پسر شاه پریان

روزی بود و روزگاری بود. زن و مردی بودند كه هفت تا دختر داشتند یك روز مرد، زن و بچه‌هایش را جمع كرد و گفت:‌ «من می‌خواهم به مسافرت بروم. هركس هرچی می‌خواهد، بگوید تا برایش بیاورم.»
شنبه، 22 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پسر شاه پریان
 پسر شاه پریان

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
روزی بود و روزگاری بود. زن و مردی بودند كه هفت تا دختر داشتند یك روز مرد، زن و بچه‌هایش را جمع كرد و گفت:‌ «من می‌خواهم به مسافرت بروم. هركس هرچی می‌خواهد، بگوید تا برایش بیاورم.»
زن و دخترها هركدام چیزی خواست، تا نوبت به دختر كوچك رسید. این دختر گفت: «من یك گردنبند مروارید می‌خواهم. اگر نیاوردی و یادت رفت، موقع برگشتن یك طرفت آب باشد و طرف دیگرت آتش.»
پدر بعد از خداحافظی با آنها، راه افتاد و رفت. موقع برگشتن، در راه كه می‌آمد، دید توفان شدیدی در گرفت و از دور و بر آتش شعله كشید و از آن طرف هم دریای بزرگی پیدا شد. دلش از ترس لرزید و به یاد حرف دخترش افتاد. اشكش سرازیر شد و ‌های‌های گریه كرد و از خدا كمك خواست. یكهو دید از میان موج‌های دریا دستی پیدا شد و یك گردنبند مروارید به او داد و صدائی به گوشش آمد كه می‌گفت: «من می‌توانم نجاتت بدهم. به شرط این كه بعد از یك سال دخترت را به من بدهی.»
مرد بخت برگشته كه در این بلا فقط به فكر نجات خودش بود، قبول كرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود كه دنیای آتش و آن دریای پر هول آب از نظرش ناپدید شد. وقتی ترسش ریخت و دلش قرار گرفت، راه افتاد. بعد از چند روز رسید به شهر خود و زن و دخترها از دیدنش خوشحال شدند. صبح زود قبل از اینكه دخترها به مكتب خانه بروند، همه را صدا زد تا سوغاتی‌شان را به آنها بدهد. آن‌ها هم یكی یكی سوغاتی خود را گرفتند تا نوبت به دختر كوچك رسید. وقتی گردنبند را به او داد، به دختر گفت:‌ «از آن خوب مواظبت كن. چون برای پیدا كردنش خیلی زحمت كشیده‌ام و تنها همین یك گردنبند مروارید در تمام آن شهر بود.»
دخترها رفتند به مكتب خانه و هركدام از چیزی كه پدرش برایش آورده بود، برای دخترهای هم درس خود تعریف می‌كرد. ولی هیچ كدام از آن سوغاتی‌ها به پای گردنبند مروارید نمی‌رسید و چشم همه‌ی دخترها دنبال آن بود.
گذشت و گذشت تا یك سال شد. یك روز صبح زود، وقتی باباهه می‌خواست برود سر كارش، دید غلامی دم در ایستاده است و بعد از سلام، نه گذاشت و نه برداشت، گفت كه من صاحب آن گردنبندم و همان كسی هستم كه تو را از آن بلا نجات دادم. حالا هم آمده‌ام كه به قولت وفا كنی و دخترت را به من بدهی. باباهه نزدیك بود كه از حال برود. چون هیچ خیال نمی‌كرد كه چنین روزی پیش بیاید. نمی‌دانست چه كار كند. آیا می‌توانست به زنش بگوید این گردنبند مروارید را به عوض دخترمان گرفته‌ام؟ چه می‌توانست بكند؟ ناچار قضیه را به زن خودش گفت و بعد هم پیش غلام رفت و با اوقات تلخی زیاد قول داد كه وقتی دخترها از مكتب خانه آمدند، دخترك را به او بدهد. غلام همان جا دم در نشسته بود كه ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر كوچك را از گردنبند مروارید كه به گردنش بود، شناخت. پدر، مطلب را به دخترهایش گفت و دخترها شروع كردند به گریه و زاری و داد و بیداد.
