آن سه مرد - حكايت سوم
نویسنده: گلعلی بابایی
شير كوهستان « مهدى خندان (از لواسان تا كانىمانگا) »
پيشكش به محضر:
- پدر و مادر صبور و با وفاى مهدى كه هر ساله در اربعين حسينى ياد مهدى را زنده مىكنند.
- دلاور مردان گمنام گردان هشت سپاه تهران
- مردم غيور منطقه ريجاب
- برو بچههاى باصفاى لشكر 27 محمد رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم)
و با تقدير و تشكر از نويسنده متعهد بهزاد بابایی كه زحمت نگارش طرح اوليه اين دفتر را متحمل شد.
اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم...
خود را در عبور از تاريكىها مىبينم؛ در پس پرده غفلت، در هنگامهاى از نبرد حق و باطل در ميان آتش و خون، در محلى كه آتش و گلوله قيامت برپا كردهاند و باز قابيليان سنگ ستم بر فرق ذريه هابيل مىكوبند. در مكانى كه باز شمشير نفاق بر فرق عدالت فرود مىآيد، در زاويه مهجورى كه زهر فرزند هند جگرخوار، لختهاى از جگر حسنعليه السلام را به درون تشت غربت سرازير مىكند، در جايى كه خيل يزيديان، حسين (عليه السلام) را به مسلخ مىبرند و باز تير بود و گلو، آتش بود و خيمه، شمشير بود و پهلو و سينه. در آن غوغا، مردى را مىبينم كه قامت افراشته، سينه سپر ساخته و رو در روى تماميت اردوى اهريمن ايستاده. تيرهاى زهرآگين را به جان خريده تا مردانگى نميرد و سلسله اهل فتوت منقطع نگردد. من نورى را ديدم كه به آسمان مىرفت، تا اوج بىانتهاى گنبد سبز فاطمى و شنيدم نواى دلنشينى را از حنجر جوانمردى آسمانى، كه بر ستيغ جبال كربلايى چهارمين والفجر رشادت، خطاب به خصم دون فرياد برآورد:
منم، خندان... مهدى خندان.
مادر بخور تازه است. الان از باغ بالا كَندم.
مادر گفت: الهى خير ببينى دخترم، ميل ندارم خودت بخور.
به ياد كربلا دلها غمين است / دلا خون گريه كن چون اربعين است
صداى دسته عزادارها بود كه نزديك و نزديكتر مىشد. زن خودش را كنار پنجره رساند و چشم به دسته سينهزنى دوخت. عرق سردى بر پيشانىاش نشست و همراه با آن درد مرموزى او را فرا گرفت. دختر از چهره مادر، اوج درد او را خواند و رفت داخل دسته سينهزنى و صدا زد: بابا، بابا، بيا، مامان حالش بد شده. امامقلى زود خودش را رساند بالاى سر زن، وقتى فهميد درد، درد زايمان است رفت سراغ خانم قابله.
صداى گريه نو رسيدهاى كوچك با صداى عزاداران حسينى درهم آميخت.
لواسان كوچك به عطر ميلاد فرشتهاى زمينى معطر شد: آن روز، اولين روز تيرماه سال 1340 بود. در آن ظهر داغ تيرماه، لواسان كوچك، ديگر كوچك نبود. آن روز گريه «مهدى» با غريو شيون حسين حسين عزاداران حسينى گره خورد و شميم ياسهاى زهرايى در كوه و دشت لواسان پراكنده شد.
مهدى به دنيا آمده بود. در خانوادهاى كه مادر مدرس قرآن بود و پدر صحراگردى رنج كشيده. او با آمدنش شور و نشاط و سرسبزى و بركت را به خانه امامقلى خندان هديه آورد.
پدر مهدى مىگويد:«از موقعى كه خداوند اين بچه را به ما داد يك بركت و نعمت خارقالعادهاى به خانواده ما وارد شد. سال 1340، من علاوه بر كشاورزى، در سد لتيان هم كار مىكردم. زمستان همان سال، قرار شد مهدى را بيمه كنم. شش ماهه بود و وقتى عكس ششماهگى او را تحويل بيمه دادم، متصدى آنجا فكر كرد مهدى پنج ساله است.»
همه عوامل محيطى و تربيتى دست به دست هم داده بودند تا اين كودك خردسال را به سمت تقديرى بكشانند كه در آسمان برايش رقم زده شده بود. از اين رو هر روز كه از دوران طفوليتاش سپرى مىشد، نشانى به نشانهاى بزرگى او افزوده مىشد. روزى از روزها مهدى خردسال كه بيشتر از سهسال نداشت، به سختى بيمار شد، شدت بيمارى چنان بود كه كودك به حال اغماء افتاد. مادر مهدى، خاطره تلخ آن روز را خوب به ياد دارد:
«آن روز غروب، مريضى مهدى خيلى سخت شد، راه دور و درازى را بايد مىرفتيم تا آب بياوريم. وقتى رفتم، پدرش بالاى سرش نشسته بود، اما مثل اينكه بعد از رفتن من، موقعى كه پدرش مشغول نماز بود، حال مهدى بدتر شد. پدرش وقتى اين حال را ديد، دست و پاى بچه را دراز كرد و او را رو به قبله خواباند و تنها كارى كه كرد، اين بود كه دستها را به سوى آسمان بلند كرده و گفته بود: يا قمر بنىهاشم يا بابالحوائج، من اين بچه را از تو مىخواهم. الها، بار پروردگارا، اگر مصلحت و صلاح توست، تو را به دستهاى قلم شده ابوالفضلعليه السلام قسم مىدهم كه بچهام را به من برگردانى. همينطور كه داشت ناله و زارى مىكرد، من از راه رسيدم. خوب نگاه كردم، ديدم، مهدى من مرده. اما پدرش هنوز داشت دعا مىكرد و مىگفت: يا ابوالفضلعليه السلام اگر صلاح توست مهدى را به من برگردان، من هم نذر مىكنم كه هفت سال برايت سقايى كند.
حالا ديگر همسايهها و فاميل هم آمده بودند، همگى گريه مىكردند كه يك دفعه در بين گريه مردم، ديدم رنگ مهدى تغيير كرد و يواش يواش حال او خوب شد.از آن موقع به بعد، پدرش كه دل صافى داشت، به عهدش وفا كرد و گذاشت مهدى مدت 7 سال سقايى كند. او براى مهدى كشكولى تهيه كرده بود و كفن سفيدى، كه در ايام عاشورا مىپوشيد و خودش هم هر سال در هشتم محرم گوسفند قربانى مىكرد.»
مهدى سقا بود و تشنگى روز عاشورا را با جرعه آبى كه بدست عزاداران مىداد فرو مىنشاند، اما اين سقاى كوچك، گوئيا خود عطش سيرى ناپذيرى از عشق و عاطفه داشت كه هيچ آبى او را سيراب نمىكرد.مهدى سمبل مهر و محبت و عشق و دوستى بود و او اين همه را بدون ترديد مرهون پدر و مادر مهربانش بود كه دستى در اجابت دعا برداشتند و سقاى دشت كربلا، مهدىشان را به آنان بازگردانده بود.
براى درك عمق اين عشق پاك و پىبردن به روحيات خاص اين كودك خردسال پدرش خاطرهاى را نقل مىكند و مىگويد:
«سال 45، مهدى پنج ساله بود كه به سختى مريض شد. من او را بردم تهران و دكترها هم گفتند، بايد اين بچه را در مريضخانه بخوابانيم. اين كار را كرديم و آمديم، من مرتب مىرفتم او را مىديدم و مىآمدم. بعد از 16 روز او را مرخص كردند وقتى داشتم او را مىبردم خانه، حوالى سرچشمه بوديم و او همينطور كه در بغلم بود از من تشكر كرد و گفت: بابا چرا اينقدر مرا اين طرف و آن طرف مىبرى و به خودت زحمت مىدهى. شما چهار تا بچه ديگر هم دارى و من اگر مردم اشكالى ندارد چون چهار تا بچه براى تو كافيه. من به او گفتم: باباجان، مهدىجان، تو همنام پدر منى، تو پاره جگر منى، من تو را خيلى دوست دارم. بعد هم چشمهاى معصوم او را بوسيدم و گفتم: بچههاى ديگر هم مهم هستند اما تو اسم پدرم را دارى، تو اسم حضرت صاحبالزمان(عج) را دارى و من براى همين تو را بيشتر از همه دوست دارم. الان كه فكر مىكنم مىبينم مهدى از همان طفوليت رو به خدا بود.»
آخرين روزهاى شهريور ماه سال 1347 روستاى صبوبزرگ را سرماى زودرسى فرا گرفته بود. صبح اولين روز پاييز براى مهدى كوچك بسيار دلنشين بود؛ او در راه مدرسه سعى مىكرد از روى برگهاى زرد و قرمز درختان كه هر لحظه رقصكنان بر زمين فرو مىريختند شادمانه بگذرد. مهدى آن سال برخلاف تصور خيلىها عازم مدرسه شد. چون به خاطر هوش و ذكاوتى كه داشت، يك سال زودتر از همسالان خود در دبستان صبو بزرگ نامنويسى كرده بود. وقتى كه به مدرسه رسيد همهچيز برايش تازگى داشت: كلاسها، در و ديوار، تختهسياه و جست و خيز كودكان بزرگتر از خودش. مدرسه لبريز بود از بچههاى قد و نيمقد روستايى با لباسهاى ساده و رنگ و رو رفته، اما چيزى كه بيش از همه به دل مهدى نشست، شور و نشاطى بود كه بچهها، سراسر حياط مدرسه را با آن لبريز ساخته بودند. روزهاى مدرسه براى مهدى روزهاى سرنوشتسازى بود. او در محضر مادر و در كلاس قرآن او حضور شادمانهاى داشت. بارها روح كودكانهاش با شنيدن آيات روحبخش قرآن به پرواز درآمده بود. او به دبستانى مىرفت كه در آن، معلمى مؤمن و انسان سرشت به نام حاج «محمدعلى احيايى» تمام هَم و غماش را مصروف آموزش تعاليم دينى به بچههاى مدرسه شده بود. مرحوم حاج محمدعلى احيايى هم معلم بود، هم مدير دبستان و ... هم مداح اهلبيتعليه السلام. مهدى با تمام تلاش كودكانه خود، مثل تشنهاى كه به چشمهاى زلال و گوارا رسيده باشد، با گوشجان پاى محضر درس اين معلم مهربان و مشفق مىنشست و از چشمه علم و ادب او جرعه جرعه آب معرفت مىنوشيد. مرحوم حاج محمدعلى احيائى××× 1 در حقيقت اغلب كسانى كه شاگرد زندهياد حاج محمدعلى احيايى بودند، در بزرگى به تشكيل و راهاندازى هيئتهاى متوسلين و ذاكرين و محافل قرآنى همت گماشتند، عدهاى نيز جذب حوزههاى علميه شدند كه بيانگر تأثير اين معلم مؤمن و متعهد روستاى صبوبزرگ بر روح و جان كودكان و نوجوانان روستايى مىباشد. ××× نيز هرگاه كه به چشمان ستارهوَشِ مهدى مىنگريست درمىيافت كه در پشت اين نگاه معصوم و صبور، چه روح ناآرامى قرار دارد. مهدى خيلى زود از معلماش خواندن نماز را فرا گرفت و چون صداى كودكانهاش بسيار دلنشين مىنمود بعد از پايان درس، راه و رسم مداحى را نيز از او مىآموخت.
مهدى دوره دبستان را در روستاى صبوبزرگ به سال 1352 به پايان برد و براى ادامه تحصيلات وارد مدرسه راهنمايى «نارون» شد. او ديگر كودكى را پشت سر نهاده، قدم به عرصه نوجوانى گذاشته بود.در كنار تحصيل مجدّانه مهدى به كار نيز اشتغال داشت و يكى از بازوهاى اقتصادى خانواده به شمار مىرفت. اين تربيت دو بعدى - تحصيل توأم با كار - از او نوجوانى پخته و متكى به نفس ساخته بود.
او كه مىديد پدر زحمتكشاش چگونه براى تأمين معاش خانواده ناچار است ساعتها در كوه و كمر و جنگل به سر ببرد، با به كار واداشتن بازوان كوچك خود، مىكوشيد تا ضمن مبارزه با فقر اقتصادى، بار اضافهاى بر دوش خانواده نباشد.
چرخهاى ارابه زمان مىچرخيد و گردونه ايام، بىوقفه به پيش مىرفت و زندگى اشكال جديد خود را به نمايش مىگذاشت. در اين نمايش مستمر، زنها و مردها پير و پيرتر و كودكان و نوجوانان جوانتر مىشدند و تجربيات اين تازهواردانِ صحنه زندگى، بيشتر مىشد. در اين نمايش واقعى، روز به روز نقش مهدى جدىتر و نمايانتر بروز مىيافت. او دوره آزمون بحرانى و سرنوشتساز بلوغ و نوجوانى را با موفقيت پشتسر گذاشت و اندك اندك به دنياى پرشور جوانى قدم نهاد. در پايان خردادماه سال 1355، مهدى دوره تحصيلات راهنمايى را پشت سر گذاشته و اكنون آماده بود تا وارد دبيرستان شود. او مىخواست تحصيلات خود را در رشته مكانيك ادامه دهد، اما نزديكترين هنرستان صنعتى با روستايشان كيلومترها فاصله داشت. از طرفى فقر شديد مالى خانواده به او اجازه نمىداد كه خانهاى در شهر اجاره كند.
والدين صبور و فداكار مهدى كه عشق و علاقه وافر او به ادامه تحصيل را ديده بودند تمام تلاش خود را بكار بستند، تا مهدى از ادامه تحصيل باز نماند. پدر، به رغم مشكل مالى، آستين همت بالا زد و مهدى را در «هنرستان صنعتى دكتر احمد ناصرى»، واقع در ميدان اختياريه تهران نامنويسى كرد. مهدى با تحمل دورى و سختى راه تمام همت و تلاش خود را صرف اين كرد تا تحصيلات خود را به نحو احسن ادامه دهد. در آن ايام، رفت و آمد روزانه از لواسان تا شميران كار آسانى نبود اما مهدى، با عزمى جزم، همه سختىها را بر خود آسان نمود و درسش را ادامه داد.
حركتهاى اعتراضى، در اقصى نقاط كشور، بذر مقدس قيام در راه خدا را در سينههاى سرشار از اكسيژن خفقان مردم بارور مىكرد. در اين ميان مهدى شانزده ساله نيز، با بينش و درك خوبى كه از اوضاع سياسى و اجتماعى جامعه داشت، سعى مىكرد خودش را در جريان اين رود خروشان قرار دهد. شركت در راهپيمايىها از جمله فعاليتهاى مهدى در آن ايام بود. پس از كشتار مردم تهران در هفده شهريور 1357 انقلاب روزبهروز در ميان اقشار مختلف مردم وسعت بيشترى پيدا مىكرد و همين شرايط پر تلاطم كشور ايجاب مىكرد كه اقشار جوان و تحصيلكرده نقش آگاهى بخشىِ بيشترى را در ميان خانوادهها و اجتماع ايفا كنند. آن روزها، در وجود هنرجوى سال سوم اتومكانيك هنرستان دكتر ناصرى، شور و عشق به آرمانهاى شورانگيز «آقاى خمينى» و نفرت و اعتراض به رژيم سياسى حاكم موج مىزد. مهدى و دوستانش محيط هنرستان را به كانونى پرشور و آكنده از حال و هواى انقلاب تبديل كرده بودند. پدر مهدى آن دوره را خوب به خاطر دارد:
«يكبار رفته بودم هنرستانى كه مهدى درس مىخواند؛ هنرستان دكتر ناصرى، در منطقه «اُزگُل» بود. وقتى رئيس هنرستان را ديدم به من گفت: آقاى محترم! نگذاريد اين بچه بيايد هنرستان. او مىآيد اينجا و بچهها را مىبرد تظاهرات. خودش كه ديگر درس نمىخواند هيچ، نمىگذارد بچههاى ديگر هم درس بخوانند، البته عيبى ندارد، ولى من مىترسم او توى تظاهرات كشته شود، حيف است، بچه درسخوان و با استعدادى است.»
خواهر مهدى مىگويد:
«اواخر آبان ماه 57 بود كه يك روز مهدى به من گفت: آبجى، بچههاى همكلاسىام را در ميدان اُزگُل جمع كردم و رفتم بالاى سكوئى، تا براى آنها درباره جنايتهاى شاه و كشتار دانشجوهاى دانشگاه تهران سخنرانى كنم. اما درست وقتى كه بچهها و معلمها جمع شده بودند تا به حرفهايم گوش بدهند، يكى از دبيرهاى هنرستان آمد و يقه مرا گرفت و گفت: خرابكار خائن! اين حرفها چيست كه درباره اعليحضرت مىگويى؟ به محض آن كه يقهام را گرفت من هم بدون معطلى با او گلاويز شدم و با مشت به دهان او كوبيدم. بچهها كه اين صحنه را ديدند دلشان قرص شد و با خبرچينهاى ساواك كه چند تايى از آنها هم، خودشان را در بين دبيرهاى آن هنرستان جا زده بودند، درگيرِ زد و خورد شديدى شدند.
بعدها باخبر شدم كه مهدى و دوستانش، همان درگيرى را به يك تظاهرات بزرگ تبديل مىكنند و دسته جمعى به سمت ميدان اختياريه مىروند و در آنجا مرگ بر شاه و ازهارى گوساله - بازم مىگى نواره؟××× 1 تيمسار غلامرضا ازهارى، نخستوزير دولت نظامى رژيم شاه (از آبان تا دى 57) ضمن سخنرانى مفصلى در مجلس سناى رژيم گفته بود: «ما فرستاديم، رفتند بررسى كردند، سر و صداهاى شبانه بالاى پشتبامها ]فريادهاى تكبير مردم} منشاء انسانى ندارد. تعدادى نوار و بلندگو روى پشتبامها مىگذارند و آدم خيال مىكند چه خبر شده!» در پاسخ به اين ادعاى ابلهانه بود كه مردم در تظاهراتهاى روزانهشان، شعار «ازهارى گوساله - بازم مىگى نواره؟» را سر مىدادند. ××× مىگويند و نزديك ظهر متفرق مىشوند.»
عاقبت اين شور و التهاب مقدس مردم در بحرانىترين روزهاى انقلاب موجب شد كه ملت مسلمان ايران براى آخرين مصاف، در برابر رژيم قد علم كند. مهدى يكى از هزاران هزار نهال برومند بوستان آزادگىِ اين مرز و بوم بود كه با تمام وجود خود را در اختيار اين مقطع حساس از تاريخ سراسر مبارزه رهايىبخش مردم مسلمان ميهنش قرار داد. او در مشكلترين مراحل درگيرى حاضر بود و از همه مىخواست براى كمك به انقلاب و نجات خود از چنگال رژيم دژخيم «عارى از مهر» وارد ميدان بشوند.
خواهر مهدى مىگويد:
«روز 21 بهمن 57 بود كه انقلاب وارد مرحله حساس شد. من و همسرم آن ايام در خيابان تهران نو واقع در شرق تهران زندگى مىكرديم. يادم هست مهدى با اسلحهاى كه بدست آورده بود آمد و آن را در خانه ما مخفى كرد و در همان حال به من گفت تا مىتوانيد به سربازهاى پايگاه نيروى هوايى دوشان تپه از نظر غذا، لباس و دارو رسيدگى كنيد. آنها برادران ما هستند. ما هم ملحفههايى كه به پتو دوخته بوديم را شكافتيم و براى استفاده سربازان انقلابى پايگاه و زخمبندى مجروحين به آنها داديم. مقدارى تخممرغ آبپز و نان لواش را هم به سربازهاى نيروى هوايى كه در حال زد و خورد با نيروهاى لشكر گارد شاه بودند رسانديم.»
سرانجام زمستان سرد وطن در عصر آفتابى روز 22 بهمن جاى خود را به بهار آزادى سپرد رژيم دژخيم عارى از مهر، سرنگون شد. طبيعى بود كه در چنان شرايطى، نهال نوپاى انقلاب از جانب دشمنان داخلى و خارجى مورد تهديد واقع شود. طيف نيروهاى موجود در انقلاب به دو دسته اكثريت مردمى و فاقد سازماندهى نيروهاى مذهبى و اقليت ناچيز نيروهاى غيرمذهبى لكن سازماندهى شده تقسيم مىشد. ضرورى بود ياران راستين انقلاب با متشكل ساختن صفوف خود، بيش از پيش مواظب باشند تا جريان انقلاب از مسير اصلى خود منحرف نشود چرا كه آمريكا و استكبار جهانى و ايادى وابسته به آنان در داخل و خارج تصميم گرفته بودند انقلاب اسلامى را در همان گام اول با شكست مواجه كنند. نظام اسلامى كه جايگزين رژيم ستمگر شاهنشاهى شده بود، در نخستين روزهاى موجوديت خود با كارشكنى دشمنان دوستنما مواجه شد، با هدايت مأمورين سفارت آمريكا در تهران و عناصر سرويسهاى اطلاعاتى C.I.A و موساد و رژيم بعثى حاكم بر عراق، توطئههاى رنگارنگى به نام دفاع از قوميتها طراحى شد و هراز گاهى افرادى ظاهرالصلاح اما قدرتطلب، آشوبى به پا كرده و خواهان ارث و ميراث خود از انقلاب مىشدند. گروههاى ريز و درشت از جاى جاى مملكت مثل قارچ رشد كردند و فضاى آزاد و سامان نيافته روزهاى آغازين انقلاب را صحنه تركتازى و كارشكنى عليه رهبر انقلاب و جريان طبيعى ساماندهى نظام اسلامى كردند. از يك سو ايادى شوروى سابق در پوشش حزبها و گروهها و دستههاى سياسى گوناگون به ترويج و نشر آراء ماركسيستى و ضددينى پرداختند و از ديگر سو با همدستى خانها، فئودالها و مالكين بزرگ كوشيدند، عشاير و اقشار روستايى را رودرروى انقلاب قرار دهند. بدين ترتيب توطئه جديدى در پوشش دفاع از حقوق قوميتها شكل گرفت و بحرانى را فرا راه انقلاب قرار دادند. از ديگر سو ياران بريده انقلاب يا به عبارت بهتر ميوهچينان انقلاب نيز با نفسپرستى و قدرتطلبى تلاش كردند تا ضمن مانعتراشىهاى گوناگون، به هر قيمت كه شده سهم خود را از انقلاب بردارند. با اين همه خداوند مقدر ساخته بود كه انقلاب اسلامى از دل اين همه توطئه و نفاق سربلند و به سلامت بيرون آيد.
در جريان برگزارى همهپرسى سراسرى جهت تعيين نظام سياسى آينده كشور، مهدى نيز، دوشادوش هموطنان خود فعالانه شركت كرد و به «جمهورى اسلامى، نه يك كلمه كم، نه يك كلمه بيش» رأى «آرى» داد. با همين رأى، زندگى مهدى وارد عرصه جديدى شد. به دنبال تشكيل «حزب جمهورى اسلامى» توسط بزرگانى همچون: آيتالله دكتر سيدمحمد حسينى (معروف به بهشتى)، آيتالله سيدعلى حسينى خامنهاى، آيتالله اكبر هاشمى بهرمانى (معروف به رفسنجانى)، دكتر محمدجواد باهنر، دكتر سيدحسن آيت و...، مهدى در تابستان سال 1358 با هدف پيوستن به يك تشكّل سياسى - مذهبى وفادار به حضرت امام(رحمه الله علیه)، به عضويت واحد دانشآموزى شعبه شميرانات اين حزب درآمد. هر چند، دغدغهاى كه باعث شد تا مهدى در آستانه هجده سالگى حاضر به پيوستن به يك تشكل از طراز حزب جمهورى اسلامى شود، بيش از آن كه صبغهاى سياسى داشته باشد، رنگى مذهبى و فرهنگى داشت. وى تا جايى كه بضاعت مالىاش اجازه مىداد، از مراكز انتشاراتى معتبر تهران نظير: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، انتشارات بعثت، نشر صدرا و واحد تبليغات حزب جمهورى اسلامى، آثار مفيد نويسندگان و انديشمندان مذهبى و انقلابى كشور را خريدارى و آنها را در سطح منطقه لواسانات، بين علاقمندان توزيع مىكرد. مادر ارجمندش در خصوص اشتياق شديد مهدى به ترويج فرهنگ اسلامى از طريق توزيع كتب مذهبى مىگويد:
«... اصلاً از فرداى پيروزى انقلاب، تمام زندگى اين بچه خلاصه شده بود در كتاب و كتاب و كتاب. خيلى به كتابهاى شهيد مطهرى علاقه داشت. مخصوصاً وقتى بعد از شهادت ايشان، امام گفت كه من تمام آثار او را تأييد مىكنم. البته بيشتر از تمام كتابها، به قرآن علاقه داشت. دائم مىديديم به هر دوست و آشنايى كه مىرسد، كتابى به او هديه مىدهد؛ كتابهاى مذهبى.
يادم هست آن روزها، دختر عمهاش در آمريكا درس مىخواند. يك روز ديدم مهدى نشست و خيلى با حوصله، نامهاى براى او نوشت و بعد يك جلد قرآن و يك جلد مفاتيحالجنان را با تعداد ديگرى از كتب مذهبى، همراه آن نامه بسته بندى كرد و برايش به آمريكا فرستاد. مىديدم كه چقدر خوشحال است. به من مىگفت: اگر يك چنين كتابهايى در آمريكا رواج پيدا كند، براى اسلام و انقلاب ما، خيلى مفيد است. پرسيدم: چطور مادر جان؟ گفت: اسلام دين فطرت و منطق است، دينى كه خداى آن به قلم سوگند ياد كرده، خب مردم آمريكا هم فطرت دارند و انساناند و اهل منطق. ما با قرآن و كتابهاى مكتبىمان خيلى راحت مىتوانيم آنها را با اهداف انقلابمان آشنا كنيم.»
به همت فعاليتهاى فرهنگى بىوقفه مهدى، خيلى زود شمارى از جوانهاى روستا هم با او دست همراهى دادند و حاصل تلاشهاشان به ايجاد كتابخانهاى نسبتاً مجهز، با تعداد فراوانى از آثار علمى، ادبى، مذهبى و هنرى ارزشمند منتهى شد: كتابخانه بسيج روستاى صبو بزرگ.
از همان فرداى پيروزى انقلاب، آفت گروهگرايى در قالب تظاهر افراطى به طرفدارى از احزاب و سازمانهاى كمونيستى و التقاطى در محافل اجتماعى كشور و خصوصاً فرزندان نازپروده اقشار مرفه مشاهده مىشد. آقازاده هايى كه تا همين چند ماه پيش سر سپرده گروههاى موسيقى پاپ مبتذل آمريكايى و كشته مرده شبه فرهنگ منحط هيپىها بودند و طوطى وار شعار «جنگ نكن، عشق بورز» آنها را، به نشانه روشنفكرى جار مىزدند، از طليعه نخستين بهار آزادى، دفعتاً بدل شدند به دشمنان آشتىناپذير! امپرياليزم جهانى، مدافعان سينه چاك مكاتب سوسياليستى؛ از چپ روسى و چينى گرفته تا چپ چريكى. مردم با فرياد اللهاكبر و دستهاى خالى، ماشين نظامى - امنيتى جهنمى رژيم طاغوت را منهدم كرده بودند و از فرداى پيروزى، اين اشرافزادگان مدافع حقوق خلقها، شعار مىدادند:
-زنده باد مبارزه مسلحانه، ايران را سراسر ويتنام مىكنيم! شمارى از فرزندان سطوح بالايى قشر متوسط جامعه هم، كه بعضاً حتى قادر به روخوانى يك سوره كوچك مكى از كلامالله مجيد نبودند، دفعتاً هواى تأسيس يك جامعه بىطبقه توحيدى به سرشان زد و يك شبه بدل شدند به مفسرين انحصارى قرآن و نهجالبلاغه و در شرايطى كه آغاز سخن با ذكر مقدس «بسمالله الرحمن الرحيم» را دونشأن خود مىدانستند، مدام اعلاميهها و پلاكاردهاى سراسر نيرنگ گروهك «مجاهدين خلق» را كه با شعار شركآميز «به نام خدا و به نام خلق قهرمان» مزين بود، به رخ مردم مسلمان شهرها و روستاهاى اين آب و خاك مىكشيدند.
لواسانات، به واسطه داشتن موقعيت ييلاقى ممتاز و ويلاهاى اعيانىِ متعلق به اشرافِ شمال تهران، از همان تابستان سال 58، به پاتوق دنج مرفهزادگان سوپر انقلابى! تبديل شده بود. اينان هر روز، صبحها و غروبها در معابر منطقه تجمع مىكردند و هر يك از ايشان، به سبكى و سياقى، ضمن تعريف و تمجيد از سازمان و گروه و فرقه هپروتى خود، به تخطئه انقلاب اسلامى، رهبرى امام و دستاوردهاى نهضت ملت مسلمان ايران مىپرداخت. در بين اين جماعت، اكثريت با طرفداران «حزب كمونيست توده» و گروهك موسوم به «مجاهدين خلق» بود. تجمع اين انقلابيون قلابى در گذرگاههاى ييلاقى لواسانات، خيلى زود توجه مهدى را به خود جلب كرد. يكى از دوستان مهدى در اينباره مىگويد:
«... تابستان سال 58، لواسانات شده بود بازار مكاره گروههاى ضدانقلاب، آن روزها بازار بحث جمعى خيابانى، درباره سياست هم خيلى داغ بود. همهجور آدمى را مىشد در آن محافل ديد: عدهاى به تقليد از لنين، ريشبزى داشتند و عدهاى هم پشت لبهاىشان، سبيلى به قدر دو برابر كلفتى سبيل استالين جا خوش كرده بود. مىگفتند كه دين افيون تودههاست، اسلام را چه به انقلاب، آخوند را چه به سياست، چه كسى گفته خدا آدم را خلق كرده؟ كدام خدا؟ پروفسور اوپارين مىگويد همه عالم از ابر ئيدروژنى به وجود آمده، به گفته داروين منشاء انسان، نوعى ميمون ما قبل تاريخ بوده، كارگرهاى ايرانى به اين خاطر انقلاب كمونيستى نمىكنند كه لومپن شدهاند و فاسد، دهقانها و روستايىها هم خرافه پرستند و ناآگاه!
مهدى هر وقت فرصت مىكرد، مىرفت سر وقت اين آقايان عقل كل. درست است كه سن و سالى نداشت، اما تا دلتان بخواهد، روشن بود و اهل مطالعه، فن بيان خوبى داشت و مىدانست چطور و از چه راهى بايد با اين جور اشخاص صحبت كند. همين جوانى، ذهن خلاق و بيان مؤدب و منطقى او، باعث مىشد ابتدا به ساكن آنها مهدى را به جمعشان راه بدهند. او هم سعى مىكرد با روشى ارشادى و متين آنها را قانع كند، به خاطر دارم در همان ايام، تعدادى تودهاى پر مدعا در لواسان بودند كه مهدى مدام با آنها مباحثه داشت. او سعى مىكرد با استفاده از منطق و كتاب و سند و مدرك، آنها را متوجه اشتباههايشان بكند. ساعتها برايشان حرف مىزد و به صحبتهايشان هم گوش مىداد. بعد از مدتى، تودهاىها كه ديدند حريف اين يك الف بچه روشن و با سواد و خوشبيان روستايى نمىشوند، ديگر با او بحث نمىكردند، در عوض به اعتقادات مهدى توهين مىكردند. اين جا بود كه ديگر مهدى فهميد اينها زبان منطق سرشان نمىشود و مغرضاند. براى همين، خيلى محكم با تودهاىها برخورد كرد. طورى شد كه احدى از آن كمونيستهاى سبيل كلفت، هر وقت مهدى در لواسانات بود، جرأت نمىكردند توى منطقه آفتابى بشوند.»
مادر مهدى از چند و چون برخورد فرزندش با عناصر ضدانقلابى در روستاى صبو بزرگ، اين سان روايت مىكند:
«... شنيدم يك روز اهل محل مىگويند: نمىدانيم شبها چه كسى مىآيد توى حمام، توى مسجد و توى كوچههاى ده، اعلاميههاى ضدانقلابى مىريزد و مثل جن غيبش مىزند.
مهدى به محض اين كه اين خبر را شنيد، آمد و يكى از دوستانش را صدا كرد و به او گفت: از فردا شب، تو، آن سر كوچه و من اين سر كوچه مخفى مىشويم، تا ببينيم اين كار زير سر چه كسى است.
شب بعد، مهدى و دوستش آنها را شناسايى كردند. معلوم شد از طرفداران منافقين بودند. چهار نفر بودند. مهدى و دوستش آنها را گرفتند و بردند داخل ساختمان حسينيه محل. حتى من وقتى به آنجا رفتم، ديدم داخل حسينيه چهار نفر ايستادهاند و روبهروى آنها هم مهدى و دوستش ايستادهاند. كنجكاو شدم بفهمم آنجا چه خبر است.
مخفيانه گوش ايستادم، شنيدم كه بچهام دارد خيلى آرام و آهسته و با زبان خوش، با آنها صحبت مىكند.
اين ماجرا گذشت. هفته بعد، باز شنيديم اينها جسارت كردهاند و مىخواهند دوباره توى ده، اعلاميه بياورند. مهدى هم عدهاى از بچههاى ده را جمع كرد و رفت جلوى آنها ايستاد. بعد از يك درگيرى و كتك كارى مفصل، عدهاى از طرفداران منافقين فرار كردند و دو، سه نفر ديگرشان هم كه نتوانسته بودند فرار كنند، به چنگ بچههاى ده افتادند. مهدى و رفقاى او، آنها را يك گوشمالى حسابى دادند و بعد، ولشان كردند بروند.»
در پايان تابستان و مقارن با فصل گشايش مدارس، مهدى بار ديگر راه تهران را در پيش گرفت. سال تحصيلى جديد(1358-59) در شرف آغاز بود و فرزند برومند خانواده خندان، آخرين پايه تحصيلى خود را در پيشرو داشت. روزها و از پى آنها، ماهها، به سرعت برق و باد، سپرى مىشدند. پاييز برگريز، جاى خود را به زمستان سرد و برفى داد و در پى آن، بهارى ديگر از راه رسيد. اشتغال به درس و تحصيل و در پيش بودن فصل امتحانات، مانع از آن نشد تا مهدى، در فعاليت براى آبادسازى لواسانات سهم خود را ايفا كند.
از اواسط بهار سال 1359، مهدى وارد «جهادسازندگى» لواسانات شد. تلاشهاى او و ديگر جهادگران زحمتكش، منجر به آن شد كه روستاى صبو بزرگ از نعمت آب شرب لولهكشى برخوردار شود. مهدى خودش در تمامى مراحل اين پروژه عمرانى، حضور فعال داشت و كل خانهها و مغازههاى روستا را لولهكشى كرد. سپس براى رفع كمبود آب، در نارون يك دهنه چاه عميق حفر كرد و سرانجام با همكارى يارانش در جهادسازندگى، موفق شد تا حمام قديمى روستا را هم بازسازى كند. فعاليتهاى عمرانى مهدى در جهادسازندگى، منحصر به روستاى صبو بزرگ نبود. هر روستايى كه در منطقه لواسان براى كار عمرانى در نظر گرفته مىشد، او نيز در كنار بچههاى جهاد، عازم آنجا مىشد. فعاليتهاى مهدى در جهاد سازندگى، فعاليتهاى ارزشى بود. عملكرد او در جهاد، بيانگر اين موضوع بود كه او هميشه به فكر كمكرسانى به محرومين روستايى است. چرا كه خود، محروميت و ندارى را با گوشت و پوست احساس كرده بود و حال كه امام فرمان بازسازى ويرانىها را صادر كرده بود، مىكوشيد كمر همت به بازسازى ويرانهها ببندد. در كنار اين فعاليتهاى فرهنگى و عمرانى، مهدى با تلاشى مضاعف موفق شد در پايان سال تحصيلى 58-59 از «هنرستان صنعتى دكتر ناصرى» ديپلم خود را در رشته اتومكانيك بگيرد.
امام عزيز در پيامى به مردم فرمود:
«... هيچ جاى خوف نيست، يك ديوانهاى آمده، سنگى انداخته و فرار كرده ليكن ما چنان سيلىاى توى دهان صدام خواهيم زد، كه ديگر از جايش بلند نشود.»
در همين روزها كبوترى از روستاى صبوبزرگ پرواز كرد. از فراز گردنهها گذشت، به لانههاى گنجشكان سرك كشيد و بر شاخهاى از درخت تناور انقلاب (واحد بسيج مستضعفين سپاه پاسداران) نشست تا خستگى در كند. خون عشق همچون شوق پرواز در بال و پرش به جريان افتاد همانجا ماند و لانه ساخت و در سايه سار اين درخت سرسبز به دانهچينى خوشههاى ايمان مشغول شد.
عشق او به خدا و روح خدا، به شجره طيبه بسيج مستضعفين نيز، تسرى يافت. همنشينى با بسيجيان لواسان و تلاش مشترك براى راهاندازى «كتابخانه بسيج روستاى صبو بزرگ»، به شوق وافر مهدى براى خدمت هر چه بيشتر به قيام الهى امام خمينى(رحمه الله علیه) دامن زد. مادر ارجمندش در اين باره مىگويد:
«... از بابت پايان كار لولهكشى آب روستا كه خيالش راحت شد، ديدم مدتى است خيلى اين بچه توى فكر مىرود، خيلى نگران است. يك روز از پدرش پرسيد: بابا، شما براى آينده من چه فكرى كردهايد؟ پدرش جواب داد: فكر كردن ندارد، حالا كه به سلامتى ديپلم خودت را هم گرفتى، يا برو دانشگاه، يا به خدمت سربازى. خودت بايد در اين مورد تصميم بگيرى پسر جان. مهدى بعد از شنيدن جواب پدرش، لحظهاى ساكت بود، هيچى نگفت. بعد گفت: بابا، شما اجازه مىدهى من بروم توى بسيج؟ بند دل من و پدرش لرزيد. خيلى نگران شديم. من به او گفتم: مادر جان، تو كه بچه با استعدادى هستى، برو دانشگاه، به درست ادامه بده. اما او كوتاه نيامد. رفت در بسيج ثبتنام كرد. چند روز بعد، آمد به ما گفت: من برگه آماده به خدمت خودم را گرفتهام، منتها مىخواهم بروم پادگان امام حسينعليه السلام سپاه تهران، آن جا يك دوره آموزش فشرده يك ماهه ببينم. بعد هم به خواست خدا، مىرويم جبهه. هر چه خواستم مانع بشوم، بىفايده بود. مىخنديد و به من مىگفت: هيچى نيست ننه، نترس، ناراحت نباش. خلاصه، چند روز بعد، مهدى براى آموزش، رفت به پادگان امام حسينعليه السلام».
همان ماههاى اول شروع جنگ بود كه آموزش مهدى در بسيج به اتمام رسيد. ابتدا قصد داشت براى مبارزه با ضدانقلابيون به كردستان برود، اما با ادامه تجاوز رژيم بعث قرار شد او و دوستان هم دورهاش را به يكى از جبهههاى جنوب اعزام كنند.
