مراحل بررسى مشروطه به عنوان يك حادثه تاريخى
نويسنده: محمد تقى مصباح يزدى
بسم الله الرحمن الرحيم. اين جانب ابتدا از همه شركت كنندگان در اين سمينار ـ بخصوص اساتيد محترم دانشگاه و اساتيد محترم حوزه و كسانى كه با نوشتن مقاله و ارايه سخنرانى مشاركت فعال داشتند ـ تشكر و قدردانى مى نمايم. همچنين از اين كه اين حقير در محضر اساتيد معظم و ساير حضار محترم، مطلب قابل عرضه اى ندارم، بايد عذرخواهى كنم؛ از اين رو به ارايه نگاهى كلى به مسأله مشروطيت و بيان نكاتى چند در اين زمينه اكتفا مى كنم.
مشروطيت به عنوان يك پديده اجتماعى كه در دوره اى از تاريخ كشور ما اتفاق افتاد ـ همانند ساير وقايع تاريخى مهم ـ بايد در چند مرحله و از چند زاويه، بررسى شود:
آن چه در اين نوع نگاه به وقايع تاريخى اهميت دارد، بررسى دقيق اسناد و مدارك تاريخى است. بايد با بررسى دقيق اين منابع، منابع صحيح و قابل اعتماد از منابع مخدوش جدا و بازشناسى شود؛ چون برخى منابع به دليل سهل انگارى يا اعمال غرض ها، تحريف شده است. در مرحله وقايع نگارى، بخش اخير خيلى مهم است و البته كار آسانى هم نيست.
تبيين اهداف و انگيزه هاى كسانى كه اين حادثه تاريخى را به وجود آوردند و به سرانجامى رساندند و همچنين روش هايى كه براى رسيدن به اهدافشان انتخاب كردند، نيازمند تحليل است و صرفاً دانستن حوادث از نظر وقايع نگارى كافى نيست. در اين زمينه آن چه بيش تر اهميت دارد، عينيت گرايى و موضوعى بحث كردن است؛ يعنى بايد از هرگونه ذهن گرايى و پيش داورى احتراز شود. اين صحيح نيست كه يك محقق، از قبل غرض خاصى را در نظر بگيرد و حادثه اى را در جهت آن و به نفع جريان خاصى تحليل و نتيجه گيرى كند و بر آن تطبيق نمايد.
اگر چنين روشى به كار گرفته شود، طبعا چون افراد مختلف داراى سليقه ها و اهداف متفاوت هستند، هركس مى كوشد از حوادث تاريخى براى تأييد اهداف مورد نظر خود بهره بردارى كند؛ از اين رو اگر كسى بخواهد واقعا تحقيق كند و تحليل صحيحى از يك حادثه تاريخى داشته باشد، بايد بكوشد ذهنش را تخليه كند و بدون پيش داورى، بى طرفانه قضاوت كند؛ والا از يك حادثه خاص مى شود دو نوع برداشت كاملاً متضاد داشت و قضاوت هاى متفاوتى ارايه كرد، هم چنان كه در مورد حوادث مشروطه چنين اتفاقى افتاده است و در مقام ارزش گذارى برخى وقايع دوران مشروطه، افراط و تفريط هايى صورت گرفته كه عمدتاً به وسيله كسانى بوده كه به پيش داورى مبتلا بوده اند يا اغراض خاصى را دنبال كرده اند؛ حتى اگر اين هدف يا غرض هم فى حد نفسه صحيح باشد، نبايد بهره بردارى از يك حادثه تاريخى تابع اغراض ما باشد؛ بلكه تحليل يك واقعه تاريخى بايد واقع گرايانه صورت گيرد تا قضاوت هاى ما هم قضاوت هاى صحيحى باشد.
بعد از اين كه چنين قضاوتى داشتيم و واقعا تحليل صحيحى از يك رخداد تاريخى ارايه داديم، آن گاه بايد ببينيم كه اين حادثه و روند رخداد آن، با هدفى كه ما داريم ـ خواه اين هدف دينى باشد يا سياسى يا اجتماعى يا مجموعى از اين ها ـ چه نسبتى دارد، در چه مواضعى هم خوانى و موافقت دارد و در چه مواضعى ناهم خوان و مخالف است.
آن چه در تحليل تاريخ ضرورت دارد، واقع گرايى و بى طرفى در تحقيق و قضاوت، عدم پيش داورى، عدم افراط و تفريط و بخصوص احتراز از مطلق كردن و جذم گرايى است. كسى كه با انگيزه خاصى دنبال يك تحليل تاريخى مى رود، سعى مى كند آن را بر طبق هدف خود تبيين كند. در اين فرايند، شخصيت يا گروهى نظرش را جلب مى كند كه با هدف او بيش تر سازگار است؛ لذا طبعا نسبت به او علاقه بيش ترى نشان مى دهد و سعى مى كند آن شخصيت خاص و گفتارها و رفتارهايش را برجسته كند. در نهايت، علاقه اى كه به آن شخص يا گروه پيدا مى كند ـ خواه حق باشد يا باطل ـ باعث مى شود كه قضاوتش يك طرفه و مطلق باشد.
اين مقتضاى هر محبت و عشقى است كه به فرمايش اميرالمؤمنين: «من عشق شيئا أعشى بصره» وقتى انسان به چيزى علاقه داشته باشد، آن را آن گونه كه مى خواهد مى بيند؛ فقط زيبايى هايش را مى بيند؛ اما اگر واقع گرا باشد، هم حسن هايش را مى بيند و هم عيب هايش را؛ از اين رو فقط بر حسن هايش تكيه نمى كند و بيش از حد يك حُسن را بزرگ جلوه نمى دهد. همچنين اگر مخالف نظرش باشد، نقاط ضعف را بيش از حد زير ذره بين نمى گذارد و بيش از حد ارزش منفى به آن نمى دهد.
بازهم آن چه در اين مرحله، خصوصا در تطبيق اين حادثه با حوادث مشابه خارجى ـ مثل تطبيق مشروطيت با دوره رنسانس اروپا يا بعضى از انقلاب هايى كه در فرانسه يا انگلستان رخ داد ـ مهم است، توجه دقيق به واقعيات و عوامل حقيقى پيدايش اين حوادث است. آن چه موجب اشتباه و انحراف مى شود، اين است كه كسى بخواهد ناخودآگاه يا آگاهانه دو حادثه را هم از نظر عوامل پيدايش، هم از نظر عوامل تحول، و همين طور نتايجى كه در اين حال به دست مى آيد، دقيقا بر هم منطبق كند و بگويد اين ها همه در يك سياق هستند؛ يعنى عوامل پيدايش، زمينه هاى تحول و نتايج مترتب بر آن ها را دقيقا يكى بداند. اين هم از لغزش گاه هايى است كه انسان در مقام تحليل قضاياى تاريخى ممكن است به آن مبتلا شود.
گاهى اوقات ممكن است اين نوع برداشت ها و مطالعات تاريخى بر فلسفه اى مبتنى باشد؛ مثل تئورى هايى از اين قبيل كه «حوادث تاريخى تكرار پذيرند و سير تاريخى يك سير مكررى است» يا «حركت تاريخ يك حركت دورى است» يا «حركت مارپيچى است» و چيزهايى از اين قبيل كه كمابيش در فلسفه تاريخ وجود دارد.
