نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم، تو يكي از شهرها مردي زندگي ميكرد به اسم حاتم و اين حاتم خانهاي داشت كه چهل در برايش ساخته بود و هركس كه به اين شهر پا ميگذاشت، حتماً بايد مهمان حاتم ميشد. مهمان از يك در ميرفت و بعد از خوردن و نوشيدن با يك سيني طلا و يك اسب از آنجا بيرون ميآمد. روزي مردي مهمان حاتم شد و از دري رفت تو، بعد از خوردن و نوشيدن، با يك سيني طلا و يك اسب بيرون آمد و خواست كه از در دوم برود تو، كه نگذاشتند. مرد گفت:«چه طور اين اسم خودش را گذاشته حاتم؟! تو شهر ما دختري است به اسم گل چهره كه مثل حاتم خانهاي دارد با چهل در، كه اگر كسي از هر چهل در برود تو و بعد از خوردن و نوشيدن يك سيني طلا و يك اسب بگيرد و برود، چيزي بهاش نميگويند.»
تا اين حرف به گوش حاتم رسيد، نشاني شهر را گرفت. زود بند و بساطش را جمع كرد و راهي شهر گل چهره شد. رفت و رفت و سراغ شهر را از اين و آن گرفت، تا عاقبت بعد از يك سال رسيد به شهر گل چهره و مهمان او شد. خورد و نوشيد و وقتي خواست برود، هرچه پول و اسب بهاش دادند، قبول نكرد و گفت: «با گل چهره خانم كار دارم.»
او را بردند پيش گل چهره و حاتم پس از گفت و گوي زياد، از گل چهره خواستگاري كرد. گل چهره گفت: «حاتم! اگر راستي راستي مرا دوست داري، من سه تا راز پوشيده دارم كه خودم هم آنها را نميدانم. بايد بروي ته و توي آنها را دربياوري و براي من تعريف كني تا باهات عروسي كنم.»
حاتم گفت: «خوب، حالا بگو ببينم چي هست؟»
گل چهره گفت: «تو يكي از شهرها مرد اذان گويي است و هر روز پس از تمام شدن اذان، جيغي ميكشد و خودش را كتك ميزند و بيهوش ميشود. گدائي هم هست، نميدانم در كجا، ولي هرچه پول بهش بدهي، فقط ميگويد انصاف نگهدار. انصاف نگهدار. سومي مردي است كه قاطري دارد و حيوان را انداخته تو قفس آهني و هر روز سه بار پس ماندهي غذاي سگي را با كتك به خورد قاطر ميدهد. هر وقت ته و توي كار اين سه نفر را درآوردي، زنت ميشوم. الآن بيست سال است كه اينجا نشستهام و جوانهايي با شهامتتر از تو آمدهاند و رفتهاند كه ته و توي كار اين سه مرد را بياورند، ولي برنگشتهاند. حيف از جواني مثل تو، نرو كه برنميگردي.»
حاتم گفت: «گل چهره خانم! كسي كه ماهي ميخواهد، بايد برود تو آب سرد. من هم قبول دارم.»
حاتم با گل چهره خداحافظي كرد و سر گذاشت به بيابان و كوه و دو سال تمام رفت و رفت تا آخر سر رسيد به شهري و رفت تا تو مسجد نماز بخواند كه ديد مردي دارد اذان ميگويد. با خودش گفت: «والله همين جا ميايستم، شايد اين همان مرد است.»
اذان را كه تمام كرد؛ ديد مرد جيغي كشيد و به سر و صورت خودش زد و بيهوش شد. حاتم ايستاد تا مرد اذان گو را به هوش آوردند و از پشت بام پائين آمد. حاتم خودش را رساند به مرد و گفت: «اي مرد! مهمان نميخواهي؟»
اذان گو گفت: «مهمان! خوش آمدي. قدمت رو چشم.»
حاتم رفت و به خانهي مرد و سفره را كه پهن كرد و شام آورد، حاتم گفت: «اي مرد! تا راز اين كارت را نگويي، لب به نان و نمكت نميزنم.»
اذان گو گفت: «خوب، حالا غذات را بخور. بعداً برايت ميگويم.»
شام را كه خوردند و سفره را جمع كردند، اذان گو گفت: «اي حاتم! ميدانم تو را كي فرستاده. اما بايد راز گدايي را كه ميگويد انصاف نگهدار، برايم بگويي تا من هم رازم را بگويم.»