تا دىماه 1359 ماشين جنگى ارتش بعث، بخشهاى وسيعى از پنج استان ايران را به محاصره و اشغال خود درآورد. جوانان پرشور ميهن اسلامى به سوى جبههها سرازير شدند تا ارابههاى جنگى دشمن را از كار بيندازند، اما گويى مظلوميت ياران روحالله تمامى نداشت و آنها در اين جبهه هم بايد غربت و تنهايى را به دوش مىكشيدند. حاكميت آقاى ××× 1 نام رمز عملياتى بنىصدر كه از سوى سازمان جاسوسى آمريكا برايش در نظر گرفته شد. وى چند ماه پيش از رياست جمهورىاش، با حقوق ماهيانه 5000 دلار مخفيانه به استخدام C.I.A در آمده بود. براى اطلاع بيشتر، ر.ك. به كتاب: اسناد لانه جاسوسى آمريكا، جلد 9 (اسناد بنىصدر) دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، چاپ اول، تابستان 0631. ×××S.D.LURE.1!! بر مقدرات كشور و فرماندهى خائنانه او در جبهههاى جنگ، عرصه را بر نيروهاى مخلص بسيجى و پاسداران انقلاب تنگ كرد. بنىصدر با تز مضحك خود؛ جنگ به شيوه اشكانيان! و اين شعار كه زمين مىدهيم و زمان مىگيريم، اجازه داد تا دشمن خود را به پشت دروازههاى شهر اهواز برساند. او با اظهارات منافقانه خود هميشه سعى داشت تا نيروهاى مكتبى و در خط امام را منزوى نمايد و كار را تا آنجا رساند كه ضمن صدور حكمى خطاب به مسؤولين وقت ستاد مشترك ارتش، دستور داد هيچكس حق ندارد در جبههها به نيروهاى پاسدار اسلحه و مهمات بدهد. اشغال شهرهاى خرمشهر، هويزه، سوسنگرد، بستان و بخشى از آبادان توسط دشمن براى نيروهاى رزمنده بسيار سنگين و غيرقابل تحمل بود. از اينرو عدهاى از «دانشجويان مسلمان پيرو خط امام» به فرماندهى سيدحسين علمالهدى بر آن شدند تا با يورش به دشمن در محور هويزه بخشى از خاك ميهن اسلامى را از چنگ دژخيمان خارج سازند. مهدى، اين جوان رعناى لواسانى نيز، همراه با دانشجويان پيرو خط امام آماده شد تا ضربه مهلكى به دشمن وارد سازد.
مهدى به همراه دانشجويان پيرو خط امام نيمههاى شب به قلب مواضع دشمن هجوم بردند و جنگ نابرابرى را آغاز كردند: جنگ گوشت و پوست، با تانك و زره.
بعد از لحظاتى تقاضاى آتش توپخانه كردند اما اين درخواست آنها بىجواب ماند و فاتحان لانه جاسوسى آمريكا در گردابى كه طرفداران بنىصدر براى آنها فراهم كرده بودند اسير شدند و مظلومانه تا مرز شهادت جنگيدند و عروس شهادت را در آغوش كشيدند. مهدى به طرز معجزهآسايى از اين معركه جان سالم بدر برد و به عقب برگشت. او كه شاهد جنگ نابرابر ياران خود با نيروهاى عراقى بود و لحظات شهادت آنها را با چشمان خود مشاهده كرده بود تا مدتها خنده بر لبانش نقش نمىبست. در كتاب «جنگ، بازيابى ثبات» در خصوص عمليات هويزه كه به عمليات نصر معروف شد، آمده است:
«... مرحله دوم از دور اول عمليات نصر در ساعت 8 صبح روز 16 دىماه 1359 آغاز شد. پس از پيشروىهاى اوليه در اين روز، با تشديد آتش دشمن پيشروى به تدريج كند شد و سرانجام در بعدازظهر در حالى كه نيروهاى سپاه در خط مقدم درگير بودند، نيروهاى زرهى ارتش عقبنشينى كردند. عقبنشينى يگانها علاوه بر تأثير نامطلوب بر روحيه نيروها، موجب از بين رفتن سازمان و انسجام نيروهاى خودى شد. نيروهاى پياده سپاه نيز كه 1/5 تا دو كيلومتر جلوتر از نيروهاى ارتش قرار داشتند به علت عدم آگاهى از عقبنشينى، در محاصره دشمن قرار گرفته و تعدادى از آنها مظلومانه به شهادت رسيدند.
برابر گزارش سپاه، 140 تن از نيروهاى انقلابى كه شمارى از آنها دانشجويان پيرو خط امام بودند، به شهادت رسيدند. اين دانشجويان پس از تحويل گروگانهاى آمريكايى به دولت جمهورى اسلامى، عازم جبهههاى نبرد شده بودند.
بنىصدر كه در باطن، از به مسلخ فرستادن شمار زيادى از تحقير كنندگان××× 1 جيمى كارتر، رييسجمهور وقت آمريكا، بارها از تصرف لانهجاسوسى به عنوان «تحقير بىرحمانه آمريكا» ياد كرده بود. ××× ارباب يانكى خود غرق شادكامى بود، پس از به شكست كشاندن نبرد هويزه، به منظور توجيه علل ناكامى در نامهاى خطاب به امام نوشت:
«... دشمن با دو لشكر در پنج نوبت حمله متقابل كرد. امروز، چهارمين روز مقاومت نيروهاى ما است. اين طور كه مىگويند، يك لشكر دشمن از بين رفته، اما به ما هم بسيار صدمه خورده است. حمله بدون احتياط، نتيجه نمىدهد. روز اول، پيروزى بود. روز دوم، ساعت 4 بعدازظهر، پشت به جبهه كردند. وقتى با خبر شديم، نيم ساعتى از اين عمل مىگذشت.××× 1 ر.ك. به كتاب: جنگ؛ بازيابى ثبات، مركز مطالعات و تحقيقات جنگ سپاه، صص 111 و 112. ××׫
به راستى در اتاق جنگ بنىصدر چه مىگذشت؟ بر تيم مشاورين او چه حال و هوايى حاكم بود؟، فلسفه طرحريزى عمليات نصر چه بود؟
امير سپهبد شهيد علىصياد شيرازى در پاسخ به اين پرسشها گفته است:
«... اطراف بنىصدر را، مشاورينى گرفته بودند كه به جز تخصص و يك مقدار آگاهىهاى تئورى، از علم نظامى چيزى سرشان نمىشد... بنىصدر را اميدوار كرده بودند كه به زودى حساب دشمن را مىرسيم. با همان روحيه ناسيوناليستى، وطنپرستى و ميهن پرستى كه از ]دوران رژيم} سابق ]در ارتش }مانده بود، به او نويد داده بودند. حتى در اتاقهاى جنگ، خيلى راحت طرح نابودى يگانهاى دشمن را نشان مىدادند. فلشهاى روى نقشه، نشاندهنده اين بود كه دشمن دور مىخورد و منهدم مىشود. بنىصدر هم گمان مىكرد آن فلشها كه روى نقشه كشيده شده، در روى زمين هم راحت اجرا مىشود. در دوران فرماندهى كل قواى بنىصدر، دو سه تا تك هم انجام دادند كه يك مقدار در اول كار گرفت، ولى زود خنثى شد: حمله اول، تكى بود از اهواز، در محور جاده خرمشهر - در منطقه دب حردان - كه تك خوبى بود و شايد هشتصد تا اسير هم گرفتند، ولى آقايان صدايش را در نياوردند كه بعد چه بر سرمان آمد و در پاتكى كه دشمن زد، چگونه عقب زده شديم.
حمله دوم، تك در جبهه طراح، در اطراف كرخه نور بود به اسم «عمليات نصر» و همينطور پاتكى كه دشمن در اين عمليات به طرف سوسنگرد و هويزه كرد و قتلعامى كه بچههاى سپاه شدند. البته يك حماسه آن جا آفريده شد... وقتى نتيجه تلاشها اين طورى شد، همان طراحان نظامى به بنىصدر برآورد عملياتى دادند. در اين برآورد آمده بود: دليل توقف ما و اين كه نمىتوانيم جلو برويم، اين است كه به زبان ساده آمار و ارقام، توان رزمى ما نسبت به دشمن، در سطح پايينتر است و با اين توان رزمى، نمىشود جنگيد.»××× 1 ر.ك. به كتاب: ناگفتههاى جنگ، خاطرات امير سپهبد شهيد على صيادشيرازى، به اهتمام: احمد دهقان، دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنرى، چاپ اول 1378، گفتار پانزدهم، صص 198 و 199. ×××
در پى شكست تلخ «عمليات نصر» و شهادت جمع كثيرى از همرزمان مهدى خندان در كربلاى خونين هويزه، روز بيست و چهارم اسفندماه سال 1359، او و همرزمان بسيجىاش با چند دستگاه اتوبوس، اهواز را به مقصد تهران ترك كردند. دو روز بعد، مهدى با بسيج سپاه منطقه 10 تهران تسويه حساب كرد. در رونوشت اين برگه مىخوانيم:
باسمه تعالى
برادر مهدى خندان، يك قبضه تفنگ كلاشينكف قنداق تاشو، به شماره بدنه 15682، يك عدد سرنيزه، يك جيب خشاب، چهار عدد خشاب و 116 تير فشنگ، يك دست لباس كار، يك عدد كيسه انفرادى، يك عدد كولهپشتى و يك دست پيراهن شلوار گرمكن تحويل انبار اسلحه و تداركات دادهاند.
مسؤول واحد تداركات
روشن – امضاء
1359/12/27
مهدى در برگه تسويه حساب خود نوشته است:
باسمهتعالى
برگ تسويه حساب
بدين وسيله اعلام مىشود كه اين جانب مهدى خندان، داراى كارت جنگى به شماره 21228 كه از طرف سپاه منطقه 10 تهران جهت اعزام به جبهه معرفى شدم، در تاريخ دى ماه 1359 به مأموريت جنگى اعزام و در تاريخ 24 اسفند 59 از مأموريت بازگشتم. به اطلاع مىرسانم تاكنون جمعاً مبلغ 21800 ريال معادل دوهزار و هشتصد تومان، تحت عنوان مساعده، حقوق و غيره دريافت نمودهام. اكنون به علت پايان مأموريت، تقاضاى تسويه حساب دارم و كليه لوازم و وسايلى كه هنگام اعزام به مأموريت جنگى تحويل اين جانب شده بود را به مسؤولين ذيربط تحويل دادم.
مهدى خندان – امضاء
27 اسفند 1359
در بازگشت از همين مأموريت و مقارن با حلول عيد سال 1360، مهدى مصمم شد به صف سبزپوشان سپاه انقلاب بپيوندد. او خود را فدايى مكتب اسلام مىدانست و منتهاى آرزويش، الحاق به صفوف زبدهترين فداييان اسلام، يعنى پاسداران كيان انقلاب اسلامى ايران بود. مهدى، به رغم برخوردارى از سرشارترين عواطف انسانى، عشق به پدر و مادر زجر كشيده خود را تحتالشعاع عشق به آرمانهاى والاى اسلام و سرسپردگى محض به تعاليم قرآن و پيروى از اوامر حضرت امام(رحمه الله علیه) مىدانست. حال و پس از مشاهده رشادتهاى مظلومانه پاسداران انقلاب در نبرد هويزه، ديگر هيچ وسوسه و يا ترديدى، قادر نبود دغدغه شيرين الحاق به جمع ياران سبزپوش امام را از قلب پاك اين جوان آزاده به در كند.
مهدى خندان، پس از طى مراحل پذيرش در سپاه منطقه 10 تهران، روز 31 فروردين ماه سال 1360 براى طى دوره آموزشى ويژه سپاهيان پاسدار، به پادگان امام حسينعليه السلام اعزام شد.
يكى از ياران همدورهاى مهدى، مىگويد:
«... با مهدى در پادگان امام حسينعليه السلام آشنا شدم. هر دو ما جزء پاسداران دوره آموزشى شانزدهم آن پادگان بوديم كه بعد از تقسيم، ما را فرستادند به گروهان 2 آموزشى، براى طى دوره تخصصى ديدهبانى. مراحل آموزش بسيار دشوار و فشرده بودند. شب و روز نداشتيم و مدام كار مىكرديم. مهدى با روحيه خستگىناپذير، جديت و صميميت خودش، خيلى زود در جمع بچهها شاخص شد و رو آمد. جوان فوقالعاده مستعدى بود و مربيان سختگير مركز آموزش از آن همه پشتكار و استعداد او، خيلى خوششان آمده بود. يك وقت چشم بر هم زديم و ديديم دوره آموزش به آخر رسيده.»
در فرجام 50 شبانه روز آموزش پيچيده و سخت، مهدى موفق شد به آرزويش دست يابد و گواهى پايان دوره آموزشى را اخذ كند:
بسمه تعالى شماره: 71
گواهى نامه پايان دوره آموزشى تاريخ: 20 خرداد 1360
تخصص ديدهبانى
گواهى مىشود:
برادر مهدى خندان فرزند امام قلى به شماره شناسنامه 150 صادره از لواسان در دوره آموزشى شانزدهم مركز آموزش شماره 2 سپاه پاسداران انقلاب اسلامى از تاريخ 31 فروردين 1360 شركت نموده و در 19 خرداد 1360 آن را با موفقيت به پايان رسانده است.
مسؤول مركز آموزش شماره 2 سپاه
امضاء
مهر مركز آموزش پادگان امام حسين.
خواهر مهدى، از نخستين بارى كه سرو قامت برادرش به لباس سپاه سبز شد، روايت دلنشينى دارد: «... دوره آموزشىاش كه تمام شد، لباس فرم سپاه را تحويل گرفت و به خانه آمد. حال و هواى عجيبى داشت. اصرار داشتيم آنها را بپوشد تا ببينيم در لباس سبز سپاه چه جلوهاى پيدا مىكند. اول قبول نكرد. خيلى كه به او اصرار كرديم، كوتاه آمد، ولى قبل از به تن كردن آن، ناگهان حالش منقلب شد و به شدت زد زير گريه. از مادرمان با التماس مىخواست كه قبل از پوشيدن لباس، براى او دعا كند. مىگفت: ننه، تا تو برايم دعا نكنى، من لياقت پوشيدن اين لباس را نخواهم داشت. مادر كه تاب ديدن گريه و بىتابى مهدى را نداشت، بلافاصله دعا كرد. مهدى رفت توى اتاق ديگر، لباسش را تعويض كرد و برگشت. خدايا! چه مىديديم؟ لباس سبز سپاه چقدر به قد رشيد و چهره سبزهاش مىآمد! شده بود عين ماه شب چهارده. از اين كه چشمهاى ما آنطور به او خيره شده بود، خيلى خجالت مىكشيد، چند دقيقه بعد رفت و لباس فرم را درآورد و آن را با نهايت احترام تا كرد و گذاشت داخل گنجه.
بعد از آن روز، هر چه به او اصرار كردم يك بار ديگر، محض خوشى دل من، چند دقيقه آن لباس را توى خانه بپوشد، قبول نكرد. بار آخر گفت: آبجى، پشت اين لباس فرم، كلى حكمت خوابيده، در زمان جنگ، يك نفر سپاهى موقعى حق دارد اين لباس سبز و آن آيه مقدس دوخته شده بر روى سينهاش را بپوشد كه توى ميدان جنگ حضور داشته باشد.
به همين خاطر، نه ما اعضاى خانواده و نه هيچ كدام از دوستهاى سپاهى و بسيجىاش، هيچ وقت نديديم او در شهر يا اصلاً مناطق پشت جبهه، لباس فرم سبز سپاه را بپوشد. مهدى مىگفت: لباس سبز سپاه، لباس رزم حضرت علىاكبرعليه السلام است، اين لباس را فقط بايد در ميدان رزم پوشيد.»
روز بيست و دوم خردادماه سال 1360، مهدى براى آغاز خدمت رسمىاش در سپاه، خود را به پادگان ولى عصر(عج) سپاه منطقه 10 تهران معرفى كرد. دو روز پيشتر، امامخمينى(رحمه الله علیه) طى صدور حكمى خطاب به ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى، بر كنارى «ابوالحسن بنىصدر» از سمت فرماندهى كل قوا را رسماً اعلام فرموده بود. از همان روز به بعد هم لايحه «بررسى كفايت سياسى رييس جمهور» توسط نمايندگان مردم در مجلس شوراى اسلامى در دستور كار مجلس قرار گرفت. «جبهه متحد ضدانقلاب»، متشكل از: سازمان مجاهدين خلق، نهضت آزادى، جبهه ملى، سازمان چريكهاى فدايى خلق شاخه اقليت، حزب مائويستى رنجبران، سازمان پيكار در راه آزادى طبقه كارگر، سازمان راه كارگر، اتحاديه كمونيستها، سازمان طوفان، رزمندگان آزادى طبقه كارگر، جبهه دموكراتيك ملى، جنبش مسلمانان مبارز، گروه آرمان مستضعفين با كليه شاخههاى دانشآموزى، دانشجويى، كارمندى و صنفى وابسته به اين احزاب، در دفاع از «بنىصدر» اعلام موجوديت كرد. نمايندگان ليبرال مجلس از قبيل: مهدى بازرگان، يدالله سحابى، هاشم صباغيان، عزت الله سحابى، علىاكبر معينفر، اعظم طالقانى و... به نشانه همبستگى با «بنىصدر» نطقهاى پيش از دستور مجلس را به محلّى براى تحريك و تشنج افكار عمومى تبديل كردند. در شرايطى كه اعضاء و طرفداران سازمانها و احزاب متحد بنىصدر و در رأس آنان گروههاى شبه نظامى منافقين؛ موسوم به «واحدهاى ميليشيا» با حمله به مردم، مراكز ادارى دولتى، نهادهاى انقلابى، دفاتر حزب جمهورى اسلامى، ايجاد راهبندان در خيابانها و معابر و به آتش كشيدن اتوبوسهاى شركت واحد، قصد زهر چشم گرفتن از مردم را داشتند، در داخل مجلس نيز، ليبرالهاى لومپن مآبى از قماش «معينفر»، ضمن حمله فيزيكى××× 1 رجوع كنيد به تصاوير كتك خوردن يكى از نمايندگان حزباللهى مردم در پشت تريبون مجلس، توسط معينفر، در كتاب: عبور از بحران، كارنامه و خاطرات سال 1360 - اكبر هاشمى رفسنجانى. ××× به نمايندگان مخالف بنىصدر، سعى كردند روند بررسى لايحه عدم كفايت سياسى او را به بن بست بكشانند. در چنين شرايطى بود كه سازمان منافقين در روز 30 خرداد 1360 با صدور بيانيهاى موسوم به «اطلاعيه سياسى - نظامى سر فرماندهى مجاهدين خلق ايران» خطاب به «كليه كادرها، شاخههاى تهران و مراكز استانها و واحدهاى ميليشياى سازمان»، دستور آغاز قيام مسلحانه سراسرى آنان عليه انقلاب اسلامى ملت ايران، امام خمينى(رحمه الله علیه) و نظام جمهورى اسلامى را صادر كرد و از كليه احزاب و گروههاى همسو با بنىصدر و منافقين خواست تا به اين طغيان اهريمنى ملحق شوند. شورش مسلحانه روز سى خرداد، به واقع در حكم ابراز افلاس سياسى بنىصدر و طرفداراناش در جبهه متحد ضدانقلاب و تلاشى بود براى كشانيدن كشور جنگ زده، به لبه پرتگاه يك جنگ خونين داخلى. و اين يعنى، همدستى عملى رييسجمهور و متحدان آن، با دشمن متجاوز بعثى حاكم بر عراق.××× 1 رژيم بعث در كشور بلغارستان تحويل داده شد. مطابق رسيدهاى بانكى موجود در «مركز آندلس»، رييس جمهور مخلوع ايران در قبال دادن اين اطلاعات، طى شش نوبت و از طريق بانكهاى شهر «موناكو» فرانسه، از رژيم بعثى سابق عراق، پول دريافت كرده است.»
ر.ك.به: روزنامه جوان، سال ششم، شماره 1526، ص 2، به تاريخ دوشنبه 19 مرداد 1383 هجرى خورشيدى. ×××
- شانزده ماه پس از سرنگونى رژيم جنگ افروز بعثى حاكم بر عراق، در مرداد 1383، سرويس سياسى خبرگزارى فارس گزارش داد: «در پى كشف اسناد محرمانه موجود در آرشيو مركز استخبارات رژيم صدام در شمال بغداد موسوم به «مركز آندلس» كه طى دوران حاكميت رژيم بعث فقط چندتن از مقامات عالى رتبه عراقى اجازه دسترسى به آنها را داشتند، از همكارى گسترده گروهك منافقين با رژيم صدام پيش از آغاز جنگ تحميلى پرده برداشته شد. در تعدادى از اين سندها، گزارشهاى رمز شده ارسالى از منافقين، در ارتباط با استعداد نيروهاى مسلح و وضعيت كلى كشور ايران قبل از تجاوز 31 شهريور 1359 مشاهده شدهاند، اين اسناد، همچنين مبين ارتباطهاى مالى و حمايت مادى رژيم صدام حسين از منافقين، از 1358 - يك سال و نيم قبل از آغاز جنگ تحميلى هشت ساله - است. بخش ديگرى از اسناد به دست آمده از مركز جاسوسى رژيم صدام، مربوط به ابوالحسن بنىصدر است كه در آنها به ارتباط رييسجمهور مخلوع كشور ايران و تماسهاى او با رژيم صدام، طى دو نوبت، با واسطهگرى برخى سركردگان سازمان مجاهدين خلق در ارديبهشت و خرداد سال 1360 اشاره شده است. بخش بعدى اسناد، مربوط به آخرين اطلاعات و وضعيت نيروهاى ايرانى در جبهههاى غرب و جنوب است كه توسط بنىصدر و از كانال منافقين، پس از فرار رجوى و بنىصدر به پاريس در مرداد 1360، به مأموران اطلاعاتى رژيم بعث تحويل داده شد. بخش آخر اسناد، حاوى اطلاعات مهم نظامى مربوط به نيروهاى مسلح ايران است كه در زمستان سال 1361 و در آستانه آغاز عمليات بزرگ ايرانيان در شرق استان عماره عراق، موسوم به «نبرد والفجر مقدماتى»، توسط بنىصدر و با واسطهگرى گروهك منافقين به مقامات سفارت روز 31 خرداد، با رأى اكثريت قاطع نمايندگان مجلس شوراى اسلامى، بنىصدر براى ادامه رياست جمهورى نظام اسلامى، فاقد كفايت سياسى شناخته شد و فرداى آن روز، حضرت امام خمينى(رحمه الله علیه) براساس اختيارات رهبرى مصروحه در اصل 110 قانون اساسى، فرمان عزل بنىصدر از رياست قوه مجريه و تشكيل «شوراى موقت رياست جمهورى» براى اداره امور كشور تا زمان برگزارى انتخابات پيش از موعد را صادر فرمود.
مهدى خندان در چنين حال و هوايى بود كه به واحد عمليات سپاه منطقه 10 تهران در پادگان ولى عصر(عج) ملحق شد. اين واحد در آن ايام با تشكيل واحدهاى ضدتروريستى ويژه، موسوم به «گشت سيار ثارالله» و «گشت سيار القارعه» به مقابله با تحركات تروريستى گروهك منافقين و همگرايان چپ و ملى - مذهبىنماى آنان برخاست. «نصرتالله قريب»، از پاسداران گردان چهارم پادگان ولىعصر(عج) - معروف به گردان فتح - در تشريح دشوارىهاى فراروى واحدهاى ضدتروريستى سپاه تهران مىگويد:
«... از دهه سوم خردادماه سال 1360 به بعد، تهران هر گوشهاش ناامن بود و غرق در آشوب و اغتشاش. بنىصدر و اعوان و انصار منافق، ملى و چپى او، تيغشان را براى انقلاب از رو بسته بودند. دم به دقيقه از نقاط مختلف شهر به ما خبر مىرسيد فلان جا يك كاسب را ترور كردهاند، جاى ديگر با انفجار بمب آتشزا، مردم را داخل اتوبوس واحد زغال كردهاند، دختران ميليشيا با تيغ موكت بر، زن و دخترهاى حزباللهى و چادرى را سلاخى كردهاند، به فلان بانك دستبرد زدهاند، قصد دارند به مراكز حساس دولتى از قبيل مجلس، مخابرات و صدا و سيما حمله كند. خلاصه، اوضاع خيلى آشفتهاى بود. مسؤوليت برقرارى و حفظ امنيت مركز سياسى كشور، عمدتاً به دوش سپاه تهران و مشخصاً واحد عمليات پادگان ولىعصر(عج) افتاده بود و ما نيروهاى اين پادگان، به علت محدوديت نيرو، كمبود شديد امكانات و وسعت فعاليت تروريستها در «كلان شهر» تهران، حتى فرصت سر خاراندن هم نداشتيم.»
مهدى كه از حيث سازمانى، جمعى گردان هشتم - معروف به «گردان حديد» - سپاه منطقه 10 بود، در سركوبى ترويستهاى ضدخلقى و حفظ امنيت شهر تهران به صورت شبانهروزى فعاليت مىكرد و از همين طريق، توانست جوهره ناب سپاهىگرى خود را آشكار سازد. سوءقصد به جان نماينده امام در شوراى عالى دفاع و امام جمعه تهران حضرت آيتالله خامنهاى در ششم تيرماه 1360 و فاجعه انفجار بمب در دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى و شهادت مظلومانه رييس قوه قضاييه حضرت آيتالله دكتر محمد حسينى(معروف به بهشتى) و دهها تن از ياران وفادار امام و ملت در هفتم تير، به مانند تيرى زهرآگين بود كه بر قلب پاك و مالامال از عاطفه مهدى نشست. بهشتى براى مهدى، فراتر از يك عالم دينى و يا رجُل سياسى - فرهنگى بود؛ او سيدالشهداى انقلاب اسلامى را، بازوى قدرتمند امام و اميد بزرگ محرومان اين سرزمين تلقى مىكرد. با آن كه از فرداى پايان تحصيلات متوسطه، به واسطه عزيمت به جبهه و در پى آن عضويت رسمى در سپاه، ديگر در «حزب جمهورى اسلامى» حضور نداشت، ليكن همواره خودش را مديون آموزههاى گرانسنگ معرفتى و اخلاقى دبيركل شهيد حزب مىدانست. تيرماه خونين سال 1360، از تلخترين و اندوه بارترين مقاطع زندگى مهدى خندان محسوب مىشد. به گونهاى كه تا مدتها بعد، حتى لبخند زدن را به كلى از ياد برده بود.
مهدى همين رخصت 90 روزه را هم مغتنم دانست. روز ششم شهريور ماه سال 1360، او به همراه نيروهاى گردان 8 سپاه تهران رهسپار جبهه سرپل ذهاب شد. در آن تابستان گرم و طولانى سال شصت، محورهاى عملياتى جبهه غرب، مأمن سلحشوران بزرگى بود كه با حضورشان در ارتفاعات سر به فلك كشيده غرب غريب و حملات بىوقفه و كوچك و بزرگ خود به مواضع خصم، خواب را از چشم فرماندهان سپاه دوم ارتش متجاوز بعث گرفته بودند. شجاعان شهيدى همچون: غلامعلى پيچك، محسن حاجىبابا، محسن وزوايى، علىرضا موحد دانش، علىرضا حاجىبابايى، حبيبالله مظاهرى، ابراهيم هادى، جواد افراسيابى و ... كه قلههاى سر به فلك كشيده غرب، از بمو و قراويز گرفته تا بازى دراز و شياكوه، به عزم راسخ و همت بلند ايشان، غبطه مىخوردند. مهدى به غرب آمده بود تا در محضر اين بزرگواران، درس عشق و سلحشورى و ايثار و پيكار عاشورايى را بياموزد. او و همرزمان از بدو ورود در كنترل عملياتى ستاد ناحيه ذهاب سپاه منطقه 7 كشورى قرار گرفتند. حسين الله كرم، از فرماندهان شاخص جبهه غرب و فرمانده سپاه گيلانغرب در سال 1360، حوزه مسؤوليت سپاه منطقه 7 كشورى را اينگونه معرفى كرده است:
«... براى شناختن شخصيت رزمى انسانى مثل خندان، شما چارهاى نداريد مگر اين كه به پس زمينههاى محيطى و انسانىاى كه او در آنها قرار داشت، توجه كنيد. وقتى مىشنويد كه مهدى به غرب آمده و تحت امر سپاه منطقه 7 قرار گرفته، همينجا بايد درنگ كنيد: «غرب» يعنى چه؟ «سپاه منطقه 7« يعنى چه؟ دنيايى مطلب توى همين دو تا عبارت خوابيده. از شروع حمله ارتش بعث تا اوايل سال 1362، سپاه منطقه 7 كشورى به فرماندهى برادرمان محمد بروجردى، عمليات جبهه كوهستانى جنگ با دشمن را هدايت مىكرد. مركز آن در كرمانشاه بود. سپاه منطقه 7، يعنى 5 استان و ناحيه بزرگ شامل آذربايجان غربى (ناحيه شمال غربى)، همدان، كردستان و كرمانشاه (ناحيه غرب) و ايلام (ناحيه جنوب غربى). در اوايل شهريور 1360 كه خندان به غرب آمد، سپاه منطقه 7 عملاً در اين مناطق، توى دو جبهه مىجنگيد؛ يكى جبهه داخلى و جنگ با ضدانقلابيون مسلح و ديگرى جبهه جنگ با دو سپاه، از مجموع 4 سپاه نيروى زمينى ارتش بعث؛ يعنى سپاه يكم و سپاه دوم. در اين چهار استان - به استثناء استان همدان - ما با دشمن هممرز بوديم و عمدهترين كانونهاى بحران در آنها را مىتوانم به اين ترتيب براى شما دستهبندى كنم:
در آذربايجان غربى، اروميه و مهاباد و نقده و اشنويه و پيرانشهر و سردشت و بانه را داشتيم.
در كردستان، مريوان و پاوه و ديواندره و سنندج و سقز را داشتيم.
در كرمانشاه، ريجاب و قصرشيرين و سرپل ذهاب و گيلانغرب و نفتشهر و سومار را داشتيم.
و سرانجام در ايلام، صالح آباد و مهران و دهلران را.
از وقتى كه دشمن در غرب زمينگير شد، دو عمليات بزرگ در بازىدراز و چندين و چند عمليات محدود و پارتيزانى را بچهها در آن جا انجام داده بودند. زبدهترين فرماندهان تاريخ جنگ 8 ساله از مدرسه سپاه منطقه 7 فارغالتحصيل شدند و براى مردم اين مملكت حماسهها خلق كردند: احمد متوسليان، محمدابراهيم همت، ناصر كاظمى، على گنجىزاده، محمود كاوه، رضا چراغى، حسين قجهاى، اسماعيل قهرمانى، تقى بهمنى، علىرضا حاجىبابايى، حبيبالله مظاهرى، غلامعلى پيچك، محسن حاجىبابا، محمود شهبازى، محسن وزوايى، علىرضا موحددانش، علىاصغر رنجبران، محسن چريك، علىاصغر وصالى، ابراهيم هادى، جواد افراسيابى و... دست آخر خود مهدى خندان.»
در آغازين روزهاى شهريور 1360، فرماندهان جبهه غرب، ضمن طرحريزى يك عمليات وسيع، تصرف ارتفاعات سركوب و استراتژيك منطقه سرپل ذهاب - گيلانغرب از شمال دشت ذهاب تا بازى دراز را در دستور كار خود قرار داده بودند و شناسايى خطوط پدافندى واحدهاى سپاه دوم ارتش بعث به صورت شبانه روزى انجام مىگرفت. به فاصله كوتاهى پس از ورود رزمندگان گردان 8 به منطقه، مهدى خندان طى حكمى از جانب شهيد محسن حاجىبابا فرمانده سپاه سرپل ذهاب، رسماً به عنوان فرمانده سپاه ريجاب و دالاهو منصوب شد. حوزه استحفاظى اين سپاه، منطقه وسيعى را شامل مىشد؛ يعنى در شمال دشت ذهاب، ارتفاع گاوميشان و رو به سمت كوه بمو. نيروهاى دشمن بر روى ارتفاعات گاوميشان، باغ كوه، سلمانه و بمو مستقر بودند و بچههاى سپاه «ريجاب» در ارتفاعات دالاهو، شاهنشين، گارى و چند عارضه كوهستانى ديگر مستقر شده و در مقابل دشمن، خط دفاعى خود را حفظ مىكردند. از جمله روستاهاى مهم اين منطقه، «از گله» است كه در آن مقطع در اختيار دشمن بود.
مهدى در يك چنين حوزه عملياتى وسيعى، فعاليتهاى رزمى خود را آغاز كرد. در پى فاجعه انفجار ساختمان نخستوزيرى و شهادت رجايى و باهنر، عملياتى كه قرار بود در پاييز به اجرا درآيد، خيلى زودتر از موعد، در يازدهم شهريور 1360 آغاز شد. فقدان امكانات لجستيكى، نبود جادههاى تداركاتى و فقر امكانات مهندسى، كمبود نيروى رزمى براى به كارگيرى در محورهاى گسترده و... همه و همه سبب شد تا اين تهاجم كه به «عمليات شهيدان رجايى و باهنر»××× 1 اين حمله در بين قديمىهاى جبهه و جنگ به «عمليات سوم بازى دراز» هم مشهور است.
××× معروف شد، ناكام به پايان رسد. اما مهدى دلسرد نشد. از آن جا كه حوزه استحفاظى سپاه ريجاب و دالاهو به شدت از جانب ضدانقلابيون مسلح تحت الحمايه ارتش بعث آلوده شده بود، مهدى در صدد برآمد تا در اين دوران فترت جبهه، ضمن در پيش گرفتن سياست اعتمادسازى، آن دسته از عشاير سادهدل بومى را كه به اضطرار فقر مادى و فقر فرهنگى به ضدانقلاب پيوسته بودند، با دادن تضمين و اماننامه، از اردوى خصم جدا كند و بعد، برود براى كوبيدن سر مار؛ يعنى مقر اصلى فرماندهان ضدانقلاب در روستاى اشغالى «از گله».
او اين طرح را با فرماندهان ارشد عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 در ميان گذاشت كه پس از بررسى، با حمايت اكيدى از سوى فرمانده سپاه سرپل ذهاب، شهيد «محسن حاجى بابا» مواجه شد و مسؤوليت اجرايى اين طرح را به خود مهدى واگذار كردند.
همين ماجرا، زمينه مناسبى فراهم آورد تا او شايستگىهاى مديريتى و رزمى خود را بروز دهد. مهدى پس از تحقيق و تفحص دقيق ساختار جمعيتى منطقه ريجاب، دريافت كه با مردم آن خطه آشوبزده مىشود كنار آمد. در وهله نخست، مهدى برنامه اعتمادسازى را با كار بر روى طايفه «قلخانى» شروع كرد. قلخانىها اكثريت اهالى منطقه را شامل مىشدند كه تحت تأثير خوانين سلطنتطلب تحت الحمايه رژيم بعث، از قبيل «سردار جاف» و براى تأمين معيشت زنان و كودكانشان، به ضدانقلابيون متكى شده بودند. سران ضدانقلاب به آنها القاء كرده بودند كه جمهورى اسلامى هرگز حاضر نمىشود به كسانى كه عليه اين نظام سلاح به دست گرفته باشند، تأمين بدهد و قطعاً نادمين را مجازات خواهد كرد. از جانب ديگر، با تأمين ارزاق و نيازهاى اوليه مردم منطقه كه سران ضدانقلاب آنها را از ارتش بعث دريافت مىكردند، اين گونه به مردم القاء مىشد كه آنان به علت خصلتهاى عشايرى، بايستى به كسانى كه نان و نمكشان را فراهم مىآوردند، وفادار باقى بمانند. ارعاب و تطميع، تيغه دو دم سياست مزدوران دست نشانده رژيم صدام در منطقه ريجاب بود. مهدى هم براى خلاصى اين مردم از بين دو تيغه ارعاب و تطميع ضدانقلاب، هوشمندانه دست به كار شد. او با استفاده از ريشسفيدها و معتمدين هر تيره از طوايف منطقه، با مردان آنها صحبت مىكرد و پس از اقناع ايشان، رسماً به آنان امان نامه مىداد. سران ضدانقلاب هم دست روى دست نگذاشته بودند. آنان براى منصرف كردن مردم از پيوستن به مهدى هر آنچه از دستشان برمىآمد، انجام دادند. اما در نهايت، ايمان به ذات پاك مردم و صبر عظيم مهدى، ثمرات شيرين خود را آشكار كرد. ظرف كمتر از دو ماه، مهدى موفق شد از بين همان تفنگچىهاى نادمى كه به ايشان اماننامه داده بود، واحدهاى رزمى عشايرى بسيار كارآمدى را تشكيل بدهد و با استفاده از آنها امنيت بسيار خوبى را در سطح حوزه فرماندهى خود، از كوههاى سر به فلك كشيده دالاهو تا ارتفاعات مجاور شهرستان ريجاب، برقرار كند. مهدى به آداب و رسوم و اعتقادات اهالى عميقاً احترام مىگذاشت و در مراسم سنتى و مذهبى، جشنها و سوگوارىهاىشان شركت مىكرد. در ايام سوگوارى خامس آل عباعليهما السلام، خودش در رأس دستههاى عزادارى مردم ريجاب حاضر مىشد و با صداى خوشى كه داشت، براىشان مرثيههاى حماسى نبرد عاشورا را مىسرود. علاوه بر حمايتهاى معنوى، مهدى برنامه تقويت در حد امكان بنيه معيشتى مردم منطقه را هم در دستور كار خود قرار داد و براى اين امر، به آبادگران مؤمن «جهاد سازندگى» متوسل شد. يكى از همرزمان مهدى در اين دوران مىگويد:
«... اصلاً آرام و قرار نداشت. هر چه كه در منطقه مىگذشت، برايش مهم بود. اگر دامهاى عشاير نياز به واكسن داشتند، مىآمدند سراغ «كاك مهدى». اگر زنى پا به ماه از آنها، مشكل سختزايى داشت و چارهاى به جز انتقال او به بيمارستان كرمانشاه نبود، شوهرش مىرفت سر وقت «كاك مهدى». اگر نفتكش حامل سوخت مردم، ديرتر از موعد، به منطقه مىآمد، كسى با نمايندگى شركت نفت كارى نداشت، شكايت به پيش «كاك مهدى» مىبرد. اگر قرار بود يكى از تيرههاى طوايف منطقه براى ييلاق، قشلاقى از جايى به جايى ديگر، بنهكن شوند و كوچ كنند و براى حمل سياه چادرها و وسايل زندگىشان كاميون كرايهاى كم گير مىآمد، براى گرفتن كمك، مىرفتند سروقت «كاك مهدى». آن وقت ديدن وضع و حال مهدى تماشا داشت. اصلاً انگار نه انگار كه او فرمانده سپاه در يكى از حساسترين مناطق مرزى جنگزده است و اين جور مسايل ربطى به شرح وظايفش ندارد. به همهچيز و همهكس و همهجا متوسل مىشد. از اداره بهدارى و ستاد بسيج اقتصادى و شركت نفت گرفته، تا اداره راه و اتحاديه صنف كاميون داران و كميته امداد امام خمينى در استان كرمانشاه. به صرف تلفن زدن و نامهنگارى هم قناعت نمىكرد. الآن مىديدى نامه را فرستاد، صبح خودش مىرفت سروقت گيرنده نامه، كه خاطرجمع شود. البته خودش ترجيح مىداد براى حل مشكلات عمرانى و بهداشتى منطقه، با بچههاى جهادسازندگى ارتباط بگيرد. خودش به ما مىگفت: كارهايى كه جهاد، ضربتى و سه ماهه انجام مىدهد، پنج تا وزارتخانه اگر بخواهند آن را انجام بدهند شايد به سه سال وقت نياز داشته باشند. به تعبيرى شايد بشود گفت مهدى خندان بود كه عشاير منطقه ريجاب را با الطاف انقلاب و گل سرسبد آن؛ جهادسازندگى، آشنا كرد.»