به طور كلى اگر انسان بخواهد بر اين اساس، آگاهانه حوادث تاريخى را به طور مطلق بر هم تطبيق كند يا اين كه ناخودآگاه به اين دام بيفتد، ممكن است موجب لغزش انسان بشود؛ از اين رو جا دارد كه محقق تاريخ دقت كند تا اين چنين پيش داورى نكند كه همه حوادث مثل هم هستند يا همين كه صرفاً چند حادثه جهات مشتركى داشتند، ديگر هيچ جهت اختلافى نخواهند داشت، و يا چون جهات مشتركى داشتند، قطعاً سرانجامشان يكى خواهد بود؛ مثل اين كه اگر در يك واقعه گرايش مذهبى نقش اساسى را داشته است، در واقعه ديگرى هم كه شبيه به آن است، گرايش مذهبى را دخيل بداند يا اگر در يك واقعه مثلاً دخالت روحانيان را اشتباه دانستيم، در ديگر وقايع مشابه نيز دخالت آنان را منع كنيم.
اين گونه تعميم ها دليل منطقى ندارد. انسان بايد حوادث را واقع بينانه و به طور دقيق بررسى كند و عوامل مشترك و غير مشترك را بيابد؛ بعد قضاوت كند تابتواند قضاوت صحيحى درباره حوادث و تطبيق آن ها بر هم ديگر داشته باشد. در اين بحث مهم نيست كه حوادث در چه محدوده جغرافيايى اتفاق افتاده باشد؛ خواه در كشور ايران اتفاق بيفتد يا در خاورميانه يا حوادثى كه بخشى از آن در آسياست و بخشى در اروپا و يا در بعضى قاره هاى ديگر. هيچ دليلى وجود ندارد كه اگر اين حوادث جهات اشتراك زيادى داشته باشند، صددرصد بايد بر هم تطبيق كنند؛ زيرا ممكن است جهات اختلافى هم داشته باشند.
در اين مرحله نيز گرايش هاى افراطى و تفريطى در عموم اين گونه قضاوت ها و ارزش گذارى ها وجود دارد. در همين موضوع مشروطيت مى بينيم كه در مقام ارزش گذارى، دو گروه در مقابل هم قرار دارند. يكى صددرصد تأييد مى كند كه مشروطه يك حادثه بسيار عظيم، اساسى، سرنوشت ساز، مؤثر، عامل پيشرفت، موجب سعادت و نجات از بدبختى، استبداد، و عقب ماندگى بوده؛ گويى يك حادثه الهى و بهشتى اتفاق افتاده و موهبتى است كه به يك جامعه اى عطا شده. در مقابل، كسانى هم صددرصد مخالف هستند و معتقدند مشروطه حادثه اى است كه دشمنان در آن دست داشتند و استعمارگران آن را بر ما تحميل كردند، سرتاپايش ضرر بود، سراسر خطا بود و هيچ نقطه روشنى ندارد. هر كس در آن مشاركت كرد، به اشتباه رفت، روحانيان اشتباه كردند، ساير مردم هم اشتباه كردند. همه اين ها عامل بيگانه بودند يا حداكثر در دام افتاده بودند و ناآگاهانه به اين حادثه دامن زدند.
بين اين دو قضاوت، صد و هشتاد درجه تفاوت است. كسانى كه خودشان را صاحب نظر يا به هر حال طرفدار يك گرايش سياسى خاصى معرفى مى كنند، لااقل جا دارد كه در اين مقام اين سؤال برايشان پيش بيايد كه آيا در اين ارزش گذارى افراط و تفريط نشده است؟ اصلاً آيا لازم است كه حتماً يكى از اين ها را على الاطلاق بپذيريم؟ يعنى آيا امر داير است بين اين كه گرايش اول را بپذيريم و بگوييم مشروطه يك پديده استثنايى و نقطه عطفى در تاريخ ايران بود كه جامعه ما را از بدبختى نجات داد و به سوى خوشبختى پيش برد؟ يا برعكس، گرايش دوم را بپذيريم و بگوييم اساسا حركت مشروطه يك نقشه استعمارى بيگانه بود و كسانى از مدت ها پيش اين نقشه را كشيده و منتظر بودند در فرصت خاصى آن را بر ما تحميل كنند؛ به عبارتى آيا اين اتفاق نقشه از پيش طراحى شده اى بود؟ اگر هم طراحى شده نبود، صددرصد به دست دشمنان طراحى شد و هر كس در پيشرفت اين پديده مؤثر بود، يا عامل بيگانه بود يا فريب خورده و اشتباه كار؟ يا اين كه راه سومى هم وجود دارد؟
تا آن جا كه تاريخ نشان مى دهد، حوادثى كه در عالم اتفاق افتاده، با خوبى ها و بدى ها، زشتى ها و زيبايى ها، خوشى ها و ناخوشى ها، رنج ها و مصيبت ها و پيروزى ها توأم بوده است. به گمان بنده ـ البته خيلى گمان مستدّلى هم نيست؛ اما گمانى است كه به هرحال شايد شريك هم كم نداشته باشد - ما نمى توانيم يك حادثه تاريخى پيدا كنيم كه سرتاسر خير و بركت باشد؛ مخصوصا اگر به عنوان يك پديده اجتماعى فراگير به آن نگاه كنيم؛ نه به عنوان يك مقطع خاص يا يك حيثيت ويژه و يا يك بعد خاص.
اگر بخواهيم در طول تاريخ يك حادثه مثال بزنيم كه سراسر خير و بركت باشد، بايد اسلام را ذكر كنيم. پيدايش دين اسلام و بعثت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بايد چنين حادثه اى باشد. ديگر بالاتر از اين چه مى تواند باشد كه طرح از خدا، مجريش پيغمبر معصوم، كامل ترين پيغمبران و بستر تاريخ آماده ترين بستر براى پيدايش اين حادثه؟ همه چيز براى يك حادثه مفيد مهياست؛ اما آيا واقعا پديده اسلام به عنوان يك پديده اجتماعى با مجموع حوادثش ـ نه فقط بعثت پيغمبر و نزول قرآن؛ بلكه با آن چه همراهش بود؛ يعنى با جنگ ها، صلح ها، مسأله جانشينى پيغمبر، مسأله توسعه اسلام به كشورهاى ديگر، كشورگشايى هايى كه به نام اسلام انجام گرفت و حتى با توجه به واقعه كربلا كه آن هم لازمه اسلام بود ـ هيچ ناگوارى نداشت؟ فقط اگر حادثه كربلا را ملاحظه كنيم، مى بينيم در تاريخ عرب مصيبت و فاجعه اى چنين جان گداز پيدا نمى شود. اگر اسلام پيدا نشده بود، كربلايى اتفاق نمى افتاد، خون سيدالشهدا ريخته نمى شد.
هيچ حادثه اى نيست كه همراه با ناگوارى ها، دردها، رنج ها، مصيبت ها و به يك معناى عام همراه با شرورى نباشد: «ونبلوكم بالشّر و الخير فتنه». ما در اين عالم نه شرّ محض داريم نه خير محض. شّر محض دوامى پيدا نمى كند؛ خير محض هم نداريم. بنابراين چگونه ما به خود حق مى دهيم كه يك مقطع تاريخى كشورمان را به نام حادثه مشروطيت بين دو امر منحصر كنيم؛ يعنى يا بايد بگوييم خير محض است يا شّر محض. به عبارت ديگر، يا معتقد باشيم همه كسانى كه اين واقعه را به وجود آوردند، همه نيت خير داشتند، همه كار خوب كردند، همه ثواب بردند و همه مورد احترام و تقديس هستند؛ يا بگوييم همه كار بدى كردند. آيا راه منحصر به اين دو تا قضاوت است يا راه سومى هم وجود دارد؟
مشروطيت يك امر بسيطِ از آسمان نازل شده نيست، مجموعه حوادثى است در يك بستر تاريخى خاص با شرايط خاصى كه تدريجا پديد آمد. هم عوامل و عناصر داخلى در پيدايش اين پديده نقش اساسى داشتند و هم عوامل خارجى؛ هرچند كه بسيارى از عناصر اوليه ى مؤثر در پديد آمدن مشروطه، تربيت شدگان و تحصيل كردگان خارج، فراماسون ها و افرادى بودند كه با فرنگ و فرنگستان ارتباط داشتند؛ خصوصا از زمان فتحعلى شاه به بعد ـ بويژه زمان ناصرالدين شاه ـ كه موجب رفت و آمدهاى، ايرانيان با زندگى غربى و مظاهر چشم نواز و فريبنده آن آشنا شده بودند.
