شاعر: سید ابواقاسم حسینی
غروب است، اما دگرگون غروبی
هوا خون، زمین خون، زمان خون غروبی
غروبی که تصویر اشراق دارد
فلق عزم تسخیر آفاق دارد
نه خورشید را تاب پا پس کشیدن
نه ناهید را روی رخ بر دمیدن
زمان مانده ازپویه، محو تماشا
زمین غرق مویه به چشمی چو دریا
روبی غریبانه در خون نشسته
غروبی، دلش خسته، بالش شکسته
چه دل خون، چه محزون، چه مجنون روبی
روب است، اما دگرگون غروبی
به این عصر سوگند، عصر تماشا
به این خاک، این بستر هفت دریا
به این رود، خاکستر شرم و حیرت
به این روز، پایان دوران غیرت
به این خیمهها، مرز نامرد از مرد
به این شعلهها، آه طوفانی درد
به موی پریشان این زن که فرد است
به صبحی که در حسرت کاروان است
به شامی که بی تاب این کودکان است
به این لحظه، آیینهی هرچه فردا
به این عصر سوگند، عصر تماشا
به این عصر، این عصر در خون نشسته
به این اسب، این اسب بی تاب خسته
به این اسب بی زین یال ارغوانی
تن غرق زخمش به اختر فشانی
به این اسب سرگشته بر گشته تنها
سوارش به دریای خون در تک و تا
به این اسب چشمش غزل خوان غربت
به این اسب تب دار خون تا زانو
کنون سر به دامان سالار بانو
که: بانو! ببخشای باز آمدم تک
بگو تا دهم جان به پای تو اینک
پس از آتش افشان کوهی سرافراز
چه مانهد به دامان دشت عطش باز؟
چه مانده؟ همین جوش و سوز و تکاپو
گداز و گدازه، روان جوی در جو
همین جوش جان، سوز دل، پویهی عشق
میان دو دلداده، واگویهی عشق:
«گل من! بگو پارههای تنت کو؟
بگو یوسفم: کهنه پیراهنت کو؟
سلیمان من! کو نگین یمانت؟
و زان بوسهی مهر خاتم نشانیت؟»
نگین چیست؟ انگشت هم...وا دریا!
اثر چیست؟ سر هم...دریغا دریا
غروب است و سالار بانو خمیده
چو موجی که گاه هجومش رسیده
چو موجی که طوفان برانگیزد از خشم
که دریا به آتش در آمیزد از خشم
چو موجی که البرز پیش قدش خم
بر او زمین کوچک و آسمان کم
چو موجی که زاید از او زندگانی
بجوشد از او بادهی جاودانی
از این باده هر کس که جامی بگیرد
دلش زندهی عشق؛ هرگز نمیرد
بود مهر رخشنده نقشی از این جام
غروب است آری غروبی فلق فام!