اهالى خونگرم شهرستان ريجاب و عشاير با صفاى منطقه، چندى نگذشت كه مهر مهدى را به دل گرفتند و از آن به بعد بود كه دوران عُسرت جبهه ريجاب به سر آمد و همهچيز، روى دنده يُسر افتاد. بهتر آن ديديم تا براى اثبات عمق تحولى كه مهدى در خلقيات و عواطف مردم ساده آن خطه ايجاد كرد خاطرهاى را از يك دوست ديرينهاش بياوريم:
«... يكى از روزها، همينطور كه مهدى پشت ميز كارش در سپاه ريجاب نشسته بود، مردى از عشاير منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض ديديم او پيش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گريه. بدجورى اشك مىريخت و بىتابى مىكرد ما متعجب بوديم و مهدى از ما هم شگفتزدهتر، كه علت گريه زارى اين بنده خدا چيست. مهدى از او پرسيد: چى شده؟ چرا اين جور گريه مىكنى برادر من؟ مرد زور مىزد حرف بزند، اما نفسش بالا نمىآمد.
مهدى از پارچ روى ميز يك ليوان آب براى او ريخت و به دستش داد. به زحمت يك جرعه خورد و باز زد زير گريه. مهدى اين بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببينم چه شده؟ او جواب داد: اگر من يك حقيقتى را به تو بگويم، من را اعدام نمىكنى؟ مهدى كه يكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقيقت اعدام مىكنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جيب لباسش، چند بسته اسكناس بيرون كشيد و گذاشت جلوى مهدى و گفت: اين پنجاه هزار تومان است اين پول را آدمهاى «سردار جاف» از خدا بىخبر به من دادهاند تا سر تو را براى آنها ببرم. مهدى تا اين حرف را شنيد، به او گفت: همين؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى ميز و ادامه داد: خب، بيا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى اين عالم غير از همين سر، چيز ديگرى ندارم، دلم مىخواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، يك چيز را به تو سفارش مىكنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى مىبرى.
مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همانطور سرش را گذاشته بود روى ميز. شايد يكى دو دقيقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گريه افتاد. مهدى خندهاش گرفت. سرش را از روى ميز بلند كرد و به او گفت: حالا ديگر چرا گريه مىكنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.
طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب مىشناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمىكنم.
واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همانجا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خانهايى را كه با دشمن همكارى مىكردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ريجاب توانست عده زيادى از ضدانقلابيون منطقه را شناسايى و دستگير كند.»
همرزمان با آغاز عمليات مطلع الفجر در منطقه عملياتى گيلانغرب، روز 21 آذر سال 1360 در منطقه عملياتى ريجاب غرب و ارتفاعات گارى، مهدى خندان نخستين نبردى را كه از مرحله شناسايى و طرحريزى تا پايان مراحل تصويب آن شخصاً عهدهدار بود، آغاز كرد. «عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام» با رمز «زيارت نجف نزديك شد» شروع شد. عرصه عمليات، منطقه عمومى شمال دشت ذهاب و غرب جوانرود بود.
سپاه ريجاب، به فرماندهى مهدى خندان و سپاه جوانرود و محور دالاهو به فرماندهى برادر طهماسبى، ضمن حركتى هماهنگ، در مساحتى 100 كيلومترى وارد عمل شدند. حسين اللهكرم؛ فرمانده وقت جبهه گيلان غرب كه خود آن روزها درگير نبرد مطلعالفجر بود، درباره عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام مىگويد:
«... درگير و دار شروع عمليات خودمان به اسم مطلعالفجر بوديم كه مهدى خندان و حاجى طهماسبى در شمال دشت ذهاب و غرب جوانرود، عمليات خودشان را با نام اميرالمؤمنينعليه السلام شروع كردند. آنها توانستند ارتفاعات مهم «ميش رنگين» و دار زنگنه، چندين روستا، از جمله روستاى ازگله - مقر اصلى سران ضدانقلاب در منطقه - و چند پاسگاه مرزى، از جمله پاسگاه سوقالجيشى قيطول را كه حدود 14 ماه در اشغال دشمن بود آزاد كنند. دامنه پاكسازى منطقه توسط نيروهاى خندان و طهماسبى، تا پاى دامنههاى شمالى و جنوبى ارتفاع استراتژيك بمو گسترش يافت و واحدهاى دشمن را تا ارتفاع و تنگه سلمانه، عقب راند. در عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام، نيروهاى بومى منطقه معروف به فداييان امام(رحمه الله علیه)، نقش اصلى را ايفا كردند و همين رزمندگان عشايرى، ضربات كشندهاى بر پيكر واحدهاى ارتش بعث و ضدانقلاب داخلى وارد كردند. اصلاً بايد كوه بمو را ديد تا فهميد بچهها چه كرده بودند!
اين خبر زنده كننده را مهدى خندان و حاجى طهماسبى به من دادند و روحم را زندهتر كردند.»
عمليات ظفرمند اميرالمؤمنينعليه السلام، هفت شبانه روز بىوقفه ادامه داشت در اين نبرد كوهستانى، حدود 500 تن از قواى دشمن كشته و صدها تن نيز مجروح و مفقود شدند. چه كسى مىتوانست باور كند جوان محجوب روستاى صبو بزرگ واحد چنين توانمندى خارقالعادهاى براى هدايت و فرماندهى يك نبرد پيچيده كوهستانى با واحدهاى جنگ آزموده سپاه دوم ارتش بعث باشد؟
مهدى در اين نبرد بسيار خوش درخشيد و خيلى زود موفق شد جايگاه خود را به عنوان يكى از فرماندهان عملياتى زبده سپاه در جبهه غرب، تثبيت كند. از ديگر دستاوردهاى عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام، بازگشت يكصد و هفتاد تن از عشاير فريب خورده منطقه، به آغوش پر مهر انقلاب و ميهن بود. روزنامه اطلاعات در تاريخ يكم دىماه سال 1360 در اين باره نوشته است:
«... براساس گزارش واصله از جبهه غرب، 170 نفر از اهالى بومى كه توسط سردار جاف مسلح شده و مدتى در منطقه ريجاب با برادران سپاه و ارتش و فداييان امام مىجنگيدند، خود را به سپاه پاسداران ريجاب معرفى كردند و پس از تحويل سلاحهايشان، كه شامل انواع سلاح سبك و آر.پى.جى 7 و تيربار مىشد، از مسؤولين مربوطه، اماننامه گرفتند.»
شايد همين دستاورهاى ارزشمند بود كه سبب شد تا در روز 28 بهمن ماه سال 1360، طى حكمى از سوى سردار شهيد محسن حاجىبابا، به مهدى مأموريت تشكيل يك ستاد مشترك عملياتى با فرماندهان واحدهاى ارتشى مستقر در محور ريجاب محول شود. متن حكم مزبور به شرح ذيل است:
بسمهتعالى
به: برادر مهدى خندان شماره: 3/07/5/198
از: فرماندهى سپاه پاسداران سرپل ذهاب تاريخ: 60/11/28
موضوع: حكم انتصاب
بدين وسيله جناب عالى به عنوان نمايندهاى از سرپل ذهاب به منظور تشكيل ستاد مشترك عمليات در محور ريجاب منصوب مىشويد.
اميد است در انجام امور مسلمين، موفق و مؤيد باشيد، انشاءالله.
به اميد زيارت كربلا
مسؤول سپاه سرپل ذهاب
محسن حاجىبابا 60/11/28
امضاء
سپاه سرپل ذهاب - منطقه 7
مهر
از اواخر سال 1360، شمارى از نخبهترين فرماندهان عملياتى سپاه منطقه 7 كشورى، همچون: احمد متوسليان××× 1 نخستين فرمانده لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. روز چهاردهم تير 1361 در جبهه لبنان توسط مزدوران رژيم صهيونيستى ربوده شد. ×××، محمدابراهيم همت××× 2 دومين فرمانده لشكر 27 كه روز 17 اسفند 1362 طى نبرد خيبر به شهادت رسيد. ×××، محمود شهبازى××× 3 فرمانده سپاه استان همدان و قائم مقام فرماندهى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. روز دوم خرداد 1361 در جبهه خرمشهر به شهادت رسيد. ×××، محسن وزوايى××× 4 فرمانده شجاع نبردهاى بازىدراز و گردان حبيببن مظاهر لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. سرانجام با سمت معاونت عملياتى لشكر 27 در روز 10 ارديبهشت 1361 كنار جاده اهواز - خرمشهر به شهادت رسيد. ×××، علىرضا موحددانش××× 5 در 13 مرداد 1362 با سمت فرماندهى لشكر 10 نيرو مخصوص سيدالشهداءعليه السلام در نبرد والفجر 2 به شهادت رسيد. ×××، علىاصغر رنجبران××× 6 با سمت جانشين تيپ 3 ابوذر لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم طى نبرد والفجر 4 در پاييز 1362 به شهادت رسيد. ×××، عباس شعف××× 7 در نبرد فتح خرمشهر با سمت فرماندهى گردان ميثم تمار لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در 22 ارديبهشت 1361 به شهادت رسيد. ×××، حبيبالله مظاهرى××× 8 فرمانده گردان مسلم بن عقيل لشكر 27 محمدرسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. طى نبرد رمضان، در تابستان 1361 شهيد و مفقودالجسد شد. ××× و... به مناطق جنگى جبهه خوزستان هجرت كردند.
آنها، با شركت در عمليات بزرگ و پيروزمند «فتحالمبين» در شمال استان خوزستان طى چهار مرحله رزم، سپاه چهارم ارتش متجاوز بعث را مضمحل كردند و در آستانه ارديبهشت سال 1361، مىرفتند تا با آغاز پيكارى به مراتب عظيمتر، به كابوس اشغال جنوب غربى خوزستان و خصوصاً خرمشهر مظلوم، خاتمه دهند. در اين برهه، مناطق عملياتى جبهه غرب، در ركود نسبى به سر مىبردند و تمام تلاش مهدى، معطوف به تقويت خطوط پدافندى و استمرار شناسايى مواضع دشمن، خصوصاً بر روى كوه استراتژيك «بمو» بود.
نكته ديگرى كه در آن روزها ذهن مهدى را به خود جلب كرده بود، انتخاب يكى از دو گزينه فرا راه وى؛ ادامه عضويت در «حزب جمهورى اسلامى» يا باقىماندن در نهاد مقدس سپاه بود. آخر حضرت امام خمينى(رحمه الله علیه) در دى ماه سال 1360، طى ديدار با فرماندهان سپاه فرموده بود: اعضاى سپاه نبايد در احزاب، ولو حزبهاى صحيح و اسلامى وارد بشوند، يا توى سپاه باشند، يا توى حزبشان.
لذا در اين دوران ركود نسبى جبهه غرب، زمان مناسبى براى اخذ تصميم در اينباره نصيب مهدى شد. او هم با دقت و ظرافت انديشيد و به آنچه كه صلاح مىدانست، عمل كرد. روز دهم ارديبهشت ماه سال 1361، مهدى خندان كاغذ و قلم به دست گرفت و نوشت:
بسم رب الشهداء و الصديقين
به: دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى ايران – تهران
موضوع: استعفاء
اين جانب، مهدى خندان، فرزند امامقلى، دارنده شناسنامه شماره 150 صادره از لواسان كوچك، صبو بزرگ، متولد 1340 دارنده مدرك تحصيلى ديپلم فنى (اتومكانيك)، در اوايل سال 1358 عضو حزب جمهورى اسلامى ايران شدم، ولى متأسفانه به علت وجود جنگ، نتوانستم در حزب فعاليتى داشته باشم و اكنون عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامى هستم. بنا به امر امام كه فرمود: افراد سپاه نبايد عضو هيچ حزب و دسته و گروهى باشند، از آن حزب استعفاء مىدهم. علت اينكه از زمان صدور فرمان امام تا به حال، استعفاء اينجانب به تأخير افتاد، مشغله كارىام بوده و متأسفانه تا امروز موفق به نوشتن استعفانامه نشدم، اميد كه خداوند متعال، اين گناه مرا ببخشد. ضمناً پرونده حزبى من، احتمالاً در دفتر شميران حزب است.
مهدى خندان 61/2/10
رونوشت به: سپاه تهران
پادگان ولىعصر(عج)
گردان حديد پادگان ولىعصر (عج) تهران
در پى بيست و چهار شبانه روز نبرد لاينقطع رزمندگان متحد و يكدل بسيجى، سپاهى و ارتشى سرانجام طى آخرين مرحله «عمليات الى بيتالمقدس»، قريب به شش هزار كيلومتر مربع از اراضى اشغالى جنوبغربى خوزستان از اشغال متجاوزان بعثى آزاد شد و روز سوم خرداد 1361، در پى انهدام سهمگين بخش عمده واحدهاى زرهى و مكانيزه سپاه سوم ارتش بعث، خرمشهر قهرمان پس از 21 ماه اشغال به دامان ميهن اسلامى بازگشت.
ضربات وارده بر ماشين جنگى دشمن طى دو نبرد فتحالمبين و الى بيتالمقدس، به قدرى مهلك بود كه فرماندهان ارتش بعث، از بيم تكرار چنين لطماتى به دو سپاه ديگر خود در مناطق شمال غرب و غرب ايران دستور دادند، ظرف مدت 10 روز، از كليه مناطق ضربهپذير در عمق سرزمينهاى اشغالى، به نقاط داراى قابليت پدافندى عقبنشينى كنند. صدام حسين روز بيستم خرداد 1361 طى سخنرانى مفصلى در بغداد، مدعى شد كه ارتش او قصد دارد از تمامى اراضى اشغالى عقبنشينى داوطلبانه انجام بدهد. ادعايى توخالى كه دروغى بيش نبود.
از سوى ديگر، روز شانزدهم خرداد ماه سال 1361 ارتش اشغالگر رژيم جعلى اسراييل طى اقدامى مشكوك، با تمام قواى زمينى و هوايى و دريايىاش، وارد خاك كشور لبنان شد و بيروت، پايتخت اين كشور اسلامى از سه طرف به محاصره اشغالگران صهيونيست درآمد. در اين تهاجم سنگين، بيشترين آسيبها به مناطق مسلماننشين لبنان، خصوصاً نواحى شيعهنشين وارد آمد. در پى استمداد مقامات لبنان و جمهورى عربى سوريه و تصويب شوراى عالى دفاع، واحدهايى از يگانهاى ارتش و سپاه تحت عنوان «قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم» و با فرماندهى حاج احمد متوسليان به جبهه لبنان اعزام شدند.
مهدى مرندى يكى از فرماندهان سپاه سرپل ذهاب كه در همان ايام به سپاه ريجاب سر زده بود مىگويد:
«... از شهادت حاجى بابا××× 1 محسن حاجىبابا فرمانده عمليات سپاه غرب روز 22 ارديبهشت 1361 در جبهه بمو به شهادت رسيد. ×××، مدتى مىگذشت. دلم خيلى گرفته بود. هر جايى كه براى سركشى مىرفتم، احساس دلتنگى مىكردم، همه جا سر و صداى رفتن به جبهه لبنان مطرح بود. انگار نه انگار خودمان در حال جنگ هستيم. فكر آزادى «قدس» و رسيدن به بيتالمقدس همه را به لبنان مىكشيد.
سكوت غريبى بر جبهههاى خودى حكمفرما شده بود. آنهايى هم كه مانده بودند، هواى رفتن داشتند. در سومار، گيلانغرب، سرپل ذهاب، ريجاب و هر جاى ديگر كه سر مىزدم، كارم حرف زدن درباره اين كار بود. به بچهها مىگفتم كه پيروزى توى چند عمليات نبايد مغرورمان كند و گفتم كه در اين جا جنگيدن، كمتر از لبنان نيست و از اينطور حرفها... تا جايى كه به من مىگفتند: «خطيب جبهه!»
وقتى كه رفتم سپاه ريجاب، مهدى خندان را ديدم. گفت: «خطبه بخون مهدى! بخون كه گريهمون نمىگيره ديگه!»
بعد هم گفت: «يك خواهش دارم ازت.»
گفتم: «چى؟»
گفت: «خواهش دارم كه يك ملاقات خصوصى از حضرت امام(رحمه الله علیه) بگيرى.»
گفتم: «سعى مىكنم.»
آن شب مراسم خوبى توى سپاه ريجاب داشتيم. خندان مداحى كرد. اشك همه را درآورد و دلها كمى آرام گرفت.
روز بعد با برو بچههاى محافظ بيت امام(رحمه الله علیه) تماس گرفتم. درخواست ملاقات خصوصى را مطرح كردم. زمان ملاقات را اعلام كردند. خوشحال شدم و به خندان ماجرا را گفتم. او هم خوشحال شد.
ساعت هفت صبح بود. به سپاه ريجاب رفتم. خندان طبق قرار، آماده حركت بود. با يك تويوتاى پلنگى راه افتاديم سمت تهران.
سحر به تهران رسيديم. بعد از حمام و تعويض لباس، راهى جماران شديم. توى راه، خندان را نگاه مىكردم. از خوشحالى چهرهاش گل انداخته بود. رسيديم ميدان جماران و ماشين را پارك كرديم. نزديك حسينيه جماران، سراغ «مظفرىخواه» را گرفتم. هنوز خوب اطرافم را نگاه نكرده بودم كه دستى خورد روى شانهام. برگشتم. خودش بود. هر سه وارد حسينيه شديم.
سر و صداى مردم بلند شد: «روح منى خمينى، بتشكنى خمينى.» حضرت امام(رحمه الله علیه) وارد حسينيه شد. مثل هميشه دست به اطراف بلند كرد و در حال گفتن ذكر، به ابراز احساسات مردم پاسخ مىداد. بغض توى گلويم شكست. اشك تو چشمهايم حلقه زد. محو تماشاى حضرت امام(رحمه الله علیه) بودم. چند لحظه بيشتر طول نكشيد. حضرت امام(رحمه الله علیه) از حسينيه رفتند و من همراه سيل جمعيت خارج شدم.
بيرون حسينيه با مظفرىخواه درباره جنگ حرف زديم. بيشتر حواسم به ملاقات بود. توى اين فكر بودم كه ما قرار بود ملاقات خصوصى با حضرت امام(رحمه الله علیه) داشته باشيم. به مظفرى خواه ماجرا را گفتم. گفت: «بذار برم بپرسم.»
رفت، وقتى برگشت، گفت: «حاج آقا توسلى مىگويد، براى امروز چنين وقتى، به كسى نداديم.»
ناراحت شديم.
چند لحظه مانديم و بعد سه نفرى رفتيم طرف يك سكو. دوباره مشغول حرف زدن شديم. از جبهه مىگفتيم و از مسايل آن روزها.
حاج آقا توسلى مسؤول دفتر حضرت امام(رحمه الله علیه) از جلو ما رد شد. مظفرىخواه بلند شد و رفت طرفش. گفت: اين برادران از جبهه آمدهاند. وقت هم گرفتهاند، حالا اگه نمىشه، لااقل بگذارين با خودتون حرفهاشونرو بزنن.
حاج آقا گفت: بسيار خوب! فردا صبح بيان يه كارى براشون مىكنم.»
اميدوار شديم. داشتيم براى رفتن آماده مىشديم. اما پنج دقيقه بعد، حاج آقا توسلى برگشت. دست من و خندان را گرفت و ما را پيش حضرت امام(رحمه الله علیه) برد!
حضرت امام(رحمه الله علیه)، همان عرقچين هميشگى روى سرش بود. داشت قرآن مىخواند. رفتم جلو. دست ايشان را بوسيدم. نمىدانستم از كجا بايد بگويم. خيلى سريع ماجراى ناراحتىهاى جبهه را گفتم و از رفتن برو بچهها به لبنان حرف زدم. چهره نورانى حضرت امام(رحمه الله علیه) باعث شد نفهمم خندان منتظر است تا نوبتش برسد. چند بار با آرنج دست به پهلويم زد. ضربههاى آخر محكمتر بود! تازه فهميدم بايد بروم كنار تا او براى دستبوسى بيايد جلو!
چند روز بعد از ملاقات، حضرت امام(رحمه الله علیه) در سخنرانى 31 خرداد 1361، جمله معروف «راه قدس از كربلا مىگذرد» را بيان كردند. حالا ديگر همهچيز روبه راه شده بود. بيشتر فرماندهانى كه به لبنان رفته بودند، به جبهه خودمان برگشتند!××× 1 نقل از كتاب «حكايت سالهاى بارانى» خاطرات مهدى مرندى، ناشر: بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدس. صص 179-175. ××׫
«قطره باشيد در سيل خروشان و شفاف انقلاب اسلامى و نه ريزه سنگ سردر گم و خار و خس شناور.»
حضور او در عالم جبهه، حضور يك رزمنده مكتبى به تمام معنا بود. او رخدادهاى تلخى را كه در تاريخ اسلام به وقوع پيوسته بود، خوب به ياد داشت. او خوانده بود كه چگونه طلحةالخير و سيفالاسلام زبير، پس از سالها جهاد در ركاب رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم و حضرت اميرعليه السلام در ميدان مصاف با وسوسه رياستى چند روزه، چنان مغلوب شدند كه حاصل همه اعمال خود را ضايع كردند. او به اين نتيجه رسيده بود كه در شرايط سخت جنگ، راهى جز جانفشانى شجاعانه در راه دين خدا وجود ندارد، با تمام وجود ايمان پيدا كرده بود كه از دلبستگىها خود را رها كند. مهدى هنگامى كه مىديد ميزان اطاعت و عشق رزمندگان اسلام به امام بالاتر از كسانى است كه در صدر اسلام حضور معصوم را درك كرده بودند، به ادامه راه خود بيشتر ايمان پيدا مىكرد. هر وقت از جبهه مىآمد بيش از دو سه روز در روستا نمىماند و در همان دو سه روز هم ابتدا به اتفاق ياران خود به حسينيه جماران مىرفت تا در ملاقات عمومى مردم با رهبر انقلاب شركت كند و سپس اوقات خود را صرف سركشى به خانواده شهدا و رسيدگى به امور بسيج منطقه و دعوت و ترغيب جوانان براى شركت در جبهه مىكرد. او ايمان داشت رزمنده جبهه اسلام همزاد واقعى اهل بهشت است. مهدى اوج علاقه به امام خمينى(س) را در فرازى از وصيتنامهاش اين گونه بيان مىكند: «خمينى، حجت و دستِ هدايت خداست، پس واى بر ما اگر اطاعتش نكنيم.»
مهدى با اينكه چندين بار مجروح شده بود اما هر بار پس از بهبود نسبى، دوباره راهى منطقه مىشد، او عقيده داشت صحنه جنگ سفرهاى است كه پهن شده و هركس به اندازه لياقت خودش از اين سفره متنعم مىشود.
مادر مهدى خاطرهاى از يك بار مجروح شدن او را چنين نقل مىكند:
«يك بار كه مهدى در سرپل ذهاب بود، من رفتم به او تلفن زدم و با وى صحبت كردم. خواهرش هم همان شب ساعت 8 به او تلفن كرد. شب من خواب ديدم كه بهار است و دارد نمنم باران مىآيد. بعد ديدم يك هيئت عزادارى خيلى سنگين از حسينيهمان بلند شد و به سمت امامزاده به راه افتاد. امامزادهاى كه به خواب ديدم در همين پايين دهمان است. توى خواب ديدم پدر مهدى هم با دسته گلى پاى امامزاده نشسته و خيلى مكدر و ناراحت است. از خواب بلند شدم و پدر مهدى را صدا زدم و گفتم: حتماً بچههايم بلايى سرشان آمده است چون اينطور خوابى ديدم، پدرش هم نگران شد، آن موقع چهار نفر از پسرهايم جبهه بودند. پدرش گفت: تو كه ديروز تلفنى با مهدى صحبت كردى. من گفتم اما با قاسم و باقر و على كه صحبت نكردم. فرداى آن شب داشتم قرآن مىخواندم كه پدر مهدى آمد گفت: يك كاميون كه از خيابان رد مىشد بوق زد، فكر مىكنم داداشت باشد؛ فورى قرآن را جمع كردم و گذاشتم روى كرسى و بلند شدم رفتم بيرون، درست گفته بود برادرم داوود بود.
احساس كردم او هم از چيزى ناراحت است. اما بعد براى اين كه ما ناراحت نشويم آمد نشست و با ما صبحانه خورد. گفتم: داوودجان، من اينطور خوابى ديدم، حتماً يكى از بچههاى من طورى شده است. او اول منكر شد. اما بعد گفت: چيزى نيست، مهدى يك خورده حال نداره، آوردمش خانه خودمان. وقتى با پدرش بلند شديم رفتيم ديدم مهدى آنقدر لاغر شده كه باور كردنى نبود، چشمهايش بسته بود، سرش بسته بود، دستش را گچ گرفته بودند، كمرش بسته بود، و يك چشمش هم آسيب ديده بود. مدتى خانه دايى بود و بعد او را آورديم خانه خودمان و حالش كمى بهتر شد. توى همين اوضاع و احوال بود كه خبر آوردند حسين سميعى، كه ما بعد فهميديم جانشين مهدى بوده شهيد شده، مهدى به محض شنيدن خبر شهادت معاونش، با همان حال مجروح؛ پا شد ساك برزنتىاش را بست و راه افتاد، رفت جبهه.»
الف - سپاه سوم امام زمان(عج) به فرماندهى سردار شهيد حسين خرازى، شامل:
1- لشكر 14 امام حسينعليه السلام
2- لشكر 8 نجف اشرف
3- لشكر 17 على بن ابىطالبعليه السلام
4- لشكر 25 كربلا
5- تيپ مستقل 144 قمر بنىهاشمعليه السلام.
ب - سپاه هفتم فجر به فرماندهى سردار شهيد مجيد بقايى، شامل:
1- لشكر 41 ثارالله
2- تيپ 35 امام سجاد (عليه السلام)
3- تيپ 33 المهدى(عج)
4- تيپ 163 فاطمةالزهرا(سلام الله علیها)
ج - سپاه يازدهم قدر به فرماندهى سردار شهيد محمدابراهيم همت شامل:
1- لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم
2- لشكر 31 عاشورا
3- تيپ مستقل 10 سيدالشهداءعليه السلام
د - لشكر يكم مستقل قدس، شامل:
1- تيپ 7 ولىعصر(عج)
2- تيپ 46 امام حسن (عليه السلام )
ه- لشكر مستقل 5 نصر، شامل:
1- تيپ 139 امام صادق (عليه السلام)
2- تيپ 21 امام رضا (عليه السلام)
3- تيپ 18 جواد الائمه (عليه السلام)
در اين تجديد سازمان، براى هر تيپ مستقل بين 3 تا 5 گردان و براى هر لشكر سپاه بين 9 تا 15 گردان عملياتى منظور شده بود.
پر واضح است كه در روند ارتقاء سازمان رزم واحدهاى عملياتى سپاه، مهمترين عامل، جذب كادرهاى كيفى و با تجربه در هر دو رده ستاد و صف به اين يگانها محسوب مىشد. اگر براى اداره يك گردان عملياتى 300 نفرى به استعداد سه گروهان پياده، حداقل تعداد نيروى كادر سپاهى را شش نفر در نظر بگيريم، براى اداره دستكم 9 گردان نيروى بسيجى گرد آمده در يك لشكر، به 54 نفر پرسنل كادر سپاه نياز بود. كادرهايى زبده و مجرب در امر هدايت عملياتى نيروهاى بسيجى. همين واقعيتها بود كه در اواخر پاييز سال 1361 به فراخوانى وسيع كادرهاى كيفى سپاه پاسداران، از مناطق عملياتى شمال غرب و غرب به جبهه جنوب منجر شد. در اواسط آذرماه سال 1361، حاج «محمدابراهيم همت» رسماً از مهدى خندان درخواست كرد تا به لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم ملحق شود. مهدى ضمن استقبال از اين پيشنهاد، عملى شدن آن را به موافقت سپاه منطقه 10 تهران منوط كرد. هم از اين روى بود كه «همت» با ارسال نامهاى به ستاد سپاه منطقه 10، از مسؤولين آن خواست تا با انتقال قطعى مهدى خندان به لشكر 27 موافقت كنند.
اين در حالى بود كه سپاه ناحيه ذهاب در تاريخ 18 آبان ماه سال 1361 طى نامهاى به كارگزينى سپاه تهران، خواستار تمديد مأموريت مهدى در غرب، به مدت 3 ماه ديگر شده بود. سرانجام در روز 20 آذرماه سال 1361 ستاد منطقه 10 سپاه تهران، در نامهاى خطاب به سپاه منطقه 7 غرب كشور، موافقت خود را با درخواست سپاه ذهاب و تمديد سه ماهه مأموريت مهدى در غرب اعلام داشت. ذيل همين نامه، دو يادداشت به چشم مىخورد. اولى از كارگزينى سپاه منطقه 10 به واحد ارزيابى پرسنلى منطقه 10 است و دومى، پاسخ ارزيابى به كارگزينى، به شرح ذيل:
بسمه تعالى
ارزيابى پرسنلى
با سلام، چون لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به وجود برادر نامبرده نياز دارد، لطفاً در مورد انتقال ايشان از منطقه 10 به آن لشكر سريعاً اعلامنظر فرماييد.
قسمت كارگزينى (واحد امور پاسداران)
ستاد منطقه 10
61/10/1
و پاسخ ارزيابى پرسنلى:
بسمه تعالى
با مأموريت سه ماهه وى به سپاه منطقه 7 موافقت مىشود. با توجه به اين كه مشاراليه يك سال و اندى است در مأموريت مىباشد، با مأموريتهاى بعدى وى، موافقت نخواهد شد.
والسلام
قسمت پژوهش (واحد امور پاسداران)
ستاد منطقه 10
اين كه مهدى به رغم مخالفت با انتقالش به لشكر 27، چگونه توانست به جمع حواريون «همت» ملحق شود، رازى است كه هنوز هم سر به مهر باقى مانده. اوايل دى ماه سال 1361 بود كه خبر انتقال مهدى به مردم ريجاب رسيد. خبر دهان به دهان چرخيد و به طرفةالعينى، درياى مواج عواطف پاك و مهرآميز مردم را از ديوارههاى بمو تا دامنههاى دالاهو، به جوشش درآورد. احدى از آنان به رفتن مهدى، ولو براى چند هفته از ريجاب، رضايت نمىداد. مردم به هر جا كه عقلشان قد مىداد، رجوع كردند: سپاه ناحيه ذهاب، پادگان ابوذر و حتى ستاد غرب در كرمانشاه. آنان بر آشفته و با چشمانى اشكبار از مسؤولين سپاه درخواست مىكردند كه اجازه ندهند «كاك مهدى» از ريجاب منتقل شود، ولى مهدى را از رفتن گريزى نبود.
سرانجام روز عزيمت مهدى خندان از خطه ريجاب فرا رسيد. مردم كه دريافته بودند درخواستها و التماسهايشان راه به جايى نمىبرد، با قلبهايى به درد آمده مهدى را بدرقه كردند و با حسرت، او را در آغوش گرم خويش فشردند و به خدايش سپردند. اكنون كه اين قلم بر سينه كاغذ مىنويسد و پيش مىرود، بيست و دو زمستان از آن روز سرشار از دلتنگىها و اشكها و آهها سپرى شده اما، هنوز هم در ريجاب، هستند مادرانى كه قصه مهربانيهاى جوان سبزه روى و سبزپوشى به نام مهدى خندان را، هر شبانگاهان در گوش كودكانشان نجوا مىكنند.
زمستان سال 1361 جبهههاى جنوب در تاب و تب عملياتى بزرگ مىسوخت. مهدى با كولهبارى از تجربه و قلبى آكنده از عشق به هدف راهى جنوب شد. لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم آغوش خود را گشوده بود تا سردارى ديگر را در آغوش خود جاى دهد. حاج همت فرمانده بسيجى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، كه از دوران حضور در جبهه غرب به جوهره وجودى مهدى پى برده بود، از همان ابتدا او را به عنوان معاون گردان مقداد بن اَسوَد به كار گمارد و بچههاى بسيجى را به دست فرماندهاى لايق سپرد تا از او درس عشق و ايثار بگيرند. در طليعه بهمن سال 61، اردوگاه لشكر 27، معروف به دهكده حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم در منطقه عملياتى چنانه، مانند صحراى عرفات شده بود.
در زير چادرهاى اين اردوگاه، كه شبها با شعله ضعيف فانوسها نورافشانى مىشد، دنيايى از عرفان و عشق حاكم بود. بچههاى گردان مقداد در دل شب، با نوحههاى حماسى مهدى بر سينههاى خود مىنواختند و نواى «شه با وفا ابوالفضل - معدن سخا ابوالفضل» را سرمىدادند. هر روز كه مىگذشت آمادگى نيروها براى اجراى عمليات بيشتر مىشد. حاج همت كه اكنون مسؤوليت فرماندهى سپاه 11 قدر××× 1 سپاه 11 قدر، متشكل بود از: لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، لشكر 31 عاشورا و تيپ 10 سيدالشهداءعليه السلام ××× را بر عهده داشت به همراه ديگر فرماندهان لشكر هر روز نيروها را از كم و كيف عمليات و اهداف در نظر گرفته شده آن، بيش از پيش توجيه مىكرد.
«من جزو نيروهاى گروهان شهيد بهشتى گردان مقداد بودم. آن شب مهدى كه معاون گردان بود، همراه گروهان ما حركت مىكرد. چون اكثر گردانها همراه و همزمان حركت خودشان را آغاز كرده بودند، ازدحام نيرو پيش آمد و ستونهاى زيادى در كنار هم حركت مىكردند، در كنار هر ستون، فرمانده آن گردان به همراه بىسيمچىها و پيكهايش حركت مىكردند و بدليل همين ازدحام، هر آن امكان داشت، ستونها در يكديگر قاطى شده و گردانها راه خودشان را گم كنند. در چنين شرايطى، كنترل نيروها كار مشكلى بود، اما مهدى با درايت و تدبير بالاى خود چنان نيروها را هدايت كرد كه ما خيلى زود توانستيم به اهدافمان نزديك شويم. نزديكىهاى صبح بود كه رسيديم بالا سر عراقىها، با نارنجك و آرپىجى و كلاش آتش سنگينى روى سر عراقىها ريختيم ولى چون يگانهاى مجاور ما نتوانسته بودند به هدف برسند، مجبور شديم بياييم عقب. هنگام عقبنشينى، مهدى با دادن گرا به توپخانه خودى، عراقىها را زير آتش نيروهاى خودى قرار داد. نيروها در حال عقبنشينى بودند، اما مهدى انگار نمىخواست همينطورى به عقب برگردد او چند نفر آر.پى.جىزن را برداشت و با «هاشم كلهر××× 1 هاشم كلهر معاون دوم گردان مقداد لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم سرانجام سال 1362 در عمليات خيبر به شهادت رسيد. ×××» به سمت تپه دوقلو حركت كردند و آنجا تعدادى از كماندوهاى دشمن را به هلاكت رساندند. مهدى و هاشم كلهر آن شب در منطقه ماندند و رفتند بالا سر كماندوها و تعدادى از آنها را به درك واصل كردند و تعدادى از سنگرهاى كمين آنها را هم پاكسازى كردند كه در حين پاكسازى، هاشم به سختى مجروح شد و مهدى با جوانمردى او را به عقب منتقل كرد.»
عمليات تمام شد، بچهها به اردوگاهى بازگشتند كه غم و اندوه ناشى از فقدان ياران سفر كرده، از جاى جاى آن احساس مىشد و همين احساس حزنانگيز، دل آنها را خون مىكرد. مهدى بچههاى گردان را جمع كرد و به ياد دوستان شهيدشان مجلس عزادارى راه انداخت. خودش نوحهسرايى كرد.
لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بعد از عمليات والفجر مقدماتى دوباره خودش را آماده مىكرد تا در عمليات بزرگترى شركت كند؛ اين بار شمال فكه پذيراى دريادلان بسيجى بود: تپههاى 146-142-112 در منطقه عمومى شمال فكه؛ در منتهىاليه سمت راست منطقه عملياتى والفجر مقدماتى، محل درگيرى و جنگ نابرابر بين توپ و تانك با گوشت و پوست بچهها بود.
«گردان ما با يك گردان از بچههاى ارتش ادغام شده بود. آن شب آقا مهدى پيشاپيش ستون نيروهاى ادغامى حركت مىكرد، وقتى از خط خودى مىگذشتيم، متوجه شديم كه وضعيت پدافندى دشمن در منطقه، با عملياتهاى سابق تفاوتهاى فاحش دارد. دشمن در اين منطقه از انواع موانع طبيعى و غيرطبيعى در جهت كاستن از سرعت عمليات نيروهاى پياده ما استفاده كرده بود. اين موانع شامل انواع كمينها، كانالها، ميادين مين، سيمهاى خاردار و خط كمين بود كه با توجه به تپه ماهور بودن منطقه، كار را براى نيروهاى ما مشكل مىكرد. براى چند لحظه ستون بر اثر آتش بىهدف كمينهاى دشمن زمينگير شد و دوباره به حركت خود ادامه داد. هنوز از محل توقف زياد دور نشده بوديم كه صداى ناله يكى از نيروها را شنيديم. نيرويى كه از ستون جا مانده بود و مىرفت تا با سر و صداى خود، باعث هوشيارى كمينها و در نتيجه آمادگى سربازان مستقر در خط اصلى دشمن شود. مهدى به هاشم كلهر گفت: سريع برو و آن بسيجى را به ستون ملحق كن. رزمندهاى كه چنين اشتباهى را مرتكب شده بود، از نيروهاى كم سن و سال گردان بود. وقتى مهدى متوجه شد كه آن جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهى اقدام به اين كار كرده است، خودش به سراغ او رفت، خيلى دوستانه و در نهايت خونسردى چند دقيقهاى با او صحبت كرد. تأثير رفتار انسانى و دوستانه مهدى به حدى بود كه ترس آن بنده خدا از بين رفت و از جمله افرادى شد كه در روزهاى بعدى و طى شرايط سخت آن عمليات، تا آخرين لحظه ايستادگى كرد و همپاى ديگران، شجاعانه جنگيد.»
عمليات والفجر يك به علت پيچيدگى زمين منطقه، وجود چندين رده موانع باز دارنده، هوشيارى دشمن و مسدود شدن راه كارهاى هجوم نيروهاى خودى با آتش جهنمى صدها قبضه توپ و كاتيوشا و خمپارهانداز سپاه چهارم ارتش بعث، از روز دوم حمله، وارد مرحله حساسى شد. «حاج همت» كه به شدت نگران چگونگى وضعيت صحنه نبرد بود، تمامى كادرهاى اطلاعاتى و عملياتى خود را براى يارى رزمندگان به خطوط مقدم فرستاد و سرانجام، خود نيز در روز سوم عمليات، رهسپار خط مقدم شد. سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم مىگويد:
«... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مىكرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچهها آتش مىريخت. رفته بوديم سمت بچههاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»××× 1 مجيد زادبود جانشين واحد اطلاعات لشكر 27 در مرحله چهارم نبرد والفجر 4، پاييز 1362 به شهادت رسيد. ××× با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مىآيد جلو. همچين كه رانندهاش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايجاش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بىسيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمىده؟
خلاصه، او داشت هيمنطور شلوغ مىكرد و ما داشتيم از ترس پس مىافتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرشرو گرم كنيد، خودم مىدونم چه نسخهاى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤالهاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مىرفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مىزد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مىكنم.