مظاهر غربى هم از لحاظ لذت هاى مادى آنان را به خود جذب مى كرد و هم از لحاظ پيشرفت هاى صنعتى و خيلى چيزهاى ديگرى كه براى هر شخص ظاهربينى كه به معنا و عاقبت و فرجام كار توجه نداشته باشد، فريبنده است. ما نبايد اين افراد را فى حد نفسه مذمت كنيم. بنده و شما هم اگر بوديم، شايد همين گونه مى شديم؛ مگر در همين زمان وقتى سفرى به خارج مى رويم، مجذوب زرق و برق هاى خارج نمى شويم؟
تحولاتى كه بعد از انقلاب در بسيارى از دولت مردها يا ايدئولوگ هاى ما پيدا شد، در اثر همين رفت و آمدهاى به خارج و ديدن آثار تمدن هاى اروپايى و زرق و برق هاى آن بود. بسيارى از اين آقايان، از ابتدا به مكتب و مسايل دينى بسيار علاقمند بودند؛ اما در اثر همين رفت و آمدها يا ادامه تحصيل در انگلستان، فرانسه يا آمريكا، صد و هشتاد درجه تغيير مسير دادند. اگر درباره شخصيت هاى انقلاب و بعد از انقلاب بررسى شود، معلوم خواهد شد كه مؤثرترين عامل انحراف اين ها، همين رفت و آمدها و معاشرت با اروپاييان بود.
بسيارى از مؤثران مشروطه نيز همين طور بودند: از يك كشور عقب افتاده فقيرى كه به دست پادشاهان ديكتاتور و فاسق و فاجر به بدبختى كشانده شده بود، به محيط ديگرى مى رفتند و مى ديدند كه هم از لحاظ ظاهرى سرسبز و خرم است و هم از لحاظ صنعتى پيشرفت هايى كرده، ساختمان هاى مجلل ساخته شده، وسايل عيش و نوش فراهم است و.... به هر حال زيبايى هايى در آن جا به چشمشان مى خورد و آنان را تحت تأثير قرار مى داد و هوس مى كردند كشور ما نيز همان گونه باشد؛ لذا به فكر مى افتادند كه براى رسيدن به اين موقعيت كارى انجام دهند و به اين نتيجه رسيدند كه براى رسيدن به آن وضعيت، بايد از آنان تقليد كنند: «ره چنان رو كه رهروان رفتند». مگر اكنون بسيارى از اشخاص مهم و مؤثر در مملكت، الگوى ما را كشورهاى غربى معرفى نمى كنند؟ آن هايى كه مى خواهند اسلامى تر سخن بگويند، الگويى هم چون كشور لبنان را مطرح مى كنند كه همه چيز در آن آزاد باشد. هر كه دوست دارد و مى خواهد با حجاب باشد، از چادر استفاده كند و هركس دوست ندارد و نمى خواهد حجاب را رعايت كند، بى حجاب و سربرهنه باشد. اين دو قشر در كنار هم و با هم باشند؛ يكى با پوشيه و روبنده سياه، يكى هم سربرهنه.
به طور كلى چنين گرايش هايى طبيعى است. جوانى كه تعمقى در مسايل اجتماعى ندارد، و ثروتمندى و پيشرفت هاى علمى آمريكا را مى بيند ـ مثلاً مى بيند كه آمريكايى ها به كرات آسمانى رفته و پيشرفت هايى در امور فضايى داشته اند ـ وقتى از او سؤال شود كه آيا خوب است ما هم مثل آمريكا شويم و به اين پيشرفت ها برسيم، طبيعى است كه جواب مثبت مى دهد. اين عكس العمل به اين مقدار، طبيعى است؛ ولى ما بايد بررسى كنيم كه چه كارهايى بايد انجام شود كه نشده؟ چه نقطه ضعف هايى بوده كه موجب اين نگرش ها و عكس العمل ها شده است؟ چه چيز باعث شده كه برخى به اين نتيجه برسند كه بايد آمريكا را الگوى عملى خود قرار دهيم؟ پس وجود تفكرات اين چنينى در دوران مشروطه نيز طبيعى است.
نكته مهم اين است كه اگر ثابت شد حركت مشروطيت نيز ـ مثل بسيارى حوادث تاريخى ديگر ـ در كنار آثار خوبى كه براى مملكت داشته، مشكلاتى هم به بار آورده است، بايد از آن ها براى امروز درس گرفت. اگر ثابت شود كه مشروطه به مشكلاتى دچار شد، به اين معنا نيست كه همه كسانى كه در پيشبرد آن سهيم بودند، نيت سوء داشتند؛ بلكه ممكن است كسانى با نيت خير بيش ترين نقش ها را داشته اند؛ ولى به دليل فراهم نبودن برخى شرايط اجتماعى به نتيجه مورد نظر نرسيده است. مگر در اصل اسلام اين اتفاق نيفتاد؟ هنوز نيم قرن از ظهور اسلام نگذشته بود كه در مقام عمل اسلام را از مسير اصلى منحرف كردند و آن چه عمل كردند، خلاف اسلام اصيل بود. آيا مى توان گفت اين حادثه به دليل آن بود كه بنيان گذارش آن را غلط پايه گذارى كرده بود؟! يا اين كه اصل اين ايدئولوژى صحيح نبود؟ يا رهبران شايسته اى وجود نداشتند؟ لااقل به عقيده ما، ائمه معصومى عليهم السلام كه وجود داشتند.
به هر حال شرايط اجتماعى اين طور نيست كه آن چه در عمل اتفاق مى افتد، دقيقاً تابع انگيزه كسانى باشد كه يك جريان اجتماعى را به وجود مى آورند و بنيان گذارى مى كنند. در هر حركت اجتماعى انحرافاتى واقع مى شود. گاهى حركتى غلط است؛ ولى بعداً به راه مى آيد يا حركتى صحيح است و بعدها به انحراف كشيده مى شود؛ از اين رو نمى توانيم به طور كلى قضاوت كنيم و حركتى را صددرصد صحيح يا صددرصد غلط بدانيم.
در تحليل قضيه مشروطه، بايد بيش تر عناصرش را از هم تفكيك كنيم، شرايط خاصش را در نظر بگيريم و هر كدام را در جاى خودش بررسى كنيم و نهايتا بعد از ارزشيابى فعاليتى كه در اين رخداد اجتماعى اتفاق افتاد، نوبت به اين مى رسد كه ببينيم چه درس هايى بايد از اين جريان بياموزيم و چه عبرت هايى بايد بگيريم.
آن چه در تحقيقات تاريخى و تحليل حوادث تاريخى مهم است، اين است كه اين اطلاعات و معلومات و تحليل ها، براى زندگى امروز ما چه بهره اى دارد؟ بايد ديد پديده اى مثل مشروطه كه در يك دوره تاريخى، اتفاق افتاد و به يك حكومت ديكتاتورى منتهى شد، براى امروز ما چه پيامى دارد؟ حالا چه بايد كرد؟ آيا تمام اين تحقيقاتِ انجام شده، براى ارضاى حس كنجكاوى بود؟ يعنى براى اين بود كه صرفاً بدانيم چه اتفاقى افتاده است؟ آيا اين هدف كافى است؟ يا اين كه بعد از همه اين ها، بايد نقطه هاى ضعف و قوت را بررسى كنيم و بكوشيم آن ها را بشناسيم؛ نقطه هاى ضعف را تكرار نكنيم و نقطه هاى قوت را ياد بگيريم و به كار بنديم.