اما چاره‌ای نبود. مرد قول داده بود و نمی‌توانست زیر قولش بزند. به ناچار باید دخترش را می‌داد. خلاصه، بعد از گریه و زاری زیاد، همه با دخترك خداحافظی كردند و غلام دختر را روی كول انداخت و برد. دخترك در یك چشم به هم زدن دید كه رسیدند كنار دریائی. غلام دخترك را از كولش پائین گذاشت و به او گفت: «چشم‌هات را ببند.»
دخترك چشم‌هایش را بست و وقتی كه چشم‌هایش را باز كرد، دید تو كاخ خیلی بزرگ و قشنگی است. غلام رو به دخترك كرد و گفت:‌ «این قصر مال توست.»
دخترك راه افتاد تو قصر. در هر اتاقی را كه باز می‌كرد، پر از اسباب بازی‌هایی بود كه تو عمرش ندیده بود. خودش را با زندگی در آن قصر سرگرم می‌كرد. روزها می‌گذشت و دخترك بزرگ‌تر و قشنگ‌تر می‌شد و تو آن قصر هیچ كس جز غلام را نمی‌دید. اما هرچه می‌خواست، غلام برایش آماده می‌كرد. صبح زود او را می‌برد به حمام و لباس‌هایش را می‌شست و غذا برایش آماده می‌كرد و به او درس داد. شب هم كه می‌شد، قبل از خواب، نصف لیوان آب و یك نصفه سیب به او می‌داد. دخترك تا آنها را می‌خورد زود پلك‌هایش سنگین می‌شد و خواب به چشمش می‌افتاد. اما خواب دخترك كه سنگین می‌شد، جوان زیبائی می‌آمد و كنارش می‌خوابید. بعد از مدتی جوان به غلام گفت: «ای غلام! مگر تو خوب به این دخترك نمی‌رسی؟»
غلام گفت: «قربان! من تقصیری ندارم. از من هیچ كوتاهی سر نزده، ولی نمی‌دانم چرا هر روز دو ساعتی گریه می‌كند، هرچه به او می‌گویم كه چرا گریه می‌كنی؟ چیزی نمی‌گوید.»
جوان گفت:‌ «بهتر است فردا صبح وقتی او را به حمام می‌بری، لباس زیبائی به تن او بكنی و او را چند روزی پیش پدر و مادرش ببری. چون هنوز بچه است و پدر و مادرش را می‌خواهد. اما تو خانه‌ی پدرش یك لحظه هم نباید تنهاش بگذاری تا چیزی به‌اش یاد ندهند.»
غلام همان روز صبح، وقتی او را به حمام برد، لباس زیبایی به تن دخترك كرد و به‌اش گفت: «امروز می‌خواهم تو را پیش پدر و مادرت ببرم.»
دخترك طوری خوشحال شد كه انگار خدا دنیا را به او داده است. غلام به دختر گفت: «چشم‌هات را ببند.»
همین كه دختر چشم‌هایش را بست، دید كنار دریاست. غلام مثل وقتی كه آمده بودند، او را رو كول گذاشت و پرواز كرد تا رسیدند به در خانه‌ی پدر و مادرش. دخترك پا به خانه گذاشت و تا او را دیدند، همه از دیدن او خوشحال شدند و دوره‌اش كردند و یكی یكی ازش می‌پرسیدند: «كجا رفتی و چه كردی؟»
دخترك اما هیچ حرفی نمی‌زد، چون می‌دید غلام چهار چشمی او را می‌پاید. غلام به پدر و مادر دخترك گفت: «ما فقط دو سه روزی این جا می‌مانیم.»
در این مدت هرچه سعی كردند كه از زیر زبان دخترشان حرفی دربیاورند، نشد كه نشد. یك روز مانده بود به رفتن دخترك، كه مادرش فكری كرد كه بهتر است از پشت حمام دری بسازد و بگوید این روز آخری كه دخترم اینجاست، می‌خواهم پاك و تمیز بشود. آن وقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در پشتی برود پیش دخترك و با او حرف بزند. خلاصه دست به كار شدند و خیلی زود در را ساختند و از غلام خواهش و تمنا كردند كه اجازه بده دخترم را به حمام ببریم و‌ تر و تمیزش كنیم. غلام هم قبول كرد. اما گفت: «به شرط این كه من اول تمام حمام را بگردم، بعد هم خودم پشت در حمام بمانم.»