ولى خندان گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مىداد، با لبخند گفت: حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده!»
در ادامه همين نبرد و خصوصاً به دنبال حوادث تلخى همچون شهادت رضا چراغى فرمانده لشكر 1 ***27 به دليل حضور حاج همت در سمت فرماندهى سپاه 11 قدر، فرماندهى لشكر 27 را در نبرد والفجر مقدماتى سردار على فضلى و در والفجر 1 شهيد رضا چراغى به عهده داشتند. ××× و تعدادى از فرماندهان گردانها، عرصه را بر نيروهاى خودى تنگ كرد و اينجا بود كه تدبير فرماندهانى چون مهدى خندان و قاسم دهقان××× 2 سردار جانباز قاسم دهقان در نبردهاى والفجر مقدماتى و والفجر يك فرماندهى گردان مالك اشتر لشكر 27 را عهدهدار بود. وى بعد از جنگ به شهادت رسيد. ××× توانست جان تعداد زيادى از نيروهاى خودى را نجات دهد. كاروان نيروهاى باقيمانده از عمليات والفجر يك بعد از نبردى نابرابر و تحمل سختىهاى فراوان در حالى وارد پادگان دوكوهه شدند كه صداى بلندگوى پادگان اين نوحه را از حاج صادق آهنگران پخش مىكرد:
اى از سفر برگشتگان، اى از سفر برگشتگان، كو شهيدان ما، كو شهيدان ما. بچهها هر كدام گوشهاى كز كرده، به اين نوحه گوش مىدادند و اشك مىريختند. مهدى نيز، به عنوان فرماندهاى بسيجى به رسالت خود واقف بود. در جمع حلقههاى ماتميان حضور مىيافت. به بچهها دلدارى مىداد و با وعده گرفتنِ انتقام ياران شهيد از خصم سفاك، به آنها قوت قلب مىبخشيد. هر چند شهادت همرزمانى چون، شهيد رضا چراغى فرمانده لشكر، شهيد حجتالله نيكچه فراهانى فرمانده گردان انصار، شهيد رضا گودينى فرمانده گردان حنين، شهيد مختار سليمانى فرمانده گردان ميثم، شهيد محسن حياتپور فرمانده گردان تخريب، شهيد بهرام تندسته فرمانده گردان عمار، شهيد رحمتالله ميرتقى فرمانده گردان ياسر و ديگر نيروهاى مخلص بسيجى بر قلب مهدى سنگينى مىكرد، اما او به رسم جوانمردان مؤمن، حزن خود را در اعماق قلبش مدفون ساخته و با سيمايى مسرور و لبهايى خندان، به نيروها قوت قلب مىداد. در آن روزها، مهدى به واقع مصداق آن مصرع معروف غزل لسان الغيب شده بود كه مىگويد:
با دل خونين، لب خندان بياور همچو جام!
پابهپاى آفتاب
عشق، تحفهايست گرانبها از جانب خداى عاشقان، در اين محنت سراى عالم به فرزند انسان، آدمى هماره زنده به دم مسيحايى عشق است والا، مردهايست در ميان زندگان، لسان الغيب چه به جا فرموده است:
هر آن كسى كه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده، به فتواى من نماز كنيد
و مهدى، اين هديه خدايى را، در قامت بلند امام عاشقان، حضرت روح الله(رحمه الله علیه)، مجسم مىديد. قريب به يك سال از نخستين ملاقات حضورى او با آفتاب جماران سپرى شده بود. طى يك سالى كه گذشت، مهدى بارها آرزو كرده بود تا يك بار ديگر گل روى نايب عام حضرتِ ولىعصر(عج) را از نزديك ببيند. به كرات با خود انديشيده بود؛ آيا مىشود همه تشنگىهاى عمر كوتاه خود را، با يك جرعه نگاه زلال آن يار مهربان فرو نشاند؟ هميشه با خود مىگفت: آيا زلالترين چشمهها و گواراترين آبهاى عالم، ياراى آن را دارند تا خود را ناگاه زلال و چشمان دريايى هميشه بيدار آن يگانه يار، برابر بدانند؟ هر چند، يقين داشت كه آنان نيز، از اين قياس نابه جا، شرم داشتند.
شايد بارها در خواب ديده بود در مسجدى مردم نشستهاند كه از گرداگرد پنجرههاى نزديك به سقفِ آن، شعاعهاى نور همچون فوارهاى رنگين بر صحن مسجد و بر سر و روى نمازگزاران پاشيده شده است. در آن مسجد جوانانى خوش قامت و رعنا و مهربان صف در صف نشستهاند و مهدى نيز در يكى از صفها نشسته است. ناگاه مىديد سيّدى نورانى و رشيد از در مسجد عبور مىكند تا شايد به محراب داخل شود و امام(رحمه الله علیه) كمى كوتاه قدتر از او و با ادب تمام پشت سر ايشان و با فاصله بسيار كم روان است. مهدى از بغل دستىاش مىپرسد او كيست، امام را شناخته اما آنكه پيشاپيش او بود كيست. يكى از هم آنان كه كنار مهدى نشسته است مىگويد: او ميوه دل زهرا، حضرت حجت(عج) است و از خواب بيدار مىشود.
به دنبال خاتمه عمليات والفجر يك و مراجعت نيروهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به پادگان دوكوهه، مهدى تا پايان دهه اول ارديبهشت سال 1362 سرگرم رسيدگى به امور گردان مقداد و كمك به فرمانده اين گردان، «محمدرضا كارور»، براى تجديد سازمان واحد تحت مسؤوليتشان بود. روز پانزدهم ارديبهشت 62 او به تهران بازگشت تا با اعضاى خانواده و دوستان و آشنايان ديدارى تازه كند.
كسى خبر ندارد كه مسؤولين وقت سپاه تهران در وجود اين جوان رزمنده، چه خصوصياتى را يافته بودند كه او را براى مأموريتى خطير، برگزيدند: پاسدارى از بيت مقدس حضرت امام(رحمه الله علیه). روز بيست و چهارم ارديبهشت، مهدى به پادگان ولى عصر(عج) فرا خوانده شد و همان جا، اين مأموريت به وى ابلاغ شد. او براى مدت دو ماه از سپاه منطقه 10 به پايگاه شميرانات مأمور شده بود تا پاسدار سر منزل عشاق آخر الزمان باشد.
در معرفى نامه او كه به امضاى جانشين رييس وقت ستاد سپاه منطقه 10 رسيده، مىخوانيم:
بسمه تعالى شماره: 81-1511
تاريخ: 1362/2/24
به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامى (منطقه 10 - پايگاه شميرانات.)
از: ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى (منطقه 10 – كارگزينى)
موضوع: برادر مهدى خندان فرزند امامقلى.
سلام عليكم
بدين وسيله برادر نامبرده از تاريخ 62/2/24 به مدت دو ماه، به آن پايگاه معرفى مىشوند.
موفق و مؤيد باشيد
مسؤول ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى - منطقه 10
حسين دهقان از طرف - امضاء و مهر
رونوشت: كارگزينى منطقه 10 - بخش مأمورين
در همين دوران بود كه دست تقدير الهى، نابترين خاطرات شيرين را در دفتر زندگانى او، رقم زد. يكى از شبهاى گرم خردادماه سال 1362 كه مهدى از جماران به خانه بازگشت، براى مادرش ماجراى شگفتانگيزى را نقل كرد كه اكنون، در گذر بيش از دو دهه از آن ايام، از آن حديثهاى دلنشينى است كه ورد زبان هر رزمنده پاسدار و بسيجى تهرانى است. مادر مهدى مىگويد:
«... يك شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجيبى به من گفت: ننه، ديشب كه بچهها داشتند كشيك مىدادند، حضرت امام وارد حياط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت يكى از بچهها و به او گفت: پسرم، مىشود اسلحهات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟
آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد كه نوبت كشيك آن بنده خدا داشت تمام مىشد، امام تفنگ را به او پس داد و عبايش را گرفت.
مهدى اين ماجرا را خيلى قشنگ تعريف كرد. من از او پرسيدم: ننه جان، اون پسر چه عكسالعملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ايستاد و از جاى خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خستهاى، برو استراحت كن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حياط ايستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ايستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، اين بچه چند ساله بود؟ گفت: تقريباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شكلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چيزها مىپرسيد از آدم، خب يك بنده خدايى بود ديگر.»
از اين ماجراى لطيف و جالب، بسيارى از دوستان مهدى در يگان حراست بيت حضرت امام(رحمه الله علیه) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مىشناختند، ليكن هيچ يك از اعضاى خانواده خندان، از هويت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.
پدر مهدى مىگويد:
«... چند سال بعد از شهادت مهدى، يك روز براى ديدن دوستهاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آيا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در اينباره اظهار بىاطلاعى كردم. بعد همان جوانها به من گفتند: بعد از اين كه مدت كشيك دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ايشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: جوان، انشاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خير بفرمايد و از زندگىات خير ببينى.»
طى آن دو ماهى كه خداوند توفيق پاسدارى از خانه آفتابى خورشيد جماران را نصيب مهدى كرد، او به سان پروانهاى شيداى نور، گرد شمع فروزان وجود امام در طواف بود. هر بار كه جهت انجام وظيفه، به جماران مىرفت، ابتدا به زيارت و دستبوسى امام مىرفت و سپس به انجام كارهاى ديگرش مىپرداخت. عمق اين علاقه را مهدى در فرازى از وصيتنامهاش اينگونه بيان مىكند: «اى كاش مىتوانستم حرف دلم را راجع به امام عزيز بر روى كاغذ بياورم، ولى نمىتوانم. فقط همينقدر بگويم كه در دنيا دلم براى هيچكس تنگ نمىشود و آرزوى زيارت كسى را بعد از آقا امام زمان(عج) و ائمه معصومين (علیهم السلام) ندارم، مگر امام عزيزم كه جانم فدايش باد.»
او در پشت جبهه هم آسوده نمىنشست و به خانوادههاى شهدا سركشى مىكرد، در مراسم و محافل بسيجيان حضور مىيافت و تا پاسى از شب گذشته، براى بچههاى بسيجى برنامههاى فرهنگى و نظامى ترتيب مىداد.
مهدى براى الحاق مجدد به جمع همرزمانش سر از پاى نمىشناخت. درست در همين ايام بود كه پدر و مادر مهدى، در صدد برآمدند تا آستين بالازده و براى فرزندشان همسر شايستهاى انتخاب كنند. اين در حالى بود كه او با سماجت عجيبى اصرار داشت كه تن به ازدواج ندهد. هر بار كه صحبت تشكيل خانواده و داشتن زن و فرزند را با مهدى پيش مىكشيدند، خيلى مفيد و مختصر در جواب آنها مىگفت: «مرا به حال خودم بگذاريد، من زن بگير نيستم، والسلام!» روز بيست و هفتم تيرماه سال 1362، مهدى براى مدت شش ماه از سوى ستاد سپاه منطقه 10 تهران به لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم مأمور شد و همان روز، عازم منطقه شد. در حكم مأموريت وى آمده است:
باسمه تعالى شماره: 10/81/30822
جمهورى اسلامى ايران تاريخ: 1362/4/27
پيوست: ندارد
به: لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم
از: ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى منطقه 10 – كارگزينى
موضوع: برادر مهدى خندان فرزند امامقلى
سلام عليكم؛
بدين وسيله با مأموريت نامبرده از تاريخ 62/4/27 به مدت شش ماه موافقت مىشود.
مسؤول ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى منطقه 10
حسين دهقان
امضاء و مهر
به محض ورود به منطقه، به دستور «حاج همت»، جانشينى تيپ يكم عمار لشكر 27 به مهدى محول شد و از آن جا كه او از شهريور سال 1360 تا پاييز 1361 در منطقه ريجاب حضور داشت و در عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام توانسته بود نيروهاى تحت امرش را تا دامنههاى جنوبى و شمالى ارتفاعات «بمو» برساند، موظف شد تا در كليه مأموريتهاى شناسايى ارتفاعات مزبور، به اتفاق مسؤولين واحد اطلاعات و تيمهاى شناسايى لشكر 27 فعالانه شركت كند. ديگر شب و روز مهدى وقف اين مأموريت شده بود. فرمانده برومند تيپ يكم عمار، علىاكبر حاجىپور نيز، با ايمان به كفايت و كارآيى بالاى مهدى، همه جا دوشادوش او حضور داشت و اين سرداران دلاور سر آن داشتند تا با شناسايى دقيق و بىوقفه «بمو»، سرانجام به هر قيمت ممكن، اين ارتفاعات سركش و صعبالعبور جبهه غرب را به زانو درآورند.
ليكن خانواده مهدى كه در آتش اشتياق دامادى او مىسوختند، دست بردار نبودند. از همين روى، برادرش را به منطقه فرستادند تا بلكه وى با صحبت و نصيحت، مهدى را براى امر خير، راضى كند. او مىگويد:
«... به سفارش خانواده رفتم منطقه تا او را راضى به ازدواج كنم به من گفت: اگر من ازدواج كنم، يعنى تكميلِ تكميل شدم، يعنى خداحافظ. حتى يك روز به من گفت: من عروسى كنم، شش ماه بيشتر زنده نمىمانم.»
مادر مهدى مىگويد:
«هر چه ما اصرار مىكرديم بيا زن بگير، زير بار نمىرفت، مىگفت: براى برادر كوچكترم زن بگيريد، بالاخره يكسال و نيم بعد از ازدواج برادر كوچكترش كه كلى به او اصرار كرديم، گفت: باشد حالا كه شما اصرار داريد ازدواج مىكنم ولى مطمئنم كه بعد از ازدواج طولى نمىكشد كه من شهيد مىشوم.»
پدر مهدى مىگويد:
«بعد از آن همه مقاومت سرسختانهاى كه به خرج مىداد، با كمال تعجب ديدم آمد و گفت: من ديگر مخالفتى در اينباره ندارم. منتها به من گفت: بابا حالا كه برايم خواستگارى مىكنيد، اول به خانواده دختر بگوييد اين پسر قرار است شش ماه ديگر شهيد شود، ببينيد چه عكسالعملى نشان مىدهند. من گفتم: من نمىروم اين را بگويم. مهدى به من گفت: آقاجون اگر خودت جاى آن دختر بودى چه مىگفتى؟ گفتم: خوب اگر من خودم بودم، قبول نمىكردم هيچوقت قبول نمىكردم، وقتى قراره شش ماه ديگر شوهرم شهيد بشود چرا اصلاً از الان قبول كنم؟ گفت: خوب، اگر ديديد اين جواب را داد، بدانيد كه اين دختر به درد من نمىخورد.
بالاخره وقتى ديد خيلى اصرار مىكنم، گفت: بابا اگر گفت «نمىخواهم» كه هيچ. اما اگر گفت توكل من به خداست و عمر آدم دست خداست هر چيز خدا بخواهد همان مىشود، بدانيد كه او براى من مناسب است و من بعداً مىروم با او صحبت مىكنم.»
مادر مهدى مىگويد:
«بعد از گفتن شرط و شروط مهدى، بالاخره دختر موردنظر، كه در واقع نوه دايى خودم بود، انتخاب شد. آماده شديم برويم صحبت كنيم كه مهدى باز درآمد و گفت: من فردا مىخواهم بروم كردستان، گفتم: ننه، عزيزم ما مىخواهيم برويم اينجا صحبت كنيم. گفت: من زود برمىگردم. توى همين حال، ما را گذاشت و رفت كردستان. يك هفته بعد كه از كردستان برگشت، رفتيم خواستگارى. وقتى رفتيم، دختر كم سن و سال بود و مادر هم نداشت. يكساله بود كه مادرش را از دست داده بود. اما از خانوادهاى متدين و عاشق اهل بيت بودند. مهدى نشست و با اين دختر صحبت كرد و به او گفت: «شما خوب فكرهايت را بكن، احساساتى تصميم نگير، دنيا را چه ديدى؟ اصلاً امكان دارد اين آدمى كه به همسرى انتخاب مىكنى و الان روبرويت نشسته، دست يا پايش قطع شود، ممكن است شهيد بشود. هر چه مىخواست به او گفت و دختر هم با تمام وجود قبول كرد. ما آن شب نشستيم و حرفهايمان را كه زديم، مىخواستيم قرار عقد را بگذاريم، كه مهدى باز گفت: مىخواهم بروم كردستان، دوباره رفت. او هميشه به من مىگفت: مادر جان! بدان اگر من زن بگيرم ششماه بيشتر ميهمان شما نيستم. گفتم: چرا؟ گفت: با ازدواج من، نصف ديگر دينم كامل مىشود و شهيد مىشوم. بالاخره از كردستان برگشت و عقد كرد. شبى كه زنش را عقد كرديم، برگشتيم خانه خودمان، ساعت يك بعد از نصف شب بود. ديدم بچهها همه خوابند اما مهدى داشت وضو مىگرفت. طبق معمول داشت براى نماز شب آماده مىشد. هميشه نماز شب مىخواند ولى آنقدر در اين عبادت شبانه احتياط به خرج مىداد كه هيچكس متوجه نمىشد. همانطور كه داشت وضو مىگرفت، ديدم برگشت و پشت سرش را نگاه كرد، ديد من نشستهام. داشت به آرامى آيههاى قرآن را تلاوت مىكرد، آب وضو از محاسنش مىچكيد. تا مرا ديد، خنديد و گفت: مادر تو اينجا نشستهاى؟ گفتم: آره مادرجان. گفت: ديگر خيالت راحت شد؟ گفتم: نه مادر، روزى كه دست عروسم را توى دستت بگذارم خيالم راحت مىشود، الان فقط او را برايت عقد كردهام. گفت: مادر اين هم براى تسلى دل شما بود، من شش ماه بيشتر ميهمان شما نيستم، اگر خدا بخواهد من به آن چيزى كه مىخواستم مىرسم!.»
مهدى وقتى پاى سفره عقد نشست، سرشار از عبوديت و تقوا بود و از طرفى تو گويى به حقايقى اشراقى وقوف يافته بود كه مىگفت: تنها شش ماه ميهمان سفره شما خاكيان هستم. او در اين مدت كوتاه با همسرش رفتارى بزرگوارانه و محبتآميز داشته است، آنچنان كه گويى سالها با او زندگى كرده و زندگى خواهد كرد.
او به يمن فراست ايمانى خود، به راز نفوذ در دلهاى بسيجىها پى برده بود و بسيجىها نيز به عمق علاقه مهدى نسبت به خودشان آگاهى پيدا كرده بودند. از آن پس هر وقت مهدى در اردوگاه راه مىرفت تعداد زيادى از بسيجىها نيز گرداگرد وجود او مىچرخيدند. مهدى علاوه بر آنكه براى رزمآوران لشكر در جبههها فرماندهى لايق بود، در منزل و ميان اعضاى خانواده هم راهنماى خوبى براى اهل خانه بود. وقتى به مرخصى مىآمد سعى مىكرد در همان مدت كمى كه پيش خانواده هست افراد خانواده، خصوصاً كوچكترها را نسبت به وظايف شرعى و دينى خود آشنا كند.
كتابهاى دينى و اخلاقى به جوانان و نوجوانان هديه مىداد و آنها را تشويق به مطالعه اين كتابها مىكرد.
محرم سال 1362 اردوگاه قلاجه، حال و هواى ديگرى داشت. گردانهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با راهاندازى دستههاى عزادارى در محوطه گردان عمّار ياسر تجمع مىكردند. آنجا مهدى براى دستههاى عزادارى گردانها نوحه مىخواند و آنها هم به سر و سينه خود مىكوبيدند.
مهدى با صداى دلنشين خود در اردوگاه قلاجه گل كرد و بچههاى بسيجى تيپ يكم عمّار، شيفته اخلاق مردانه و متين و صداى خوش و دلنشين او شدند.
مهدى مخلص بود و اين اخلاص و پاكى او موجب شده بود مطالبى را درك كند كه ديگران از فهم آن عاجز بودند. اين واقعيت را حاج آقا پروازى اينگونه تبيين مىكند: «برخى ممكن بود مهدى را يك جنگجوى شلوغ، خشن، سخت و البته اهل بگو و بخند بدانند، شايد به دليل همين برخوردهاى ظاهرى در رفتار و كنش مهدى بود كه هر كس قادر نبود آن اخلاص و لطافت ايمانى روح او را ببيند.
از طرفى يكى ديگر از نكات مهم در مورد مهدى خندان، مسئله اعتقاد و عقيده اين فرمانده جوان در هر امرى به امداد الهى بود. من يادم هست بعد از اينكه در تابستان سال 62 لشكر از دوكوهه آمد قلاجه براى آماده شدن در عمليات، يك روز من در مقر گردان مقداد ايستاده بودم كه مهدى آمد. مهدى سيگار مىكشيد. آن روزها لشكر 27 به بر و بچههاى سيگارى، به صورت هفتگى سهميه سيگار مىداد.××× 1 از اسفندماه سال 1362 بود كه توزيع و استعمال سيگار در لشكرهاى سپاه ممنوع شد. ××× يكبار يكى از بچهها آمد پيش مهدى و گفت: آقا مهدى اگر سيگار دارى به من بده. ايشان دست كرد توى جيبش و همان يك پاكت سيگار را كه سهميه او بود، يكجا درآورد و داد به آن آقا، من هم مىدانستم او همين يك پاكت سيگار را داشت و اين را هم مىدانستم كه قاعدتاً او هر نيم ساعت يا چهل و پنج دقيقه يك سيگار مىكشد و اگر سيگار نباشد؛ حالا از روى تلقين يا عادت، مقدارى عصبى مىشد، از او پرسيدم: مهدى تو همين يك پاكت سيگار را داشتى؟ البته مىدانستم اما براى اطمينان پرسيدم. گفت «بله». گفتم: خوب مرد حسابى تو فكرش را كردهاى كه اگر نيم ساعت ديگر سيگار نداشته باشى، عصبى مىشوى و سر بچههاى مردم داد و بيداد مىكنى؟، يك كمى رفت توى فكر و بعد برگشت گفت: حاج آقا! شنيدهام يك آيه و يا روايتى داريم كه مىگويد اگر يكى بدهى ده تا به تو مىدهند آيا اين درست است يا نه؟ اصلاً فكر نمىكردم كه يك چنين برخوردى با من داشته باشد، خلاصه من هيچچيز ديگرى نتوانستم بگويم، سرم را انداختم پايين و با خودم گفتم خوب اين آيه هست، اين روايت هست، اين اعتقاد ايشان هم هست، هيچچيز نگفتم و ايشان هم خيلى عادى خداحافظى كرد و كنار جاده سوار ماشين شد و رفت به طرف محل استقرار گردان عمارياسر، بعد از حدود 20 دقيقه كه از رفتنش گذشته بود، ديدم با وانت تويوتا برگشت سمت ستاد. پشت وانت سوار شده بود و از همان بالاى تويوتا ديدم دارد داد مىزند: حاجى، حاجى!
آمدم خودم را كشيدم كنار جاده كه من هم با آنها بروم ستاد، ايشان داشت رد مىشد من هم اشاره نكردم كه بايستد و او هم فكر كرد كه من مىخواهم همين جا بايستم و رد شد و رفت. در حين اين كه داشت رد مىشد، چون هوا سرد بود و اوركت تنش بود، زيپ اوركت را باز كرد و دست كرد جيب بغلش؛ ديدم يك باكس××× 1 هر باكس، حاوى 10 بسته سيگار است. ××× از همان نوع سيگارهايى بود كه او داده بود به يكى از بچهها. نشان داد و رد شد و رفت. بعد كه برگشت، گفتم: مهدى اون چى بود. مىدانستم اما عمداً پرسيدم گفت: حاج آقا اين مصداق عينى همان آيه است: من با اعتقاد به اين آيه يك پاكت سيگار را دادم و رفتم سوار ماشين شدم، داشتم مىرفتم كه يك ماشين ديگه داشت مىآمد، آن ماشين بوق زد و ما هم نگه داشتيم. بعد يك نفر از توى ماشين آمد گفت: آقا مهدى، اين يك باكس سيگار مال تو، آن را داد به من و رفت.»
«مهدى خندان از زمره آن سنخ فرماندهان جنگ بود كه در رده افراد نترس قرار داشت. خيلىها را داشتيم كه سر نترسى داشتند و شجاع بودند، اما بعضىها شجاعتر بودند، اگر بخواهم چند نفر از اين افراد شجاعتر را نام ببرم، يكى از آنها مهدى است.»
به بن بست رسيدن كار شناسايى در منطقه بمو××× 1 نيروهاى شناسايى واحد اطلاعات لشكر 27 از خرداد تا آبان 62 به مدت 5 ماه متمادى، به صورت شبانهروزى در منطقه بمو سرگرم مأموريتهاى اكتشافى بودند. ××× و روشن شدن اين مطلب كه اجراى عمليات در آن منطقه ناممكن است، تأثير نامطلوبى بر روحيه نيروهاى لشكر بر جاى نهاد. فرماندهان با آوردن دلايل منطقى، سعى در توجيه رزمندگان داشتند و مىخواستند هر طور شده نيروها را ترغيب كنند كه بمانند و تسويه حساب نكنند تا در عمليات ديگرى كه در منطقه مريوان در حال انجام بود شركت كنند. مهدى با كلام نافذ خود خيلى خوب توانست نيروهاى تحت امرش در «تيپ يكم عمار» را متقاعد كند كه دل به خدا بسپارند و از حوادث پيش آمده دلسرد نشوند. در همان حال از طرف فرماندهى كل سپاه، به لشكر ابلاغ شد تا سريعاً خود را به مريوان رسانده و در ادامه عمليات والفجر 4 شركت كند.
دوباره شادى و هلهله بچهها فضاى اردوگاه قلاجه را پر كرد. طى كمتر از 12 ساعت كليه نيروها آماده حركت شدند و در يك حركت نمايشى كل نيروهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به صورت ستون نظامى از اسلامآباد به سمت مريوان حركت كردند. اين نمايش قدرت با شكوه باعث دلگرمى مردم منطقه شد. نيروهاى لشكر پس از پشت سر گذاشتن شهر جنگ زده مريوان در منطقه شيلر اردوگاه خود را برپا كردند و آماده دريافت دستور حمله شدند.
اما قبل از حمله لازم بود تا عناصر شناسايى لشكر، اطلاعاتى از سپاه يكم دشمن و وضعيت استقرار واحدهاى آن داشته باشند. حجت معارفوند يكى از نيروهاى اطلاعات لشكر 27 مىگويد:
«چند ساعتى از ورود ما به منطقه نمىگذشت و هنوز چادرمان را علم نكرده بوديم كه حاجى××× 1 سردار شهيد محمد ابراهيم همّت. ××× به سراغمان آمد. من و مسؤول واحدمان «حاج سعيد قاسمى» و سرگروه تيمهاى شناسايى به همراه حاجى به بازديد منطقه عملياتى رفتيم تا از بلندى، منطقه را شناسايى كنيم.
صحبتهاى حاجى زياد طول نكشيد. با دست، نقاطى را به ما نشان داد و آخرين محورهاى جبهه و وضع يگانهاى خودى و دشمن را مشخص كرد. بعد رو به ما كرد و گفت:
فرصت زيادى نداريد. شب عمليات معلوم نيست. ممكن است پس فردا باشد يا چند روز بعد، ولى براى شناسايى منطقه، وقت كمى داريم. از اين فرصت كوتاه استفاده بيشترى بكنيد تا عمليات با موفقيت انجام شود.
صداى گرم و صميمى حاجى هميشه مايه قوت قلب و اطمينان خاطر بچهها بود.
-كار را كاملاً جدى بگيريد، چون كه همه بسيجىها منتظرند، تا شما عراقىها را به آنها نشان دهيد!
حاجى كه رفت، ما مانديم و دشت و قله بزرگ شناسايى نشده. قله با هيبتى هولانگيز در مقابل ما خودنمايى مىكرد، با تنپوش سبز مخملى و نوكى تيز و برآمده از ميان قلهها. دامنش آنقدر گسترده و پرچين بود كه با يك نگاه نمىشد تمام آن را ديد و تازه اين يك قسمت از منطقه بود. آن سمتش را خدا مىدانست كه چه خبر است.
چند ساعت بيشتر به غروب نمانده بود. ما تا آنجا كه مىتوانستيم با دوربين كار كرديم، بعد به اردوگاه برگشتيم و نيمه شب دوباره كار شناسايى را با پشت سر گذاشتن خاكريز خودى و رخنه به مواضع دشمن ادامه داديم.
دشمن مرتب منور مىزد و بىهدف تيراندازى مىكرد و ما مجبور بوديم با احتياط پيش برويم.
شب بعد، در حالى كه اطراف خود را نگاه مىكرديم، به منطقه دشمن وارد شديم و تا پشت خط كمين دشمن نفوذ كرديم و جاده مواصلاتى را كه به شهر مرزى «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق مىرفت، شناسايى كرديم.
اطراف جاده پر بود از مزارع و باغهاى كشاورزى. آنها را هم پشت سر گذاشتيم و رسيديم به پاى ارتفاعات «كانى مانگا». تعداد يالها و شيارهاى روى كوه به حدى بود كه پيدا كردن راهكار مناسب را مشكل مىكرد.
مدت زمانى اين پا و آن پا كرديم و عاقبت روى يالى كه حدس مىزديم به قله 1904 برسد، حركت كرديم.
چند ساعتى به صبح باقى نمانده بود و هنوز در نيمه راه بوديم. چارهاى نداشتيم و بايد برمىگشتيم. ممكن بود تا به بالاى قله برسيم، هوا روشن شود و در نتيجه، شناسايى لو برود.
هنگام بازگشت، شاهد فعاليت و تحركات واحد مهندسى سپاه يكم دشمن بوديم. آنها در نقاط مختلف، اقدام به ايجاد خاكريز، احداث سنگر يا ميادين مين و نصب سيم خاردار و موانع ايذايى ديگر مىكردند.
صبح روز بعد، وضع منطقه و فعاليتهاى دشمن را به حاجى گزارش داديم. آن شب قرار بود كه شب عمليات باشد، ولى عصر همان روز از طرف ستاد فرماندهى لشكر پيام آمد كه بچهها مىتوانند به شناسايى بروند، چون عمليات تا چند شب ديگر به تأخير افتاده بود.
آن شب دوباره از خاكريز خودمان گذشتيم و به رودخانه «قزلچه» رسيديم. در دو مرحله قبلى عمليات، عراقىها در عقبنشينى از دشت شيلر، پل روى اين رودخانه را منفجر كرده بودند و در وسط پل، حفرهاى به طول دو سه متر ايجاد شده بود. شبهاى قبل توجهى به رودخانه نمىكرديم، ولى آن شب به آرامى از روى رودخانه مىگذشتيم كه ناگهان پاى يكى از بچهها از روى سنگى سر خورد و افتاد داخل آب. عمق رودخانه كم بود، ولى تمام بدنش خيس شد. هنوز چند مترى از رودخانه دور نشده بوديم كه صداى چند عراقى را شنيديم. زمينگير شديم. نفس را در سينه حبس كرديم و با دقت همه جا را نگاه كرديم. سياهى چند عراقى را توى دشت ديديم، كه به صورت دشتبان اطراف را مىگشتند و جلو مىآمدند.
حتى اگر باد بوى ما را به پوزه دشمن مىرساند، شناسايى لو مىرفت و عراقىها احتمال عمليات را مىدادند و بچهها نمىتوانستند آنها را غافلگير كنند. با احتياط از همان جا برگشتيم و بعد از رسيدن به مقرّ، معضل تردد روى رودخانه «قزلچه» را با برادر «دستواره»××× 1 سردار شهيد «سيد محمدرضا دستواره» فرمانده وقت تيپ سوم ابوذر از لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم. ××× در ميان گذاشتيم. رودخانه «قزلچه» اگر چه عمق زيادى نداشت، ولى براى عبور گردانها در شب عمليات، بايد روى آن پلهاى مناسب گذارده مىشد.»××× 2 نقل از كتاب قله 1904، نوشته: اصغر كاظمى، صص 50 تا 53. ×××
درباره چگونگى اجراى عمليات و تصرّف ارتفاعات «كانى مانگا» و تسلط بر دشت «پنجوين» دو نظر وجود داشت: نظر اول اين بود كه چون منطقه موردنظر وسيع است، بهتر است عمليات در دو مرحله پياپى انجام شود كه در آن صورت منطقه به دو بخش تقسيم مىشد. نظر دوم اين بود كه تمام ارتفاعات و دشت پنجوين، طى يك مرحله و در يك شب، مورد هجوم قرار گيرد كه در نهايت نظريه دوم مورد قبول فرماندهى لشكر حاج همت قرار گرفت.
براساس اين طرح، ارتفاعات «كانى مانگا» توسط چند گردان آزاد مىشد و با تحقق اين امر، شهر «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق با سقوط «تنگه پنجوين» (تنگه روكان) به تصرف قواى اسلام درمىآمد.
يكى از نيروهاى گردان مقداد بن اسود از تيپ يكم عمار، از آن شب مىگويد:
«قرار بود گردانهاى مقداد و عمار ياسر به شكل ستونكشى از منطقه صعبالعبورى عبور كنند و به مناطق از پيش تعيين شده خودشان برسند، هدايت اين ستون با برادر عزيزمان مهدى خندان معاون تيپ يكم عمار بود، دَلَنگ و دُولونگ اسلحه و كولهپشتى بچهها، سر و صداى عجيبى راه انداخته بود. آهنگ موزون و دلنواز شُرشُر آب رودخانه قزلچه انگار داشت برايمان مارش رزم مىنواخت. از روى پلى كه با جعبههاى خمپاره درست كرده بودند گذشتيم و خودمان را به دشمن نزديك كرديم.
از سر ستون پيام نفربهنفر به عقب منتقل شد: «به كمين دشمن رسيديم آهسته و بىصدا حركت كنيد.»
ولى گذشتن 1200 نفر از چند مترى اين كمين مگر امكان داشت؟! برادر خندان به مسؤولين گردانها گفت: چارهاى نداريم بايد از بغل اين كمين و اين جناب دوشكاچى عراقى كه چهار چشمى مواظب ماست رد بشويم.
مسؤولين گردانها گفتند امكان ندارد اين 1200 نفر بتوانند از اينجا عبور كنند. طول ستون بيش از 2 كيلومتر مىشد برادر خندان آمد اول ستون و به نفر اولى گفت: برادرجان آيه «وجعلنا» را بخوان و از بغل اين دوشكا رد شو. خيلى با اطمينان اين حرف را زد و بعد از آن، بچهها يكىيكى در حالى كه زير لب آيه «وجعلنا» را زمزمه مىكردند، از كنار آن كمين عراقى رد شدند. من نگاه كردم ديدم اين لوله دوشكا دارد به اين طرف و آنطرف مىچرخد و به دنبال نيروهاى ايرانى مىگردد، غافل از اينكه بچهها داشتند از زير لوله مرگبار آن رد مىشدند. البته اگر نيروهاى عراقى مىفهميدند زير پايشان چه مىگذرد، مىتوانستند با همان دوشكا، كل آن 1200 نفر را قتلعام كنند و اين نشان مىدهد تصميمگيرى برادر خندان در آن وضعيت چقدر حياتى و مهم بود و چه ايمانى را طلب مىكرد.»
بعد از شش ساعت راهپيمايى و گذشتن از چندين كمين، نيروهاى ايرانى به پاى سنگرهاى دشمن رسيدند كه در اينجا با اعلام رمز عمليات توسط حاج همت مرحله سوم عمليات والفجر 4 شروع شد، مهدى با شجاعتى ستودنى نيروها را به سمت اهداف عمليات به پيش مىبرد. هنوز سپيده صبح نزده بود كه تعدادى از گردانها به بالاى سه ارتفاع 1900-1904 و 1866 رسيدند و بچههاى گردان عمار هم كه تحت فرماندهى مهدى خندان بودند در دشت پنجوين به شكار تانكهاى دشمن پرداختند.
جواد صراف××× 1 جواد صراف با سمت فرماندهى گردان شهادت لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم طى عمليات كربلاى پنج روز 22 دى 1365 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. ××× از آن شب مىگويد:
«از وسط كمينها عبور كرديم و به هدفمان نزديك شديم. گردان عمار ياسر به دنبال آغاز درگيرى لشكر 31 عاشورا، عمليات را در دشت شروع كرده بود. ما هم پس از هماهنگىهاى لازم به دشمن هجوم برديم و با كمى درگيرى روى هدفمان مستقر شديم و موضع پدافندى ايجاد كرديم.
ساعت پنج صبح بود كه قصد الحاق با گروهان ايثار و ايمان را كرديم و به همين منظور تعدادى از بچهها را به سمت راست و چپ فرستاديم. تعدادى از بچهها به سمت ارتفاع 1900، كه محدوده گردان مسلم بن عقيلعليه السلام لشكر 27 بود، رفتند تا از موقعيت گردان خبرى كسب كنند.
ساعت هشت صبح با تماسى كه معاون گردان با فرماندهى لشكر گرفت، قرار شد كه آن محدوده را ترك كنيم. دشت از تانكهاى دشمن پاكسازى نشده بود. از بالاى ارتفاع 1900 هم مدام بر سرمان آتش مىريختند. كم كم عقب كشيديم و به شيارى، نزديك دشت پناه برديم، ولى در آنجا هم دشمن روى ما ديد داشت. بچهها به نوبت نماز خواندند.
آمديم بلند شويم كه خمپارهاى سفير كشان آمد. گلوله از نوع خمپاره 60 ميليمترى بود. در چند مترى من منفجر شد و من از ناحيه دست مجروح شدم. با ضعف و بىحالى خودم را از بقيه بچهها جدا كردم تا اينكه به شيار ديگرى رسيديم. با آن حال و وضعى كه داشتم، تصميم گرفتم راهى پيدا كنم تا نيروهاى باقيمانده را نجات بدهم. قرار شد از طريق كناره «كانى مانگا» و دشت، به سمت خاكريز خودى حركت كنيم. چند ساعت كه راه رفتيم، به گروهى از بچههاى خودى برخورديم. راه افتاديم.
يك تيربار چهار لول دشمن در دشت كار مىكرد و تقريباً كل منطقه را زير آتش خود داشت. براى همين چند قدم نيمخيز راه مىرفتيم و كمى مىنشستيم و دوباره با احتياط به راهمان ادامه مىداديم تا اينكه به شيارى رسيديم و در ابتداى آن موضع گرفتيم. بچههاى گردان عمار ياسر، با جلودارى برادر خندان معاون تيپ يكم عمار، در دشت با عراقىها درگير بودند.
دشمن روى هر تپه يك تيربار يا دوشكا كار گذاشته بود. جايى كه ما راهكار پيدا كرده و داخل شيار شده بوديم، پر از مين بود. راه از همه طرف بر ما بسته شده بود.
چند ساعتى در آنجا مانديم تا اينكه هوا تاريك شد و نيروهاى واحد اطلاعات - عمليات لشكر 27 از راه رسيدند. قرار شد از چند كمين دشمن عبور كنيم و به عقب برگرديم. با مجروحين به راه افتاديم و در دو ستون وارد دشت پنجوين شديم.
دشمن هر چند دقيقه يك بار منور مىزد تا موقعيت ما را شناسايى كند. در همان حين بچهها متوجه شدند كه نيروهاى مستقر در كمينهاى دشمن، از پايين تپه به دنبال ما مىآيند.