حاتم با اين بابا خداحافظي كرد و پشت به شهر و رو به صحرا رفت. رفت و رفت تا رسيد به درياي بزرگي. دو روزي سرگردان كنار دريا، اين طرف و آن طرف ميرفت و ناله و زاري ميكرد و راهي پيدا نميكرد. روز سوم كنار دريا نشسته بود و به صداي موجها گوش ميداد كه يكهو ديد ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و گفت: «اي حاتم! اگر به من يك خوبي بكني، هرچه بخواهي، برايت ميكنم.»
حاتم گفت: «مگر تو هم كاري داري؟»
ماهي گفت: «در يك فرسخي اين دريا، ماهيگير پيري با پسرش زندگي ميكند. حالا سه روز است كه دختر پادشاه ما را گرفته و برده، اما تا حال نكشته و نفروخته. اگر بروي و دختر را از او بگيري و بياري اين جا، هر آرزويي داشته باشي، برآورده ميكنم.»
حاتم تندي راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به كلبهي ماهيگير. در زد. مرد در را باز كرد و او رفت تو و با هر زحمتي كه بود، ماهيگير را راضي كرد و ماهي را از او گرفت و ديد كه عجب ماهي خوشگلي است. برگشت تا رسيد كنار دريا، ماهي را جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت. ماهي كه به حاتم قول داده بود، هر آرزويي داشته باشد، برآورده ميكند، دو روزي ناپديد شد. روز سوم حاتم ديد كه ماهي برگشت و از حاتم خيلي معذرت خواست و گفت ببخش كه دو روز است به سراغت نيامدهام. چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بوديم. حالا هرچه ميخواهي بگو كه با جان و دل در خدمتم.»
حاتم گفت: «ميخواهم بروم آن طرف دريا.»
ماهي هر چند راضي نبود، چون قول داده بود، حاتم را سوار پشتش كرد و بردش آن طرف دريا. حاتم مدت هجده ماه رفت و رفت تا بالاخره رسيد به شهري و خانهاي كرايه كرد و روزي تو بازار ميگشت و ديد كه مردي خيلي آه و زاري ميكند. جلو رفت و يك درهم گذاشت كف دست مرد. مرد گفت: «اي مرد! انصاف نگهدار».
حاتم از شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شد و گفت: «اي مرد! ميتواني مهمان من بشوي؟»
مرد گفت: «حتماً اگر لطف بكني، قبول ميكنم.»
حاتم دست اين بابا را گرفت و رفتند به خانهاي كه كرايه كرده بود. شب كه شد، حاتم گفت: «اي مرد! لطفي كن و راز اين حرفت را به من بگو. در عوض هرچه بخواهي، برايت تهيه ميكنم. هر پولي هم كه بخواهي، ميدهم».
گدا گفت: «اي حاتم! اگر ميخواهي از راز كار من باخبر بشوي، بايد برايم راز مردي را بياوري كه ميگويند قاطر و سگي دارد و هر روز سه بار پس ماندهي غذاي سگ را به قاطر ميدهد. اگر قاطر نخورد، با چوب به خوردش ميدهد.»
حاتم خواست كه صبح با اين بابا خداحافظي كند كه مرد گفت: «ميدانم عاشق كي شدهاي، ولي محال است كه عقب اين مرد بروي و بتواني برگردي. چون بايد از ميان هفت برادر ديو بگذري. بايد از هفت در بسته و از هفت در باز بگذري. بايد از درياي آتش كه مثل شعله از آن بخار بلند ميشود، بگذري. اگر برگردي، از مرگ نجات پيدا ميكني، و الاّ حيف از جواني تو.»
هرچه گدا گفت، حاتم كم شنيد و گوشش بدهكار حرف او نبود. از گدا خداحافظي كرد و رو به دشت راه افتاد. هفت ماه رفت و رفت تا روزي نزديك ظهر ديد كه سه تا ديو حسابي به جان هم افتادهاند و دعوا ميكنند. جلو رفت و به آنها گفت كه دست از دعوا بردارند. ديوها كه آرام شدند، حاتم گفت: «چرا دعوا ميكنيد؟»
يكي گفت: «ما سه تا از بهترين ميراث حضرت سليمان را به دست آوردهايم و ميخواهيم بين خودمان تقسيم كنيم، ولي هيچ كدام راضي نيستيم.»
حاتم گفت: «ميخواهيد من ميراثتان را بين شما تقسيم كنم؟»
هر سه قبول كردند و پيش خودشان گفتند كه خوب است. پس از تقسيم ميراث، چون گرسنهايم، اين مسافر را ميخوريم. حاتم گفت: «اين ميراث چي هست؟»
گفتند: «اول اين كلاه است كه اگر به سرت بگذاري و بگويي به عشق حضرت سليمان من از چشمها ناپديد بشوم، تو همه را ميتواني ببيني، ولي هيچ كس تو را نميبيند. دوم اين سفره است كه اگر بگويي باز شو به عشق حضرت سليمان، باز ميشود و همه جور غذا و ميوه حاضر ميشود. سوم اين قاليچه است كه اگر رو آن بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا ببر به فلان شهر و چشمهات را ببندي، فوري تو را ميرساند آنجا.»