آن چه كه قرآن از ما انتظار دارد و به ما مى آموزد، همين است. همه داستان ها و ذكر تاريخ ها و قصه هاى قرآنى براى اين است كه ما عبرت بگيريم و براى زندگى خودمان از آن ها استفاده كنيم؛ از اين رو بعد از همه اين تحليل ها، بايد ببينيم حركت امروزمان را با كدام بخش از تاريخ مشروطيت وفق بدهيم؟ اگر در نهضت مشروطيت عناصرى را شناسايى كرديم كه به اين حركت ضربه زدند و موجب خسارت و زيان به اين جامعه شدند، بايد ببينيم آيا در جامعه امروز ما هم چنين عناصرى وجود دارند؟ چه كسانى هستند كه شبيه آن هايند؟ اگر گرايش هايى در آن زمان موجب شد اين حركت از مسير صحيحى كه داشت يا مى توانست داشته باشد، منحرف و ضررهاى جبران ناپذيرى بر جامعه ما وارد شود، آيا چنين گرايش هايى امروز در جامعه ما وجود دارد يا نه؟
آن چه بنده معتقدم و مطمئنم شما هم چنين اعتقادى داريد و بايد ملاك قرار گيرد، اين است كه هر جا هر حركتى فردى، اجتماعى، يا گروهى بر وفق دين به پا شده، به نفع و صلاح مملكت بوده، و هر جا بر خلاف مسير دين انجام گرفته، صد در صد به ضرر بوده است. البته تعيين مصداق هاى اين نظر كار بنده نيست؛ بلكه كار محققانى است كه بايد خيلى زحمت بكشند.
شايد اين سؤال پيش بيايد كه چرا ما چنين قضاوت مى كنيم؟ جواب اين است كه اين قضاوت را از تحليل تاريخ به دست نياورده ايم؛ بلكه آن را از ادله قطعى و يقينى بر حقانيت اسلام و محتواى قرآن و سنت چنين استفاده كرده ايم؛ از اين رو هر چه از تاريخ و تعبيرهاى تاريخى به دست بياوريم، به آن حد از اتقان نخواهد رسيد. اين را مى دانيم كه آن چه دين به ما عرضه مى كند، صلاح دنيا و آخرت ما است و هر قدمى كه از مسير دين منحرف شويم ـ هرچند زاويه انحراف آن بسيار حاد و تنگ باشد ـ ما را از مسير دين و حقيقت، از صلاح و خير دنيا و آخرت محروم خواهد كرد؛ هر چند به اسم دين باشد يا عنوان خيرانديشى در امر دين را با خود يدك بكشد و يا حتى بر سر دين منت هم بگذاريم كه دين را تحريف مى كنيم تا مردم دنيا بپذيرند و كارى را كه خدا ناقص انجام داده، و پيغمبر صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام ناقص گذاشتند، تمام كنيم!! مثلاً بگوييم فلان بخش را بد گفتند؛ اگر اين گونه بيان مى كردند، مردم بهتر مى پذيرفتند.
چندى پيش در كنفرانسى، اسلام را به گونه اى معرفى كردند كه كمونيست ها گفتند اگر اسلام اين است، ما هم مسلمانيم. كسانى هم در داخل ايران تحسين كردند و گفتند: ياد بگيريد چه طور اسلام را معرفى كنيد. اسلام را طورى معرفى كنيد كه كمونيست ها هم بگويند ما نيز مسلمانيم. اين كه كار سختى نيست، مى توان گفت هركس هر چه مى خواهد بكند، هرچه به ذهنش رسيد و دوست داشت انجام بدهد، و اين منافاتى با مسلمان بودن ندارد؛ با همه اين ها باز هم مسلمان است. معلوم است كه همه قبول مى كنند و مسلمان مى شوند.
اگر اسلام اين است و روش دعوت به اسلام اين گونه است، پس چرا اين همه جنگ اتفاق افتاد و پيامبران و امامان را به شهادت رساندند؟ اگر بنا بود اسلام به گونه اى عرضه شود كه زودتر همه بپذيرند، پس چرا على مى فرمايد: «لاتستوحشوا فى طريق الهدى لقلّة اهله؛ در راه راست از كمبود همراه وحشت نكنيد»؟ يعنى در اين راه آن قدر همراه كم است كه انسان از تنهايى وحشت مى كند. اين جاست كه على دلدارى مى دهد و مى گويد: «لاتستوحشوا».
اگر بنا باشد اسلام طورى معرفى شود كه همه آفرين بگويند، كه ديگر كسى مخالف نيست و اين دلدارى دادن براى كمبود همراه و هم سفر معنا ندارد. مگر خود خدا نمى توانست اين كار را بكند؟ آيا ما سر اسلام منت مى گذاريم كه آن را طورى معرفى مى كنيم كه كفار هم بپذيرند و تحسين كنند؟! اگر مى خواهيم به اسلام خدمت كنيم، بايد اسلام را همان گونه كه هست و همان گونه كه خدا و پيغمر گفته اند، معرفى كنيم، بعد از آن مردم مختار هستند: «فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفُر».
اسلام به ما و اين گونه چاره انديشى هاى ما احتياجى ندارد. اسلام نيامده كه حتماً همه مسلمان بشوند. اسلام آمده تا كسانى كه مى خواهند و دوست دارند حق را بشناسند، مسلمان شوند. قرار نيست به هر شگردى كه ممكن است، مردم را به سمت اسلام بكشانند تا در ظاهر مسلمان شوند. مگر معاويه عنوان مسلمان را نداشت؟ مگر يزيد در ظاهر مسلمان نبود؟ مگر كسانى ديگر ظاهرا مسلمان نشده بودند؟ مگر نماز نمى خواندند؟ مگر عمر سعد صبح روز عاشورا نماز جماعت نخواند؟ ما نمى توانيم به اسم مسلمان دل خوش كنيم. اگر اسلام آن حقيقتى است كه بايد شناخته شود و به آن عمل گردد، همگى آن را نمى خواهند. فطرت انسان طالب حق است؛ اما غرايزى هم دارد كه گاهى فطرت را منحرف مى كند و مانع از حركت صحيح آن مى شود.
مسلما امروز روزى نيست كه ما با قدرت، اسلام را بر كسى تحميل كنيم و يا بالعكس، انتظار داشته باشيم كه همه مردم با رغبت مسلمان شوند. ما بايد بكوشيم اسلام را همان طور كه هست، بشناسيم و معرفى كنيم. اين چيزى است كه از ما خواسته اند. هر قدر اين كار در مشروطيت انجام شده، صحيح بوده و كسانى كه اين راه را رفتند، درست رفتند. هر قدر هم از اين مسير منحرف شدند، اشتباه كردند؛ از اين رو نمى توان با ملاك مشروطه خواهى و عدم مشروطه خواهى قضاوت كرد. نه همه كسانى كه مشروطه خواه بودند، صحيح عمل كردند و نه همه كسانى كه دشمن مشروطيت بودند. عناصر حق طلب، هم در اين طرف بودند و هم در آن طرف. هم در اين طرف كارهاى خوبى انجام گرفت، هم در آن طرف. معيار ارزشيابى، تطبيق با اسلام است.
اگر حوادث مشروطيت را بررسى مى كنيم و مى خواهيم از آن عبرت بگيريم، هنگامى عبرت صحيح خواهيم گرفت كه به اين نتيجه برسيم: چون اين حركت برخلاف اسلام بود، ضرر داشت و چون آن حركت در جهت اسلام بود، منفعت داشت. اين نكته مى تواند پيشاپيش براى ما ملاك باشد. اين نتيجه، امرى اعتقادى است و امر علمىِ تاريخى و تحقيقى نيست؛ چون ما به چنين چيزى معتقديم مى توانيم براى خودمان اين ملاك را داشته باشيم. نتيجه گيرى اى كه با اين اصل وفق داشته باشد، صحيح خواهد بود؛ اما اگر طور ديگرى نتيجه گيرى كرديم، صحت آن مورد اطمينان نيست.