چند لحظه صبر كرديم. هوا سرد بود و بيشتر بچهها مجروح بودند. من هم وضع خوبى نداشتم، اما چارهاى غير از رفتن نبود. به حركتمان ادامه داديم.
با احتياط كامل از چندين كمين دشمن گذشتيم. هوا تاريك بود و بچهها به آرامى آيه «وجعلنا» را زير لب زمزمه مىكردند. مدتى بعد با عبور از ميان درختان انبوه و بلند، به خط خودى رسيديم.××× 1 ر.ك.به كتاب: قله 1904، صص 100-98 ××× « همين كه سايه سياه شب كنار رفت و سپيده شيرى رنگ صبح از افق آشكار شد، هجوم نيروهاى دشمن به سمت مواضع از دست رفته شدت يافت. نيروهاى سپاه يكم ارتش بعث، با تمام قوا و چندين تيپ كماندويى و لشكر مكانيزه پاتك خود را آغاز كردند. پاتك دشمن چنان سنگين و كوبنده بود كه به قول حاجآقا پروازى:
«در يك آن من احساس كردم زلزلهاى در حال وقوع است طورى كه كوهها انگار داشتند جابجا مىشدند، گلولههاى خمپاره و توپهاى دشمن وجب به وجب مواضع نيروهاى خودى را شخم مىزدند، به شكلى كه يك لحظه هم نمىشد به سمت نيروهاى دشمن سرك كشيد و از حال و روزشان سردرآورد.»
در اين طرف جبهه، پشت خاكريزهاى دشت پنجوين، دشمن زخم خورده، با تمام قوا خاكريز و تنها پناهگاه نيروهاى خودى را زير آتش شديد خود گرفته بود. خورشيد كمكم به نيمه آسمان نزديك مىشد و جنگ نابرابر مهدى خندان و همرزمان سبك اسلحه بسيجى او، با دشمنى كه تانكهاى پيشرفته و ادوات مدرن خود را به رخ مىكشيد، با شدت تمام ادامه داشت.
عباس بهرامى يكى از نيروهاى گردان عمار ياسر، از يورش نيروهاى اين گردان به تانكهاى دشمن مىگويد:
«فرمانده گردان - شهيد اسماعيل لشكرى - هر يك از بچهها را براى شكار يك تانك در نظر گرفته بود. با اشاره فرمانده گردان آر.پى.جىزنها بلند شدند و پشت تانكها به ستون ايستادند. برادر اسماعيل لشكرى با حوصله زياد به هر يك از برادران كه مىرسيد، با انگشت به تانكى اشاره مىكرد و تذكرهاى لازم را داد. قرار بر اين بود كه بچهها در ساعت معين، عمليات را شروع كنند. آر.پى.جىزنها كه شكار خود را جلو چشمشان ديدند، شروع كردند به مسلح كردن قبضهها.
هنوز پنجمين آر.پى.جىزن نسبت به كارش توجيه نشده بود كه زمين زير پاى ما لرزيد و ده پانزده مترى پشت سرمان به آتش كشيده شد. يكى از بچهها زودتر كارش را شروع كرده بود. موشك درست به برجك تانك خورد و آن را به آتش كشيد. تانكها با چراغ روشن به حركت درآمدند. بچهها چارهاى غير از شليك نداشتند. هر كس تا جايى كه مىتوانست با آر.پى.جى شليك مىكرد. بچهها موفق شدند چند تانك دشمن را شكار كنند. بقيه تانكها به طرف بچهها پيشروى كردند و خدمه كاليبر آنها با دوشكا روى سرمان آتش درو مىريختند.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صفحه 108. ×××
حاج همت هر لحظه با بىسيم تماس مىگرفت و از علىاكبر حاجىپور فرمانده تيپ يكم عمار، اوضاع و احوال خط را مىپرسيد. حاجىپور هم طبق معمول با همان لهجه شيرين آذرى به حاج همت مىگفت:
حاجى! خيالت راهت باشد، اين بسيجىهاى بىترمز ما، شاخ اين بعثىها را مىشكنند.
او با موتور تريل مدام از طول خاكريز عبور مىكرد و نيروها را براى دفاع از مواضع به دست آمده تشويق مىكرد. باران خمپاره و كاتيوشا بود كه بر سر بچهها ريخته مىشد، خاكريزى كه تازه احداث شده بود فاقد سنگر و جان پناهى مناسب بود. بچهها بدون داشتن كمترين پناهگاهى با تمام قوا دفاع مىكردند. در يك لحظه آسمان تيره و تار شد. همهجا را دود و آتش فرا گرفت. يكى از آن ميان فرياد زد: «يا حسين! برادر حاجىپور...» دود و آتش فرو نشست و پيكر غرقه به خون علىاكبر لشكر در گوشهاى از خاكريز آرام گرفت. خبر خيلى زود در خط پيچيد «حاجىپور شهيد شد» فرمانده تيپ يكم عمار، همان كسى كه عاشق بسيجىها بود و بچههاى بسيج عاشق او، مردانه جنگيد تا اينكه به خاك شهادت درغلتيد. شهادت حاجىپور قلب مهدى را شكست. مهدى با اينكه آدم شوخ و بذلهگويى بود، اما شهادت حاجىپور او را در خودش فرو برد. مهدى با يادآورى خاطرات شيرين دورانى كه با حاجىپور بود، به خودش آرامش مىداد. عمليات با دستيابى به درصدى از اهداف خود متوقف شد و نيروها براى تجديد قوا و سازماندهى مجدد، راهى چادرها شدند.
مرحله سوم از عمليات «والفجر 4« طى چند شب حملههاى گسترده و پيگير رزمندگان اسلام در عمق مواضع دشمن به پايان رسيد. در طى اين عمليات، نيروهاى خودى در ارتفاعات و مناطق حساس مستقر شدند و به اين ترتيب حلقه محاصره شهر «پنجوين» عراق تنگتر شد.
از طرف ديگر، منطقه عملياتى و به ويژه ارتفاعات «كانى مانگا» به خاطر اشراف بر تنگه «روكان» (پنجوين) با شروع عمليات «والفجر 4« و شكستهاى پياپى دشمن در مراحل اول و دوم بسيار حساس شده بود و دشمن با آگاهى از حساسيت اين منطقه، در طى دو هفته به طور گسترده، لشكرها و تيپهاى پياده و زرهى خود را وارد منطقه كرده بود. غافلگيرى دشمن در اين مرحله از عمليات امكانپذير نبود، چرا كه عراقىها هر لحظه احتمال عمليات را از سوى نيروهاى ايرانى مىدادند. آرايش نظامى دشمن در اين مرحله از عمليات به نحوى بود كه از تمركز و تشكيل يك خط ثابت و مستحكم اجتناب كرده، نيروهاى خود را به شكل پايگاههاى كوچك و كمينهاى پراكنده، در مناطق مختلف گسترش داده بود.
ارتش عراق در نبردهاى كوهستانى، سابقه و تجربه كافى داشت. نبرد در ارتفاع بازى دراز (سال 60(، نبرد در شياكوه و تنگ كورَك (مراحل يكم و دوم عمليات مطلع الفجر - سال 60)، نبرد در قله 2519 جبهه حاج عمران (عمليات والفجر 2 - سال 62( و همچنين نبرد در ارتفاع نمه كلانبو (كله قندى مهران، عمليات والفجر 3 - سال 62( از جمله اين نبردها است. اكنون در قله 1904 كانىمانگا، نبردى بزرگ در جريان بود.
پس از عمليات مرحله سوم، بيشتر گردانهاى تيپهاى 1 و 2 و 3 لشكر 27 كه وارد كارزار شده بودند، بازسازى و سازماندهى شدند. گردانهاى تيپ 1 عمار در حساسترين و عميقترين مواضع دشمن وارد كار شدند و به خاطر شهادت فرمانده تيپ، علىاكبر حاجىپور، و شهادت فرمانده يكى از گردانهاى آن، يعنى، ابراهيم معصومى، نياز به سازماندهى پيدا كردند.
از طرف ديگر، گردانهايى كه در عمليات شركت نكرده بودند و با منطقه آشنايى كافى نداشتند، با ادغام در گردانهاى شركت كننده در عمليات و با ورود كادر گردانهاى عمليات ديده، تقويت شدند.
گردان «انصارالرسول»، از جمله واحدهايى بود كه براى اجراى مرحله تكميلى عمليات و جبران كمبود نيروى گردان مالك اشتر، يك گروهان از نيروهاى خود را در اختيار آن گردان قرار داد. در مقابل تعدادى از فرماندهان گردان مالك با گردان انصار همراه شدند.
با شهادت سردار اسلام، ابراهيم معصومى، رزمندگان گردان كميل به نيروهاى گردان مقداد پيوستند تا به فرماندهى احمدنوزاد در عمليات مرحله تكميلى شركت كنند و به همين ترتيب، گردانهاى ابوذر، مسلم، بلال و حمزه (جمعى تيپ 3 ابوذر) تغييراتى در سازمان رزم خود ايجاد كردند.
براى مرحله تكميلى عمليات «والفجر 4« از تمام تيپهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، گردانهايى در نظر گرفته بودند كه داراى دو گروهان تقويت شده××× 1 گروهان تقويت شده داراى چهار دسته و شامل 200 نفر است. ××× و يا استعداد نيرويى در حدود سه گروهان داشتند. دشمن پس از پايان مرحله سوم عمليات و تنگتر شدن حلقه محاصره شهر «پنجوين»، احساس خطر بيشترى كرد و با مستحكم كردن خطوط پدافندى خود در ارتفاعات و دشت، و نيز با ايجاد موانع و جايگزينى نيروهاى تازه نفس، اقداماتى را براى مقابله با عمليات و حمله مجدد رزمندگان اسلام انجام داد. از سوى ديگر، مهدى كه با شهادت حاجىپور اينك عَلَم فرماندهى تيپ يكم عمار را بر دوش مىكشيد، سعى داشت با بازسازى و ادغام گردانها چند گردان را براى عمليات آماده كند. ضمن آن كه با انجام عملياتهاى شناسايى، درصدد شناخت بيشتر مواضع دشمن بود. جالب اينكه در اين امر نيز مانند ديگر كارها، هوش و ذكاوت فراوانى بروز مىداد. حاج آقا پروازى كه در يكى از مأموريتهاى شناسايى با مهدى خندان همراه شده بود، به اين استعداد وافر او به خوبى پىبرد. او مىگويد:
«در پايان مرحله سوم عمليات والفجر 4، بر روى ارتفاعات كانىمانگا، هنوز بخشى از اين ارتفاع سقوط نكرده بود. قرار بود بچهها از آن قسمت عقب بكشند. اما هنگام بازگشت تعدادى كمين عراقى بود كه سر راه بچهها قرار داشت. در حال بازگشت بوديم كه به يك كمين گروهى برخورديم. توى كمين چند تا چراغ روشن بود و فكر مىكنم حدود 15 سرباز عراقى داخل كمين بودند. ما توى ستون داشتيم حركت مىكرديم كه يكى از بچهها اسلحهاش را از ضامن خارج كرد و گرفت طرف كمين دشمن، اما تا مهدى فهميد، فورى پريد و او را بغل كرد و مانع تيراندازى او شد. با پچ پچ خفهاى به او گفت: ببين برادر جان! وقتى كه توى دل شب دارى به كمين عراقى مىرسى، اگر بخواهى با اسلحه تيراندازى كنى، اين كار تو با اصول نظامىگرى جور درنمىآيد؛ اگر با چيزى ديگر سرباز دشمن را در سنگر كمين مىتوانى از بين ببرى، ببر اما با اسلحه نه، چون سربازان دشمن آتش دهنه تفنگ تو را مىبينند و ما را به رگبار مىبندند. اما متأسفانه تا مهدى او را رها كرد، آن جوان خامى به خرج داد و يك تير شليك كرد، به محض اين كه تير انداخت، متقابلاً از سمت عراقىها خودش تير خورد و نقش زمين شد...
مهدى به سرعت مسير حركت ستون را تغيير داد، اما ديگر دير شده بود عراقىها شروع كردند به رگبار بستن روى ستون نيروها. بچهها درازكش خوابيدند روى زمين.
مهدى نيروها را پراكنده كرد و بعد، از نقطهاى ديگر آنها را به كمين رساند و گفت اين همان كمينى است كه ما يك ساعت پيش با آن درگير شديم، راه نابود كردن اين موضع كمين استفاده از اسلحه نيست، اگر با اسلحه بزنيد باز هم شما را درو مىكنند. بعد خودش آمد و به سرعت ضامن چند نارنجك را كشيد و آنها را انداخت توى سنگر كمين، به طورى كه هيچ يك از عراقىها نتوانستند با ما درگير شوند؛ همگى كشته و يا مجروح شدند و يا فرار كردند. توى آن شرايط بحرانى مهدى به اين سرعت تصميم گرفت و همه اينها نشان دهنده فهم و دقت و درايت نظامى بالاى مهدى در به كارگيرى تاكتيكهاى نظامى بود.»
كارِ شناسايى از مواضع دشمن به اتمام رسيد و نيروهاى اطلاعاتى به حاج همت اعلام آمادگى كردند كه منطقه براى اجراى عمليات آماده است. مهدى با كار طاقت فرسا سعى در آماده كردن نيروهاى تحت امر خود براى شركت در اين مرحله از عمليات داشت. او با كسب تجربه از اتفاقات مرحله سوم عمليات، نقاط ضعف و قوت عمليات را براى فرماندهان گردانها تشريح مىكرد. اما اين بار واژه واژه صحبتهاى مهدى، بوى جدايى و پرواز مىداد، پرواز و دل كندن از دنياى خاكى و ملحق شدن به سرچشمه آن نور ازلى كه شمس شهادت است و آن، حسين بن علىعليه السلام است. على جزمانى××× 1 على جزمانى فرمانده گردان مقداد بن اسود لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، روز 13 اسفند 1365 طى عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد. ××× فرمانده گردان مقداد بن اسود، درباره بروز اين حالات در كنش و منش مهدى گفته است:
«بچه هايى كه قرار است شهيد بشوند از چند روز قبل حركات و رفتارشان طور ديگرى مىشود، البته طورى نيست كه من بتوانم تفسيرش كنم، يعنى قابل بيان نيست بلكه بايد با اينها برخورد كرد، بايد اينها را ديد و عوالمشان را درك كرد، يكى از همين افراد برادر عزيزمان مهدى خندان بود كه من از سه روز قبلتر، احساس كردم اين برادرمان به انتهاى خط رسيده و موعد پروازش نزديك است، حالاتش، حالات ديگرى بود، چشمهايش اكثراً اشكآلود بود و بيشتر با خداى خودش راز و نياز مىكرد. وقتى داشتيم مىرفتيم عمليات، من به وضوح شادابى و نشاط را در چهره ايشان ديدم. شب حمله، شبى مهتابى بود و وقتى نور مهتاب به چهره مهدى مىافتاد، نور از سيماى او ساطع مىشد. من سه سال با مهدى بودم، اما هيچوقت چهرهاش را آنطور نورانى نديده بودم، دقيقاً چهرهاش مصداق توصيفى بود كه استاد مطهرى از شهيد داشت: «نشاط شهيد، نشاط زنده است.»
وقتى درگيرى شروع شد چيزى كه اصلاً براى مهدى معنا نداشت ترس و واهمه از دشمن بود. در گير و دار درگيرى، وقتى به مهدى نگاه مىكرديم پندارى تمام قامت او را با نور پوشانده بودند. وقتى هم كه درگيرى شروع شد تنها چيزى كه براى او اهميت نداشت ترس بود. او با رشادت و شجاعتى عجيب، رجز مىخواند و بچهها را به سمت دشمن هدايت مىكرد و...»
لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با ادغام گردانها در يكديگر و با استعداد كمترى از مرحله قبلى عمليات، براى انجام ادامه مرحله سوم نبرد والفجر 4 يا همان مرحله تكميلى آماده مىشد. مهدى اين بار مسؤوليتش سنگينتر بود، او با شهادت حاجىپور بايد به تنهايى بچههاى تيپ 1 عمار را هدايت مىكرد.
محدوده عملياتى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در مرحله تكميلى، قله 1904 و يالهاى غربى و شرقى آن، ارتفاع 1900 و نيز تصرف تپههاى مشرف به جاده، دره ميانه - نالپاريز بود.
آنچه هست تنها نسيمى از بهشت كوى شهيدان است، قلمها را غلاف كردن شايستهتر است تا سياه كردن كاغذ، چه از شهيدان گفتن بس دشوار و ناممكن است... مهدى نيز يكى از خيل تكسواران اين قبيله كربلايى بود، او عاشق بود و عشق ازلى را چارهاى جز جانبازى تا رسيدن به وصال معشوق نيست. او هميشه حسرت پيوستن به قافله شهيدان را داشت و هر همراهى كه در اين راه از او سبقت مىگرفت، موجب حسرت بيشتر او مىشد.
او راه رسيدن به آسمان را يافته بود و بوى خون را از آسمان لايتناهى استشمام كرده بود. او بوى خون را از كربلا شنيده بود. آيا ميان كربلا و آسمان قرابتى بود. يكبار شنيده بود حاج آقا پروازى در غيبت او در گردان، روايتى از اهل بيت عصمت و طهارتعليه السلام را براى بسيجيان لشكر بازگو كرده است و بدنبال آن روضهاى خوانده بود و چه اشكها و شورها كه بر اثر بازگويى آن روايت به پا نشد: مهدى وقتى به موضع گردان بازگشت و خبر آن انقلاب روحى بچهها به او رسيد، سر از پا نشناخته، در حسرت شنيدن آن روايت از دهان راوى، شبانه سنگر به سنگر و چادر به چادر را جست و جو مىكند. بالاخره راوى را مىيابد و از او با اصرار مىخواهد تا آن روايت را برايش نقل كند. راوى نيز روايت را بازگو مىكند. مهدى وقتى كه آن حديث نورانى را مىشنود به حدى منقلب مىشود كه به ناچار رازهاى ناگفته خود را در نزد راوى بر زبان جارى مىكند.
حاج محمد پروازى در وصف نشانههاى پرواز مهدى مىگويد:
«آبان ماه سال 62 بود و ما در محل قرارگاه تاكتيكى لشكر؛ در مريوان مستقر بوديم. نيمههاى شب بود كه مهدى آمد سراغم و به من گفت: شنيدهام شما حديثى را براى بچهها نقل كردهايد دوست دارم آن حديث را براى من هم بگوييد. گفتم: باشد و حديث را خواندم. ديدم ايشان گريهاش گرفت. گفتم: چرا ناراحت شدى؟ مگر از عمليات مىترسى؟ گفت: حاجى تو خودت مىدانى كه من مرد ترس نيستم ولى نمىدانم چرا آسمان اينجا بوى خون مىدهد. حرفش را جدى نگرفتم و گفتم: باز كه شروع كردى... گفت: نه حاج آقا اين آسمان بوى خون مىدهد، گفتم: ما كه نفهميديم يعنى چه؟ گفت: يعنى مىخواهد عمليات بشود. گفتم: اينقدر را كه من هم مىفهمم كه مىخواهد عمليات بشود. گفت: نه بگذار خبرى به تو بدهم. تا سه روز ديگر لشكر قطعاً وارد عمليات مىشود. گفتن اين خبر كار سادهاى نيست. چون من يادم است توى عمليات كربلاى يك××× 1 عمليات كربلا 1، در تاريخ 10 تيرماه سال 1365 و با هدف آزادسازى شهر استراتژيك مهران آغاز شد و رزمندگان اسلام ضمن آزادى مهران، تلفات سنگينى به دشمن وارد آوردند. ×××؛ گردان كميل از لشكر 27 تا پيش كمينهاى عراقى هم رفت، حتى به من گفتند: اين سياهى كه مىبينى كمين عراقى است و آن را بزنيد، اما همان موقع بىسيم زدند و گفتند: عمليات منتفى شده و برگرديد عقب، حتى مىخواهم اين را بگويم كسى ممكن است بگويد امشب عمليات مىشود ولى اينكه حتماً چنين خواهد شد يا خير، اعلام قطعى آن كار هر كسى نيست؛ اما مهدى برگشت و به من گفت: سه روز ديگر اينجا عمليات مىشود با شوخى و مزاح به او گفتم: بارك الله، مطمئنى؟! خيلى جدى گفت: بله. با تعجب گفتم: بابا تو علم غيب دارى! خنديد و گفت: نه حاج آقا، علم غيب من كجا بود؟ ولى به شما مىگويم تا سه روز ديگر عمليات مىشود. بالاتر از اين را هم دوست دارى به تو بگويم؟! گفتم: بالاتر چيست؟! گفت: حاجى جون سه روز ديگر عمليات مىشود، من هم راهى اين عمليات مىشوم و توى همين عمليات هم شهيد مىشوم. گفتم: مهدى جان! برادر من، آخر اين چه حرفهايى است كه ميزنى، از كجا مىدانى عمليات مىشود؟ اصلاً از كجا مىدانى شهيد مىشوى؟ گفت: حاج آقا بالاتر از اينها را به تو بگويم؟! سه روز ديگر عمليات مىشود من مىروم عمليات و هفتاد و دو ساعت بعد از اين ساعتى كه دارم با شما حرف مىزنم گلولهاى به قلب من مىخورد و شهيد مىشوم. او اين حرفها را به من زد و رفت و من همهاش به اين فكر مىكردم كه آخر اين حرفها به مهدى نمىخورد، ولى از روى كنجكاوى از يكى از رفقا پرسيدم: ساعت چنده؟ گفت: ساعت يازده و ربع شب است. سه روز بعد عمليات شد. همانطور كه مهدى گفته بود. گردان ما، در عمليات شركت كرد بنده و مهدى خندان با هم بوديم.
على جزمانى در توصيف حالات مهدى مىگويد:
«نشسته بوديم و صحبت مىكرديم. قرار بود قبل از غروب آفتاب نيروهاى باقيمانده گردان را از بُنه تداركاتى××× 1 محلى در نزديكى خط مقدم جبهه، كه آذوقه و مهمات در آنجا ذخيره مىشود. ××× به طرف خط حركت دهيم.
مهدى گفت:
«على! من ديشب خواب ديدم كه شب تاسوعاست. مجلس باشكوهى داشتيم و سينهزنى مىكرديم. همه داشتند گريه مىكردند. من هم آنجا چند بيتى خواندم. حال و هواى عجيبى بود.
بعد گفت:
«على! اين شب تاسوعايى كه من ديدم، حتماً عاشورايى به دنبال دارد.» بايد راه مىافتاديم. مىخواستم بند پوتينهايم را ببندم، گفتم:
«اين پوتينها اذيتم مىكند.»
مهدى گفت:
«بيا پوتينهايمان را عوض كنيم!»
پس از آن مهدى آيهاى از قرآن خواند و گفت:
«اجل هر كس فرا برسد، امكان ندارد يك لحظه هم تغيير كند.»
تا آخرين لحظه كه بُنه را ترك كرديم، از شهادت و شهيد شدن حرف مىزد، قرآنى همراه داشت كه امضاء و تبرك شده امام بود. دو سه سال قبل، آن را مدتى به من داده بود و من دوباره به او برگردانده بودم. دم غروب باز گفت:
«بيا اين قرآن مال تو باشد!»
ولى من قبول نكردم، نگاهى كرد و گفت: «يك بار ديگر هم اين را به من پس دادى. حالا هم اگر نمىگيرى مهم نيست، اما يادت باشد وقتى شهيد شدم، از روى جنازهام بردار!»
قرآن را بوسيد و تو جيبش گذاشت.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صص 158-157. ×××
نيروهاى رزمنده، پيشروى خود به سمت مواضع دشمن را شروع كردند. محمد پروازى مىگويد:
«گردانهاى مقداد و مالك با گردانهايى از بچههاى ارتش ادغام شده بودند. گردان حركت كرد و يال سمت راست را رفت بالا و به فاصله 500-400 مترى عراقىها رسيديم . عراقىها تا فهميدند عمليات شده، شروع كردند به آتش تهيه بسيار سنگين ريختن؛ به حدى كه اين مدل آتش تا آن موقع هيچ جاى كانىمانگا ريخته نشده بود. از هر طرف تير و خمپاره و گلوله توپ بود كه به زمين اصابت مىكرد و تعدادى را شهيد و مجروح مىكرد، از آن نقطه كسى نتوانست جلوتر برود. اما از كل بچهها، هفت نفرى شروع كردند به جلو رفتن و اين فاصله 500-400 مترى را طى كردند تا رسيدند زير پاى عراقىها. البته اين را هم بگويم؛ موقعى كه بچهها سينهكش خوابيده بودند، مهدى بلند شد و شروع كرد به رجز خواندن. گفت: منم مهدى خندان، پسر امامقلى خان، معاون تيپ عمار، آنها كه مىخواهند با مهدى خندان بيايند، به پيش!
از اين تعداد، همين هفت نفر رفتند تا رسيدند به 60-50 مترى خطالرأس جغرافيايى. همين تعداد اول روى زمين دراز كشيدند تا وضع خطالرأس را شناسايى كنند. آنها به صورت ستون جلو رفته بودند كه نفر اول مهدى خندان بود و من نفر چهارم يا پنجم بودم.
على جزمانى مىگويد:
«در حالى كه همه ستون خوابيده بود، با قامتى استوار پيشاپيش ستون ايستاده بود و داشت بالاى قله را نگاه مىكرد. صورتش را برگرداند و نگاهى به بچههايى كه زمينگير بودند كرد و دوباره قلّه را زير چشم گرفت. من با دقت براندازش كردم انگار دور قامتش را هالهاى از نور فرا گرفته بود.
در بالاى ارتفاع، غير از تيربار و دوشكا يك توپ ضدهوايى شيليكاى چهارلول هم درست در مقابل ستون كار مىكرد و امان همه را بريده بود. مهدى طاقت نياورد پيش من آمد و گفت:
«على! من مىروم چهارلول را خاموش كنم.»
بلند شدم و گفتم:
«من هم همراهت مىآيم.»
مهدى به آرامى روى شانهام فشار داد و گفت:
«نه، على جان! تو پيش بچهها باش و به گردان كمك كن!»
چارهاى نداشتم. مسؤول يكى از گروهانها شهيد شده بود و مهدى مرا به جاى او انتخاب كرده بود. مدتى نگذشت كه با چهار پنج نفر به سمت بالاى تپه خيز برداشت. نرسيده به سنگر عراقىها، شيب زمين كم مىشد. زمين تقريباً صاف و هموارى بود كه عراقىها در آن مين كاشته بودند. چند رديف سيم خاردار حلقوى هم بود، كه كار را مشكلتر مىكرد. مشكل عمده عبور از موانع بود. اگر از ميدان گذرگاهى باز مىشد، آنوقت به راحتى چهار لول دشمن منهدم مىشد.»
حاج پروازى از فرجام آن شب عاشورايى مىگويد:
«رفتم نزديك مهدى ديدم همه بچهها زير آن آتش بىامان دشمن، به رو دراز كشيدهاند؛ اما مهدى از شدت خستگى نشسته روى زمين و دراز نكشيده. تا مرا ديد گفت: حاجى تو هم كه اينجايى؟ گفتم: بله، چرا تو باشى ما نباشيم. يك مقدارى كه نشست و نفسش تازه شد، درجا بلند شد و با تمام قامت ايستاد، آتش هم خيلى سنگين بود، من از جا نيمخيز شدم، دستش را گرفتم و فرياد زدم: مرد! به تو مىگويم دراز بكش تا آتش سبك بشود. مهدى ابتدا دراز كشيد ولى لحظهاى بعد به سرعت بلند شد و ايستاد. گفتم: چرا دوباره بلند شدى؟ گفت: حاجى، من تا به امروز در مقابل تير و تانك و توپ دشمن سر خم نكرده بودم، اين يك دقيقهاى هم كه اينجا دراز كشيدم براى اين بود كه شما گفتيد دراز بكش، والا من آدمى نبودم كه زير آتش اين نامردها دراز بكشم!
به نظر من به خاطر همين جگرآورى و رشادت مهدى بود كه در بين بچههاى لشكر به شير كوهستان معروف شد. مهدى بلافاصله بلند شد و رفت جلو. 6-5 دقيقهاى گذشت. من يك لحظه او را نديدم تا اينكه خودم را كشيدم توى خطالرأس جغرافيايى، نگاه كردم به مهدى كه حالا رسيده بود كنار سيم خاردار عراقىها. رفتهبود وسط سيمهاى خاردار حلقوى كه پر از مين بود. بدون هيچ سيمچين يا وسيلهاى و بدون همراه داشتن تخريبچى. آخر از تخريب چىها، يكى شهيد شده بود، يكى مجروح. بالاخره مهدى مىخواست از توى سيم خاردار راهى پيدا كند و معبرى براى بچهها باز كند. برانكارد هم نبود كه بچهها آن را روى سيم خاردار بگذارند و رد شوند، بعد من ديدم مهدى دستهايش را انداخت توى كلافِ سيمخاردار و فشار داد. سيم خاردار را باز كرد. اما سيمخاردارها از يك طرف دستش رفته بودند و از آن طرف ديگر دست او بيرون زده بودند. از دستهايش شرشر خون مىريخت. توى همين وضعيت، سرش را كرد توى حلقههاى سيمخاردار و رفت نشست وسط سيمها، با چه مشقتى دستهايش را از توى سيم خاردار درآورد و يكىيكى مينها را برداشت و چيد كنار. سريع معبر را باز كرد و بعد دستهاى خونآلودش را دوباره انداخت آن طرف سيم خاردار، دوباره شانههايش گير كرد به سيم و تيغههاى تيز سيم خاردار پيراهن و زيرپوش و پوست تنش را پاره كرد و خون زد بيرون. بالاخره خودش را از دست آن تيغها هم نجات داد و از سيم خاردارها گذشت. دستش را برد سمت نارنجك و نارنجك را درآورد مىخواست ضامن نارنجك را بكشد كه در يك لحظه تيربارچى دشمن از بالاى سرش او را ديد و لوله كاليبر 14/5 ضدهوايى را گرفت روى سينه مهدى و او را به رگبار بست. يك لحظه گفت: آخ بعد دستهايش را به شكل صليب باز كرد و به پشت، روى سيم خاردار عراقىها افتاد. من از برادرى كه امروز هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود، همان موقع پرسيدم:
فلانى ساعت چند است؟ گفت: 11/15 است، يعنى از همان وقتى كه مهدى گفته بود شهيد مىشوم تا لحظهاى كه شهيد شد دقيقاً 72 ساعت طول كشيد.»
آرى مهدى راست گفته بود، آسمان بوى خون مىداد و ملائكه عرش الهى صف در صف در دل آسمان به انتظار نشسته بودند. مهدى تن مهربان خويش را به تيغ خونريز دشمن سپرد و در بارگاه ملكوت، امام حسينعليه السلام و ياران وفادارش چشم انتظار الحاق يك عاشورايى ديگر بودند. صعود مهدى از سينهكش سنگى ارتفاعات كانىمانگا، كار ملائك را آسانتر كرد و او از همانجا به آسمانها پرواز كرد.
على جزمانى از بازتاب شهادت مهدى در لشكر 27 مىگويد:
«پيكى كه همراه مهدى فرستاده بودم، حدود بيست دقيقه بعد برگشت. در دل هواى شنيدن خبر بدى را داشتم. پرسيدم:
«مهدى چى شد؟»
«مهدى شهيد شد.»
براى چند لحظه دنيا پيش چشمهايم تيره و تار شد. عرق سردى روى پيشانىام نشست و مبهوت و متحير خشكام زد. تمام بچههاى گردان مقداد افسرده بودند. هنوز باورم نمىشد. مىگفتم شايد اشتباهى شده باشد. در اردوگاه اولين كسى را كه ديدم احمد نوزاد××× 1 فرمانده گردان مقداد بن اسود بود. روز 21 دى 1365 طى نبرد كربلا 5 به شهادت رسيد. ××× بود. او را كه ديدم، گريه مهلتم نداد. او هم بغضش تركيد. بعد برادر كارور××× 2 محمدرضا كارور در نبردهاى والفجر مقدماتى و والفجر يك، فرمانده گردان مقداد بود و مهدى خندان، جانشينى او را در آن گردان به عهده داشت. از تابستان 62 فرماندهى گردان مالك اشتر را به عهده گرفت و سرانجام در عمليات خيبر، با همين سمت در روز 8 اسفند 1362 به شهادت رسيد. ××× به جمع ما پيوست. عزاى عمومى در لشكر به پا شده بود.»
در فرجام نبرد حماسى والفجر 4، گردانهاى رزمى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به اردوگاه شهيد بروجردى (معروف به قلاجه) بازگشتند تا پس از نزديك به 6 ماه حضور مستمر در منطقه جنگى و شركت در دو مرحله پايانى عمليات دشوار والفجر 4، به شهر و ديارشان مراجعت كنند. عصر روز سوم آذرماه سال 1362، حاج همت ضمن حضور در جمع رزمندگان لشكر، خطاب به آنان سخنرانى پرشورى ايراد كرد. فرمانده محبوب لشكر 27، در فرازى از بيانات خود، ضمن تجليل از رشادتها و رنجهاى عظيم سرداران و رزمندگان حاضر در نبرد كوهستانى والفجر 4، به شهادت حماسى مهدى خندان اشاره داشت؛ و از او با لقب «شير كوهستان» ياد كرد و گفت:
«... شما برادران بسيجى، در طول اين شش ماه، در جبهه وقايع و حوادث بسيارى را از نزديك ديديد و درسهايى بزرگ آموختيد. شما خود شاهد بوديد كه سردار شجاعتان اكبر حاجىپور چگونه شهيد شد. شما ديديد كه شير كوهستان؛ مهدى خندان، چگونه بر روى قله 1904 به شهادت رسيد.
امروز، شما با كولهبارى از خاطرات و درسها به شهرها و خانههايتان بازمىگرديد. اين مسؤوليت بزرگ، بر دوش شما است كه آنچه را شاهد بوديد، براى مردمى كه تشنه دانستن اين حقايق هستند، بازگو كنيد و در تاريخ، براى نسلهاى آينده به يادگار بگذاريد. در روايت از قول معصومعليه السلام آمده است: اگر شما انسانهاى مؤمن و متقى در جنگى شركت كرديد و براى شهادت به ميدان رفتيد، اگر شهيد هم نشويد، اجر شهيد را بردهايد.
مواظب باشيد كه اين اجر الهى را از بين نبريد. شما مثل شهيد زنده هستيد. انشاءالله بتوانيد راه شهداء؛ راه عزيزانى مثل حاجىپور و خندان را محكم و پر قدرت ادامه دهيد. و بدانيد اى عزيزان، ما در اين راه، بايد ثابتقدم باشيم.»
هنوز هم مادران صبو بزرگ، با لالايىهايى گرم، به گرمى جانسوزترين نوحههايى كه مهدى بر شهادت معصومانه علىاصغر حسينعليه السلام مىخواند، كودكانشان را خواب مىكنند. هنوز هم بچه بسيجىها و فرزندان شهيدان، با نگاه مشتاق خود افق دور دست را مىكاوند تا كه شايد، مهدى خندان، از پيچ كوچهها به سويشان بشتابد و آنان را با يك سبد لبخند و يك بغل پر از كتاب، به ميهمانى شور و شعور فرا خواند. و بالاخره...
هنوز هم صحن و سراى مقدس خانهاى در محله جماران، آن افتخارى را كه در يك شب آفتابى نصيب مهدى شد، از ياد نبرده است؛ چه او پاسدار حريم شمس ولايت بود و ولايتِ ذريه آفتاب، پاسدار او.
كلام آخر مهدى، در وصيت نامه صميمانهاى كه از او به يادگار مانده، كلام آخر اين مختصر هم هست:
«... اى خداى مهربان ، از ما اين خون ناقابل و جان بىمقدار را كه خود به ما عطاء كردى، بپذير و ما را از شفاعت حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم و اهل بيت عصمت و طهارت خصوصاً ابا عبدالله الحسينعليه السلام محروم مگردان.»
*** ياد شهيدان به خير ***
××× : اين علامت به معناي پي نوشت است. كه جملات داخل اين دو علامت پي نوشت توضيح كلمه قبل از اين علامت مي باشد.
پيشكش به محضر:
- پدر و مادر صبور و با وفاى مهدى كه هر ساله در اربعين حسينى ياد مهدى را زنده مىكنند.
- دلاور مردان گمنام گردان هشت سپاه تهران
- مردم غيور منطقه ريجاب
- برو بچههاى باصفاى لشكر 27 محمد رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم)
و با تقدير و تشكر از نويسنده متعهد بهزاد بابایی كه زحمت نگارش طرح اوليه اين دفتر را متحمل شد.
سرآغاز
اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم...
خود را در عبور از تاريكىها مىبينم؛ در پس پرده غفلت، در هنگامهاى از نبرد حق و باطل در ميان آتش و خون، در محلى كه آتش و گلوله قيامت برپا كردهاند و باز قابيليان سنگ ستم بر فرق ذريه هابيل مىكوبند. در مكانى كه باز شمشير نفاق بر فرق عدالت فرود مىآيد، در زاويه مهجورى كه زهر فرزند هند جگرخوار، لختهاى از جگر حسنعليه السلام را به درون تشت غربت سرازير مىكند، در جايى كه خيل يزيديان، حسين (عليه السلام) را به مسلخ مىبرند و باز تير بود و گلو، آتش بود و خيمه، شمشير بود و پهلو و سينه. در آن غوغا، مردى را مىبينم كه قامت افراشته، سينه سپر ساخته و رو در روى تماميت اردوى اهريمن ايستاده. تيرهاى زهرآگين را به جان خريده تا مردانگى نميرد و سلسله اهل فتوت منقطع نگردد. من نورى را ديدم كه به آسمان مىرفت، تا اوج بىانتهاى گنبد سبز فاطمى و شنيدم نواى دلنشينى را از حنجر جوانمردى آسمانى، كه بر ستيغ جبال كربلايى چهارمين والفجر رشادت، خطاب به خصم دون فرياد برآورد:
منم، خندان... مهدى خندان.
فرزند محرم
مادر بخور تازه است. الان از باغ بالا كَندم.
مادر گفت: الهى خير ببينى دخترم، ميل ندارم خودت بخور.
به ياد كربلا دلها غمين است / دلا خون گريه كن چون اربعين است
صداى دسته عزادارها بود كه نزديك و نزديكتر مىشد. زن خودش را كنار پنجره رساند و چشم به دسته سينهزنى دوخت. عرق سردى بر پيشانىاش نشست و همراه با آن درد مرموزى او را فرا گرفت. دختر از چهره مادر، اوج درد او را خواند و رفت داخل دسته سينهزنى و صدا زد: بابا، بابا، بيا، مامان حالش بد شده. امامقلى زود خودش را رساند بالاى سر زن، وقتى فهميد درد، درد زايمان است رفت سراغ خانم قابله.
صداى گريه نو رسيدهاى كوچك با صداى عزاداران حسينى درهم آميخت.
لواسان كوچك به عطر ميلاد فرشتهاى زمينى معطر شد: آن روز، اولين روز تيرماه سال 1340 بود. در آن ظهر داغ تيرماه، لواسان كوچك، ديگر كوچك نبود. آن روز گريه «مهدى» با غريو شيون حسين حسين عزاداران حسينى گره خورد و شميم ياسهاى زهرايى در كوه و دشت لواسان پراكنده شد.
مهدى به دنيا آمده بود. در خانوادهاى كه مادر مدرس قرآن بود و پدر صحراگردى رنج كشيده. او با آمدنش شور و نشاط و سرسبزى و بركت را به خانه امامقلى خندان هديه آورد.