حاتم گفت: «حالا من سه تا تير مياندازم. هركس اول تير را آورد، كلاه را به او ميدهم؛ به دومي سفره و قاليچه هم نصيب سومي ميشود.»
حاتم تيرها را به آسمان انداخت و كلاه را به سرش گذاشت و سفره را برداشت و سوار قاليچه شد و گفت: «به عشق حضرت سليمان مرا ببر دم در خانهي مردي بگذار كه ميخواهم راز كارش را بدانم.»
حاتم تا چشمش را بست، ديد رسيده همان جا. بلند شد و در زد. مرد دم در آمد و گفت: «كي در ميزند؟»
حاتم گفت: «مهمان نميخواهي؟»
مرد گفت: «خوش آمدي».
حاتم وارد خانه شد و پس از شستن دست و رو، رفت تو اتاق و كمي كه استراحت كرد، موقع شام شد. شام را كه آوردند، حاتم گفت: «من آمدهام تا از ته و توي كارت باخبر بشوم. تا رازت را نگويي، دست به نان و نمكت نميزنم.»
مرد گفت: «خيلي خوب. حالا غذا بخور. بعد از شام برايت ميگويم.»
حاتم پيش خودش دعا ميخواند كه اين هم مثل آنها نگويد كه برو عقب فلان كس. وقتي از غذا دست كشيدند و سفره را جمع كردند، مرد گفت: «حاتم جان! حيف از جواني تو كه بايد به خاطر يك راز جانت را از دست بدهي. بيا اين سنگ شيطان را از دامنت بريز و سلامت برگرد.»
حاتم گفت: «اي مرد! گفتم براي چه كاري آمدهام.»
مرد گفت: «خوب، بيا بيرون كمي گردش كنيم تا بعد رازم را برايت تعريف كنم.»
رفتند تو حياط و مرد رو به حاتم كرد و گفت: «آن قبرستان را ميبيني، آنها به خاطر همين راز من جانشان را از دست دادهاند.»
حاتم خشمگين شد و فرياد زد: «قبول دارم. ديگر چانه نزن.»
مرد گفت: «حالا خوب گوش كن. اسم من محمد است، روزي عاشق دختر عموم شدم و با هر زحمتي كه بود، با او عروسي كردم. هنوز يك سال نگذشته بود كه ديدم هر نيمه شب دو سه بار بلند ميشود و ميرود و نزديك صبح برميگردد. من نميدانستم، ولي روزي نوكرم گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب، كجا ميرويد؟ هم مرا ناراحت ميكنيد، هم خودتان را. من هم ميديدم كه اسبم دارد كم كم لاغر و شكسته ميشود. فوري فهميدم اين كار دختر عموم است. به نوكرم گفتم كه اگر امشب آمدم، هرچه اصرار كردم اسب را نده. نيمه شب بود كه ديدم كسي مرا صدا ميزند و ميگويد آقا! زود باش. بلند شو. من هراسان بلند شدم و به نوكرم گفتم چي شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت. لباسهاي شما را هم پوشيده بود. نميدانم كجا رفت. من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را رساندم به زنم. هرچه او رفت، من هم سايه به سايهي او رفتم تا رسيديم ميان دو كوه. زنه اسبش را آنجا بست و رفت تو ساختماني و من هم اسبم را كنار اسبش بستم و با او وارد حياط شدم و دم در ايستادم.
