینی داشت بازگو میشد تا خود آن آقایان یا در زمان مرحوم آیتالله بروجردی از ایشان بخواهند به آن کار رسیدگی شود. و به نیاز و انتظار مردم پاسخ دهند. امام کمتر به دیدن کسی میرفتند، و شاید هم نمیرفتند. روزی بنده را در خیابان دیدند، سلام کردم، جواب دادند و فرمودند: آقای دوانی! من عادت ندارم به دیدن کسانی که از سفر برمیگردند بروم ولی اگر شما منزل باشید فردا صبح ساعت 11 به دیدن شما میآیم. عرض کردم در خدمت هستم. تشریف بیاورید. روز بعد درست سرساعت امام تنها به منزل کوچک ما در کوچهی کاظمی واقع در خیابان صفائیه تشریف آوردند. مختصری احوال پرسیدند و جواب عرض کردم و طبق معمول ساکت شدند. از سفر تبلیغی آبادان و خرمشهر برگشته بودم. از آن مقوله سخنی به میان نیامد. چند فرم از اوایل کتاب شرح زندگانی استاد کل وحید بهبهانی را آوردم و عرض کردم: آقا! فروق بین اخباری و اصولی چندتاست؟ فرمودند: درست یادم نیست، در کتابها نوشتهاند. عرض کردم: بنده در این باره تفحص زیاد نمودم تعجب است که در کمتر جایی هست ولی توانستم به دست بیاورم که تعداد آنها را 86 فرق دانستهاند. از میان آنها 11 فرق اساسی که اخباری با اصولی دارد در عنوان «مورد اختلاف اخباری و اصولی» آوردهام، سپس فرمها را دادم به ایشان ببینند و خود رفتم چای بیاورم. ایشان لحظاتی به عناوین مختلف صفحات آن فرم نگاه دارند و مروری در مطالب نمودند. سپس آن را به زمین نهادند و عینک را از چشم برداشتند و چیزی نگفتند. شاید بیش از 20 دقیقه نگذاشت که تشریف بردند، تا بیرون در و توی کوچه بدرقه کردم، خواستم تا سر کوچه بیایم که فرمودند: «نه، برگردید، لزومی ندارد!» از مرحوم حاج آقا عبدالله آلآقا، عموزادهی همسرم پرسیدم، نمیدانم چه شد که حاجآقا به دیدن من آمدند، و حال آن که شنیدهام و خودشان هم فرمودند، کمتر به دیدن کسانی که از سفر تبلیغی برمیگردند میروند. مرحوم حاجآقا عبدالله گفت: «من به ایشان گفتم دوانی از یک خانوادهی شیخی بوده است، و همشهریانش همگی شیخی هستند.» حتماً به این خاطر به دیدن شما آمدهاند تا تفقدی کرده باشند، چون شما را در بین طلاب غریب دیدهاند. (6)روزی دو عدد نان میفرستادند
آیتالله عزالدین زنجانی:
مرحوم والد، با امام مرتبط بودند و امام به ایشان علاقهمند بودند. یادم میآید بعد از جنگ جهانی ایشان به قم آمدند و ضعیف و علیلالمزاج بودند. اوضاع اقتصادی مخصوصاً نان بسیار بد بود، صف نانواییها بسیار ممتد بود و آردی را که از آن نان تهیه میکردند مقداری از آن آرد بود و بقیه چیزهای دیگر به این جهت مرحوم والد نمیتوانستند از آن نان بخورند. امام در آن زمان ظاهراً از مزرعهای که در خمین داشتند مقداری آرد برای ایشان میآوردند و در آن موقع، روزی دو عدد نان مخصوص مرحوم والد میفرستادند. (7)منزلی برایشان تهیه شود
حجتالاسلام والمسلمین سید محمود دعائی:
یک روز حاج احمد آقا فرزند گرامی امام یادآور شد که امام امر فرمودهاند برای تنی چند از دوستانی که در نجف بودند و به دلیل آوارگیشان از کشور و دسترسی نداشتن به تهیهی مسکن دچار مشکل هستند یادآوری کنید که منزلی برایشان تهیه شود. ایشان میگفت: خود امام میخواهد برایت خانهای تهیه بکنند. (8)قرض فلانی ادا شود
حجتالاسلام و المسلمین محتشمی:
وقتی امام مطلع شدند یکی از افراد مورد شناختشان برای خرید منزل مقروض شده و در بازپرداخت آن دچار مشکلی گردیده است، دستور دادند قرض او ادا شود. شخص مزبور با تشرف به خدمت امام و ضمن تشکر و معذرت از جسارت حرف زدن روی حرف امام به عرض رساند، حقیر تاکنون سعی کردهام در زندگی خود از وجوه شرعیه استفاده نکنم و اگر اجازه بدهید میخواهم این روش را همچنان ادامه دهم.امام در آن وقت چیزی نگفتند ولی چند روز بعد بخشی از مبلغ را از وجوه متعلق به خودشان لطف فرمودند و حدود دو سه هفته بعد نیز از تتمهی بدهی شخص مزبور سراغ گرفته و سپس آن را نیز پرداخت فرمودند. (9)
من و برادرم را به گردش میبردند
حجتالاسلام و المسلمین فخام:
مرحوم آیتالله حاجشیخ مرتضی حائری نقل میکرد، وقتی پدرم فوت کرد آقای خمینی من و برادرم را به خمین برای گردش برد تا خاطرهی فوت پدر را فراموش کنیم و در پایان به هر یک از ما پنجاه تومان پول داد. (10)اگر کمبودی دارند...