پدر مهدى مىگويد:«از موقعى كه خداوند اين بچه را به ما داد يك بركت و نعمت خارقالعادهاى به خانواده ما وارد شد. سال 1340، من علاوه بر كشاورزى، در سد لتيان هم كار مىكردم. زمستان همان سال، قرار شد مهدى را بيمه كنم. شش ماهه بود و وقتى عكس ششماهگى او را تحويل بيمه دادم، متصدى آنجا فكر كرد مهدى پنج ساله است.»
همه عوامل محيطى و تربيتى دست به دست هم داده بودند تا اين كودك خردسال را به سمت تقديرى بكشانند كه در آسمان برايش رقم زده شده بود. از اين رو هر روز كه از دوران طفوليتاش سپرى مىشد، نشانى به نشانهاى بزرگى او افزوده مىشد. روزى از روزها مهدى خردسال كه بيشتر از سهسال نداشت، به سختى بيمار شد، شدت بيمارى چنان بود كه كودك به حال اغماء افتاد. مادر مهدى، خاطره تلخ آن روز را خوب به ياد دارد:
«آن روز غروب، مريضى مهدى خيلى سخت شد، راه دور و درازى را بايد مىرفتيم تا آب بياوريم. وقتى رفتم، پدرش بالاى سرش نشسته بود، اما مثل اينكه بعد از رفتن من، موقعى كه پدرش مشغول نماز بود، حال مهدى بدتر شد. پدرش وقتى اين حال را ديد، دست و پاى بچه را دراز كرد و او را رو به قبله خواباند و تنها كارى كه كرد، اين بود كه دستها را به سوى آسمان بلند كرده و گفته بود: يا قمر بنىهاشم يا بابالحوائج، من اين بچه را از تو مىخواهم. الها، بار پروردگارا، اگر مصلحت و صلاح توست، تو را به دستهاى قلم شده ابوالفضلعليه السلام قسم مىدهم كه بچهام را به من برگردانى. همينطور كه داشت ناله و زارى مىكرد، من از راه رسيدم. خوب نگاه كردم، ديدم، مهدى من مرده. اما پدرش هنوز داشت دعا مىكرد و مىگفت: يا ابوالفضلعليه السلام اگر صلاح توست مهدى را به من برگردان، من هم نذر مىكنم كه هفت سال برايت سقايى كند.
حالا ديگر همسايهها و فاميل هم آمده بودند، همگى گريه مىكردند كه يك دفعه در بين گريه مردم، ديدم رنگ مهدى تغيير كرد و يواش يواش حال او خوب شد.از آن موقع به بعد، پدرش كه دل صافى داشت، به عهدش وفا كرد و گذاشت مهدى مدت 7 سال سقايى كند. او براى مهدى كشكولى تهيه كرده بود و كفن سفيدى، كه در ايام عاشورا مىپوشيد و خودش هم هر سال در هشتم محرم گوسفند قربانى مىكرد.»
مهدى سقا بود و تشنگى روز عاشورا را با جرعه آبى كه بدست عزاداران مىداد فرو مىنشاند، اما اين سقاى كوچك، گوئيا خود عطش سيرى ناپذيرى از عشق و عاطفه داشت كه هيچ آبى او را سيراب نمىكرد.مهدى سمبل مهر و محبت و عشق و دوستى بود و او اين همه را بدون ترديد مرهون پدر و مادر مهربانش بود كه دستى در اجابت دعا برداشتند و سقاى دشت كربلا، مهدىشان را به آنان بازگردانده بود.
براى درك عمق اين عشق پاك و پىبردن به روحيات خاص اين كودك خردسال پدرش خاطرهاى را نقل مىكند و مىگويد:
«سال 45، مهدى پنج ساله بود كه به سختى مريض شد. من او را بردم تهران و دكترها هم گفتند، بايد اين بچه را در مريضخانه بخوابانيم. اين كار را كرديم و آمديم، من مرتب مىرفتم او را مىديدم و مىآمدم. بعد از 16 روز او را مرخص كردند وقتى داشتم او را مىبردم خانه، حوالى سرچشمه بوديم و او همينطور كه در بغلم بود از من تشكر كرد و گفت: بابا چرا اينقدر مرا اين طرف و آن طرف مىبرى و به خودت زحمت مىدهى. شما چهار تا بچه ديگر هم دارى و من اگر مردم اشكالى ندارد چون چهار تا بچه براى تو كافيه. من به او گفتم: باباجان، مهدىجان، تو همنام پدر منى، تو پاره جگر منى، من تو را خيلى دوست دارم. بعد هم چشمهاى معصوم او را بوسيدم و گفتم: بچههاى ديگر هم مهم هستند اما تو اسم پدرم را دارى، تو اسم حضرت صاحبالزمان(عج) را دارى و من براى همين تو را بيشتر از همه دوست دارم. الان كه فكر مىكنم مىبينم مهدى از همان طفوليت رو به خدا بود.»
آخرين روزهاى شهريور ماه سال 1347 روستاى صبوبزرگ را سرماى زودرسى فرا گرفته بود. صبح اولين روز پاييز براى مهدى كوچك بسيار دلنشين بود؛ او در راه مدرسه سعى مىكرد از روى برگهاى زرد و قرمز درختان كه هر لحظه رقصكنان بر زمين فرو مىريختند شادمانه بگذرد. مهدى آن سال برخلاف تصور خيلىها عازم مدرسه شد. چون به خاطر هوش و ذكاوتى كه داشت، يك سال زودتر از همسالان خود در دبستان صبو بزرگ نامنويسى كرده بود. وقتى كه به مدرسه رسيد همهچيز برايش تازگى داشت: كلاسها، در و ديوار، تختهسياه و جست و خيز كودكان بزرگتر از خودش. مدرسه لبريز بود از بچههاى قد و نيمقد روستايى با لباسهاى ساده و رنگ و رو رفته، اما چيزى كه بيش از همه به دل مهدى نشست، شور و نشاطى بود كه بچهها، سراسر حياط مدرسه را با آن لبريز ساخته بودند. روزهاى مدرسه براى مهدى روزهاى سرنوشتسازى بود. او در محضر مادر و در كلاس قرآن او حضور شادمانهاى داشت. بارها روح كودكانهاش با شنيدن آيات روحبخش قرآن به پرواز درآمده بود. او به دبستانى مىرفت كه در آن، معلمى مؤمن و انسان سرشت به نام حاج «محمدعلى احيايى» تمام هَم و غماش را مصروف آموزش تعاليم دينى به بچههاى مدرسه شده بود. مرحوم حاج محمدعلى احيايى هم معلم بود، هم مدير دبستان و ... هم مداح اهلبيتعليه السلام. مهدى با تمام تلاش كودكانه خود، مثل تشنهاى كه به چشمهاى زلال و گوارا رسيده باشد، با گوشجان پاى محضر درس اين معلم مهربان و مشفق مىنشست و از چشمه علم و ادب او جرعه جرعه آب معرفت مىنوشيد. مرحوم حاج محمدعلى احيائى××× 1 در حقيقت اغلب كسانى كه شاگرد زندهياد حاج محمدعلى احيايى بودند، در بزرگى به تشكيل و راهاندازى هيئتهاى متوسلين و ذاكرين و محافل قرآنى همت گماشتند، عدهاى نيز جذب حوزههاى علميه شدند كه بيانگر تأثير اين معلم مؤمن و متعهد روستاى صبوبزرگ بر روح و جان كودكان و نوجوانان روستايى مىباشد. ××× نيز هرگاه كه به چشمان ستارهوَشِ مهدى مىنگريست درمىيافت كه در پشت اين نگاه معصوم و صبور، چه روح ناآرامى قرار دارد. مهدى خيلى زود از معلماش خواندن نماز را فرا گرفت و چون صداى كودكانهاش بسيار دلنشين مىنمود بعد از پايان درس، راه و رسم مداحى را نيز از او مىآموخت.
مهدى دوره دبستان را در روستاى صبوبزرگ به سال 1352 به پايان برد و براى ادامه تحصيلات وارد مدرسه راهنمايى «نارون» شد. او ديگر كودكى را پشت سر نهاده، قدم به عرصه نوجوانى گذاشته بود.در كنار تحصيل مجدّانه مهدى به كار نيز اشتغال داشت و يكى از بازوهاى اقتصادى خانواده به شمار مىرفت. اين تربيت دو بعدى - تحصيل توأم با كار - از او نوجوانى پخته و متكى به نفس ساخته بود.
او كه مىديد پدر زحمتكشاش چگونه براى تأمين معاش خانواده ناچار است ساعتها در كوه و كمر و جنگل به سر ببرد، با به كار واداشتن بازوان كوچك خود، مىكوشيد تا ضمن مبارزه با فقر اقتصادى، بار اضافهاى بر دوش خانواده نباشد.
چرخهاى ارابه زمان مىچرخيد و گردونه ايام، بىوقفه به پيش مىرفت و زندگى اشكال جديد خود را به نمايش مىگذاشت. در اين نمايش مستمر، زنها و مردها پير و پيرتر و كودكان و نوجوانان جوانتر مىشدند و تجربيات اين تازهواردانِ صحنه زندگى، بيشتر مىشد. در اين نمايش واقعى، روز به روز نقش مهدى جدىتر و نمايانتر بروز مىيافت. او دوره آزمون بحرانى و سرنوشتساز بلوغ و نوجوانى را با موفقيت پشتسر گذاشت و اندك اندك به دنياى پرشور جوانى قدم نهاد. در پايان خردادماه سال 1355، مهدى دوره تحصيلات راهنمايى را پشت سر گذاشته و اكنون آماده بود تا وارد دبيرستان شود. او مىخواست تحصيلات خود را در رشته مكانيك ادامه دهد، اما نزديكترين هنرستان صنعتى با روستايشان كيلومترها فاصله داشت. از طرفى فقر شديد مالى خانواده به او اجازه نمىداد كه خانهاى در شهر اجاره كند.
والدين صبور و فداكار مهدى كه عشق و علاقه وافر او به ادامه تحصيل را ديده بودند تمام تلاش خود را بكار بستند، تا مهدى از ادامه تحصيل باز نماند. پدر، به رغم مشكل مالى، آستين همت بالا زد و مهدى را در «هنرستان صنعتى دكتر احمد ناصرى»، واقع در ميدان اختياريه تهران نامنويسى كرد. مهدى با تحمل دورى و سختى راه تمام همت و تلاش خود را صرف اين كرد تا تحصيلات خود را به نحو احسن ادامه دهد. در آن ايام، رفت و آمد روزانه از لواسان تا شميران كار آسانى نبود اما مهدى، با عزمى جزم، همه سختىها را بر خود آسان نمود و درسش را ادامه داد.
پابهپاى رود:
حركتهاى اعتراضى، در اقصى نقاط كشور، بذر مقدس قيام در راه خدا را در سينههاى سرشار از اكسيژن خفقان مردم بارور مىكرد. در اين ميان مهدى شانزده ساله نيز، با بينش و درك خوبى كه از اوضاع سياسى و اجتماعى جامعه داشت، سعى مىكرد خودش را در جريان اين رود خروشان قرار دهد. شركت در راهپيمايىها از جمله فعاليتهاى مهدى در آن ايام بود. پس از كشتار مردم تهران در هفده شهريور 1357 انقلاب روزبهروز در ميان اقشار مختلف مردم وسعت بيشترى پيدا مىكرد و همين شرايط پر تلاطم كشور ايجاب مىكرد كه اقشار جوان و تحصيلكرده نقش آگاهى بخشىِ بيشترى را در ميان خانوادهها و اجتماع ايفا كنند. آن روزها، در وجود هنرجوى سال سوم اتومكانيك هنرستان دكتر ناصرى، شور و عشق به آرمانهاى شورانگيز «آقاى خمينى» و نفرت و اعتراض به رژيم سياسى حاكم موج مىزد. مهدى و دوستانش محيط هنرستان را به كانونى پرشور و آكنده از حال و هواى انقلاب تبديل كرده بودند. پدر مهدى آن دوره را خوب به خاطر دارد:
«يكبار رفته بودم هنرستانى كه مهدى درس مىخواند؛ هنرستان دكتر ناصرى، در منطقه «اُزگُل» بود. وقتى رئيس هنرستان را ديدم به من گفت: آقاى محترم! نگذاريد اين بچه بيايد هنرستان. او مىآيد اينجا و بچهها را مىبرد تظاهرات. خودش كه ديگر درس نمىخواند هيچ، نمىگذارد بچههاى ديگر هم درس بخوانند، البته عيبى ندارد، ولى من مىترسم او توى تظاهرات كشته شود، حيف است، بچه درسخوان و با استعدادى است.»
خواهر مهدى مىگويد:
«اواخر آبان ماه 57 بود كه يك روز مهدى به من گفت: آبجى، بچههاى همكلاسىام را در ميدان اُزگُل جمع كردم و رفتم بالاى سكوئى، تا براى آنها درباره جنايتهاى شاه و كشتار دانشجوهاى دانشگاه تهران سخنرانى كنم. اما درست وقتى كه بچهها و معلمها جمع شده بودند تا به حرفهايم گوش بدهند، يكى از دبيرهاى هنرستان آمد و يقه مرا گرفت و گفت: خرابكار خائن! اين حرفها چيست كه درباره اعليحضرت مىگويى؟ به محض آن كه يقهام را گرفت من هم بدون معطلى با او گلاويز شدم و با مشت به دهان او كوبيدم. بچهها كه اين صحنه را ديدند دلشان قرص شد و با خبرچينهاى ساواك كه چند تايى از آنها هم، خودشان را در بين دبيرهاى آن هنرستان جا زده بودند، درگيرِ زد و خورد شديدى شدند.
بعدها باخبر شدم كه مهدى و دوستانش، همان درگيرى را به يك تظاهرات بزرگ تبديل مىكنند و دسته جمعى به سمت ميدان اختياريه مىروند و در آنجا مرگ بر شاه و ازهارى گوساله - بازم مىگى نواره؟××× 1 تيمسار غلامرضا ازهارى، نخستوزير دولت نظامى رژيم شاه (از آبان تا دى 57) ضمن سخنرانى مفصلى در مجلس سناى رژيم گفته بود: «ما فرستاديم، رفتند بررسى كردند، سر و صداهاى شبانه بالاى پشتبامها ]فريادهاى تكبير مردم} منشاء انسانى ندارد. تعدادى نوار و بلندگو روى پشتبامها مىگذارند و آدم خيال مىكند چه خبر شده!» در پاسخ به اين ادعاى ابلهانه بود كه مردم در تظاهراتهاى روزانهشان، شعار «ازهارى گوساله - بازم مىگى نواره؟» را سر مىدادند. ××× مىگويند و نزديك ظهر متفرق مىشوند.»
بهمنماه سال 1357:
عاقبت اين شور و التهاب مقدس مردم در بحرانىترين روزهاى انقلاب موجب شد كه ملت مسلمان ايران براى آخرين مصاف، در برابر رژيم قد علم كند. مهدى يكى از هزاران هزار نهال برومند بوستان آزادگىِ اين مرز و بوم بود كه با تمام وجود خود را در اختيار اين مقطع حساس از تاريخ سراسر مبارزه رهايىبخش مردم مسلمان ميهنش قرار داد. او در مشكلترين مراحل درگيرى حاضر بود و از همه مىخواست براى كمك به انقلاب و نجات خود از چنگال رژيم دژخيم «عارى از مهر» وارد ميدان بشوند.
خواهر مهدى مىگويد:
«روز 21 بهمن 57 بود كه انقلاب وارد مرحله حساس شد. من و همسرم آن ايام در خيابان تهران نو واقع در شرق تهران زندگى مىكرديم. يادم هست مهدى با اسلحهاى كه بدست آورده بود آمد و آن را در خانه ما مخفى كرد و در همان حال به من گفت تا مىتوانيد به سربازهاى پايگاه نيروى هوايى دوشان تپه از نظر غذا، لباس و دارو رسيدگى كنيد. آنها برادران ما هستند. ما هم ملحفههايى كه به پتو دوخته بوديم را شكافتيم و براى استفاده سربازان انقلابى پايگاه و زخمبندى مجروحين به آنها داديم. مقدارى تخممرغ آبپز و نان لواش را هم به سربازهاى نيروى هوايى كه در حال زد و خورد با نيروهاى لشكر گارد شاه بودند رسانديم.»
سرانجام زمستان سرد وطن در عصر آفتابى روز 22 بهمن جاى خود را به بهار آزادى سپرد رژيم دژخيم عارى از مهر، سرنگون شد. طبيعى بود كه در چنان شرايطى، نهال نوپاى انقلاب از جانب دشمنان داخلى و خارجى مورد تهديد واقع شود. طيف نيروهاى موجود در انقلاب به دو دسته اكثريت مردمى و فاقد سازماندهى نيروهاى مذهبى و اقليت ناچيز نيروهاى غيرمذهبى لكن سازماندهى شده تقسيم مىشد. ضرورى بود ياران راستين انقلاب با متشكل ساختن صفوف خود، بيش از پيش مواظب باشند تا جريان انقلاب از مسير اصلى خود منحرف نشود چرا كه آمريكا و استكبار جهانى و ايادى وابسته به آنان در داخل و خارج تصميم گرفته بودند انقلاب اسلامى را در همان گام اول با شكست مواجه كنند. نظام اسلامى كه جايگزين رژيم ستمگر شاهنشاهى شده بود، در نخستين روزهاى موجوديت خود با كارشكنى دشمنان دوستنما مواجه شد، با هدايت مأمورين سفارت آمريكا در تهران و عناصر سرويسهاى اطلاعاتى C.I.A و موساد و رژيم بعثى حاكم بر عراق، توطئههاى رنگارنگى به نام دفاع از قوميتها طراحى شد و هراز گاهى افرادى ظاهرالصلاح اما قدرتطلب، آشوبى به پا كرده و خواهان ارث و ميراث خود از انقلاب مىشدند. گروههاى ريز و درشت از جاى جاى مملكت مثل قارچ رشد كردند و فضاى آزاد و سامان نيافته روزهاى آغازين انقلاب را صحنه تركتازى و كارشكنى عليه رهبر انقلاب و جريان طبيعى ساماندهى نظام اسلامى كردند. از يك سو ايادى شوروى سابق در پوشش حزبها و گروهها و دستههاى سياسى گوناگون به ترويج و نشر آراء ماركسيستى و ضددينى پرداختند و از ديگر سو با همدستى خانها، فئودالها و مالكين بزرگ كوشيدند، عشاير و اقشار روستايى را رودرروى انقلاب قرار دهند. بدين ترتيب توطئه جديدى در پوشش دفاع از حقوق قوميتها شكل گرفت و بحرانى را فرا راه انقلاب قرار دادند. از ديگر سو ياران بريده انقلاب يا به عبارت بهتر ميوهچينان انقلاب نيز با نفسپرستى و قدرتطلبى تلاش كردند تا ضمن مانعتراشىهاى گوناگون، به هر قيمت كه شده سهم خود را از انقلاب بردارند. با اين همه خداوند مقدر ساخته بود كه انقلاب اسلامى از دل اين همه توطئه و نفاق سربلند و به سلامت بيرون آيد.
در جريان برگزارى همهپرسى سراسرى جهت تعيين نظام سياسى آينده كشور، مهدى نيز، دوشادوش هموطنان خود فعالانه شركت كرد و به «جمهورى اسلامى، نه يك كلمه كم، نه يك كلمه بيش» رأى «آرى» داد. با همين رأى، زندگى مهدى وارد عرصه جديدى شد. به دنبال تشكيل «حزب جمهورى اسلامى» توسط بزرگانى همچون: آيتالله دكتر سيدمحمد حسينى (معروف به بهشتى)، آيتالله سيدعلى حسينى خامنهاى، آيتالله اكبر هاشمى بهرمانى (معروف به رفسنجانى)، دكتر محمدجواد باهنر، دكتر سيدحسن آيت و...، مهدى در تابستان سال 1358 با هدف پيوستن به يك تشكّل سياسى - مذهبى وفادار به حضرت امام(رحمه الله علیه)، به عضويت واحد دانشآموزى شعبه شميرانات اين حزب درآمد. هر چند، دغدغهاى كه باعث شد تا مهدى در آستانه هجده سالگى حاضر به پيوستن به يك تشكل از طراز حزب جمهورى اسلامى شود، بيش از آن كه صبغهاى سياسى داشته باشد، رنگى مذهبى و فرهنگى داشت. وى تا جايى كه بضاعت مالىاش اجازه مىداد، از مراكز انتشاراتى معتبر تهران نظير: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، انتشارات بعثت، نشر صدرا و واحد تبليغات حزب جمهورى اسلامى، آثار مفيد نويسندگان و انديشمندان مذهبى و انقلابى كشور را خريدارى و آنها را در سطح منطقه لواسانات، بين علاقمندان توزيع مىكرد. مادر ارجمندش در خصوص اشتياق شديد مهدى به ترويج فرهنگ اسلامى از طريق توزيع كتب مذهبى مىگويد:
«... اصلاً از فرداى پيروزى انقلاب، تمام زندگى اين بچه خلاصه شده بود در كتاب و كتاب و كتاب. خيلى به كتابهاى شهيد مطهرى علاقه داشت. مخصوصاً وقتى بعد از شهادت ايشان، امام گفت كه من تمام آثار او را تأييد مىكنم. البته بيشتر از تمام كتابها، به قرآن علاقه داشت. دائم مىديديم به هر دوست و آشنايى كه مىرسد، كتابى به او هديه مىدهد؛ كتابهاى مذهبى.
يادم هست آن روزها، دختر عمهاش در آمريكا درس مىخواند. يك روز ديدم مهدى نشست و خيلى با حوصله، نامهاى براى او نوشت و بعد يك جلد قرآن و يك جلد مفاتيحالجنان را با تعداد ديگرى از كتب مذهبى، همراه آن نامه بسته بندى كرد و برايش به آمريكا فرستاد. مىديدم كه چقدر خوشحال است. به من مىگفت: اگر يك چنين كتابهايى در آمريكا رواج پيدا كند، براى اسلام و انقلاب ما، خيلى مفيد است. پرسيدم: چطور مادر جان؟ گفت: اسلام دين فطرت و منطق است، دينى كه خداى آن به قلم سوگند ياد كرده، خب مردم آمريكا هم فطرت دارند و انساناند و اهل منطق. ما با قرآن و كتابهاى مكتبىمان خيلى راحت مىتوانيم آنها را با اهداف انقلابمان آشنا كنيم.»
به همت فعاليتهاى فرهنگى بىوقفه مهدى، خيلى زود شمارى از جوانهاى روستا هم با او دست همراهى دادند و حاصل تلاشهاشان به ايجاد كتابخانهاى نسبتاً مجهز، با تعداد فراوانى از آثار علمى، ادبى، مذهبى و هنرى ارزشمند منتهى شد: كتابخانه بسيج روستاى صبو بزرگ.
از همان فرداى پيروزى انقلاب، آفت گروهگرايى در قالب تظاهر افراطى به طرفدارى از احزاب و سازمانهاى كمونيستى و التقاطى در محافل اجتماعى كشور و خصوصاً فرزندان نازپروده اقشار مرفه مشاهده مىشد. آقازاده هايى كه تا همين چند ماه پيش سر سپرده گروههاى موسيقى پاپ مبتذل آمريكايى و كشته مرده شبه فرهنگ منحط هيپىها بودند و طوطى وار شعار «جنگ نكن، عشق بورز» آنها را، به نشانه روشنفكرى جار مىزدند، از طليعه نخستين بهار آزادى، دفعتاً بدل شدند به دشمنان آشتىناپذير! امپرياليزم جهانى، مدافعان سينه چاك مكاتب سوسياليستى؛ از چپ روسى و چينى گرفته تا چپ چريكى. مردم با فرياد اللهاكبر و دستهاى خالى، ماشين نظامى - امنيتى جهنمى رژيم طاغوت را منهدم كرده بودند و از فرداى پيروزى، اين اشرافزادگان مدافع حقوق خلقها، شعار مىدادند:
-زنده باد مبارزه مسلحانه، ايران را سراسر ويتنام مىكنيم! شمارى از فرزندان سطوح بالايى قشر متوسط جامعه هم، كه بعضاً حتى قادر به روخوانى يك سوره كوچك مكى از كلامالله مجيد نبودند، دفعتاً هواى تأسيس يك جامعه بىطبقه توحيدى به سرشان زد و يك شبه بدل شدند به مفسرين انحصارى قرآن و نهجالبلاغه و در شرايطى كه آغاز سخن با ذكر مقدس «بسمالله الرحمن الرحيم» را دونشأن خود مىدانستند، مدام اعلاميهها و پلاكاردهاى سراسر نيرنگ گروهك «مجاهدين خلق» را كه با شعار شركآميز «به نام خدا و به نام خلق قهرمان» مزين بود، به رخ مردم مسلمان شهرها و روستاهاى اين آب و خاك مىكشيدند.
لواسانات، به واسطه داشتن موقعيت ييلاقى ممتاز و ويلاهاى اعيانىِ متعلق به اشرافِ شمال تهران، از همان تابستان سال 58، به پاتوق دنج مرفهزادگان سوپر انقلابى! تبديل شده بود. اينان هر روز، صبحها و غروبها در معابر منطقه تجمع مىكردند و هر يك از ايشان، به سبكى و سياقى، ضمن تعريف و تمجيد از سازمان و گروه و فرقه هپروتى خود، به تخطئه انقلاب اسلامى، رهبرى امام و دستاوردهاى نهضت ملت مسلمان ايران مىپرداخت. در بين اين جماعت، اكثريت با طرفداران «حزب كمونيست توده» و گروهك موسوم به «مجاهدين خلق» بود. تجمع اين انقلابيون قلابى در گذرگاههاى ييلاقى لواسانات، خيلى زود توجه مهدى را به خود جلب كرد. يكى از دوستان مهدى در اينباره مىگويد:
«... تابستان سال 58، لواسانات شده بود بازار مكاره گروههاى ضدانقلاب، آن روزها بازار بحث جمعى خيابانى، درباره سياست هم خيلى داغ بود. همهجور آدمى را مىشد در آن محافل ديد: عدهاى به تقليد از لنين، ريشبزى داشتند و عدهاى هم پشت لبهاىشان، سبيلى به قدر دو برابر كلفتى سبيل استالين جا خوش كرده بود. مىگفتند كه دين افيون تودههاست، اسلام را چه به انقلاب، آخوند را چه به سياست، چه كسى گفته خدا آدم را خلق كرده؟ كدام خدا؟ پروفسور اوپارين مىگويد همه عالم از ابر ئيدروژنى به وجود آمده، به گفته داروين منشاء انسان، نوعى ميمون ما قبل تاريخ بوده، كارگرهاى ايرانى به اين خاطر انقلاب كمونيستى نمىكنند كه لومپن شدهاند و فاسد، دهقانها و روستايىها هم خرافه پرستند و ناآگاه!
مهدى هر وقت فرصت مىكرد، مىرفت سر وقت اين آقايان عقل كل. درست است كه سن و سالى نداشت، اما تا دلتان بخواهد، روشن بود و اهل مطالعه، فن بيان خوبى داشت و مىدانست چطور و از چه راهى بايد با اين جور اشخاص صحبت كند. همين جوانى، ذهن خلاق و بيان مؤدب و منطقى او، باعث مىشد ابتدا به ساكن آنها مهدى را به جمعشان راه بدهند. او هم سعى مىكرد با روشى ارشادى و متين آنها را قانع كند، به خاطر دارم در همان ايام، تعدادى تودهاى پر مدعا در لواسان بودند كه مهدى مدام با آنها مباحثه داشت. او سعى مىكرد با استفاده از منطق و كتاب و سند و مدرك، آنها را متوجه اشتباههايشان بكند. ساعتها برايشان حرف مىزد و به صحبتهايشان هم گوش مىداد. بعد از مدتى، تودهاىها كه ديدند حريف اين يك الف بچه روشن و با سواد و خوشبيان روستايى نمىشوند، ديگر با او بحث نمىكردند، در عوض به اعتقادات مهدى توهين مىكردند. اين جا بود كه ديگر مهدى فهميد اينها زبان منطق سرشان نمىشود و مغرضاند. براى همين، خيلى محكم با تودهاىها برخورد كرد. طورى شد كه احدى از آن كمونيستهاى سبيل كلفت، هر وقت مهدى در لواسانات بود، جرأت نمىكردند توى منطقه آفتابى بشوند.»
مادر مهدى از چند و چون برخورد فرزندش با عناصر ضدانقلابى در روستاى صبو بزرگ، اين سان روايت مىكند:
«... شنيدم يك روز اهل محل مىگويند: نمىدانيم شبها چه كسى مىآيد توى حمام، توى مسجد و توى كوچههاى ده، اعلاميههاى ضدانقلابى مىريزد و مثل جن غيبش مىزند.
مهدى به محض اين كه اين خبر را شنيد، آمد و يكى از دوستانش را صدا كرد و به او گفت: از فردا شب، تو، آن سر كوچه و من اين سر كوچه مخفى مىشويم، تا ببينيم اين كار زير سر چه كسى است.
شب بعد، مهدى و دوستش آنها را شناسايى كردند. معلوم شد از طرفداران منافقين بودند. چهار نفر بودند. مهدى و دوستش آنها را گرفتند و بردند داخل ساختمان حسينيه محل. حتى من وقتى به آنجا رفتم، ديدم داخل حسينيه چهار نفر ايستادهاند و روبهروى آنها هم مهدى و دوستش ايستادهاند. كنجكاو شدم بفهمم آنجا چه خبر است.
مخفيانه گوش ايستادم، شنيدم كه بچهام دارد خيلى آرام و آهسته و با زبان خوش، با آنها صحبت مىكند.
اين ماجرا گذشت. هفته بعد، باز شنيديم اينها جسارت كردهاند و مىخواهند دوباره توى ده، اعلاميه بياورند. مهدى هم عدهاى از بچههاى ده را جمع كرد و رفت جلوى آنها ايستاد. بعد از يك درگيرى و كتك كارى مفصل، عدهاى از طرفداران منافقين فرار كردند و دو، سه نفر ديگرشان هم كه نتوانسته بودند فرار كنند، به چنگ بچههاى ده افتادند. مهدى و رفقاى او، آنها را يك گوشمالى حسابى دادند و بعد، ولشان كردند بروند.»
در پايان تابستان و مقارن با فصل گشايش مدارس، مهدى بار ديگر راه تهران را در پيش گرفت. سال تحصيلى جديد(1358-59) در شرف آغاز بود و فرزند برومند خانواده خندان، آخرين پايه تحصيلى خود را در پيشرو داشت. روزها و از پى آنها، ماهها، به سرعت برق و باد، سپرى مىشدند. پاييز برگريز، جاى خود را به زمستان سرد و برفى داد و در پى آن، بهارى ديگر از راه رسيد. اشتغال به درس و تحصيل و در پيش بودن فصل امتحانات، مانع از آن نشد تا مهدى، در فعاليت براى آبادسازى لواسانات سهم خود را ايفا كند.
از اواسط بهار سال 1359، مهدى وارد «جهادسازندگى» لواسانات شد. تلاشهاى او و ديگر جهادگران زحمتكش، منجر به آن شد كه روستاى صبو بزرگ از نعمت آب شرب لولهكشى برخوردار شود. مهدى خودش در تمامى مراحل اين پروژه عمرانى، حضور فعال داشت و كل خانهها و مغازههاى روستا را لولهكشى كرد. سپس براى رفع كمبود آب، در نارون يك دهنه چاه عميق حفر كرد و سرانجام با همكارى يارانش در جهادسازندگى، موفق شد تا حمام قديمى روستا را هم بازسازى كند. فعاليتهاى عمرانى مهدى در جهادسازندگى، منحصر به روستاى صبو بزرگ نبود. هر روستايى كه در منطقه لواسان براى كار عمرانى در نظر گرفته مىشد، او نيز در كنار بچههاى جهاد، عازم آنجا مىشد. فعاليتهاى مهدى در جهاد سازندگى، فعاليتهاى ارزشى بود. عملكرد او در جهاد، بيانگر اين موضوع بود كه او هميشه به فكر كمكرسانى به محرومين روستايى است. چرا كه خود، محروميت و ندارى را با گوشت و پوست احساس كرده بود و حال كه امام فرمان بازسازى ويرانىها را صادر كرده بود، مىكوشيد كمر همت به بازسازى ويرانهها ببندد. در كنار اين فعاليتهاى فرهنگى و عمرانى، مهدى با تلاشى مضاعف موفق شد در پايان سال تحصيلى 58-59 از «هنرستان صنعتى دكتر ناصرى» ديپلم خود را در رشته اتومكانيك بگيرد.
مسافر كربلا
امام عزيز در پيامى به مردم فرمود:
«... هيچ جاى خوف نيست، يك ديوانهاى آمده، سنگى انداخته و فرار كرده ليكن ما چنان سيلىاى توى دهان صدام خواهيم زد، كه ديگر از جايش بلند نشود.»
در همين روزها كبوترى از روستاى صبوبزرگ پرواز كرد. از فراز گردنهها گذشت، به لانههاى گنجشكان سرك كشيد و بر شاخهاى از درخت تناور انقلاب (واحد بسيج مستضعفين سپاه پاسداران) نشست تا خستگى در كند. خون عشق همچون شوق پرواز در بال و پرش به جريان افتاد همانجا ماند و لانه ساخت و در سايه سار اين درخت سرسبز به دانهچينى خوشههاى ايمان مشغول شد.
عشق او به خدا و روح خدا، به شجره طيبه بسيج مستضعفين نيز، تسرى يافت. همنشينى با بسيجيان لواسان و تلاش مشترك براى راهاندازى «كتابخانه بسيج روستاى صبو بزرگ»، به شوق وافر مهدى براى خدمت هر چه بيشتر به قيام الهى امام خمينى(رحمه الله علیه) دامن زد. مادر ارجمندش در اين باره مىگويد:
«... از بابت پايان كار لولهكشى آب روستا كه خيالش راحت شد، ديدم مدتى است خيلى اين بچه توى فكر مىرود، خيلى نگران است. يك روز از پدرش پرسيد: بابا، شما براى آينده من چه فكرى كردهايد؟ پدرش جواب داد: فكر كردن ندارد، حالا كه به سلامتى ديپلم خودت را هم گرفتى، يا برو دانشگاه، يا به خدمت سربازى. خودت بايد در اين مورد تصميم بگيرى پسر جان. مهدى بعد از شنيدن جواب پدرش، لحظهاى ساكت بود، هيچى نگفت. بعد گفت: بابا، شما اجازه مىدهى من بروم توى بسيج؟ بند دل من و پدرش لرزيد. خيلى نگران شديم. من به او گفتم: مادر جان، تو كه بچه با استعدادى هستى، برو دانشگاه، به درست ادامه بده. اما او كوتاه نيامد. رفت در بسيج ثبتنام كرد. چند روز بعد، آمد به ما گفت: من برگه آماده به خدمت خودم را گرفتهام، منتها مىخواهم بروم پادگان امام حسينعليه السلام سپاه تهران، آن جا يك دوره آموزش فشرده يك ماهه ببينم. بعد هم به خواست خدا، مىرويم جبهه. هر چه خواستم مانع بشوم، بىفايده بود. مىخنديد و به من مىگفت: هيچى نيست ننه، نترس، ناراحت نباش. خلاصه، چند روز بعد، مهدى براى آموزش، رفت به پادگان امام حسينعليه السلام».
همان ماههاى اول شروع جنگ بود كه آموزش مهدى در بسيج به اتمام رسيد. ابتدا قصد داشت براى مبارزه با ضدانقلابيون به كردستان برود، اما با ادامه تجاوز رژيم بعث قرار شد او و دوستان هم دورهاش را به يكى از جبهههاى جنوب اعزام كنند.
تا دىماه 1359 ماشين جنگى ارتش بعث، بخشهاى وسيعى از پنج استان ايران را به محاصره و اشغال خود درآورد. جوانان پرشور ميهن اسلامى به سوى جبههها سرازير شدند تا ارابههاى جنگى دشمن را از كار بيندازند، اما گويى مظلوميت ياران روحالله تمامى نداشت و آنها در اين جبهه هم بايد غربت و تنهايى را به دوش مىكشيدند. حاكميت آقاى ××× 1 نام رمز عملياتى بنىصدر كه از سوى سازمان جاسوسى آمريكا برايش در نظر گرفته شد. وى چند ماه پيش از رياست جمهورىاش، با حقوق ماهيانه 5000 دلار مخفيانه به استخدام C.I.A در آمده بود. براى اطلاع بيشتر، ر.ك. به كتاب: اسناد لانه جاسوسى آمريكا، جلد 9 (اسناد بنىصدر) دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، چاپ اول، تابستان 0631. ×××S.D.LURE.1!! بر مقدرات كشور و فرماندهى خائنانه او در جبهههاى جنگ، عرصه را بر نيروهاى مخلص بسيجى و پاسداران انقلاب تنگ كرد. بنىصدر با تز مضحك خود؛ جنگ به شيوه اشكانيان! و اين شعار كه زمين مىدهيم و زمان مىگيريم، اجازه داد تا دشمن خود را به پشت دروازههاى شهر اهواز برساند. او با اظهارات منافقانه خود هميشه سعى داشت تا نيروهاى مكتبى و در خط امام را منزوى نمايد و كار را تا آنجا رساند كه ضمن صدور حكمى خطاب به مسؤولين وقت ستاد مشترك ارتش، دستور داد هيچكس حق ندارد در جبههها به نيروهاى پاسدار اسلحه و مهمات بدهد. اشغال شهرهاى خرمشهر، هويزه، سوسنگرد، بستان و بخشى از آبادان توسط دشمن براى نيروهاى رزمنده بسيار سنگين و غيرقابل تحمل بود. از اينرو عدهاى از «دانشجويان مسلمان پيرو خط امام» به فرماندهى سيدحسين علمالهدى بر آن شدند تا با يورش به دشمن در محور هويزه بخشى از خاك ميهن اسلامى را از چنگ دژخيمان خارج سازند. مهدى، اين جوان رعناى لواسانى نيز، همراه با دانشجويان پيرو خط امام آماده شد تا ضربه مهلكى به دشمن وارد سازد.
1359/10/15
مهدى به همراه دانشجويان پيرو خط امام نيمههاى شب به قلب مواضع دشمن هجوم بردند و جنگ نابرابرى را آغاز كردند: جنگ گوشت و پوست، با تانك و زره.
بعد از لحظاتى تقاضاى آتش توپخانه كردند اما اين درخواست آنها بىجواب ماند و فاتحان لانه جاسوسى آمريكا در گردابى كه طرفداران بنىصدر براى آنها فراهم كرده بودند اسير شدند و مظلومانه تا مرز شهادت جنگيدند و عروس شهادت را در آغوش كشيدند. مهدى به طرز معجزهآسايى از اين معركه جان سالم بدر برد و به عقب برگشت. او كه شاهد جنگ نابرابر ياران خود با نيروهاى عراقى بود و لحظات شهادت آنها را با چشمان خود مشاهده كرده بود تا مدتها خنده بر لبانش نقش نمىبست. در كتاب «جنگ، بازيابى ثبات» در خصوص عمليات هويزه كه به عمليات نصر معروف شد، آمده است:
«... مرحله دوم از دور اول عمليات نصر در ساعت 8 صبح روز 16 دىماه 1359 آغاز شد. پس از پيشروىهاى اوليه در اين روز، با تشديد آتش دشمن پيشروى به تدريج كند شد و سرانجام در بعدازظهر در حالى كه نيروهاى سپاه در خط مقدم درگير بودند، نيروهاى زرهى ارتش عقبنشينى كردند. عقبنشينى يگانها علاوه بر تأثير نامطلوب بر روحيه نيروها، موجب از بين رفتن سازمان و انسجام نيروهاى خودى شد. نيروهاى پياده سپاه نيز كه 1/5 تا دو كيلومتر جلوتر از نيروهاى ارتش قرار داشتند به علت عدم آگاهى از عقبنشينى، در محاصره دشمن قرار گرفته و تعدادى از آنها مظلومانه به شهادت رسيدند.