شنيدم كه با ناراحتي به مردي گفت بيعرضه شوهرم، به نوكرمان گفته بود كه اسب را ندهد. ولي با هر زحمتي بود، راضياش كردم كه اسب را بدهد. به اين دليل دير آمدم. من خيلي ناراحت شدم. زود آمدم و سوار اسب خودم شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم. نزديك صبح زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب اين اسب مرده را به من داده بودي كه دير رسيدم. حالا اگر پسرعموم خبردار شود، چه بگويم؟ حرفي نزدم. خودم را زدم به خواب و صبح كه شد، پاشدم و از خوردن صبحانه كه فارغ شديم، گفتم عزيزم! تو شبها كجا ميروي و مرا تنها ميگذاري؟ گفت هيچ جا. من اصرار كردم و او زير بار نرفت. تا دعواي سختي راه انداختيم. نگو آن مردي كه ارباب اينها بود، جادويي يادش داده كه آدمها را به صورت حيوان درميآورد. دخترعموم وردي خواند و من شدم الاغي و مرا به مردي كرايه داد و هر روز با من خاك و ماسه ميكشيدند. به من علف ميدادند، ولي من نميخوردم. فقط نان ميخوردم. روزي صاحبم تو حياط ايستاده بود و من هم تو سايهي ديوار خوابيده بودم كه دو تا كبوتر آمدند و لب بام نشستند. اولي گفت خواهرجان! دومي گفت جان خواهر! اولي گفت خواهرجان! اين همان محمد است كه دخترعموش او را به اين صورت درآورده. ما هم اين يك پر را از كه بال پريان است، به زمين مياندازيم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشويد تا او دوباره به صورت اولش برگردد. اين را گفتند و رفتند. صاحبم به حرف كبوتر عمل كرد و مرا شست و باز من به صورت آدمي درآمدم. با او خداحافظي كردم و برگشتم به خانهي خودم و كتك مفصلي به زنم زدم. او باز وردي خواند و من به صورت سگي درآمدم و تو كوچه و بازار ول ول ميگشتم تا رسيدم جلو دكان قصابي. استخواني جلو من انداختند. من نخوردم و با حسرت به او نگاه ميكردم و قصاب خيلي با لياقت و فهميده بود، به من نگاه كرد و زود پي برد كه من با سگهاي ديگر فرق دارم. مرا به خانهاش برد. چند روزي گذشت كه اين بار هم ديدم كه همان دو تا كبوتر رو ديوار نشستند و بعد از گفت و گوي زياد، گفتند ما دعايي ميخوانيم كه بايد آن را حفظ كني و بخواني و به صورت دخترعموت فوت كني. او به صورت قاطري درميآيد. بعد ما يك پر پريان را به زمين مياندازيم. اگر قصاب آن را بردارد و در آب بجوشاند و تو را در آن بشويد، همان محمد ميشوي. قصاب اين كار را كرد و من هم به صورت آدمي درآمدم و دعا را هم يادم داد. به خانه آمدم و كتك مفصلي به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر درآوردم و حالا آن قاطر كه ميبيني، دخترعموم است و هر روز پس ماندهي غذاي سگم را با كتك به او ميخورانم. اين بود رازم كه شنيدي و حالا حاضر شو تا بكشمت.»
حاتم گفت: «لطفاً اجازه بده دو ركعت نماز بخوانم.»
مرد گفت: «عيبي ندارد. صد ركعت بخوان.»
حاتم بيرون رفت تا وضو بگيرد. كلاه را به سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت: «به عشق حضرت سليمان مرا ببر پيش گدايي كه ميگويد انصاف نگهدار.»
تا چشمهايش را بست، رسيد. اما مرد هرچه گشت، حاتم را پيدا نكرد. پس قاطر را به صورت آدمي درآورد و خودش را كشت. حاتم تا رسيد پيش گدا و راز مرد را گفت، گدا هم گفت: «حالا گوش كن تا من هم رازم را به تو بگويم. ما دو نفر بوديم. اسم من حسن و دوستم حسين بود. از كودكي با هم بوديم، تا بزرگ شديم. من شدم دهقان و او هم چوپان شد. روزي در كوه خزانهاي پيدا كرديم. من به حسين گفتم تو برو و آنها را با طناب بالا بفرست. بعد تو را بالا ميكشم و طلاها را قسمت ميكنيم. اما من نكشيدمش بالا، شيطان مرا از راه به در برد و سنگ بزرگي انداختم رو سرش و او مُرد و من هم فوري كور شدم. از آن وقت به همه ميگويم انصاف نگهدار.»
حاتم از او خداحافظي كرد و سوار قاليچه شد و خودش را رساند به خانهي مرد اذان گو و قصهي گدا را برايش تعريف كرد. اذان گو گفت: «پس گوش كن به راز من. روزي بالاي مسجد اذان ميگفتم كه ديدم پائين دختري ايستاده و طوري خوشگل بود كه حد نداشت. من عاشقش شدم و پس از تمام كردن اذان پايين آمدم و با اصرار فراوان از او خواستگاري كردم. او گفت اي مرد مؤمن من پري هستم و نميتوانم با آدمي زندگي كنم، ولي من قول دادم كه هر طوري بخواهد، من باهاش رفتار ميكنم. او از من خواست تا هيچ وقت به ميان دو كتفش دست نزنم. با هم عروسي كرديم. يك سالي با او زندگي كردم و صاحب بچهاي شديم. يك شب به ميان كتفش دست زدم. يكهو از خواب پريد و بچه را برداشت و پرواز كرد و رفت. هرچه زدم به سر و صورت خودم، هيچ فايدهاي نداشت. ميان دو كتفش دو تا بال بود و حالا دو سال از اين واقعه ميگذرد. هر وقت اذان را تمام ميكنم، او را همان جا ميبينم و ناچار به خودم كتك ميزنم و بيهوش ميشوم.»