همسر شهید حجتالاسلام والمسلمین سید علی اندرزگو:
سال آخر، تقریباً ماههای آخر عمر شهید اندرزگو که به عراق رفته بود پیش امام. وقتی برگشت گفت: امام جلوی من چیزی نگفتند اما پشت سر من به آقایان گفته بودند که اگر چیزی کمبود دارم یا خانه ندارم جور کنند تا زن و بچه من در آسایش باشند. خیلی خوشحال بود و میگفت خوشم آمد. حتماً پیش امام ارزش دارم که این حرف را پشت سر من زده و توی روی من نگفته. میگفت من هم به رفقایم گفتم به امام بگوئید من همه چیز دارم و به چیزی احتیاج ندارم. خاطر امام جمع باشد. به من رسیدگی میشود از طرف آقایان. (11)موضوع دیروز چه شد؟
حجتالاسلام و المسلمین انصاری کرمانی:
امام یک روز به یکی از نزدیکان خود میفرمایند: فردا صبح 9 به دیدن فلان عالم برو و از طرف من از ایشان تفقد و سرکشی کن. ایشان میگوید موضوع را برای اینکه از یادم نرود یادداشت کردم.فردا ساعت 9 رفتم نزدیک خانهی امام متوجه شدم جمعیت زیادی در اطراف خانهی امام جمع شدهاند. خیلی نگران شدم که خدایا چه شده است؟ چون آن روزها مسئله ترور امام به صورت گستردهای مطرح بود که رژیم طاغوت میخواست امام را ترور کند و من احساس کردم مسئله فوقالعادهای پیش آمده است. با نگرانی فراوان نزدیک شدم و سؤال کردم در این اثنا متوجه شدم که فرزند امام حضرت آیتالله حاج آقا مصطفی به شهادت رسیدهاند و طلاب برای عرض تسلیت به امام در آنجا جمع شده و گریه میکردند. من هم از شدت نگرانی به طور کلی قرار ساعت 9 و سرکشی به یکی از روحانیون فراموشم شد. رفتم داخل اطاق نگاهم که به امام افتاد و چهرهی نورانی امام را که مشاهده کردم گریهام افزون شد. امام بدون آنکه مسئله خاصی در وجودشان احساس شود به من فرمودند: آن موضوع چه شد؟ من گیج بودم. گفتم: کدام موضوع؟ امام فرمودند: موضوع دیروز. به خودم فشار آوردم تا متوجه شدم که امام موضوع دیدار و سرکشی به آن عالم را میفرمایند. آن هم زمانی که جنازه روی زمین است و گریه و شیون هم از همه جا بلند است، امام فرمودند: برو از طرف من عذرخواهی کن. (12)
توسط دیگری پول فرستاد
حجتالاسلام و المسلمین فخام:
سالها پیش از انقلاب یکی از علمای بزرگ پس از ارتحال پدرش زندگی سختی را میگذراند. امام به واسطه شخص ثالثی مبلغ هزار تومان برای ایشان فرستاد تا او نفهمد که امام این پول را برایش فرستاده است. (13)امانتی که پس از رحلت امام به دستش رسید
در موارد زیادی اتفاق میافتد که امام به مناسبت و حتی بیمناسبت و ابتدا به ساکن، از افرادی سراغ میگرفتند که با توجه به تراکم کارها و گرفتاریها و مسئولیتهای سنگین آن حضرت به ویژه در اوج بحرانها و فشارهای روحی و ضعف جسمانی، حالتی غیرمنتظره و غیرعادی به نظر میآمد. به ویژه اگر مورد، فردی فراموش شده و مغفول عنه در سطح جامعه بود.از باب نمونه، چندی قبل از رحلت جانکاهشان، یک روز سراغ یکی از شخصیتهای علمی حوزه علمیه قم را گرفتند – که هر چند در سطح خواص از چهرههای علمی و اخلاقی و معنوی بزرگ به شمار میآید، ولی در سطح عموم ناشناخته و فراموش شده است – سپس دستور فرمودند برای ایشان مبلغی پول فرستاده شود.