برابر گزارش سپاه، 140 تن از نيروهاى انقلابى كه شمارى از آنها دانشجويان پيرو خط امام بودند، به شهادت رسيدند. اين دانشجويان پس از تحويل گروگانهاى آمريكايى به دولت جمهورى اسلامى، عازم جبهههاى نبرد شده بودند.
بنىصدر كه در باطن، از به مسلخ فرستادن شمار زيادى از تحقير كنندگان××× 1 جيمى كارتر، رييسجمهور وقت آمريكا، بارها از تصرف لانهجاسوسى به عنوان «تحقير بىرحمانه آمريكا» ياد كرده بود. ××× ارباب يانكى خود غرق شادكامى بود، پس از به شكست كشاندن نبرد هويزه، به منظور توجيه علل ناكامى در نامهاى خطاب به امام نوشت:
«... دشمن با دو لشكر در پنج نوبت حمله متقابل كرد. امروز، چهارمين روز مقاومت نيروهاى ما است. اين طور كه مىگويند، يك لشكر دشمن از بين رفته، اما به ما هم بسيار صدمه خورده است. حمله بدون احتياط، نتيجه نمىدهد. روز اول، پيروزى بود. روز دوم، ساعت 4 بعدازظهر، پشت به جبهه كردند. وقتى با خبر شديم، نيم ساعتى از اين عمل مىگذشت.××× 1 ر.ك. به كتاب: جنگ؛ بازيابى ثبات، مركز مطالعات و تحقيقات جنگ سپاه، صص 111 و 112. ××׫
به راستى در اتاق جنگ بنىصدر چه مىگذشت؟ بر تيم مشاورين او چه حال و هوايى حاكم بود؟، فلسفه طرحريزى عمليات نصر چه بود؟
امير سپهبد شهيد علىصياد شيرازى در پاسخ به اين پرسشها گفته است:
«... اطراف بنىصدر را، مشاورينى گرفته بودند كه به جز تخصص و يك مقدار آگاهىهاى تئورى، از علم نظامى چيزى سرشان نمىشد... بنىصدر را اميدوار كرده بودند كه به زودى حساب دشمن را مىرسيم. با همان روحيه ناسيوناليستى، وطنپرستى و ميهن پرستى كه از ]دوران رژيم} سابق ]در ارتش }مانده بود، به او نويد داده بودند. حتى در اتاقهاى جنگ، خيلى راحت طرح نابودى يگانهاى دشمن را نشان مىدادند. فلشهاى روى نقشه، نشاندهنده اين بود كه دشمن دور مىخورد و منهدم مىشود. بنىصدر هم گمان مىكرد آن فلشها كه روى نقشه كشيده شده، در روى زمين هم راحت اجرا مىشود. در دوران فرماندهى كل قواى بنىصدر، دو سه تا تك هم انجام دادند كه يك مقدار در اول كار گرفت، ولى زود خنثى شد: حمله اول، تكى بود از اهواز، در محور جاده خرمشهر - در منطقه دب حردان - كه تك خوبى بود و شايد هشتصد تا اسير هم گرفتند، ولى آقايان صدايش را در نياوردند كه بعد چه بر سرمان آمد و در پاتكى كه دشمن زد، چگونه عقب زده شديم.
حمله دوم، تك در جبهه طراح، در اطراف كرخه نور بود به اسم «عمليات نصر» و همينطور پاتكى كه دشمن در اين عمليات به طرف سوسنگرد و هويزه كرد و قتلعامى كه بچههاى سپاه شدند. البته يك حماسه آن جا آفريده شد... وقتى نتيجه تلاشها اين طورى شد، همان طراحان نظامى به بنىصدر برآورد عملياتى دادند. در اين برآورد آمده بود: دليل توقف ما و اين كه نمىتوانيم جلو برويم، اين است كه به زبان ساده آمار و ارقام، توان رزمى ما نسبت به دشمن، در سطح پايينتر است و با اين توان رزمى، نمىشود جنگيد.»××× 1 ر.ك. به كتاب: ناگفتههاى جنگ، خاطرات امير سپهبد شهيد على صيادشيرازى، به اهتمام: احمد دهقان، دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنرى، چاپ اول 1378، گفتار پانزدهم، صص 198 و 199. ×××
در پى شكست تلخ «عمليات نصر» و شهادت جمع كثيرى از همرزمان مهدى خندان در كربلاى خونين هويزه، روز بيست و چهارم اسفندماه سال 1359، او و همرزمان بسيجىاش با چند دستگاه اتوبوس، اهواز را به مقصد تهران ترك كردند. دو روز بعد، مهدى با بسيج سپاه منطقه 10 تهران تسويه حساب كرد. در رونوشت اين برگه مىخوانيم:
باسمه تعالى
برادر مهدى خندان، يك قبضه تفنگ كلاشينكف قنداق تاشو، به شماره بدنه 15682، يك عدد سرنيزه، يك جيب خشاب، چهار عدد خشاب و 116 تير فشنگ، يك دست لباس كار، يك عدد كيسه انفرادى، يك عدد كولهپشتى و يك دست پيراهن شلوار گرمكن تحويل انبار اسلحه و تداركات دادهاند.
مسؤول واحد تداركات
روشن – امضاء
1359/12/27
مهدى در برگه تسويه حساب خود نوشته است:
باسمهتعالى
برگ تسويه حساب
بدين وسيله اعلام مىشود كه اين جانب مهدى خندان، داراى كارت جنگى به شماره 21228 كه از طرف سپاه منطقه 10 تهران جهت اعزام به جبهه معرفى شدم، در تاريخ دى ماه 1359 به مأموريت جنگى اعزام و در تاريخ 24 اسفند 59 از مأموريت بازگشتم. به اطلاع مىرسانم تاكنون جمعاً مبلغ 21800 ريال معادل دوهزار و هشتصد تومان، تحت عنوان مساعده، حقوق و غيره دريافت نمودهام. اكنون به علت پايان مأموريت، تقاضاى تسويه حساب دارم و كليه لوازم و وسايلى كه هنگام اعزام به مأموريت جنگى تحويل اين جانب شده بود را به مسؤولين ذيربط تحويل دادم.
مهدى خندان – امضاء
27 اسفند 1359
در بازگشت از همين مأموريت و مقارن با حلول عيد سال 1360، مهدى مصمم شد به صف سبزپوشان سپاه انقلاب بپيوندد. او خود را فدايى مكتب اسلام مىدانست و منتهاى آرزويش، الحاق به صفوف زبدهترين فداييان اسلام، يعنى پاسداران كيان انقلاب اسلامى ايران بود. مهدى، به رغم برخوردارى از سرشارترين عواطف انسانى، عشق به پدر و مادر زجر كشيده خود را تحتالشعاع عشق به آرمانهاى والاى اسلام و سرسپردگى محض به تعاليم قرآن و پيروى از اوامر حضرت امام(رحمه الله علیه) مىدانست. حال و پس از مشاهده رشادتهاى مظلومانه پاسداران انقلاب در نبرد هويزه، ديگر هيچ وسوسه و يا ترديدى، قادر نبود دغدغه شيرين الحاق به جمع ياران سبزپوش امام را از قلب پاك اين جوان آزاده به در كند.
مهدى خندان، پس از طى مراحل پذيرش در سپاه منطقه 10 تهران، روز 31 فروردين ماه سال 1360 براى طى دوره آموزشى ويژه سپاهيان پاسدار، به پادگان امام حسينعليه السلام اعزام شد.
يكى از ياران همدورهاى مهدى، مىگويد:
«... با مهدى در پادگان امام حسينعليه السلام آشنا شدم. هر دو ما جزء پاسداران دوره آموزشى شانزدهم آن پادگان بوديم كه بعد از تقسيم، ما را فرستادند به گروهان 2 آموزشى، براى طى دوره تخصصى ديدهبانى. مراحل آموزش بسيار دشوار و فشرده بودند. شب و روز نداشتيم و مدام كار مىكرديم. مهدى با روحيه خستگىناپذير، جديت و صميميت خودش، خيلى زود در جمع بچهها شاخص شد و رو آمد. جوان فوقالعاده مستعدى بود و مربيان سختگير مركز آموزش از آن همه پشتكار و استعداد او، خيلى خوششان آمده بود. يك وقت چشم بر هم زديم و ديديم دوره آموزش به آخر رسيده.»
در فرجام 50 شبانه روز آموزش پيچيده و سخت، مهدى موفق شد به آرزويش دست يابد و گواهى پايان دوره آموزشى را اخذ كند:
بسمه تعالى شماره: 71
گواهى نامه پايان دوره آموزشى تاريخ: 20 خرداد 1360
تخصص ديدهبانى
گواهى مىشود:
برادر مهدى خندان فرزند امام قلى به شماره شناسنامه 150 صادره از لواسان در دوره آموزشى شانزدهم مركز آموزش شماره 2 سپاه پاسداران انقلاب اسلامى از تاريخ 31 فروردين 1360 شركت نموده و در 19 خرداد 1360 آن را با موفقيت به پايان رسانده است.
مسؤول مركز آموزش شماره 2 سپاه
امضاء
مهر مركز آموزش پادگان امام حسين.
خواهر مهدى، از نخستين بارى كه سرو قامت برادرش به لباس سپاه سبز شد، روايت دلنشينى دارد: «... دوره آموزشىاش كه تمام شد، لباس فرم سپاه را تحويل گرفت و به خانه آمد. حال و هواى عجيبى داشت. اصرار داشتيم آنها را بپوشد تا ببينيم در لباس سبز سپاه چه جلوهاى پيدا مىكند. اول قبول نكرد. خيلى كه به او اصرار كرديم، كوتاه آمد، ولى قبل از به تن كردن آن، ناگهان حالش منقلب شد و به شدت زد زير گريه. از مادرمان با التماس مىخواست كه قبل از پوشيدن لباس، براى او دعا كند. مىگفت: ننه، تا تو برايم دعا نكنى، من لياقت پوشيدن اين لباس را نخواهم داشت. مادر كه تاب ديدن گريه و بىتابى مهدى را نداشت، بلافاصله دعا كرد. مهدى رفت توى اتاق ديگر، لباسش را تعويض كرد و برگشت. خدايا! چه مىديديم؟ لباس سبز سپاه چقدر به قد رشيد و چهره سبزهاش مىآمد! شده بود عين ماه شب چهارده. از اين كه چشمهاى ما آنطور به او خيره شده بود، خيلى خجالت مىكشيد، چند دقيقه بعد رفت و لباس فرم را درآورد و آن را با نهايت احترام تا كرد و گذاشت داخل گنجه.
بعد از آن روز، هر چه به او اصرار كردم يك بار ديگر، محض خوشى دل من، چند دقيقه آن لباس را توى خانه بپوشد، قبول نكرد. بار آخر گفت: آبجى، پشت اين لباس فرم، كلى حكمت خوابيده، در زمان جنگ، يك نفر سپاهى موقعى حق دارد اين لباس سبز و آن آيه مقدس دوخته شده بر روى سينهاش را بپوشد كه توى ميدان جنگ حضور داشته باشد.
به همين خاطر، نه ما اعضاى خانواده و نه هيچ كدام از دوستهاى سپاهى و بسيجىاش، هيچ وقت نديديم او در شهر يا اصلاً مناطق پشت جبهه، لباس فرم سبز سپاه را بپوشد. مهدى مىگفت: لباس سبز سپاه، لباس رزم حضرت علىاكبرعليه السلام است، اين لباس را فقط بايد در ميدان رزم پوشيد.»
روز بيست و دوم خردادماه سال 1360، مهدى براى آغاز خدمت رسمىاش در سپاه، خود را به پادگان ولى عصر(عج) سپاه منطقه 10 تهران معرفى كرد. دو روز پيشتر، امامخمينى(رحمه الله علیه) طى صدور حكمى خطاب به ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى، بر كنارى «ابوالحسن بنىصدر» از سمت فرماندهى كل قوا را رسماً اعلام فرموده بود. از همان روز به بعد هم لايحه «بررسى كفايت سياسى رييس جمهور» توسط نمايندگان مردم در مجلس شوراى اسلامى در دستور كار مجلس قرار گرفت. «جبهه متحد ضدانقلاب»، متشكل از: سازمان مجاهدين خلق، نهضت آزادى، جبهه ملى، سازمان چريكهاى فدايى خلق شاخه اقليت، حزب مائويستى رنجبران، سازمان پيكار در راه آزادى طبقه كارگر، سازمان راه كارگر، اتحاديه كمونيستها، سازمان طوفان، رزمندگان آزادى طبقه كارگر، جبهه دموكراتيك ملى، جنبش مسلمانان مبارز، گروه آرمان مستضعفين با كليه شاخههاى دانشآموزى، دانشجويى، كارمندى و صنفى وابسته به اين احزاب، در دفاع از «بنىصدر» اعلام موجوديت كرد. نمايندگان ليبرال مجلس از قبيل: مهدى بازرگان، يدالله سحابى، هاشم صباغيان، عزت الله سحابى، علىاكبر معينفر، اعظم طالقانى و... به نشانه همبستگى با «بنىصدر» نطقهاى پيش از دستور مجلس را به محلّى براى تحريك و تشنج افكار عمومى تبديل كردند. در شرايطى كه اعضاء و طرفداران سازمانها و احزاب متحد بنىصدر و در رأس آنان گروههاى شبه نظامى منافقين؛ موسوم به «واحدهاى ميليشيا» با حمله به مردم، مراكز ادارى دولتى، نهادهاى انقلابى، دفاتر حزب جمهورى اسلامى، ايجاد راهبندان در خيابانها و معابر و به آتش كشيدن اتوبوسهاى شركت واحد، قصد زهر چشم گرفتن از مردم را داشتند، در داخل مجلس نيز، ليبرالهاى لومپن مآبى از قماش «معينفر»، ضمن حمله فيزيكى××× 1 رجوع كنيد به تصاوير كتك خوردن يكى از نمايندگان حزباللهى مردم در پشت تريبون مجلس، توسط معينفر، در كتاب: عبور از بحران، كارنامه و خاطرات سال 1360 - اكبر هاشمى رفسنجانى. ××× به نمايندگان مخالف بنىصدر، سعى كردند روند بررسى لايحه عدم كفايت سياسى او را به بن بست بكشانند. در چنين شرايطى بود كه سازمان منافقين در روز 30 خرداد 1360 با صدور بيانيهاى موسوم به «اطلاعيه سياسى - نظامى سر فرماندهى مجاهدين خلق ايران» خطاب به «كليه كادرها، شاخههاى تهران و مراكز استانها و واحدهاى ميليشياى سازمان»، دستور آغاز قيام مسلحانه سراسرى آنان عليه انقلاب اسلامى ملت ايران، امام خمينى(رحمه الله علیه) و نظام جمهورى اسلامى را صادر كرد و از كليه احزاب و گروههاى همسو با بنىصدر و منافقين خواست تا به اين طغيان اهريمنى ملحق شوند. شورش مسلحانه روز سى خرداد، به واقع در حكم ابراز افلاس سياسى بنىصدر و طرفداراناش در جبهه متحد ضدانقلاب و تلاشى بود براى كشانيدن كشور جنگ زده، به لبه پرتگاه يك جنگ خونين داخلى. و اين يعنى، همدستى عملى رييسجمهور و متحدان آن، با دشمن متجاوز بعثى حاكم بر عراق.××× 1 رژيم بعث در كشور بلغارستان تحويل داده شد. مطابق رسيدهاى بانكى موجود در «مركز آندلس»، رييس جمهور مخلوع ايران در قبال دادن اين اطلاعات، طى شش نوبت و از طريق بانكهاى شهر «موناكو» فرانسه، از رژيم بعثى سابق عراق، پول دريافت كرده است.»
ر.ك.به: روزنامه جوان، سال ششم، شماره 1526، ص 2، به تاريخ دوشنبه 19 مرداد 1383 هجرى خورشيدى. ×××
- شانزده ماه پس از سرنگونى رژيم جنگ افروز بعثى حاكم بر عراق، در مرداد 1383، سرويس سياسى خبرگزارى فارس گزارش داد: «در پى كشف اسناد محرمانه موجود در آرشيو مركز استخبارات رژيم صدام در شمال بغداد موسوم به «مركز آندلس» كه طى دوران حاكميت رژيم بعث فقط چندتن از مقامات عالى رتبه عراقى اجازه دسترسى به آنها را داشتند، از همكارى گسترده گروهك منافقين با رژيم صدام پيش از آغاز جنگ تحميلى پرده برداشته شد. در تعدادى از اين سندها، گزارشهاى رمز شده ارسالى از منافقين، در ارتباط با استعداد نيروهاى مسلح و وضعيت كلى كشور ايران قبل از تجاوز 31 شهريور 1359 مشاهده شدهاند، اين اسناد، همچنين مبين ارتباطهاى مالى و حمايت مادى رژيم صدام حسين از منافقين، از 1358 - يك سال و نيم قبل از آغاز جنگ تحميلى هشت ساله - است. بخش ديگرى از اسناد به دست آمده از مركز جاسوسى رژيم صدام، مربوط به ابوالحسن بنىصدر است كه در آنها به ارتباط رييسجمهور مخلوع كشور ايران و تماسهاى او با رژيم صدام، طى دو نوبت، با واسطهگرى برخى سركردگان سازمان مجاهدين خلق در ارديبهشت و خرداد سال 1360 اشاره شده است. بخش بعدى اسناد، مربوط به آخرين اطلاعات و وضعيت نيروهاى ايرانى در جبهههاى غرب و جنوب است كه توسط بنىصدر و از كانال منافقين، پس از فرار رجوى و بنىصدر به پاريس در مرداد 1360، به مأموران اطلاعاتى رژيم بعث تحويل داده شد. بخش آخر اسناد، حاوى اطلاعات مهم نظامى مربوط به نيروهاى مسلح ايران است كه در زمستان سال 1361 و در آستانه آغاز عمليات بزرگ ايرانيان در شرق استان عماره عراق، موسوم به «نبرد والفجر مقدماتى»، توسط بنىصدر و با واسطهگرى گروهك منافقين به مقامات سفارت روز 31 خرداد، با رأى اكثريت قاطع نمايندگان مجلس شوراى اسلامى، بنىصدر براى ادامه رياست جمهورى نظام اسلامى، فاقد كفايت سياسى شناخته شد و فرداى آن روز، حضرت امام خمينى(رحمه الله علیه) براساس اختيارات رهبرى مصروحه در اصل 110 قانون اساسى، فرمان عزل بنىصدر از رياست قوه مجريه و تشكيل «شوراى موقت رياست جمهورى» براى اداره امور كشور تا زمان برگزارى انتخابات پيش از موعد را صادر فرمود.
مهدى خندان در چنين حال و هوايى بود كه به واحد عمليات سپاه منطقه 10 تهران در پادگان ولى عصر(عج) ملحق شد. اين واحد در آن ايام با تشكيل واحدهاى ضدتروريستى ويژه، موسوم به «گشت سيار ثارالله» و «گشت سيار القارعه» به مقابله با تحركات تروريستى گروهك منافقين و همگرايان چپ و ملى - مذهبىنماى آنان برخاست. «نصرتالله قريب»، از پاسداران گردان چهارم پادگان ولىعصر(عج) - معروف به گردان فتح - در تشريح دشوارىهاى فراروى واحدهاى ضدتروريستى سپاه تهران مىگويد:
«... از دهه سوم خردادماه سال 1360 به بعد، تهران هر گوشهاش ناامن بود و غرق در آشوب و اغتشاش. بنىصدر و اعوان و انصار منافق، ملى و چپى او، تيغشان را براى انقلاب از رو بسته بودند. دم به دقيقه از نقاط مختلف شهر به ما خبر مىرسيد فلان جا يك كاسب را ترور كردهاند، جاى ديگر با انفجار بمب آتشزا، مردم را داخل اتوبوس واحد زغال كردهاند، دختران ميليشيا با تيغ موكت بر، زن و دخترهاى حزباللهى و چادرى را سلاخى كردهاند، به فلان بانك دستبرد زدهاند، قصد دارند به مراكز حساس دولتى از قبيل مجلس، مخابرات و صدا و سيما حمله كند. خلاصه، اوضاع خيلى آشفتهاى بود. مسؤوليت برقرارى و حفظ امنيت مركز سياسى كشور، عمدتاً به دوش سپاه تهران و مشخصاً واحد عمليات پادگان ولىعصر(عج) افتاده بود و ما نيروهاى اين پادگان، به علت محدوديت نيرو، كمبود شديد امكانات و وسعت فعاليت تروريستها در «كلان شهر» تهران، حتى فرصت سر خاراندن هم نداشتيم.»
مهدى كه از حيث سازمانى، جمعى گردان هشتم - معروف به «گردان حديد» - سپاه منطقه 10 بود، در سركوبى ترويستهاى ضدخلقى و حفظ امنيت شهر تهران به صورت شبانهروزى فعاليت مىكرد و از همين طريق، توانست جوهره ناب سپاهىگرى خود را آشكار سازد. سوءقصد به جان نماينده امام در شوراى عالى دفاع و امام جمعه تهران حضرت آيتالله خامنهاى در ششم تيرماه 1360 و فاجعه انفجار بمب در دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى و شهادت مظلومانه رييس قوه قضاييه حضرت آيتالله دكتر محمد حسينى(معروف به بهشتى) و دهها تن از ياران وفادار امام و ملت در هفتم تير، به مانند تيرى زهرآگين بود كه بر قلب پاك و مالامال از عاطفه مهدى نشست. بهشتى براى مهدى، فراتر از يك عالم دينى و يا رجُل سياسى - فرهنگى بود؛ او سيدالشهداى انقلاب اسلامى را، بازوى قدرتمند امام و اميد بزرگ محرومان اين سرزمين تلقى مىكرد. با آن كه از فرداى پايان تحصيلات متوسطه، به واسطه عزيمت به جبهه و در پى آن عضويت رسمى در سپاه، ديگر در «حزب جمهورى اسلامى» حضور نداشت، ليكن همواره خودش را مديون آموزههاى گرانسنگ معرفتى و اخلاقى دبيركل شهيد حزب مىدانست. تيرماه خونين سال 1360، از تلخترين و اندوه بارترين مقاطع زندگى مهدى خندان محسوب مىشد. به گونهاى كه تا مدتها بعد، حتى لبخند زدن را به كلى از ياد برده بود.
به سوى دشت ذهاب
مهدى همين رخصت 90 روزه را هم مغتنم دانست. روز ششم شهريور ماه سال 1360، او به همراه نيروهاى گردان 8 سپاه تهران رهسپار جبهه سرپل ذهاب شد. در آن تابستان گرم و طولانى سال شصت، محورهاى عملياتى جبهه غرب، مأمن سلحشوران بزرگى بود كه با حضورشان در ارتفاعات سر به فلك كشيده غرب غريب و حملات بىوقفه و كوچك و بزرگ خود به مواضع خصم، خواب را از چشم فرماندهان سپاه دوم ارتش متجاوز بعث گرفته بودند. شجاعان شهيدى همچون: غلامعلى پيچك، محسن حاجىبابا، محسن وزوايى، علىرضا موحد دانش، علىرضا حاجىبابايى، حبيبالله مظاهرى، ابراهيم هادى، جواد افراسيابى و ... كه قلههاى سر به فلك كشيده غرب، از بمو و قراويز گرفته تا بازى دراز و شياكوه، به عزم راسخ و همت بلند ايشان، غبطه مىخوردند. مهدى به غرب آمده بود تا در محضر اين بزرگواران، درس عشق و سلحشورى و ايثار و پيكار عاشورايى را بياموزد. او و همرزمان از بدو ورود در كنترل عملياتى ستاد ناحيه ذهاب سپاه منطقه 7 كشورى قرار گرفتند. حسين الله كرم، از فرماندهان شاخص جبهه غرب و فرمانده سپاه گيلانغرب در سال 1360، حوزه مسؤوليت سپاه منطقه 7 كشورى را اينگونه معرفى كرده است:
«... براى شناختن شخصيت رزمى انسانى مثل خندان، شما چارهاى نداريد مگر اين كه به پس زمينههاى محيطى و انسانىاى كه او در آنها قرار داشت، توجه كنيد. وقتى مىشنويد كه مهدى به غرب آمده و تحت امر سپاه منطقه 7 قرار گرفته، همينجا بايد درنگ كنيد: «غرب» يعنى چه؟ «سپاه منطقه 7« يعنى چه؟ دنيايى مطلب توى همين دو تا عبارت خوابيده. از شروع حمله ارتش بعث تا اوايل سال 1362، سپاه منطقه 7 كشورى به فرماندهى برادرمان محمد بروجردى، عمليات جبهه كوهستانى جنگ با دشمن را هدايت مىكرد. مركز آن در كرمانشاه بود. سپاه منطقه 7، يعنى 5 استان و ناحيه بزرگ شامل آذربايجان غربى (ناحيه شمال غربى)، همدان، كردستان و كرمانشاه (ناحيه غرب) و ايلام (ناحيه جنوب غربى). در اوايل شهريور 1360 كه خندان به غرب آمد، سپاه منطقه 7 عملاً در اين مناطق، توى دو جبهه مىجنگيد؛ يكى جبهه داخلى و جنگ با ضدانقلابيون مسلح و ديگرى جبهه جنگ با دو سپاه، از مجموع 4 سپاه نيروى زمينى ارتش بعث؛ يعنى سپاه يكم و سپاه دوم. در اين چهار استان - به استثناء استان همدان - ما با دشمن هممرز بوديم و عمدهترين كانونهاى بحران در آنها را مىتوانم به اين ترتيب براى شما دستهبندى كنم:
در آذربايجان غربى، اروميه و مهاباد و نقده و اشنويه و پيرانشهر و سردشت و بانه را داشتيم.
در كردستان، مريوان و پاوه و ديواندره و سنندج و سقز را داشتيم.
در كرمانشاه، ريجاب و قصرشيرين و سرپل ذهاب و گيلانغرب و نفتشهر و سومار را داشتيم.
و سرانجام در ايلام، صالح آباد و مهران و دهلران را.
از وقتى كه دشمن در غرب زمينگير شد، دو عمليات بزرگ در بازىدراز و چندين و چند عمليات محدود و پارتيزانى را بچهها در آن جا انجام داده بودند. زبدهترين فرماندهان تاريخ جنگ 8 ساله از مدرسه سپاه منطقه 7 فارغالتحصيل شدند و براى مردم اين مملكت حماسهها خلق كردند: احمد متوسليان، محمدابراهيم همت، ناصر كاظمى، على گنجىزاده، محمود كاوه، رضا چراغى، حسين قجهاى، اسماعيل قهرمانى، تقى بهمنى، علىرضا حاجىبابايى، حبيبالله مظاهرى، غلامعلى پيچك، محسن حاجىبابا، محمود شهبازى، محسن وزوايى، علىرضا موحددانش، علىاصغر رنجبران، محسن چريك، علىاصغر وصالى، ابراهيم هادى، جواد افراسيابى و... دست آخر خود مهدى خندان.»
در آغازين روزهاى شهريور 1360، فرماندهان جبهه غرب، ضمن طرحريزى يك عمليات وسيع، تصرف ارتفاعات سركوب و استراتژيك منطقه سرپل ذهاب - گيلانغرب از شمال دشت ذهاب تا بازى دراز را در دستور كار خود قرار داده بودند و شناسايى خطوط پدافندى واحدهاى سپاه دوم ارتش بعث به صورت شبانه روزى انجام مىگرفت. به فاصله كوتاهى پس از ورود رزمندگان گردان 8 به منطقه، مهدى خندان طى حكمى از جانب شهيد محسن حاجىبابا فرمانده سپاه سرپل ذهاب، رسماً به عنوان فرمانده سپاه ريجاب و دالاهو منصوب شد. حوزه استحفاظى اين سپاه، منطقه وسيعى را شامل مىشد؛ يعنى در شمال دشت ذهاب، ارتفاع گاوميشان و رو به سمت كوه بمو. نيروهاى دشمن بر روى ارتفاعات گاوميشان، باغ كوه، سلمانه و بمو مستقر بودند و بچههاى سپاه «ريجاب» در ارتفاعات دالاهو، شاهنشين، گارى و چند عارضه كوهستانى ديگر مستقر شده و در مقابل دشمن، خط دفاعى خود را حفظ مىكردند. از جمله روستاهاى مهم اين منطقه، «از گله» است كه در آن مقطع در اختيار دشمن بود.
مهدى در يك چنين حوزه عملياتى وسيعى، فعاليتهاى رزمى خود را آغاز كرد. در پى فاجعه انفجار ساختمان نخستوزيرى و شهادت رجايى و باهنر، عملياتى كه قرار بود در پاييز به اجرا درآيد، خيلى زودتر از موعد، در يازدهم شهريور 1360 آغاز شد. فقدان امكانات لجستيكى، نبود جادههاى تداركاتى و فقر امكانات مهندسى، كمبود نيروى رزمى براى به كارگيرى در محورهاى گسترده و... همه و همه سبب شد تا اين تهاجم كه به «عمليات شهيدان رجايى و باهنر»××× 1 اين حمله در بين قديمىهاى جبهه و جنگ به «عمليات سوم بازى دراز» هم مشهور است.
××× معروف شد، ناكام به پايان رسد. اما مهدى دلسرد نشد. از آن جا كه حوزه استحفاظى سپاه ريجاب و دالاهو به شدت از جانب ضدانقلابيون مسلح تحت الحمايه ارتش بعث آلوده شده بود، مهدى در صدد برآمد تا در اين دوران فترت جبهه، ضمن در پيش گرفتن سياست اعتمادسازى، آن دسته از عشاير سادهدل بومى را كه به اضطرار فقر مادى و فقر فرهنگى به ضدانقلاب پيوسته بودند، با دادن تضمين و اماننامه، از اردوى خصم جدا كند و بعد، برود براى كوبيدن سر مار؛ يعنى مقر اصلى فرماندهان ضدانقلاب در روستاى اشغالى «از گله».
او اين طرح را با فرماندهان ارشد عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 در ميان گذاشت كه پس از بررسى، با حمايت اكيدى از سوى فرمانده سپاه سرپل ذهاب، شهيد «محسن حاجى بابا» مواجه شد و مسؤوليت اجرايى اين طرح را به خود مهدى واگذار كردند.
همين ماجرا، زمينه مناسبى فراهم آورد تا او شايستگىهاى مديريتى و رزمى خود را بروز دهد. مهدى پس از تحقيق و تفحص دقيق ساختار جمعيتى منطقه ريجاب، دريافت كه با مردم آن خطه آشوبزده مىشود كنار آمد. در وهله نخست، مهدى برنامه اعتمادسازى را با كار بر روى طايفه «قلخانى» شروع كرد. قلخانىها اكثريت اهالى منطقه را شامل مىشدند كه تحت تأثير خوانين سلطنتطلب تحت الحمايه رژيم بعث، از قبيل «سردار جاف» و براى تأمين معيشت زنان و كودكانشان، به ضدانقلابيون متكى شده بودند. سران ضدانقلاب به آنها القاء كرده بودند كه جمهورى اسلامى هرگز حاضر نمىشود به كسانى كه عليه اين نظام سلاح به دست گرفته باشند، تأمين بدهد و قطعاً نادمين را مجازات خواهد كرد. از جانب ديگر، با تأمين ارزاق و نيازهاى اوليه مردم منطقه كه سران ضدانقلاب آنها را از ارتش بعث دريافت مىكردند، اين گونه به مردم القاء مىشد كه آنان به علت خصلتهاى عشايرى، بايستى به كسانى كه نان و نمكشان را فراهم مىآوردند، وفادار باقى بمانند. ارعاب و تطميع، تيغه دو دم سياست مزدوران دست نشانده رژيم صدام در منطقه ريجاب بود. مهدى هم براى خلاصى اين مردم از بين دو تيغه ارعاب و تطميع ضدانقلاب، هوشمندانه دست به كار شد. او با استفاده از ريشسفيدها و معتمدين هر تيره از طوايف منطقه، با مردان آنها صحبت مىكرد و پس از اقناع ايشان، رسماً به آنان امان نامه مىداد. سران ضدانقلاب هم دست روى دست نگذاشته بودند. آنان براى منصرف كردن مردم از پيوستن به مهدى هر آنچه از دستشان برمىآمد، انجام دادند. اما در نهايت، ايمان به ذات پاك مردم و صبر عظيم مهدى، ثمرات شيرين خود را آشكار كرد. ظرف كمتر از دو ماه، مهدى موفق شد از بين همان تفنگچىهاى نادمى كه به ايشان اماننامه داده بود، واحدهاى رزمى عشايرى بسيار كارآمدى را تشكيل بدهد و با استفاده از آنها امنيت بسيار خوبى را در سطح حوزه فرماندهى خود، از كوههاى سر به فلك كشيده دالاهو تا ارتفاعات مجاور شهرستان ريجاب، برقرار كند. مهدى به آداب و رسوم و اعتقادات اهالى عميقاً احترام مىگذاشت و در مراسم سنتى و مذهبى، جشنها و سوگوارىهاىشان شركت مىكرد. در ايام سوگوارى خامس آل عباعليهما السلام، خودش در رأس دستههاى عزادارى مردم ريجاب حاضر مىشد و با صداى خوشى كه داشت، براىشان مرثيههاى حماسى نبرد عاشورا را مىسرود. علاوه بر حمايتهاى معنوى، مهدى برنامه تقويت در حد امكان بنيه معيشتى مردم منطقه را هم در دستور كار خود قرار داد و براى اين امر، به آبادگران مؤمن «جهاد سازندگى» متوسل شد. يكى از همرزمان مهدى در اين دوران مىگويد:
«... اصلاً آرام و قرار نداشت. هر چه كه در منطقه مىگذشت، برايش مهم بود. اگر دامهاى عشاير نياز به واكسن داشتند، مىآمدند سراغ «كاك مهدى». اگر زنى پا به ماه از آنها، مشكل سختزايى داشت و چارهاى به جز انتقال او به بيمارستان كرمانشاه نبود، شوهرش مىرفت سر وقت «كاك مهدى». اگر نفتكش حامل سوخت مردم، ديرتر از موعد، به منطقه مىآمد، كسى با نمايندگى شركت نفت كارى نداشت، شكايت به پيش «كاك مهدى» مىبرد. اگر قرار بود يكى از تيرههاى طوايف منطقه براى ييلاق، قشلاقى از جايى به جايى ديگر، بنهكن شوند و كوچ كنند و براى حمل سياه چادرها و وسايل زندگىشان كاميون كرايهاى كم گير مىآمد، براى گرفتن كمك، مىرفتند سروقت «كاك مهدى». آن وقت ديدن وضع و حال مهدى تماشا داشت. اصلاً انگار نه انگار كه او فرمانده سپاه در يكى از حساسترين مناطق مرزى جنگزده است و اين جور مسايل ربطى به شرح وظايفش ندارد. به همهچيز و همهكس و همهجا متوسل مىشد. از اداره بهدارى و ستاد بسيج اقتصادى و شركت نفت گرفته، تا اداره راه و اتحاديه صنف كاميون داران و كميته امداد امام خمينى در استان كرمانشاه. به صرف تلفن زدن و نامهنگارى هم قناعت نمىكرد. الآن مىديدى نامه را فرستاد، صبح خودش مىرفت سروقت گيرنده نامه، كه خاطرجمع شود. البته خودش ترجيح مىداد براى حل مشكلات عمرانى و بهداشتى منطقه، با بچههاى جهادسازندگى ارتباط بگيرد. خودش به ما مىگفت: كارهايى كه جهاد، ضربتى و سه ماهه انجام مىدهد، پنج تا وزارتخانه اگر بخواهند آن را انجام بدهند شايد به سه سال وقت نياز داشته باشند. به تعبيرى شايد بشود گفت مهدى خندان بود كه عشاير منطقه ريجاب را با الطاف انقلاب و گل سرسبد آن؛ جهادسازندگى، آشنا كرد.»
اهالى خونگرم شهرستان ريجاب و عشاير با صفاى منطقه، چندى نگذشت كه مهر مهدى را به دل گرفتند و از آن به بعد بود كه دوران عُسرت جبهه ريجاب به سر آمد و همهچيز، روى دنده يُسر افتاد. بهتر آن ديديم تا براى اثبات عمق تحولى كه مهدى در خلقيات و عواطف مردم ساده آن خطه ايجاد كرد خاطرهاى را از يك دوست ديرينهاش بياوريم:
«... يكى از روزها، همينطور كه مهدى پشت ميز كارش در سپاه ريجاب نشسته بود، مردى از عشاير منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض ديديم او پيش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گريه. بدجورى اشك مىريخت و بىتابى مىكرد ما متعجب بوديم و مهدى از ما هم شگفتزدهتر، كه علت گريه زارى اين بنده خدا چيست. مهدى از او پرسيد: چى شده؟ چرا اين جور گريه مىكنى برادر من؟ مرد زور مىزد حرف بزند، اما نفسش بالا نمىآمد.
مهدى از پارچ روى ميز يك ليوان آب براى او ريخت و به دستش داد. به زحمت يك جرعه خورد و باز زد زير گريه. مهدى اين بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببينم چه شده؟ او جواب داد: اگر من يك حقيقتى را به تو بگويم، من را اعدام نمىكنى؟ مهدى كه يكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقيقت اعدام مىكنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جيب لباسش، چند بسته اسكناس بيرون كشيد و گذاشت جلوى مهدى و گفت: اين پنجاه هزار تومان است اين پول را آدمهاى «سردار جاف» از خدا بىخبر به من دادهاند تا سر تو را براى آنها ببرم. مهدى تا اين حرف را شنيد، به او گفت: همين؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى ميز و ادامه داد: خب، بيا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى اين عالم غير از همين سر، چيز ديگرى ندارم، دلم مىخواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، يك چيز را به تو سفارش مىكنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى مىبرى.
مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همانطور سرش را گذاشته بود روى ميز. شايد يكى دو دقيقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گريه افتاد. مهدى خندهاش گرفت. سرش را از روى ميز بلند كرد و به او گفت: حالا ديگر چرا گريه مىكنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.
طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب مىشناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمىكنم.
واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همانجا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خانهايى را كه با دشمن همكارى مىكردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ريجاب توانست عده زيادى از ضدانقلابيون منطقه را شناسايى و دستگير كند.»
همرزمان با آغاز عمليات مطلع الفجر در منطقه عملياتى گيلانغرب، روز 21 آذر سال 1360 در منطقه عملياتى ريجاب غرب و ارتفاعات گارى، مهدى خندان نخستين نبردى را كه از مرحله شناسايى و طرحريزى تا پايان مراحل تصويب آن شخصاً عهدهدار بود، آغاز كرد. «عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام» با رمز «زيارت نجف نزديك شد» شروع شد. عرصه عمليات، منطقه عمومى شمال دشت ذهاب و غرب جوانرود بود.