حاتم با او هم خداحافظي كرد سوار قاليچه شد، تا رسيد پيش گل چهره و راز هر سه مرد را تعريف كرد و دختر هم رضايت داد تا زن او بشود.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
تا اين حرف به گوش حاتم رسيد، نشاني شهر را گرفت. زود بند و بساطش را جمع كرد و راهي شهر گل چهره شد. رفت و رفت و سراغ شهر را از اين و آن گرفت، تا عاقبت بعد از يك سال رسيد به شهر گل چهره و مهمان او شد. خورد و نوشيد و وقتي خواست برود، هرچه پول و اسب بهاش دادند، قبول نكرد و گفت: «با گل چهره خانم كار دارم.»
او را بردند پيش گل چهره و حاتم پس از گفت و گوي زياد، از گل چهره خواستگاري كرد. گل چهره گفت: «حاتم! اگر راستي راستي مرا دوست داري، من سه تا راز پوشيده دارم كه خودم هم آنها را نميدانم. بايد بروي ته و توي آنها را دربياوري و براي من تعريف كني تا باهات عروسي كنم.»
حاتم گفت: «خوب، حالا بگو ببينم چي هست؟»
گل چهره گفت: «تو يكي از شهرها مرد اذان گويي است و هر روز پس از تمام شدن اذان، جيغي ميكشد و خودش را كتك ميزند و بيهوش ميشود. گدائي هم هست، نميدانم در كجا، ولي هرچه پول بهش بدهي، فقط ميگويد انصاف نگهدار. انصاف نگهدار. سومي مردي است كه قاطري دارد و حيوان را انداخته تو قفس آهني و هر روز سه بار پس ماندهي غذاي سگي را با كتك به خورد قاطر ميدهد. هر وقت ته و توي كار اين سه نفر را درآوردي، زنت ميشوم. الآن بيست سال است كه اينجا نشستهام و جوانهايي با شهامتتر از تو آمدهاند و رفتهاند كه ته و توي كار اين سه مرد را بياورند، ولي برنگشتهاند. حيف از جواني مثل تو، نرو كه برنميگردي.»
حاتم گفت: «گل چهره خانم! كسي كه ماهي ميخواهد، بايد برود تو آب سرد. من هم قبول دارم.»
حاتم با گل چهره خداحافظي كرد و سر گذاشت به بيابان و كوه و دو سال تمام رفت و رفت تا آخر سر رسيد به شهري و رفت تا تو مسجد نماز بخواند كه ديد مردي دارد اذان ميگويد. با خودش گفت: «والله همين جا ميايستم، شايد اين همان مرد است.»
اذان را كه تمام كرد؛ ديد مرد جيغي كشيد و به سر و صورت خودش زد و بيهوش شد. حاتم ايستاد تا مرد اذان گو را به هوش آوردند و از پشت بام پائين آمد. حاتم خودش را رساند به مرد و گفت: «اي مرد! مهمان نميخواهي؟»
اذان گو گفت: «مهمان! خوش آمدي. قدمت رو چشم.»
حاتم رفت و به خانهي مرد و سفره را كه پهن كرد و شام آورد، حاتم گفت: «اي مرد! تا راز اين كارت را نگويي، لب به نان و نمكت نميزنم.»
اذان گو گفت: «خوب، حالا غذات را بخور. بعداً برايت ميگويم.»
شام را كه خوردند و سفره را جمع كردند، اذان گو گفت: «اي حاتم! ميدانم تو را كي فرستاده. اما بايد راز گدايي را كه ميگويد انصاف نگهدار، برايم بگويي تا من هم رازم را بگويم.»
حاتم با اين بابا خداحافظي كرد و پشت به شهر و رو به صحرا رفت. رفت و رفت تا رسيد به درياي بزرگي. دو روزي سرگردان كنار دريا، اين طرف و آن طرف ميرفت و ناله و زاري ميكرد و راهي پيدا نميكرد. روز سوم كنار دريا نشسته بود و به صداي موجها گوش ميداد كه يكهو ديد ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و گفت: «اي حاتم! اگر به من يك خوبي بكني، هرچه بخواهي، برايت ميكنم.»
حاتم گفت: «مگر تو هم كاري داري؟»
ماهي گفت: «در يك فرسخي اين دريا، ماهيگير پيري با پسرش زندگي ميكند. حالا سه روز است كه دختر پادشاه ما را گرفته و برده، اما تا حال نكشته و نفروخته. اگر بروي و دختر را از او بگيري و بياري اين جا، هر آرزويي داشته باشي، برآورده ميكنم.»