منبع: فصل نامه آموزه شماره 6
مشروطيت به عنوان يك پديده اجتماعى كه در دوره اى از تاريخ كشور ما اتفاق افتاد ـ همانند ساير وقايع تاريخى مهم ـ بايد در چند مرحله و از چند زاويه، بررسى شود:
وقايع نگارى و شناخت منابع مستند از غير مستند
آن چه در اين نوع نگاه به وقايع تاريخى اهميت دارد، بررسى دقيق اسناد و مدارك تاريخى است. بايد با بررسى دقيق اين منابع، منابع صحيح و قابل اعتماد از منابع مخدوش جدا و بازشناسى شود؛ چون برخى منابع به دليل سهل انگارى يا اعمال غرض ها، تحريف شده است. در مرحله وقايع نگارى، بخش اخير خيلى مهم است و البته كار آسانى هم نيست.
تحليل تاريخى و پرهيز از پيش داورى
تبيين اهداف و انگيزه هاى كسانى كه اين حادثه تاريخى را به وجود آوردند و به سرانجامى رساندند و همچنين روش هايى كه براى رسيدن به اهدافشان انتخاب كردند، نيازمند تحليل است و صرفاً دانستن حوادث از نظر وقايع نگارى كافى نيست. در اين زمينه آن چه بيش تر اهميت دارد، عينيت گرايى و موضوعى بحث كردن است؛ يعنى بايد از هرگونه ذهن گرايى و پيش داورى احتراز شود. اين صحيح نيست كه يك محقق، از قبل غرض خاصى را در نظر بگيرد و حادثه اى را در جهت آن و به نفع جريان خاصى تحليل و نتيجه گيرى كند و بر آن تطبيق نمايد.
اگر چنين روشى به كار گرفته شود، طبعا چون افراد مختلف داراى سليقه ها و اهداف متفاوت هستند، هركس مى كوشد از حوادث تاريخى براى تأييد اهداف مورد نظر خود بهره بردارى كند؛ از اين رو اگر كسى بخواهد واقعا تحقيق كند و تحليل صحيحى از يك حادثه تاريخى داشته باشد، بايد بكوشد ذهنش را تخليه كند و بدون پيش داورى، بى طرفانه قضاوت كند؛ والا از يك حادثه خاص مى شود دو نوع برداشت كاملاً متضاد داشت و قضاوت هاى متفاوتى ارايه كرد، هم چنان كه در مورد حوادث مشروطه چنين اتفاقى افتاده است و در مقام ارزش گذارى برخى وقايع دوران مشروطه، افراط و تفريط هايى صورت گرفته كه عمدتاً به وسيله كسانى بوده كه به پيش داورى مبتلا بوده اند يا اغراض خاصى را دنبال كرده اند؛ حتى اگر اين هدف يا غرض هم فى حد نفسه صحيح باشد، نبايد بهره بردارى از يك حادثه تاريخى تابع اغراض ما باشد؛ بلكه تحليل يك واقعه تاريخى بايد واقع گرايانه صورت گيرد تا قضاوت هاى ما هم قضاوت هاى صحيحى باشد.
بعد از اين كه چنين قضاوتى داشتيم و واقعا تحليل صحيحى از يك رخداد تاريخى ارايه داديم، آن گاه بايد ببينيم كه اين حادثه و روند رخداد آن، با هدفى كه ما داريم ـ خواه اين هدف دينى باشد يا سياسى يا اجتماعى يا مجموعى از اين ها ـ چه نسبتى دارد، در چه مواضعى هم خوانى و موافقت دارد و در چه مواضعى ناهم خوان و مخالف است.
آن چه در تحليل تاريخ ضرورت دارد، واقع گرايى و بى طرفى در تحقيق و قضاوت، عدم پيش داورى، عدم افراط و تفريط و بخصوص احتراز از مطلق كردن و جذم گرايى است. كسى كه با انگيزه خاصى دنبال يك تحليل تاريخى مى رود، سعى مى كند آن را بر طبق هدف خود تبيين كند. در اين فرايند، شخصيت يا گروهى نظرش را جلب مى كند كه با هدف او بيش تر سازگار است؛ لذا طبعا نسبت به او علاقه بيش ترى نشان مى دهد و سعى مى كند آن شخصيت خاص و گفتارها و رفتارهايش را برجسته كند. در نهايت، علاقه اى كه به آن شخص يا گروه پيدا مى كند ـ خواه حق باشد يا باطل ـ باعث مى شود كه قضاوتش يك طرفه و مطلق باشد.
اين مقتضاى هر محبت و عشقى است كه به فرمايش اميرالمؤمنين: «من عشق شيئا أعشى بصره» وقتى انسان به چيزى علاقه داشته باشد، آن را آن گونه كه مى خواهد مى بيند؛ فقط زيبايى هايش را مى بيند؛ اما اگر واقع گرا باشد، هم حسن هايش را مى بيند و هم عيب هايش را؛ از اين رو فقط بر حسن هايش تكيه نمى كند و بيش از حد يك حُسن را بزرگ جلوه نمى دهد. همچنين اگر مخالف نظرش باشد، نقاط ضعف را بيش از حد زير ذره بين نمى گذارد و بيش از حد ارزش منفى به آن نمى دهد.
تطبيق يك حادثه تاريخى با حوادث مشابه، بدون توجه به گرايش هاى شخصى
بازهم آن چه در اين مرحله، خصوصا در تطبيق اين حادثه با حوادث مشابه خارجى ـ مثل تطبيق مشروطيت با دوره رنسانس اروپا يا بعضى از انقلاب هايى كه در فرانسه يا انگلستان رخ داد ـ مهم است، توجه دقيق به واقعيات و عوامل حقيقى پيدايش اين حوادث است. آن چه موجب اشتباه و انحراف مى شود، اين است كه كسى بخواهد ناخودآگاه يا آگاهانه دو حادثه را هم از نظر عوامل پيدايش، هم از نظر عوامل تحول، و همين طور نتايجى كه در اين حال به دست مى آيد، دقيقا بر هم منطبق كند و بگويد اين ها همه در يك سياق هستند؛ يعنى عوامل پيدايش، زمينه هاى تحول و نتايج مترتب بر آن ها را دقيقا يكى بداند. اين هم از لغزش گاه هايى است كه انسان در مقام تحليل قضاياى تاريخى ممكن است به آن مبتلا شود.
گاهى اوقات ممكن است اين نوع برداشت ها و مطالعات تاريخى بر فلسفه اى مبتنى باشد؛ مثل تئورى هايى از اين قبيل كه «حوادث تاريخى تكرار پذيرند و سير تاريخى يك سير مكررى است» يا «حركت تاريخ يك حركت دورى است» يا «حركت مارپيچى است» و چيزهايى از اين قبيل كه كمابيش در فلسفه تاريخ وجود دارد.
به طور كلى اگر انسان بخواهد بر اين اساس، آگاهانه حوادث تاريخى را به طور مطلق بر هم تطبيق كند يا اين كه ناخودآگاه به اين دام بيفتد، ممكن است موجب لغزش انسان بشود؛ از اين رو جا دارد كه محقق تاريخ دقت كند تا اين چنين پيش داورى نكند كه همه حوادث مثل هم هستند يا همين كه صرفاً چند حادثه جهات مشتركى داشتند، ديگر هيچ جهت اختلافى نخواهند داشت، و يا چون جهات مشتركى داشتند، قطعاً سرانجامشان يكى خواهد بود؛ مثل اين كه اگر در يك واقعه گرايش مذهبى نقش اساسى را داشته است، در واقعه ديگرى هم كه شبيه به آن است، گرايش مذهبى را دخيل بداند يا اگر در يك واقعه مثلاً دخالت روحانيان را اشتباه دانستيم، در ديگر وقايع مشابه نيز دخالت آنان را منع كنيم.