مادره هم قبول كرد و غلام رفت و خوب حمام را ورانداز كرد، اما چیزی ندید. دخترك رفت حمام و غلام هم پشت در ایستاد. بعد از چند دقیقه مادرش آرام و آهسته در پشتی را باز كرد و آمد تو حمام و به دخترش گفت: «خوب، حالا یواش بگو ببینم این مدت چه كردی، كجا بودی و سرت چی آمد؟»
دخترك هرچه را كه پیش آمده بود، برای مادرش تعریف كرد و گفت: «آنجا كه زندگی می‌كنم، غیر از من و این بابا، كس دیگری نیست. اما هر شب وقت خواب كه می‌شود، این بابا نصف لیوان آب و نصف سیب به من می‌دهد تا بخورم.»
مادرش به او سفارش كرد كه از این به بعد آب و سیب را نخورد. بعد هم گفت: «من یك سیب بزرگ به تو می‌دهم، آن جا به جای سیبی كه این بابا به تو می‌دهد، از این سیب بخور.»
دخترك قبول كرد و از حمام كه بیرون آمد، غلام دست دخترك را گرفت و گفت:‌ «دیگر وقت رفتن رسیده. زودتر خداحافظی كنید.»
این دفعه پدر و مادر و خواهرهایش خوشحال بودند از این كه نقشه‌شان خوب عملی شده است. از طرفی هم می‌دانستند كه در آنجا به دخترشان بد نمی‌گذرد.
خلاصه، خداحافظی كه كردند، باز غلام دختر را انداخت رو كول و پرواز كرد تا رسیدند كنار دریا. باز غلام به دختر گفت كه چشمت را ببند و وردی را زیر لب زمزمه كرد. دختر یك لحظه بعد كه چشمش را باز كرد، دید باز هم در همان قصر قشنگ و زیباست. دخترك خوشحال بود و شروع كرد به مرتب كردن اتاق‌ها. همه چیز كه مرتب شد، غلام حیرت زده و مات بود كه دیدن پدر و مادر چه قدر دخترك را خوشحال كرده است. وقتی شب شد و غلام باز نصف لیوان آب و نصفه سیب را آورد. دختر منتظر ماند تا غلام از اتاق او بیرون برود. وقتی غلام رفت، با احتیاط سیبی را كه مادرش به او داده بود، درآورد و خورد و دراز كشید. دختر این بار خود را به خواب زده بود. نصفه شب كه شد، دید در باز شد و جوان زیبایی پا گذاشت به اتاق. دخترك اول خیلی ترسید. ولی از زیبایی پسر طوری حیرت زده و مات شده بود كه هر لحظه احتمال داشت كه چشمش را باز كند. پسر كنارش دراز كشید، اما زود پی برد كه وضع دختر با شبهای دیگر فرق دارد. خوب كه به او نگاه كرد، دید دختر سعی می‌كند چشمش را ببندد و دارد مژه می‌زند. اوقاتش حسابی تلخ شد و دختر را بلند كرد و یك سیلی به او زد و گفت: «تو می‌خواهی از راز من سر دربیاوری و راز مرا به باد بدهی؟»
دختر ناراحت شد و گفت: «تو كی هستی؟»
پسر جواب داد: «شوهر تو هستم. شاهزاده‌ی سرزمین پریان.»
دختر گفت: «غلام كی هست؟»
شاهزاده جواب داد: «غلام خدمتكار توست. من به او دستور داده‌ام كه ازت مواظبت كند.»
دختر دید كه چاره‌ای ندارد و باید كاری را كه خراب كرده، درست كند. به هر صورتی كه بود، دل پسر را به دست آورد و به او فهماند كه اصلاً نمی‌خواهد رازش را پیش كسی فاش كند. وقتی دل پسر آرام شد، صحبت‌هاشان تمام شد، رفتند كه بخوابند، خواب به چشم دخترك نمی‌آمد. اما پسر تا سرش را رو بالش گذاشت، گرفت راحت خوابید. چشم دخترك به كمربند شاهزاده افتاد. دید به قلاب كمربند قفل و كلیدی آویزان است. كلید را چرخاند و قفل را باز كرد و توش را نگاه كرد. بازاری دید كه هركس به كار خودش مشغول است. خوب كه نگاه كرد، دید بعضی‌ها دارند گهواره درست می‌كنند. به آنها گفت: «این گهواره به این قشنگی مال كیست؟»
آنها گفتند: «مال پسر شاهزاده است كه چند ماه دیگر می‌خواهد به دنیا بیاید.»