حاتم تندي راه افتاد و رفت و رفت تا رسيد به كلبهي ماهيگير. در زد. مرد در را باز كرد و او رفت تو و با هر زحمتي كه بود، ماهيگير را راضي كرد و ماهي را از او گرفت و ديد كه عجب ماهي خوشگلي است. برگشت تا رسيد كنار دريا، ماهي را جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت. ماهي كه به حاتم قول داده بود، هر آرزويي داشته باشد، برآورده ميكند، دو روزي ناپديد شد. روز سوم حاتم ديد كه ماهي برگشت و از حاتم خيلي معذرت خواست و گفت ببخش كه دو روز است به سراغت نيامدهام. چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بوديم. حالا هرچه ميخواهي بگو كه با جان و دل در خدمتم.»
حاتم گفت: «ميخواهم بروم آن طرف دريا.»
ماهي هر چند راضي نبود، چون قول داده بود، حاتم را سوار پشتش كرد و بردش آن طرف دريا. حاتم مدت هجده ماه رفت و رفت تا بالاخره رسيد به شهري و خانهاي كرايه كرد و روزي تو بازار ميگشت و ديد كه مردي خيلي آه و زاري ميكند. جلو رفت و يك درهم گذاشت كف دست مرد. مرد گفت: «اي مرد! انصاف نگهدار».
حاتم از شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شد و گفت: «اي مرد! ميتواني مهمان من بشوي؟»
مرد گفت: «حتماً اگر لطف بكني، قبول ميكنم.»
حاتم دست اين بابا را گرفت و رفتند به خانهاي كه كرايه كرده بود. شب كه شد، حاتم گفت: «اي مرد! لطفي كن و راز اين حرفت را به من بگو. در عوض هرچه بخواهي، برايت تهيه ميكنم. هر پولي هم كه بخواهي، ميدهم».
گدا گفت: «اي حاتم! اگر ميخواهي از راز كار من باخبر بشوي، بايد برايم راز مردي را بياوري كه ميگويند قاطر و سگي دارد و هر روز سه بار پس ماندهي غذاي سگ را به قاطر ميدهد. اگر قاطر نخورد، با چوب به خوردش ميدهد.»
حاتم خواست كه صبح با اين بابا خداحافظي كند كه مرد گفت: «ميدانم عاشق كي شدهاي، ولي محال است كه عقب اين مرد بروي و بتواني برگردي. چون بايد از ميان هفت برادر ديو بگذري. بايد از هفت در بسته و از هفت در باز بگذري. بايد از درياي آتش كه مثل شعله از آن بخار بلند ميشود، بگذري. اگر برگردي، از مرگ نجات پيدا ميكني، و الاّ حيف از جواني تو.»
هرچه گدا گفت، حاتم كم شنيد و گوشش بدهكار حرف او نبود. از گدا خداحافظي كرد و رو به دشت راه افتاد. هفت ماه رفت و رفت تا روزي نزديك ظهر ديد كه سه تا ديو حسابي به جان هم افتادهاند و دعوا ميكنند. جلو رفت و به آنها گفت كه دست از دعوا بردارند. ديوها كه آرام شدند، حاتم گفت: «چرا دعوا ميكنيد؟»
يكي گفت: «ما سه تا از بهترين ميراث حضرت سليمان را به دست آوردهايم و ميخواهيم بين خودمان تقسيم كنيم، ولي هيچ كدام راضي نيستيم.»
حاتم گفت: «ميخواهيد من ميراثتان را بين شما تقسيم كنم؟»
هر سه قبول كردند و پيش خودشان گفتند كه خوب است. پس از تقسيم ميراث، چون گرسنهايم، اين مسافر را ميخوريم. حاتم گفت: «اين ميراث چي هست؟»
گفتند: «اول اين كلاه است كه اگر به سرت بگذاري و بگويي به عشق حضرت سليمان من از چشمها ناپديد بشوم، تو همه را ميتواني ببيني، ولي هيچ كس تو را نميبيند. دوم اين سفره است كه اگر بگويي باز شو به عشق حضرت سليمان، باز ميشود و همه جور غذا و ميوه حاضر ميشود. سوم اين قاليچه است كه اگر رو آن بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا ببر به فلان شهر و چشمهات را ببندي، فوري تو را ميرساند آنجا.»
حاتم گفت: «حالا من سه تا تير مياندازم. هركس اول تير را آورد، كلاه را به او ميدهم؛ به دومي سفره و قاليچه هم نصيب سومي ميشود.»