اين گونه تعميم ها دليل منطقى ندارد. انسان بايد حوادث را واقع بينانه و به طور دقيق بررسى كند و عوامل مشترك و غير مشترك را بيابد؛ بعد قضاوت كند تابتواند قضاوت صحيحى درباره حوادث و تطبيق آن ها بر هم ديگر داشته باشد. در اين بحث مهم نيست كه حوادث در چه محدوده جغرافيايى اتفاق افتاده باشد؛ خواه در كشور ايران اتفاق بيفتد يا در خاورميانه يا حوادثى كه بخشى از آن در آسياست و بخشى در اروپا و يا در بعضى قاره هاى ديگر. هيچ دليلى وجود ندارد كه اگر اين حوادث جهات اشتراك زيادى داشته باشند، صددرصد بايد بر هم تطبيق كنند؛ زيرا ممكن است جهات اختلافى هم داشته باشند.
ارزش گذارى با ملاك دينى
در اين مرحله نيز گرايش هاى افراطى و تفريطى در عموم اين گونه قضاوت ها و ارزش گذارى ها وجود دارد. در همين موضوع مشروطيت مى بينيم كه در مقام ارزش گذارى، دو گروه در مقابل هم قرار دارند. يكى صددرصد تأييد مى كند كه مشروطه يك حادثه بسيار عظيم، اساسى، سرنوشت ساز، مؤثر، عامل پيشرفت، موجب سعادت و نجات از بدبختى، استبداد، و عقب ماندگى بوده؛ گويى يك حادثه الهى و بهشتى اتفاق افتاده و موهبتى است كه به يك جامعه اى عطا شده. در مقابل، كسانى هم صددرصد مخالف هستند و معتقدند مشروطه حادثه اى است كه دشمنان در آن دست داشتند و استعمارگران آن را بر ما تحميل كردند، سرتاپايش ضرر بود، سراسر خطا بود و هيچ نقطه روشنى ندارد. هر كس در آن مشاركت كرد، به اشتباه رفت، روحانيان اشتباه كردند، ساير مردم هم اشتباه كردند. همه اين ها عامل بيگانه بودند يا حداكثر در دام افتاده بودند و ناآگاهانه به اين حادثه دامن زدند.
بين اين دو قضاوت، صد و هشتاد درجه تفاوت است. كسانى كه خودشان را صاحب نظر يا به هر حال طرفدار يك گرايش سياسى خاصى معرفى مى كنند، لااقل جا دارد كه در اين مقام اين سؤال برايشان پيش بيايد كه آيا در اين ارزش گذارى افراط و تفريط نشده است؟ اصلاً آيا لازم است كه حتماً يكى از اين ها را على الاطلاق بپذيريم؟ يعنى آيا امر داير است بين اين كه گرايش اول را بپذيريم و بگوييم مشروطه يك پديده استثنايى و نقطه عطفى در تاريخ ايران بود كه جامعه ما را از بدبختى نجات داد و به سوى خوشبختى پيش برد؟ يا برعكس، گرايش دوم را بپذيريم و بگوييم اساسا حركت مشروطه يك نقشه استعمارى بيگانه بود و كسانى از مدت ها پيش اين نقشه را كشيده و منتظر بودند در فرصت خاصى آن را بر ما تحميل كنند؛ به عبارتى آيا اين اتفاق نقشه از پيش طراحى شده اى بود؟ اگر هم طراحى شده نبود، صددرصد به دست دشمنان طراحى شد و هر كس در پيشرفت اين پديده مؤثر بود، يا عامل بيگانه بود يا فريب خورده و اشتباه كار؟ يا اين كه راه سومى هم وجود دارد؟
تا آن جا كه تاريخ نشان مى دهد، حوادثى كه در عالم اتفاق افتاده، با خوبى ها و بدى ها، زشتى ها و زيبايى ها، خوشى ها و ناخوشى ها، رنج ها و مصيبت ها و پيروزى ها توأم بوده است. به گمان بنده ـ البته خيلى گمان مستدّلى هم نيست؛ اما گمانى است كه به هرحال شايد شريك هم كم نداشته باشد - ما نمى توانيم يك حادثه تاريخى پيدا كنيم كه سرتاسر خير و بركت باشد؛ مخصوصا اگر به عنوان يك پديده اجتماعى فراگير به آن نگاه كنيم؛ نه به عنوان يك مقطع خاص يا يك حيثيت ويژه و يا يك بعد خاص.
اگر بخواهيم در طول تاريخ يك حادثه مثال بزنيم كه سراسر خير و بركت باشد، بايد اسلام را ذكر كنيم. پيدايش دين اسلام و بعثت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بايد چنين حادثه اى باشد. ديگر بالاتر از اين چه مى تواند باشد كه طرح از خدا، مجريش پيغمبر معصوم، كامل ترين پيغمبران و بستر تاريخ آماده ترين بستر براى پيدايش اين حادثه؟ همه چيز براى يك حادثه مفيد مهياست؛ اما آيا واقعا پديده اسلام به عنوان يك پديده اجتماعى با مجموع حوادثش ـ نه فقط بعثت پيغمبر و نزول قرآن؛ بلكه با آن چه همراهش بود؛ يعنى با جنگ ها، صلح ها، مسأله جانشينى پيغمبر، مسأله توسعه اسلام به كشورهاى ديگر، كشورگشايى هايى كه به نام اسلام انجام گرفت و حتى با توجه به واقعه كربلا كه آن هم لازمه اسلام بود ـ هيچ ناگوارى نداشت؟ فقط اگر حادثه كربلا را ملاحظه كنيم، مى بينيم در تاريخ عرب مصيبت و فاجعه اى چنين جان گداز پيدا نمى شود. اگر اسلام پيدا نشده بود، كربلايى اتفاق نمى افتاد، خون سيدالشهدا ريخته نمى شد.
هيچ حادثه اى نيست كه همراه با ناگوارى ها، دردها، رنج ها، مصيبت ها و به يك معناى عام همراه با شرورى نباشد: «ونبلوكم بالشّر و الخير فتنه». ما در اين عالم نه شرّ محض داريم نه خير محض. شّر محض دوامى پيدا نمى كند؛ خير محض هم نداريم. بنابراين چگونه ما به خود حق مى دهيم كه يك مقطع تاريخى كشورمان را به نام حادثه مشروطيت بين دو امر منحصر كنيم؛ يعنى يا بايد بگوييم خير محض است يا شّر محض. به عبارت ديگر، يا معتقد باشيم همه كسانى كه اين واقعه را به وجود آوردند، همه نيت خير داشتند، همه كار خوب كردند، همه ثواب بردند و همه مورد احترام و تقديس هستند؛ يا بگوييم همه كار بدى كردند. آيا راه منحصر به اين دو تا قضاوت است يا راه سومى هم وجود دارد؟
مشروطيت يك امر بسيطِ از آسمان نازل شده نيست، مجموعه حوادثى است در يك بستر تاريخى خاص با شرايط خاصى كه تدريجا پديد آمد. هم عوامل و عناصر داخلى در پيدايش اين پديده نقش اساسى داشتند و هم عوامل خارجى؛ هرچند كه بسيارى از عناصر اوليه ى مؤثر در پديد آمدن مشروطه، تربيت شدگان و تحصيل كردگان خارج، فراماسون ها و افرادى بودند كه با فرنگ و فرنگستان ارتباط داشتند؛ خصوصا از زمان فتحعلى شاه به بعد ـ بويژه زمان ناصرالدين شاه ـ كه موجب رفت و آمدهاى، ايرانيان با زندگى غربى و مظاهر چشم نواز و فريبنده آن آشنا شده بودند.