جماعتی داشتند اسباب بازی بچگانه می‌دوختند. از آنها هم پرسید كه این اسباب بازی‌ها مال كیست؟ گفتند كه مال پسر شاهزاده است. دسته‌ی دیگر داشتند رخت و لباس خوبی برای نوزاد درست می‌كردند. خلاصه، تو گوشه و كنار بازار می‌دید كه دسته‌ای مشغول درست كردن وسایل بچگانه هستند و همه می‌گفتند كه این وسایل را برای پسر شاهزاده درست می‌كنیم. در آخرین لحظه كه می‌خواست قفل را ببندد، شاهزاده بیدار شد و مچ دست دخترك را گرفت كه چرا این كار را كردی؟ دخترك گفت: «من كه كاری نكردم و از حرف‌هایی كه می‌زدند، چیزی سر درنیاوردم.»
شاهزاده گفت: «حالا موقعش رسیده كه برایت شرح بدهم. این چیزهایی كه می‌گفتند، راجع به تو بود. الآن چند ماهی است كه تو حامله‌ای.»
دخترك خوشحال شد و بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت پسر زیبا و مقبولی زائید و طوری با پسرش سرگرم شد كه پدر و مادر و قوم و خویش را به كلی فراموش كرد. هر روز مادر و غلام از بچه پرستاری می‌كردند. غلام غذا را درست می‌كرد و دخترك كه حالا زن قشنگ و مادر مهربانی شده بود، از پسرش كه به اندازه‌ی تمام دنیا برایش عزیز بود، مواظبت می‌كرد. یك روز از شوهرش خواست كه آنها را به باغ پریان ببرد. چون در گذشته برایش خیلی از این باغ تعریف كرده بودند. شوهر او قبول كرد و قرار شد فردا صبح دسته جمعی بروند به باغ. اما شاهزاده با دختر شرط كرد كه زیباترین گل آنجا را نچیند. چون آن گل عمر اوست. دختر هم قبول كرد. صبح كه شد، رفتند به باغ. دختر خوب دور و برش را نگاه می‌كرد تا ظهر شد. ناهارشان را كه خوردند، شروع كردند به گردش، تا آنكه به تپه‌ی كوچكی رسیدند كه بالای آن گل بزرگ و قشنگی درآمده بود. زن شاهزاده هوس كرد كه آن را بچیند و تا شاهزاده سرش را برگرداند دختر آن را چید. تا گل را از شاخه كند، شاهزاده نقش زمین شد و تمام پریان یك مرتبه پیدا شدند و شروع كردند به كتك زدن دختر. غلام سر رسید و گفت:‌ «به او كاری نداشته باشید. من هر كاری كه برای زنده شدن شاهزاده لازم باشد، بلدم. صبر كنید تا دست به كار شوم.»
پریان گفتند: «تنها علاج آن دوای شكست و بست است.»
غلام گفت: «بچه پیش شما بماند. من و دختر می‌رویم شاید آن دوا را پیدا كنیم.»