حاتم تيرها را به آسمان انداخت و كلاه را به سرش گذاشت و سفره را برداشت و سوار قاليچه شد و گفت: «به عشق حضرت سليمان مرا ببر دم در خانهي مردي بگذار كه ميخواهم راز كارش را بدانم.»
حاتم تا چشمش را بست، ديد رسيده همان جا. بلند شد و در زد. مرد دم در آمد و گفت: «كي در ميزند؟»
حاتم گفت: «مهمان نميخواهي؟»
مرد گفت: «خوش آمدي».
حاتم وارد خانه شد و پس از شستن دست و رو، رفت تو اتاق و كمي كه استراحت كرد، موقع شام شد. شام را كه آوردند، حاتم گفت: «من آمدهام تا از ته و توي كارت باخبر بشوم. تا رازت را نگويي، دست به نان و نمكت نميزنم.»
مرد گفت: «خيلي خوب. حالا غذا بخور. بعد از شام برايت ميگويم.»
حاتم پيش خودش دعا ميخواند كه اين هم مثل آنها نگويد كه برو عقب فلان كس. وقتي از غذا دست كشيدند و سفره را جمع كردند، مرد گفت: «حاتم جان! حيف از جواني تو كه بايد به خاطر يك راز جانت را از دست بدهي. بيا اين سنگ شيطان را از دامنت بريز و سلامت برگرد.»
حاتم گفت: «اي مرد! گفتم براي چه كاري آمدهام.»
مرد گفت: «خوب، بيا بيرون كمي گردش كنيم تا بعد رازم را برايت تعريف كنم.»
رفتند تو حياط و مرد رو به حاتم كرد و گفت: «آن قبرستان را ميبيني، آنها به خاطر همين راز من جانشان را از دست دادهاند.»
حاتم خشمگين شد و فرياد زد: «قبول دارم. ديگر چانه نزن.»
مرد گفت: «حالا خوب گوش كن. اسم من محمد است، روزي عاشق دختر عموم شدم و با هر زحمتي كه بود، با او عروسي كردم. هنوز يك سال نگذشته بود كه ديدم هر نيمه شب دو سه بار بلند ميشود و ميرود و نزديك صبح برميگردد. من نميدانستم، ولي روزي نوكرم گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب، كجا ميرويد؟ هم مرا ناراحت ميكنيد، هم خودتان را. من هم ميديدم كه اسبم دارد كم كم لاغر و شكسته ميشود. فوري فهميدم اين كار دختر عموم است. به نوكرم گفتم كه اگر امشب آمدم، هرچه اصرار كردم اسب را نده. نيمه شب بود كه ديدم كسي مرا صدا ميزند و ميگويد آقا! زود باش. بلند شو. من هراسان بلند شدم و به نوكرم گفتم چي شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت. لباسهاي شما را هم پوشيده بود. نميدانم كجا رفت. من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را رساندم به زنم. هرچه او رفت، من هم سايه به سايهي او رفتم تا رسيديم ميان دو كوه. زنه اسبش را آنجا بست و رفت تو ساختماني و من هم اسبم را كنار اسبش بستم و با او وارد حياط شدم و دم در ايستادم.
شنيدم كه با ناراحتي به مردي گفت بيعرضه شوهرم، به نوكرمان گفته بود كه اسب را ندهد. ولي با هر زحمتي بود، راضياش كردم كه اسب را بدهد. به اين دليل دير آمدم. من خيلي ناراحت شدم. زود آمدم و سوار اسب خودم شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم. نزديك صبح زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب اين اسب مرده را به من داده بودي كه دير رسيدم. حالا اگر پسرعموم خبردار شود، چه بگويم؟ حرفي نزدم. خودم را زدم به خواب و صبح كه شد، پاشدم و از خوردن صبحانه كه فارغ شديم، گفتم عزيزم! تو شبها كجا ميروي و مرا تنها ميگذاري؟ گفت هيچ جا. من اصرار كردم و او زير بار نرفت. تا دعواي سختي راه انداختيم. نگو آن مردي كه ارباب اينها بود، جادويي يادش داده كه آدمها را به صورت حيوان درميآورد. دخترعموم وردي خواند و من شدم الاغي و مرا به مردي كرايه داد و هر روز با من خاك و ماسه ميكشيدند. به من علف ميدادند، ولي من نميخوردم. فقط نان ميخوردم. روزي صاحبم تو حياط ايستاده بود و من هم تو سايهي ديوار خوابيده بودم كه دو تا كبوتر آمدند و لب بام نشستند. اولي گفت خواهرجان! دومي گفت جان خواهر! اولي گفت خواهرجان! اين همان محمد است