مظاهر غربى هم از لحاظ لذت هاى مادى آنان را به خود جذب مى كرد و هم از لحاظ پيشرفت هاى صنعتى و خيلى چيزهاى ديگرى كه براى هر شخص ظاهربينى كه به معنا و عاقبت و فرجام كار توجه نداشته باشد، فريبنده است. ما نبايد اين افراد را فى حد نفسه مذمت كنيم. بنده و شما هم اگر بوديم، شايد همين گونه مى شديم؛ مگر در همين زمان وقتى سفرى به خارج مى رويم، مجذوب زرق و برق هاى خارج نمى شويم؟
تحولاتى كه بعد از انقلاب در بسيارى از دولت مردها يا ايدئولوگ هاى ما پيدا شد، در اثر همين رفت و آمدهاى به خارج و ديدن آثار تمدن هاى اروپايى و زرق و برق هاى آن بود. بسيارى از اين آقايان، از ابتدا به مكتب و مسايل دينى بسيار علاقمند بودند؛ اما در اثر همين رفت و آمدها يا ادامه تحصيل در انگلستان، فرانسه يا آمريكا، صد و هشتاد درجه تغيير مسير دادند. اگر درباره شخصيت هاى انقلاب و بعد از انقلاب بررسى شود، معلوم خواهد شد كه مؤثرترين عامل انحراف اين ها، همين رفت و آمدها و معاشرت با اروپاييان بود.
بسيارى از مؤثران مشروطه نيز همين طور بودند: از يك كشور عقب افتاده فقيرى كه به دست پادشاهان ديكتاتور و فاسق و فاجر به بدبختى كشانده شده بود، به محيط ديگرى مى رفتند و مى ديدند كه هم از لحاظ ظاهرى سرسبز و خرم است و هم از لحاظ صنعتى پيشرفت هايى كرده، ساختمان هاى مجلل ساخته شده، وسايل عيش و نوش فراهم است و.... به هر حال زيبايى هايى در آن جا به چشمشان مى خورد و آنان را تحت تأثير قرار مى داد و هوس مى كردند كشور ما نيز همان گونه باشد؛ لذا به فكر مى افتادند كه براى رسيدن به اين موقعيت كارى انجام دهند و به اين نتيجه رسيدند كه براى رسيدن به آن وضعيت، بايد از آنان تقليد كنند: «ره چنان رو كه رهروان رفتند». مگر اكنون بسيارى از اشخاص مهم و مؤثر در مملكت، الگوى ما را كشورهاى غربى معرفى نمى كنند؟ آن هايى كه مى خواهند اسلامى تر سخن بگويند، الگويى هم چون كشور لبنان را مطرح مى كنند كه همه چيز در آن آزاد باشد. هر كه دوست دارد و مى خواهد با حجاب باشد، از چادر استفاده كند و هركس دوست ندارد و نمى خواهد حجاب را رعايت كند، بى حجاب و سربرهنه باشد. اين دو قشر در كنار هم و با هم باشند؛ يكى با پوشيه و روبنده سياه، يكى هم سربرهنه.
به طور كلى چنين گرايش هايى طبيعى است. جوانى كه تعمقى در مسايل اجتماعى ندارد، و ثروتمندى و پيشرفت هاى علمى آمريكا را مى بيند ـ مثلاً مى بيند كه آمريكايى ها به كرات آسمانى رفته و پيشرفت هايى در امور فضايى داشته اند ـ وقتى از او سؤال شود كه آيا خوب است ما هم مثل آمريكا شويم و به اين پيشرفت ها برسيم، طبيعى است كه جواب مثبت مى دهد. اين عكس العمل به اين مقدار، طبيعى است؛ ولى ما بايد بررسى كنيم كه چه كارهايى بايد انجام شود كه نشده؟ چه نقطه ضعف هايى بوده كه موجب اين نگرش ها و عكس العمل ها شده است؟ چه چيز باعث شده كه برخى به اين نتيجه برسند كه بايد آمريكا را الگوى عملى خود قرار دهيم؟ پس وجود تفكرات اين چنينى در دوران مشروطه نيز طبيعى است.
نكته مهم اين است كه اگر ثابت شد حركت مشروطيت نيز ـ مثل بسيارى حوادث تاريخى ديگر ـ در كنار آثار خوبى كه براى مملكت داشته، مشكلاتى هم به بار آورده است، بايد از آن ها براى امروز درس گرفت. اگر ثابت شود كه مشروطه به مشكلاتى دچار شد، به اين معنا نيست كه همه كسانى كه در پيشبرد آن سهيم بودند، نيت سوء داشتند؛ بلكه ممكن است كسانى با نيت خير بيش ترين نقش ها را داشته اند؛ ولى به دليل فراهم نبودن برخى شرايط اجتماعى به نتيجه مورد نظر نرسيده است. مگر در اصل اسلام اين اتفاق نيفتاد؟ هنوز نيم قرن از ظهور اسلام نگذشته بود كه در مقام عمل اسلام را از مسير اصلى منحرف كردند و آن چه عمل كردند، خلاف اسلام اصيل بود. آيا مى توان گفت اين حادثه به دليل آن بود كه بنيان گذارش آن را غلط پايه گذارى كرده بود؟! يا اين كه اصل اين ايدئولوژى صحيح نبود؟ يا رهبران شايسته اى وجود نداشتند؟ لااقل به عقيده ما، ائمه معصومى عليهم السلام كه وجود داشتند.
به هر حال شرايط اجتماعى اين طور نيست كه آن چه در عمل اتفاق مى افتد، دقيقاً تابع انگيزه كسانى باشد كه يك جريان اجتماعى را به وجود مى آورند و بنيان گذارى مى كنند. در هر حركت اجتماعى انحرافاتى واقع مى شود. گاهى حركتى غلط است؛ ولى بعداً به راه مى آيد يا حركتى صحيح است و بعدها به انحراف كشيده مى شود؛ از اين رو نمى توانيم به طور كلى قضاوت كنيم و حركتى را صددرصد صحيح يا صددرصد غلط بدانيم.
در تحليل قضيه مشروطه، بايد بيش تر عناصرش را از هم تفكيك كنيم، شرايط خاصش را در نظر بگيريم و هر كدام را در جاى خودش بررسى كنيم و نهايتا بعد از ارزشيابى فعاليتى كه در اين رخداد اجتماعى اتفاق افتاد، نوبت به اين مى رسد كه ببينيم چه درس هايى بايد از اين جريان بياموزيم و چه عبرت هايى بايد بگيريم.
آن چه در تحقيقات تاريخى و تحليل حوادث تاريخى مهم است، اين است كه اين اطلاعات و معلومات و تحليل ها، براى زندگى امروز ما چه بهره اى دارد؟ بايد ديد پديده اى مثل مشروطه كه در يك دوره تاريخى، اتفاق افتاد و به يك حكومت ديكتاتورى منتهى شد، براى امروز ما چه پيامى دارد؟ حالا چه بايد كرد؟ آيا تمام اين تحقيقاتِ انجام شده، براى ارضاى حس كنجكاوى بود؟ يعنى براى اين بود كه صرفاً بدانيم چه اتفاقى افتاده است؟ آيا اين هدف كافى است؟ يا اين كه بعد از همه اين ها، بايد نقطه هاى ضعف و قوت را بررسى كنيم و بكوشيم آن ها را بشناسيم؛ نقطه هاى ضعف را تكرار نكنيم و نقطه هاى قوت را ياد بگيريم و به كار بنديم.
