شاعر: جواد محمدی
آورد سمتِ خیمه، یک اسب پیکری را
مشک بدون آب و دستان پرپری را
از بچهها جدا شد، گم کرد کاروان را
میدید روی نیزه، از دورها سری را
در راه درپایی از خونبه چشم میخورد
شاید بریده دستی یا گوش دختری را
انگار خواب افتاد از چشمهای کودک
زیر نهیب اسبی، تا چشم مادری را...
لب تشنه، خسته، بی خواب، بر روی دست بابا
کی میشود ببرند بی آب، حنجری را
در کورهی دلی خون، آرام داغ کردند
(تا این که نیز باشد) آن روز خنجری را...
دیگر کسی نمانده جز مشک پاره پاره
یک پیکر و دوتا دست، بیچاره خواهری را...