كه دخترعموش او را به اين صورت درآورده. ما هم اين يك پر را از كه بال پريان است، به زمين مياندازيم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشويد تا او دوباره به صورت اولش برگردد. اين را گفتند و رفتند. صاحبم به حرف كبوتر عمل كرد و مرا شست و باز من به صورت آدمي درآمدم. با او خداحافظي كردم و برگشتم به خانهي خودم و كتك مفصلي به زنم زدم. او باز وردي خواند و من به صورت سگي درآمدم و تو كوچه و بازار ول ول ميگشتم تا رسيدم جلو دكان قصابي. استخواني جلو من انداختند. من نخوردم و با حسرت به او نگاه ميكردم و قصاب خيلي با لياقت و فهميده بود، به من نگاه كرد و زود پي برد كه من با سگهاي ديگر فرق دارم. مرا به خانهاش برد. چند روزي گذشت كه اين بار هم ديدم كه همان دو تا كبوتر رو ديوار نشستند و بعد از گفت و گوي زياد، گفتند ما دعايي ميخوانيم كه بايد آن را حفظ كني و بخواني و به صورت دخترعموت فوت كني. او به صورت قاطري درميآيد. بعد ما يك پر پريان را به زمين مياندازيم. اگر قصاب آن را بردارد و در آب بجوشاند و تو را در آن بشويد، همان محمد ميشوي. قصاب اين كار را كرد و من هم به صورت آدمي درآمدم و دعا را هم يادم داد. به خانه آمدم و كتك مفصلي به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر درآوردم و حالا آن قاطر كه ميبيني، دخترعموم است و هر روز پس ماندهي غذاي سگم را با كتك به او ميخورانم. اين بود رازم كه شنيدي و حالا حاضر شو تا بكشمت.»
حاتم گفت: «لطفاً اجازه بده دو ركعت نماز بخوانم.»
مرد گفت: «عيبي ندارد. صد ركعت بخوان.»
حاتم بيرون رفت تا وضو بگيرد. كلاه را به سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت: «به عشق حضرت سليمان مرا ببر پيش گدايي كه ميگويد انصاف نگهدار.»
تا چشمهايش را بست، رسيد. اما مرد هرچه گشت، حاتم را پيدا نكرد. پس قاطر را به صورت آدمي درآورد و خودش را كشت. حاتم تا رسيد پيش گدا و راز مرد را گفت، گدا هم گفت: «حالا گوش كن تا من هم رازم را به تو بگويم. ما دو نفر بوديم. اسم من حسن و دوستم حسين بود. از كودكي با هم بوديم، تا بزرگ شديم. من شدم دهقان و او هم چوپان شد. روزي در كوه خزانهاي پيدا كرديم. من به حسين گفتم تو برو و آنها را با طناب بالا بفرست. بعد تو را بالا ميكشم و طلاها را قسمت ميكنيم. اما من نكشيدمش بالا، شيطان مرا از راه به در برد و سنگ بزرگي انداختم رو سرش و او مُرد و من هم فوري كور شدم. از آن وقت به همه ميگويم انصاف نگهدار.»
حاتم از او خداحافظي كرد و سوار قاليچه شد و خودش را رساند به خانهي مرد اذان گو و قصهي گدا را برايش تعريف كرد. اذان گو گفت: «پس گوش كن به راز من. روزي بالاي مسجد اذان ميگفتم كه ديدم پائين دختري ايستاده و طوري خوشگل بود كه حد نداشت. من عاشقش شدم و پس از تمام كردن اذان پايين آمدم و با اصرار فراوان از او خواستگاري كردم. او گفت اي مرد مؤمن من پري هستم و نميتوانم با آدمي زندگي كنم، ولي من قول دادم كه هر طوري بخواهد، من باهاش رفتار ميكنم. او از من خواست تا هيچ وقت به ميان دو كتفش دست نزنم. با هم عروسي كرديم. يك سالي با او زندگي كردم و صاحب بچهاي شديم. يك شب به ميان كتفش دست زدم. يكهو از خواب پريد و بچه را برداشت و پرواز كرد و رفت. هرچه زدم به سر و صورت خودم، هيچ فايدهاي نداشت. ميان دو كتفش دو تا بال بود و حالا دو سال از اين واقعه ميگذرد. هر وقت اذان را تمام ميكنم، او را همان جا ميبينم و ناچار به خودم كتك ميزنم و بيهوش ميشوم.»
حاتم با او هم خداحافظي كرد سوار قاليچه شد، تا رسيد پيش گل چهره و راز هر سه مرد را تعريف كرد و دختر هم رضايت داد تا زن او بشود.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.