قرار شد حقیر در قم، خدمت ایشان برسم و وجه را تقدیم کنم. ماه رمضان و مشکل سفر برای قصد اقامت، موجب تأخیر شد. بیماری امام شدت گرفت و به بیمارستان منتقل شدند و در پی آن به ملکوت اعلی پیوستند و باز هم توفیق رساندن امانت دست نداد. برای صفر کردن حسابها و تحویل وجوه به مدیریت حوزه علمیه قم – برحسب وصیت امام حوالهی مزبور را تبدیل به چک بانکی کردم و بالاخره به قم مشرف شدم، ولی ایشان در قم نبودند.
بار دوم و سوم تا بالأخره بعد از چند ماه ایشان را یافتم. نخست تلفن زدم گفتم فلانیام. به لحاظ لطف دیرینهی ایشان به حقیر و اراداتم از سال 1342 به ایشان خوشحال شد. وقتی گفتم امانتی از امام برای شما دارم، انگار که اشتباه شنیده باشد. فهمیدم که ایشان مطلب را متوجه نشده است. دوباره تکرار کردم که امانتی از امام برای شما دارم و عذرخواهی کردم که تأخیر شده است. با این که ایشان زبانی طلق و بیانی فصیح دارد با تکلف و لکنت گفت:
از امام؟ امام... چه امانتی!
بغض گلویش را گرفت و گریه مجال سخن نداد. طبق قرار با مقداری تأخیر به طرف خانهی ایشان حرکت کردم . وقتی رسیدم دیدم در کوچه به انتظار ایستاده نگران است. به خانهی محقر ایشان وارد و در اتاقک پذیرایی مستقر شدم.
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود. در تابستان گرم قم، پنکه دستی خراب و کوچک ایشان نمیتوانست از گرمای سوزان هوا و گرمی صمیمیت آن فضا بکاهد. او هنوز نتوانسته بود باور کند که من از طرف امام نزدشان رفتهام. هنوز باور نکرده بود که بعد از سه ماه از رحلت امام، باید امانتی از امام به دستش برسد و هنوز نمیدانست امانت چیست؟
گریه جای احوالپرسی را گرفته بود. به هر ترتیبی بود شکسته بسته ماجرا را تعریف کردم. او به شدت میگریست. احساس کردم این گریه غیرعادی است و باید نکتهی خاصی هم در آن باشد. بالأخره ایشان کمکم توانست صحبت کند. معلوم شد که ایشان بیمار است و تابستان را در مشهد بوده و تازه از گرد راه رسیده است. از اینکه امام بدون اینکه به ظاهر دلیلی داشته باشد به فکر ایشان افتاده است. شدیداً تحت تأثیر قرار گرفته و داغ دلش در فقدان امام تازه شده بود.
لطف امام یک طرف قضیه بود و این که دستور داده بودند فلان مبلغ برای ایشان ارسال شود و تأخیر آن تا بعد از رحلت و نبودن ایشان در قم و بالأخره وصول امانت در آن روز که اواخر ماه بود و در آن ساعت طرف دیگر قضیه بود.
به گونهای ظریف معلومم شد که خانوادهی آن عالم در آن روز نان شب نداشتند. (14)
ادامه دارد ....
پینوشتها
1. همان، صورت 245 و 246.
2. همان، ص 246 و 247.
3. همان، ص 247.
4. همان، ص 247.
5. همان، ج 2، ص 221.
6. همان، ج 1، ص 261 – 262.
7. همان، ص 256.
8. همان، ص 257.
9. همان، ص 252 و 254.
10. همان، ص 252.
11. همان، ص 257.
12. همان، ص 253.
13. همان، ج 3، ص 226.
14. همان، ج 1، ص 253و 255.
سعادتمند، رسول؛ (1389)، درسهایی از امام: یاد یاران؛ قم: انتشارات تسنیم، چاپ اول