خلاصه، شاهزاده را همان جا زیر درخت گذاشتند و پسرش را به دست پریان سپردند و راه افتادند. روزها راه رفتند تا رسیدند به شهری. آنجا پرسان پرسان رفتند و خانه‌ی وزیر آن شهر را پیدا كردند و در زدند و از او دوای شكست و بست را خواستند. وزیر گفت: «من دوای شکست و بست را دارم، ولی چند روزی است که پسرم گم شده و فرصت پیدا كردن او را ندارم. چند روزی این جا بمانید تا سر فرصت برایتان پیدا كنم. آن‌ها هم قبول كردند و رفتند تو اتاقی كه در راهرو بود، بخوابند، اما از شدت خستگی و ناراحتی راه، خوابشان نبرد و نیمه‌های شب دیدند كه یكی از نگهبان‌ها رو پنجه‌ی پا آهسته آهسته و پاورچین پاورچین رفت تا رسید به كاخ و در را باز كرد و رفت. آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند. یكهو رسیدند به بیابانی و پشت تپه‌ای ایستادند و دیدند كه نگهبان سنگ بزرگی را از دهانه‌ی چاهی برداشت و آن طرف‌تر آتش روشن كرد و تشتی را كه با خودش آورده بود، پر آب كرد و رو آتش گذاشت تا آب به جوش آمد. بعد رفت بالای چاه و گفت: «قبول می‌كنی؟»
آنها كه جز او چیزی نمی‌دیدند، پی نبردند كه منظور او چیست. فقط صدای ضعیفی از ته چاه به گوش‌شان رسید كه گفت نه. بعد آن مرد ظالم تشت آب جوش را سرازیر كرد توی چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. دختر و غلام خیلی ناراحت شدند و به خانه‌ برگشتند و مطلب را به وزیر گفتند و او را بردند به همان محل كه اتفاق افتاده بود. تا رسیدند، سنگ سر چاه را برداشتند و كمند انداختند و كسی را كه در چاه بود، بیرون آوردند. دیدند پسر وزیر است. همه خوشحال و خندان شدند و وزیر پسرش را بغل كرد و سر و صورتش را بوسید. وزیر دستور داد كه جشن بزرگی بگیرند. از آن طرف دختر و غلام دیدند كه ایستادن بی‌فایده است، چون تو خانه‌ی وزیر از بس به فكر برپا كردن جشن بودند، كسی فرصت پیدا كردن دوا را نداشت. مجبور شدند كه پیش پادشاه آن شهر بروند و از او دوای شكست و بست را بخواهند. شاه آن شهر گفت كه مدت چهل روز است كه این دوا را گم كرده‌ایم و دخترم در این مدت كور شده. اگر بتوانید چند روزی صبر كنید تا آن را پیدا كنیم، به شما هم می‌دهیم. آنها قبول كردند و آمدند در اتاقی كه برایشان در نظر گرفته بودند، استراحت كردند. باز هم شب خواب به چشم آنها نرفت و دیدند كه دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرایش كرد و لباس زیبایی به تن كرد. بعد هم چیزی به چشمش مالید و از قصر خارج شد. آنها هم پشت سرش راه افتادند و رفتند. در راه لباس زیبای دختر پادشاه چنان زرق و برقی داشت و می‌درخشید كه اطراف را روشن كرده بود و چون خیلی بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود. آن قدر راه رفتند تا رسیدند به زیرزمینی كه چهل مرد داشتند می‌زدند و می خواندند. دختر پادشاه از پله‌ها سرازیر شد و بنا كرد به رقصیدن. آنها حیرت زده و مات ماندند، ‌اما زودتر از دختر به قصر برگشتند و غلام به زن شاهزاده گفت: «آن چیزی كه به چشم‌هاش مالیده، حتماً همان دوای شكست و بست است.»
زن شاهزاده گفت: «پس بهتر است قبل از اینكه دختر پادشاه بیاید، من بروم و آن را بیاورم.»
همین كار را هم كرد و صبح زود وقتی كه دختر پادشاه از مهمانی برگشت و لباس‌هایش را درآورد و صورتش را شست، وقتی آمد كه چشم‌هایش را ببندد، دید دوا نیست. مجبور شد بخوابد. صبح كه شد، دختر پادشاه به پدرش گفت: «امروز صبح كه پا شدم، دیدم چشم‌هام می‌بیند.»
همه خوشحال شدند و جشنی برپا كردند و زن شاهزاده و غلام هم از پادشاه خداحافظی كردند و چیزی نگفتند و آمدند به شهر پریان. یك راست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دوای شكست و بست مشت و مال دادند. شاهزاده عطسه‌ای كرد و بلند شد و همسرش را بغل كرد و به هم قول دادند كه دیگر پا به باغ پریان نگذارند. زن هم قول داد كه بعد از این حرف‌های شوهرش را از جان و دل گوش بدهد و خلاف میل او رفتار نكند. بعد از آن پریان به خاطر جان فشانی زن و زنده شدن شاهزاده، جشن مفصلی برپا كردند كه در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خویش‌های خودش را هم دعوت كرده بود. مهمانی آنها درست و حسابی برگزار شد و بعد از مهمانی دختر ملكه‌ی سرزمین پریان شد.
الهی همان طور كه آنها به مراد و مطلبشان رسیدند، من و شما هم به مراد و مطلبمان برسیم.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی پسر شاه پریان در كتاب عروسك سنگ صبور، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، صص 74-69.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.