آن چه كه قرآن از ما انتظار دارد و به ما مى آموزد، همين است. همه داستان ها و ذكر تاريخ ها و قصه هاى قرآنى براى اين است كه ما عبرت بگيريم و براى زندگى خودمان از آن ها استفاده كنيم؛ از اين رو بعد از همه اين تحليل ها، بايد ببينيم حركت امروزمان را با كدام بخش از تاريخ مشروطيت وفق بدهيم؟ اگر در نهضت مشروطيت عناصرى را شناسايى كرديم كه به اين حركت ضربه زدند و موجب خسارت و زيان به اين جامعه شدند، بايد ببينيم آيا در جامعه امروز ما هم چنين عناصرى وجود دارند؟ چه كسانى هستند كه شبيه آن هايند؟ اگر گرايش هايى در آن زمان موجب شد اين حركت از مسير صحيحى كه داشت يا مى توانست داشته باشد، منحرف و ضررهاى جبران ناپذيرى بر جامعه ما وارد شود، آيا چنين گرايش هايى امروز در جامعه ما وجود دارد يا نه؟
آن چه بنده معتقدم و مطمئنم شما هم چنين اعتقادى داريد و بايد ملاك قرار گيرد، اين است كه هر جا هر حركتى فردى، اجتماعى، يا گروهى بر وفق دين به پا شده، به نفع و صلاح مملكت بوده، و هر جا بر خلاف مسير دين انجام گرفته، صد در صد به ضرر بوده است. البته تعيين مصداق هاى اين نظر كار بنده نيست؛ بلكه كار محققانى است كه بايد خيلى زحمت بكشند.
شايد اين سؤال پيش بيايد كه چرا ما چنين قضاوت مى كنيم؟ جواب اين است كه اين قضاوت را از تحليل تاريخ به دست نياورده ايم؛ بلكه آن را از ادله قطعى و يقينى بر حقانيت اسلام و محتواى قرآن و سنت چنين استفاده كرده ايم؛ از اين رو هر چه از تاريخ و تعبيرهاى تاريخى به دست بياوريم، به آن حد از اتقان نخواهد رسيد. اين را مى دانيم كه آن چه دين به ما عرضه مى كند، صلاح دنيا و آخرت ما است و هر قدمى كه از مسير دين منحرف شويم ـ هرچند زاويه انحراف آن بسيار حاد و تنگ باشد ـ ما را از مسير دين و حقيقت، از صلاح و خير دنيا و آخرت محروم خواهد كرد؛ هر چند به اسم دين باشد يا عنوان خيرانديشى در امر دين را با خود يدك بكشد و يا حتى بر سر دين منت هم بگذاريم كه دين را تحريف مى كنيم تا مردم دنيا بپذيرند و كارى را كه خدا ناقص انجام داده، و پيغمبر صلى الله عليه و آله و ائمه اطهار عليهم السلام ناقص گذاشتند، تمام كنيم!! مثلاً بگوييم فلان بخش را بد گفتند؛ اگر اين گونه بيان مى كردند، مردم بهتر مى پذيرفتند.
چندى پيش در كنفرانسى، اسلام را به گونه اى معرفى كردند كه كمونيست ها گفتند اگر اسلام اين است، ما هم مسلمانيم. كسانى هم در داخل ايران تحسين كردند و گفتند: ياد بگيريد چه طور اسلام را معرفى كنيد. اسلام را طورى معرفى كنيد كه كمونيست ها هم بگويند ما نيز مسلمانيم. اين كه كار سختى نيست، مى توان گفت هركس هر چه مى خواهد بكند، هرچه به ذهنش رسيد و دوست داشت انجام بدهد، و اين منافاتى با مسلمان بودن ندارد؛ با همه اين ها باز هم مسلمان است. معلوم است كه همه قبول مى كنند و مسلمان مى شوند.
اگر اسلام اين است و روش دعوت به اسلام اين گونه است، پس چرا اين همه جنگ اتفاق افتاد و پيامبران و امامان را به شهادت رساندند؟ اگر بنا بود اسلام به گونه اى عرضه شود كه زودتر همه بپذيرند، پس چرا على مى فرمايد: «لاتستوحشوا فى طريق الهدى لقلّة اهله؛ در راه راست از كمبود همراه وحشت نكنيد»؟ يعنى در اين راه آن قدر همراه كم است كه انسان از تنهايى وحشت مى كند. اين جاست كه على دلدارى مى دهد و مى گويد: «لاتستوحشوا».
اگر بنا باشد اسلام طورى معرفى شود كه همه آفرين بگويند، كه ديگر كسى مخالف نيست و اين دلدارى دادن براى كمبود همراه و هم سفر معنا ندارد. مگر خود خدا نمى توانست اين كار را بكند؟ آيا ما سر اسلام منت مى گذاريم كه آن را طورى معرفى مى كنيم كه كفار هم بپذيرند و تحسين كنند؟! اگر مى خواهيم به اسلام خدمت كنيم، بايد اسلام را همان گونه كه هست و همان گونه كه خدا و پيغمر گفته اند، معرفى كنيم، بعد از آن مردم مختار هستند: «فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفُر».
اسلام به ما و اين گونه چاره انديشى هاى ما احتياجى ندارد. اسلام نيامده كه حتماً همه مسلمان بشوند. اسلام آمده تا كسانى كه مى خواهند و دوست دارند حق را بشناسند، مسلمان شوند. قرار نيست به هر شگردى كه ممكن است، مردم را به سمت اسلام بكشانند تا در ظاهر مسلمان شوند. مگر معاويه عنوان مسلمان را نداشت؟ مگر يزيد در ظاهر مسلمان نبود؟ مگر كسانى ديگر ظاهرا مسلمان نشده بودند؟ مگر نماز نمى خواندند؟ مگر عمر سعد صبح روز عاشورا نماز جماعت نخواند؟ ما نمى توانيم به اسم مسلمان دل خوش كنيم. اگر اسلام آن حقيقتى است كه بايد شناخته شود و به آن عمل گردد، همگى آن را نمى خواهند. فطرت انسان طالب حق است؛ اما غرايزى هم دارد كه گاهى فطرت را منحرف مى كند و مانع از حركت صحيح آن مى شود.
مسلما امروز روزى نيست كه ما با قدرت، اسلام را بر كسى تحميل كنيم و يا بالعكس، انتظار داشته باشيم كه همه مردم با رغبت مسلمان شوند. ما بايد بكوشيم اسلام را همان طور كه هست، بشناسيم و معرفى كنيم. اين چيزى است كه از ما خواسته اند. هر قدر اين كار در مشروطيت انجام شده، صحيح بوده و كسانى كه اين راه را رفتند، درست رفتند. هر قدر هم از اين مسير منحرف شدند، اشتباه كردند؛ از اين رو نمى توان با ملاك مشروطه خواهى و عدم مشروطه خواهى قضاوت كرد. نه همه كسانى كه مشروطه خواه بودند، صحيح عمل كردند و نه همه كسانى كه دشمن مشروطيت بودند. عناصر حق طلب، هم در اين طرف بودند و هم در آن طرف. هم در اين طرف كارهاى خوبى انجام گرفت، هم در آن طرف. معيار ارزشيابى، تطبيق با اسلام است.
اگر حوادث مشروطيت را بررسى مى كنيم و مى خواهيم از آن عبرت بگيريم، هنگامى عبرت صحيح خواهيم گرفت كه به اين نتيجه برسيم: چون اين حركت برخلاف اسلام بود، ضرر داشت و چون آن حركت در جهت اسلام بود، منفعت داشت. اين نكته مى تواند پيشاپيش براى ما ملاك باشد. اين نتيجه، امرى اعتقادى است و امر علمىِ تاريخى و تحقيقى نيست؛ چون ما به چنين چيزى معتقديم مى توانيم براى خودمان اين ملاك را داشته باشيم. نتيجه گيرى اى كه با اين اصل وفق داشته باشد، صحيح خواهد بود؛ اما اگر طور ديگرى نتيجه گيرى كرديم، صحت آن مورد اطمينان نيست.
منبع: فصل نامه آموزه شماره 6