سپاه ريجاب، به فرماندهى مهدى خندان و سپاه جوانرود و محور دالاهو به فرماندهى برادر طهماسبى، ضمن حركتى هماهنگ، در مساحتى 100 كيلومترى وارد عمل شدند. حسين اللهكرم؛ فرمانده وقت جبهه گيلان غرب كه خود آن روزها درگير نبرد مطلعالفجر بود، درباره عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام مىگويد:
«... درگير و دار شروع عمليات خودمان به اسم مطلعالفجر بوديم كه مهدى خندان و حاجى طهماسبى در شمال دشت ذهاب و غرب جوانرود، عمليات خودشان را با نام اميرالمؤمنينعليه السلام شروع كردند. آنها توانستند ارتفاعات مهم «ميش رنگين» و دار زنگنه، چندين روستا، از جمله روستاى ازگله - مقر اصلى سران ضدانقلاب در منطقه - و چند پاسگاه مرزى، از جمله پاسگاه سوقالجيشى قيطول را كه حدود 14 ماه در اشغال دشمن بود آزاد كنند. دامنه پاكسازى منطقه توسط نيروهاى خندان و طهماسبى، تا پاى دامنههاى شمالى و جنوبى ارتفاع استراتژيك بمو گسترش يافت و واحدهاى دشمن را تا ارتفاع و تنگه سلمانه، عقب راند. در عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام، نيروهاى بومى منطقه معروف به فداييان امام(رحمه الله علیه)، نقش اصلى را ايفا كردند و همين رزمندگان عشايرى، ضربات كشندهاى بر پيكر واحدهاى ارتش بعث و ضدانقلاب داخلى وارد كردند. اصلاً بايد كوه بمو را ديد تا فهميد بچهها چه كرده بودند!
اين خبر زنده كننده را مهدى خندان و حاجى طهماسبى به من دادند و روحم را زندهتر كردند.»
عمليات ظفرمند اميرالمؤمنينعليه السلام، هفت شبانه روز بىوقفه ادامه داشت در اين نبرد كوهستانى، حدود 500 تن از قواى دشمن كشته و صدها تن نيز مجروح و مفقود شدند. چه كسى مىتوانست باور كند جوان محجوب روستاى صبو بزرگ واحد چنين توانمندى خارقالعادهاى براى هدايت و فرماندهى يك نبرد پيچيده كوهستانى با واحدهاى جنگ آزموده سپاه دوم ارتش بعث باشد؟
مهدى در اين نبرد بسيار خوش درخشيد و خيلى زود موفق شد جايگاه خود را به عنوان يكى از فرماندهان عملياتى زبده سپاه در جبهه غرب، تثبيت كند. از ديگر دستاوردهاى عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام، بازگشت يكصد و هفتاد تن از عشاير فريب خورده منطقه، به آغوش پر مهر انقلاب و ميهن بود. روزنامه اطلاعات در تاريخ يكم دىماه سال 1360 در اين باره نوشته است:
«... براساس گزارش واصله از جبهه غرب، 170 نفر از اهالى بومى كه توسط سردار جاف مسلح شده و مدتى در منطقه ريجاب با برادران سپاه و ارتش و فداييان امام مىجنگيدند، خود را به سپاه پاسداران ريجاب معرفى كردند و پس از تحويل سلاحهايشان، كه شامل انواع سلاح سبك و آر.پى.جى 7 و تيربار مىشد، از مسؤولين مربوطه، اماننامه گرفتند.»
شايد همين دستاورهاى ارزشمند بود كه سبب شد تا در روز 28 بهمن ماه سال 1360، طى حكمى از سوى سردار شهيد محسن حاجىبابا، به مهدى مأموريت تشكيل يك ستاد مشترك عملياتى با فرماندهان واحدهاى ارتشى مستقر در محور ريجاب محول شود. متن حكم مزبور به شرح ذيل است:
بسمهتعالى
به: برادر مهدى خندان شماره: 3/07/5/198
از: فرماندهى سپاه پاسداران سرپل ذهاب تاريخ: 60/11/28
موضوع: حكم انتصاب
بدين وسيله جناب عالى به عنوان نمايندهاى از سرپل ذهاب به منظور تشكيل ستاد مشترك عمليات در محور ريجاب منصوب مىشويد.
اميد است در انجام امور مسلمين، موفق و مؤيد باشيد، انشاءالله.
به اميد زيارت كربلا
مسؤول سپاه سرپل ذهاب
محسن حاجىبابا 60/11/28
امضاء
سپاه سرپل ذهاب - منطقه 7
مهر
از اواخر سال 1360، شمارى از نخبهترين فرماندهان عملياتى سپاه منطقه 7 كشورى، همچون: احمد متوسليان××× 1 نخستين فرمانده لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. روز چهاردهم تير 1361 در جبهه لبنان توسط مزدوران رژيم صهيونيستى ربوده شد. ×××، محمدابراهيم همت××× 2 دومين فرمانده لشكر 27 كه روز 17 اسفند 1362 طى نبرد خيبر به شهادت رسيد. ×××، محمود شهبازى××× 3 فرمانده سپاه استان همدان و قائم مقام فرماندهى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. روز دوم خرداد 1361 در جبهه خرمشهر به شهادت رسيد. ×××، محسن وزوايى××× 4 فرمانده شجاع نبردهاى بازىدراز و گردان حبيببن مظاهر لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. سرانجام با سمت معاونت عملياتى لشكر 27 در روز 10 ارديبهشت 1361 كنار جاده اهواز - خرمشهر به شهادت رسيد. ×××، علىرضا موحددانش××× 5 در 13 مرداد 1362 با سمت فرماندهى لشكر 10 نيرو مخصوص سيدالشهداءعليه السلام در نبرد والفجر 2 به شهادت رسيد. ×××، علىاصغر رنجبران××× 6 با سمت جانشين تيپ 3 ابوذر لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم طى نبرد والفجر 4 در پاييز 1362 به شهادت رسيد. ×××، عباس شعف××× 7 در نبرد فتح خرمشهر با سمت فرماندهى گردان ميثم تمار لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در 22 ارديبهشت 1361 به شهادت رسيد. ×××، حبيبالله مظاهرى××× 8 فرمانده گردان مسلم بن عقيل لشكر 27 محمدرسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بود. طى نبرد رمضان، در تابستان 1361 شهيد و مفقودالجسد شد. ××× و... به مناطق جنگى جبهه خوزستان هجرت كردند.
آنها، با شركت در عمليات بزرگ و پيروزمند «فتحالمبين» در شمال استان خوزستان طى چهار مرحله رزم، سپاه چهارم ارتش متجاوز بعث را مضمحل كردند و در آستانه ارديبهشت سال 1361، مىرفتند تا با آغاز پيكارى به مراتب عظيمتر، به كابوس اشغال جنوب غربى خوزستان و خصوصاً خرمشهر مظلوم، خاتمه دهند. در اين برهه، مناطق عملياتى جبهه غرب، در ركود نسبى به سر مىبردند و تمام تلاش مهدى، معطوف به تقويت خطوط پدافندى و استمرار شناسايى مواضع دشمن، خصوصاً بر روى كوه استراتژيك «بمو» بود.
نكته ديگرى كه در آن روزها ذهن مهدى را به خود جلب كرده بود، انتخاب يكى از دو گزينه فرا راه وى؛ ادامه عضويت در «حزب جمهورى اسلامى» يا باقىماندن در نهاد مقدس سپاه بود. آخر حضرت امام خمينى(رحمه الله علیه) در دى ماه سال 1360، طى ديدار با فرماندهان سپاه فرموده بود: اعضاى سپاه نبايد در احزاب، ولو حزبهاى صحيح و اسلامى وارد بشوند، يا توى سپاه باشند، يا توى حزبشان.
لذا در اين دوران ركود نسبى جبهه غرب، زمان مناسبى براى اخذ تصميم در اينباره نصيب مهدى شد. او هم با دقت و ظرافت انديشيد و به آنچه كه صلاح مىدانست، عمل كرد. روز دهم ارديبهشت ماه سال 1361، مهدى خندان كاغذ و قلم به دست گرفت و نوشت:
بسم رب الشهداء و الصديقين
به: دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى ايران – تهران
موضوع: استعفاء
اين جانب، مهدى خندان، فرزند امامقلى، دارنده شناسنامه شماره 150 صادره از لواسان كوچك، صبو بزرگ، متولد 1340 دارنده مدرك تحصيلى ديپلم فنى (اتومكانيك)، در اوايل سال 1358 عضو حزب جمهورى اسلامى ايران شدم، ولى متأسفانه به علت وجود جنگ، نتوانستم در حزب فعاليتى داشته باشم و اكنون عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامى هستم. بنا به امر امام كه فرمود: افراد سپاه نبايد عضو هيچ حزب و دسته و گروهى باشند، از آن حزب استعفاء مىدهم. علت اينكه از زمان صدور فرمان امام تا به حال، استعفاء اينجانب به تأخير افتاد، مشغله كارىام بوده و متأسفانه تا امروز موفق به نوشتن استعفانامه نشدم، اميد كه خداوند متعال، اين گناه مرا ببخشد. ضمناً پرونده حزبى من، احتمالاً در دفتر شميران حزب است.
مهدى خندان 61/2/10
رونوشت به: سپاه تهران
پادگان ولىعصر(عج)
گردان حديد پادگان ولىعصر (عج) تهران
در پى بيست و چهار شبانه روز نبرد لاينقطع رزمندگان متحد و يكدل بسيجى، سپاهى و ارتشى سرانجام طى آخرين مرحله «عمليات الى بيتالمقدس»، قريب به شش هزار كيلومتر مربع از اراضى اشغالى جنوبغربى خوزستان از اشغال متجاوزان بعثى آزاد شد و روز سوم خرداد 1361، در پى انهدام سهمگين بخش عمده واحدهاى زرهى و مكانيزه سپاه سوم ارتش بعث، خرمشهر قهرمان پس از 21 ماه اشغال به دامان ميهن اسلامى بازگشت.
ضربات وارده بر ماشين جنگى دشمن طى دو نبرد فتحالمبين و الى بيتالمقدس، به قدرى مهلك بود كه فرماندهان ارتش بعث، از بيم تكرار چنين لطماتى به دو سپاه ديگر خود در مناطق شمال غرب و غرب ايران دستور دادند، ظرف مدت 10 روز، از كليه مناطق ضربهپذير در عمق سرزمينهاى اشغالى، به نقاط داراى قابليت پدافندى عقبنشينى كنند. صدام حسين روز بيستم خرداد 1361 طى سخنرانى مفصلى در بغداد، مدعى شد كه ارتش او قصد دارد از تمامى اراضى اشغالى عقبنشينى داوطلبانه انجام بدهد. ادعايى توخالى كه دروغى بيش نبود.
از سوى ديگر، روز شانزدهم خرداد ماه سال 1361 ارتش اشغالگر رژيم جعلى اسراييل طى اقدامى مشكوك، با تمام قواى زمينى و هوايى و دريايىاش، وارد خاك كشور لبنان شد و بيروت، پايتخت اين كشور اسلامى از سه طرف به محاصره اشغالگران صهيونيست درآمد. در اين تهاجم سنگين، بيشترين آسيبها به مناطق مسلماننشين لبنان، خصوصاً نواحى شيعهنشين وارد آمد. در پى استمداد مقامات لبنان و جمهورى عربى سوريه و تصويب شوراى عالى دفاع، واحدهايى از يگانهاى ارتش و سپاه تحت عنوان «قواى محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم» و با فرماندهى حاج احمد متوسليان به جبهه لبنان اعزام شدند.
مهدى مرندى يكى از فرماندهان سپاه سرپل ذهاب كه در همان ايام به سپاه ريجاب سر زده بود مىگويد:
«... از شهادت حاجى بابا××× 1 محسن حاجىبابا فرمانده عمليات سپاه غرب روز 22 ارديبهشت 1361 در جبهه بمو به شهادت رسيد. ×××، مدتى مىگذشت. دلم خيلى گرفته بود. هر جايى كه براى سركشى مىرفتم، احساس دلتنگى مىكردم، همه جا سر و صداى رفتن به جبهه لبنان مطرح بود. انگار نه انگار خودمان در حال جنگ هستيم. فكر آزادى «قدس» و رسيدن به بيتالمقدس همه را به لبنان مىكشيد.
سكوت غريبى بر جبهههاى خودى حكمفرما شده بود. آنهايى هم كه مانده بودند، هواى رفتن داشتند. در سومار، گيلانغرب، سرپل ذهاب، ريجاب و هر جاى ديگر كه سر مىزدم، كارم حرف زدن درباره اين كار بود. به بچهها مىگفتم كه پيروزى توى چند عمليات نبايد مغرورمان كند و گفتم كه در اين جا جنگيدن، كمتر از لبنان نيست و از اينطور حرفها... تا جايى كه به من مىگفتند: «خطيب جبهه!»
وقتى كه رفتم سپاه ريجاب، مهدى خندان را ديدم. گفت: «خطبه بخون مهدى! بخون كه گريهمون نمىگيره ديگه!»
بعد هم گفت: «يك خواهش دارم ازت.»
گفتم: «چى؟»
گفت: «خواهش دارم كه يك ملاقات خصوصى از حضرت امام(رحمه الله علیه) بگيرى.»
گفتم: «سعى مىكنم.»
آن شب مراسم خوبى توى سپاه ريجاب داشتيم. خندان مداحى كرد. اشك همه را درآورد و دلها كمى آرام گرفت.
روز بعد با برو بچههاى محافظ بيت امام(رحمه الله علیه) تماس گرفتم. درخواست ملاقات خصوصى را مطرح كردم. زمان ملاقات را اعلام كردند. خوشحال شدم و به خندان ماجرا را گفتم. او هم خوشحال شد.
ساعت هفت صبح بود. به سپاه ريجاب رفتم. خندان طبق قرار، آماده حركت بود. با يك تويوتاى پلنگى راه افتاديم سمت تهران.
سحر به تهران رسيديم. بعد از حمام و تعويض لباس، راهى جماران شديم. توى راه، خندان را نگاه مىكردم. از خوشحالى چهرهاش گل انداخته بود. رسيديم ميدان جماران و ماشين را پارك كرديم. نزديك حسينيه جماران، سراغ «مظفرىخواه» را گرفتم. هنوز خوب اطرافم را نگاه نكرده بودم كه دستى خورد روى شانهام. برگشتم. خودش بود. هر سه وارد حسينيه شديم.
سر و صداى مردم بلند شد: «روح منى خمينى، بتشكنى خمينى.» حضرت امام(رحمه الله علیه) وارد حسينيه شد. مثل هميشه دست به اطراف بلند كرد و در حال گفتن ذكر، به ابراز احساسات مردم پاسخ مىداد. بغض توى گلويم شكست. اشك تو چشمهايم حلقه زد. محو تماشاى حضرت امام(رحمه الله علیه) بودم. چند لحظه بيشتر طول نكشيد. حضرت امام(رحمه الله علیه) از حسينيه رفتند و من همراه سيل جمعيت خارج شدم.
بيرون حسينيه با مظفرىخواه درباره جنگ حرف زديم. بيشتر حواسم به ملاقات بود. توى اين فكر بودم كه ما قرار بود ملاقات خصوصى با حضرت امام(رحمه الله علیه) داشته باشيم. به مظفرى خواه ماجرا را گفتم. گفت: «بذار برم بپرسم.»
رفت، وقتى برگشت، گفت: «حاج آقا توسلى مىگويد، براى امروز چنين وقتى، به كسى نداديم.»
ناراحت شديم.
چند لحظه مانديم و بعد سه نفرى رفتيم طرف يك سكو. دوباره مشغول حرف زدن شديم. از جبهه مىگفتيم و از مسايل آن روزها.
حاج آقا توسلى مسؤول دفتر حضرت امام(رحمه الله علیه) از جلو ما رد شد. مظفرىخواه بلند شد و رفت طرفش. گفت: اين برادران از جبهه آمدهاند. وقت هم گرفتهاند، حالا اگه نمىشه، لااقل بگذارين با خودتون حرفهاشونرو بزنن.
حاج آقا گفت: بسيار خوب! فردا صبح بيان يه كارى براشون مىكنم.»
اميدوار شديم. داشتيم براى رفتن آماده مىشديم. اما پنج دقيقه بعد، حاج آقا توسلى برگشت. دست من و خندان را گرفت و ما را پيش حضرت امام(رحمه الله علیه) برد!
حضرت امام(رحمه الله علیه)، همان عرقچين هميشگى روى سرش بود. داشت قرآن مىخواند. رفتم جلو. دست ايشان را بوسيدم. نمىدانستم از كجا بايد بگويم. خيلى سريع ماجراى ناراحتىهاى جبهه را گفتم و از رفتن برو بچهها به لبنان حرف زدم. چهره نورانى حضرت امام(رحمه الله علیه) باعث شد نفهمم خندان منتظر است تا نوبتش برسد. چند بار با آرنج دست به پهلويم زد. ضربههاى آخر محكمتر بود! تازه فهميدم بايد بروم كنار تا او براى دستبوسى بيايد جلو!
چند روز بعد از ملاقات، حضرت امام(رحمه الله علیه) در سخنرانى 31 خرداد 1361، جمله معروف «راه قدس از كربلا مىگذرد» را بيان كردند. حالا ديگر همهچيز روبه راه شده بود. بيشتر فرماندهانى كه به لبنان رفته بودند، به جبهه خودمان برگشتند!××× 1 نقل از كتاب «حكايت سالهاى بارانى» خاطرات مهدى مرندى، ناشر: بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدس. صص 179-175. ××׫
فرزند جهاد
«قطره باشيد در سيل خروشان و شفاف انقلاب اسلامى و نه ريزه سنگ سردر گم و خار و خس شناور.»
حضور او در عالم جبهه، حضور يك رزمنده مكتبى به تمام معنا بود. او رخدادهاى تلخى را كه در تاريخ اسلام به وقوع پيوسته بود، خوب به ياد داشت. او خوانده بود كه چگونه طلحةالخير و سيفالاسلام زبير، پس از سالها جهاد در ركاب رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم و حضرت اميرعليه السلام در ميدان مصاف با وسوسه رياستى چند روزه، چنان مغلوب شدند كه حاصل همه اعمال خود را ضايع كردند. او به اين نتيجه رسيده بود كه در شرايط سخت جنگ، راهى جز جانفشانى شجاعانه در راه دين خدا وجود ندارد، با تمام وجود ايمان پيدا كرده بود كه از دلبستگىها خود را رها كند. مهدى هنگامى كه مىديد ميزان اطاعت و عشق رزمندگان اسلام به امام بالاتر از كسانى است كه در صدر اسلام حضور معصوم را درك كرده بودند، به ادامه راه خود بيشتر ايمان پيدا مىكرد. هر وقت از جبهه مىآمد بيش از دو سه روز در روستا نمىماند و در همان دو سه روز هم ابتدا به اتفاق ياران خود به حسينيه جماران مىرفت تا در ملاقات عمومى مردم با رهبر انقلاب شركت كند و سپس اوقات خود را صرف سركشى به خانواده شهدا و رسيدگى به امور بسيج منطقه و دعوت و ترغيب جوانان براى شركت در جبهه مىكرد. او ايمان داشت رزمنده جبهه اسلام همزاد واقعى اهل بهشت است. مهدى اوج علاقه به امام خمينى(س) را در فرازى از وصيتنامهاش اين گونه بيان مىكند: «خمينى، حجت و دستِ هدايت خداست، پس واى بر ما اگر اطاعتش نكنيم.»
مهدى با اينكه چندين بار مجروح شده بود اما هر بار پس از بهبود نسبى، دوباره راهى منطقه مىشد، او عقيده داشت صحنه جنگ سفرهاى است كه پهن شده و هركس به اندازه لياقت خودش از اين سفره متنعم مىشود.
مادر مهدى خاطرهاى از يك بار مجروح شدن او را چنين نقل مىكند:
«يك بار كه مهدى در سرپل ذهاب بود، من رفتم به او تلفن زدم و با وى صحبت كردم. خواهرش هم همان شب ساعت 8 به او تلفن كرد. شب من خواب ديدم كه بهار است و دارد نمنم باران مىآيد. بعد ديدم يك هيئت عزادارى خيلى سنگين از حسينيهمان بلند شد و به سمت امامزاده به راه افتاد. امامزادهاى كه به خواب ديدم در همين پايين دهمان است. توى خواب ديدم پدر مهدى هم با دسته گلى پاى امامزاده نشسته و خيلى مكدر و ناراحت است. از خواب بلند شدم و پدر مهدى را صدا زدم و گفتم: حتماً بچههايم بلايى سرشان آمده است چون اينطور خوابى ديدم، پدرش هم نگران شد، آن موقع چهار نفر از پسرهايم جبهه بودند. پدرش گفت: تو كه ديروز تلفنى با مهدى صحبت كردى. من گفتم اما با قاسم و باقر و على كه صحبت نكردم. فرداى آن شب داشتم قرآن مىخواندم كه پدر مهدى آمد گفت: يك كاميون كه از خيابان رد مىشد بوق زد، فكر مىكنم داداشت باشد؛ فورى قرآن را جمع كردم و گذاشتم روى كرسى و بلند شدم رفتم بيرون، درست گفته بود برادرم داوود بود.
احساس كردم او هم از چيزى ناراحت است. اما بعد براى اين كه ما ناراحت نشويم آمد نشست و با ما صبحانه خورد. گفتم: داوودجان، من اينطور خوابى ديدم، حتماً يكى از بچههاى من طورى شده است. او اول منكر شد. اما بعد گفت: چيزى نيست، مهدى يك خورده حال نداره، آوردمش خانه خودمان. وقتى با پدرش بلند شديم رفتيم ديدم مهدى آنقدر لاغر شده كه باور كردنى نبود، چشمهايش بسته بود، سرش بسته بود، دستش را گچ گرفته بودند، كمرش بسته بود، و يك چشمش هم آسيب ديده بود. مدتى خانه دايى بود و بعد او را آورديم خانه خودمان و حالش كمى بهتر شد. توى همين اوضاع و احوال بود كه خبر آوردند حسين سميعى، كه ما بعد فهميديم جانشين مهدى بوده شهيد شده، مهدى به محض شنيدن خبر شهادت معاونش، با همان حال مجروح؛ پا شد ساك برزنتىاش را بست و راه افتاد، رفت جبهه.»
وداع با ريجاب
الف - سپاه سوم امام زمان(عج) به فرماندهى سردار شهيد حسين خرازى، شامل:
1- لشكر 14 امام حسينعليه السلام
2- لشكر 8 نجف اشرف
3- لشكر 17 على بن ابىطالبعليه السلام
4- لشكر 25 كربلا
5- تيپ مستقل 144 قمر بنىهاشمعليه السلام.
ب - سپاه هفتم فجر به فرماندهى سردار شهيد مجيد بقايى، شامل:
1- لشكر 41 ثارالله
2- تيپ 35 امام سجاد (عليه السلام)
3- تيپ 33 المهدى(عج)
4- تيپ 163 فاطمةالزهرا(سلام الله علیها)
ج - سپاه يازدهم قدر به فرماندهى سردار شهيد محمدابراهيم همت شامل:
1- لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم
2- لشكر 31 عاشورا
3- تيپ مستقل 10 سيدالشهداءعليه السلام
د - لشكر يكم مستقل قدس، شامل:
1- تيپ 7 ولىعصر(عج)
2- تيپ 46 امام حسن (عليه السلام )
ه- لشكر مستقل 5 نصر، شامل:
1- تيپ 139 امام صادق (عليه السلام)
2- تيپ 21 امام رضا (عليه السلام)
3- تيپ 18 جواد الائمه (عليه السلام)
در اين تجديد سازمان، براى هر تيپ مستقل بين 3 تا 5 گردان و براى هر لشكر سپاه بين 9 تا 15 گردان عملياتى منظور شده بود.
پر واضح است كه در روند ارتقاء سازمان رزم واحدهاى عملياتى سپاه، مهمترين عامل، جذب كادرهاى كيفى و با تجربه در هر دو رده ستاد و صف به اين يگانها محسوب مىشد. اگر براى اداره يك گردان عملياتى 300 نفرى به استعداد سه گروهان پياده، حداقل تعداد نيروى كادر سپاهى را شش نفر در نظر بگيريم، براى اداره دستكم 9 گردان نيروى بسيجى گرد آمده در يك لشكر، به 54 نفر پرسنل كادر سپاه نياز بود. كادرهايى زبده و مجرب در امر هدايت عملياتى نيروهاى بسيجى. همين واقعيتها بود كه در اواخر پاييز سال 1361 به فراخوانى وسيع كادرهاى كيفى سپاه پاسداران، از مناطق عملياتى شمال غرب و غرب به جبهه جنوب منجر شد. در اواسط آذرماه سال 1361، حاج «محمدابراهيم همت» رسماً از مهدى خندان درخواست كرد تا به لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم ملحق شود. مهدى ضمن استقبال از اين پيشنهاد، عملى شدن آن را به موافقت سپاه منطقه 10 تهران منوط كرد. هم از اين روى بود كه «همت» با ارسال نامهاى به ستاد سپاه منطقه 10، از مسؤولين آن خواست تا با انتقال قطعى مهدى خندان به لشكر 27 موافقت كنند.
اين در حالى بود كه سپاه ناحيه ذهاب در تاريخ 18 آبان ماه سال 1361 طى نامهاى به كارگزينى سپاه تهران، خواستار تمديد مأموريت مهدى در غرب، به مدت 3 ماه ديگر شده بود. سرانجام در روز 20 آذرماه سال 1361 ستاد منطقه 10 سپاه تهران، در نامهاى خطاب به سپاه منطقه 7 غرب كشور، موافقت خود را با درخواست سپاه ذهاب و تمديد سه ماهه مأموريت مهدى در غرب اعلام داشت. ذيل همين نامه، دو يادداشت به چشم مىخورد. اولى از كارگزينى سپاه منطقه 10 به واحد ارزيابى پرسنلى منطقه 10 است و دومى، پاسخ ارزيابى به كارگزينى، به شرح ذيل:
بسمه تعالى
ارزيابى پرسنلى
با سلام، چون لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به وجود برادر نامبرده نياز دارد، لطفاً در مورد انتقال ايشان از منطقه 10 به آن لشكر سريعاً اعلامنظر فرماييد.
قسمت كارگزينى (واحد امور پاسداران)
ستاد منطقه 10
61/10/1
و پاسخ ارزيابى پرسنلى:
بسمه تعالى
با مأموريت سه ماهه وى به سپاه منطقه 7 موافقت مىشود. با توجه به اين كه مشاراليه يك سال و اندى است در مأموريت مىباشد، با مأموريتهاى بعدى وى، موافقت نخواهد شد.
والسلام
قسمت پژوهش (واحد امور پاسداران)
ستاد منطقه 10
اين كه مهدى به رغم مخالفت با انتقالش به لشكر 27، چگونه توانست به جمع حواريون «همت» ملحق شود، رازى است كه هنوز هم سر به مهر باقى مانده. اوايل دى ماه سال 1361 بود كه خبر انتقال مهدى به مردم ريجاب رسيد. خبر دهان به دهان چرخيد و به طرفةالعينى، درياى مواج عواطف پاك و مهرآميز مردم را از ديوارههاى بمو تا دامنههاى دالاهو، به جوشش درآورد. احدى از آنان به رفتن مهدى، ولو براى چند هفته از ريجاب، رضايت نمىداد. مردم به هر جا كه عقلشان قد مىداد، رجوع كردند: سپاه ناحيه ذهاب، پادگان ابوذر و حتى ستاد غرب در كرمانشاه. آنان بر آشفته و با چشمانى اشكبار از مسؤولين سپاه درخواست مىكردند كه اجازه ندهند «كاك مهدى» از ريجاب منتقل شود، ولى مهدى را از رفتن گريزى نبود.
سرانجام روز عزيمت مهدى خندان از خطه ريجاب فرا رسيد. مردم كه دريافته بودند درخواستها و التماسهايشان راه به جايى نمىبرد، با قلبهايى به درد آمده مهدى را بدرقه كردند و با حسرت، او را در آغوش گرم خويش فشردند و به خدايش سپردند. اكنون كه اين قلم بر سينه كاغذ مىنويسد و پيش مىرود، بيست و دو زمستان از آن روز سرشار از دلتنگىها و اشكها و آهها سپرى شده اما، هنوز هم در ريجاب، هستند مادرانى كه قصه مهربانيهاى جوان سبزه روى و سبزپوشى به نام مهدى خندان را، هر شبانگاهان در گوش كودكانشان نجوا مىكنند.
زمستان سال 1361 جبهههاى جنوب در تاب و تب عملياتى بزرگ مىسوخت. مهدى با كولهبارى از تجربه و قلبى آكنده از عشق به هدف راهى جنوب شد. لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم آغوش خود را گشوده بود تا سردارى ديگر را در آغوش خود جاى دهد. حاج همت فرمانده بسيجى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، كه از دوران حضور در جبهه غرب به جوهره وجودى مهدى پى برده بود، از همان ابتدا او را به عنوان معاون گردان مقداد بن اَسوَد به كار گمارد و بچههاى بسيجى را به دست فرماندهاى لايق سپرد تا از او درس عشق و ايثار بگيرند. در طليعه بهمن سال 61، اردوگاه لشكر 27، معروف به دهكده حضرت رسولصلى الله عليه وآله وسلم در منطقه عملياتى چنانه، مانند صحراى عرفات شده بود.
در زير چادرهاى اين اردوگاه، كه شبها با شعله ضعيف فانوسها نورافشانى مىشد، دنيايى از عرفان و عشق حاكم بود. بچههاى گردان مقداد در دل شب، با نوحههاى حماسى مهدى بر سينههاى خود مىنواختند و نواى «شه با وفا ابوالفضل - معدن سخا ابوالفضل» را سرمىدادند. هر روز كه مىگذشت آمادگى نيروها براى اجراى عمليات بيشتر مىشد. حاج همت كه اكنون مسؤوليت فرماندهى سپاه 11 قدر××× 1 سپاه 11 قدر، متشكل بود از: لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، لشكر 31 عاشورا و تيپ 10 سيدالشهداءعليه السلام ××× را بر عهده داشت به همراه ديگر فرماندهان لشكر هر روز نيروها را از كم و كيف عمليات و اهداف در نظر گرفته شده آن، بيش از پيش توجيه مىكرد.
هفدهم بهمن سال 1361
«من جزو نيروهاى گروهان شهيد بهشتى گردان مقداد بودم. آن شب مهدى كه معاون گردان بود، همراه گروهان ما حركت مىكرد. چون اكثر گردانها همراه و همزمان حركت خودشان را آغاز كرده بودند، ازدحام نيرو پيش آمد و ستونهاى زيادى در كنار هم حركت مىكردند، در كنار هر ستون، فرمانده آن گردان به همراه بىسيمچىها و پيكهايش حركت مىكردند و بدليل همين ازدحام، هر آن امكان داشت، ستونها در يكديگر قاطى شده و گردانها راه خودشان را گم كنند. در چنين شرايطى، كنترل نيروها كار مشكلى بود، اما مهدى با درايت و تدبير بالاى خود چنان نيروها را هدايت كرد كه ما خيلى زود توانستيم به اهدافمان نزديك شويم. نزديكىهاى صبح بود كه رسيديم بالا سر عراقىها، با نارنجك و آرپىجى و كلاش آتش سنگينى روى سر عراقىها ريختيم ولى چون يگانهاى مجاور ما نتوانسته بودند به هدف برسند، مجبور شديم بياييم عقب. هنگام عقبنشينى، مهدى با دادن گرا به توپخانه خودى، عراقىها را زير آتش نيروهاى خودى قرار داد. نيروها در حال عقبنشينى بودند، اما مهدى انگار نمىخواست همينطورى به عقب برگردد او چند نفر آر.پى.جىزن را برداشت و با «هاشم كلهر××× 1 هاشم كلهر معاون دوم گردان مقداد لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم سرانجام سال 1362 در عمليات خيبر به شهادت رسيد. ×××» به سمت تپه دوقلو حركت كردند و آنجا تعدادى از كماندوهاى دشمن را به هلاكت رساندند. مهدى و هاشم كلهر آن شب در منطقه ماندند و رفتند بالا سر كماندوها و تعدادى از آنها را به درك واصل كردند و تعدادى از سنگرهاى كمين آنها را هم پاكسازى كردند كه در حين پاكسازى، هاشم به سختى مجروح شد و مهدى با جوانمردى او را به عقب منتقل كرد.»
عمليات تمام شد، بچهها به اردوگاهى بازگشتند كه غم و اندوه ناشى از فقدان ياران سفر كرده، از جاى جاى آن احساس مىشد و همين احساس حزنانگيز، دل آنها را خون مىكرد. مهدى بچههاى گردان را جمع كرد و به ياد دوستان شهيدشان مجلس عزادارى راه انداخت. خودش نوحهسرايى كرد.
لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم بعد از عمليات والفجر مقدماتى دوباره خودش را آماده مىكرد تا در عمليات بزرگترى شركت كند؛ اين بار شمال فكه پذيراى دريادلان بسيجى بود: تپههاى 146-142-112 در منطقه عمومى شمال فكه؛ در منتهىاليه سمت راست منطقه عملياتى والفجر مقدماتى، محل درگيرى و جنگ نابرابر بين توپ و تانك با گوشت و پوست بچهها بود.
بيست و يكم فروردين سال 1362
«گردان ما با يك گردان از بچههاى ارتش ادغام شده بود. آن شب آقا مهدى پيشاپيش ستون نيروهاى ادغامى حركت مىكرد، وقتى از خط خودى مىگذشتيم، متوجه شديم كه وضعيت پدافندى دشمن در منطقه، با عملياتهاى سابق تفاوتهاى فاحش دارد. دشمن در اين منطقه از انواع موانع طبيعى و غيرطبيعى در جهت كاستن از سرعت عمليات نيروهاى پياده ما استفاده كرده بود. اين موانع شامل انواع كمينها، كانالها، ميادين مين، سيمهاى خاردار و خط كمين بود كه با توجه به تپه ماهور بودن منطقه، كار را براى نيروهاى ما مشكل مىكرد. براى چند لحظه ستون بر اثر آتش بىهدف كمينهاى دشمن زمينگير شد و دوباره به حركت خود ادامه داد. هنوز از محل توقف زياد دور نشده بوديم كه صداى ناله يكى از نيروها را شنيديم. نيرويى كه از ستون جا مانده بود و مىرفت تا با سر و صداى خود، باعث هوشيارى كمينها و در نتيجه آمادگى سربازان مستقر در خط اصلى دشمن شود. مهدى به هاشم كلهر گفت: سريع برو و آن بسيجى را به ستون ملحق كن. رزمندهاى كه چنين اشتباهى را مرتكب شده بود، از نيروهاى كم سن و سال گردان بود. وقتى مهدى متوجه شد كه آن جوان به خاطر عدم تجربه و نداشتن آگاهى اقدام به اين كار كرده است، خودش به سراغ او رفت، خيلى دوستانه و در نهايت خونسردى چند دقيقهاى با او صحبت كرد. تأثير رفتار انسانى و دوستانه مهدى به حدى بود كه ترس آن بنده خدا از بين رفت و از جمله افرادى شد كه در روزهاى بعدى و طى شرايط سخت آن عمليات، تا آخرين لحظه ايستادگى كرد و همپاى ديگران، شجاعانه جنگيد.»
عمليات والفجر يك به علت پيچيدگى زمين منطقه، وجود چندين رده موانع باز دارنده، هوشيارى دشمن و مسدود شدن راه كارهاى هجوم نيروهاى خودى با آتش جهنمى صدها قبضه توپ و كاتيوشا و خمپارهانداز سپاه چهارم ارتش بعث، از روز دوم حمله، وارد مرحله حساسى شد. «حاج همت» كه به شدت نگران چگونگى وضعيت صحنه نبرد بود، تمامى كادرهاى اطلاعاتى و عملياتى خود را براى يارى رزمندگان به خطوط مقدم فرستاد و سرانجام، خود نيز در روز سوم عمليات، رهسپار خط مقدم شد. سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم مىگويد:
«... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مىكرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچهها آتش مىريخت. رفته بوديم سمت بچههاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»××× 1 مجيد زادبود جانشين واحد اطلاعات لشكر 27 در مرحله چهارم نبرد والفجر 4، پاييز 1362 به شهادت رسيد. ××× با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مىآيد جلو. همچين كه رانندهاش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايجاش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بىسيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمىده؟
خلاصه، او داشت هيمنطور شلوغ مىكرد و ما داشتيم از ترس پس مىافتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرشرو گرم كنيد، خودم مىدونم چه نسخهاى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤالهاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مىرفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مىزد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مىكنم.
ولى خندان گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مىداد، با لبخند گفت: حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده!»
در ادامه همين نبرد و خصوصاً به دنبال حوادث تلخى همچون شهادت رضا چراغى فرمانده لشكر 1 ***27 به دليل حضور حاج همت در سمت فرماندهى سپاه 11 قدر، فرماندهى لشكر 27 را در نبرد والفجر مقدماتى سردار على فضلى و در والفجر 1 شهيد رضا چراغى به عهده داشتند. ××× و تعدادى از فرماندهان گردانها، عرصه را بر نيروهاى خودى تنگ كرد و اينجا بود كه تدبير فرماندهانى چون مهدى خندان و قاسم دهقان××× 2 سردار جانباز قاسم دهقان در نبردهاى والفجر مقدماتى و والفجر يك فرماندهى گردان مالك اشتر لشكر 27 را عهدهدار بود. وى بعد از جنگ به شهادت رسيد. ××× توانست جان تعداد زيادى از نيروهاى خودى را نجات دهد. كاروان نيروهاى باقيمانده از عمليات والفجر يك بعد از نبردى نابرابر و تحمل سختىهاى فراوان در حالى وارد پادگان دوكوهه شدند كه صداى بلندگوى پادگان اين نوحه را از حاج صادق آهنگران پخش مىكرد:
اى از سفر برگشتگان، اى از سفر برگشتگان، كو شهيدان ما، كو شهيدان ما. بچهها هر كدام گوشهاى كز كرده، به اين نوحه گوش مىدادند و اشك مىريختند. مهدى نيز، به عنوان فرماندهاى بسيجى به رسالت خود واقف بود. در جمع حلقههاى ماتميان حضور مىيافت. به بچهها دلدارى مىداد و با وعده گرفتنِ انتقام ياران شهيد از خصم سفاك، به آنها قوت قلب مىبخشيد. هر چند شهادت همرزمانى چون، شهيد رضا چراغى فرمانده لشكر، شهيد حجتالله نيكچه فراهانى فرمانده گردان انصار، شهيد رضا گودينى فرمانده گردان حنين، شهيد مختار سليمانى فرمانده گردان ميثم، شهيد محسن حياتپور فرمانده گردان تخريب، شهيد بهرام تندسته فرمانده گردان عمار، شهيد رحمتالله ميرتقى فرمانده گردان ياسر و ديگر نيروهاى مخلص بسيجى بر قلب مهدى سنگينى مىكرد، اما او به رسم جوانمردان مؤمن، حزن خود را در اعماق قلبش مدفون ساخته و با سيمايى مسرور و لبهايى خندان، به نيروها قوت قلب مىداد. در آن روزها، مهدى به واقع مصداق آن مصرع معروف غزل لسان الغيب شده بود كه مىگويد:
با دل خونين، لب خندان بياور همچو جام!
پابهپاى آفتاب
عشق، تحفهايست گرانبها از جانب خداى عاشقان، در اين محنت سراى عالم به فرزند انسان، آدمى هماره زنده به دم مسيحايى عشق است والا، مردهايست در ميان زندگان، لسان الغيب چه به جا فرموده است:
هر آن كسى كه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده، به فتواى من نماز كنيد
و مهدى، اين هديه خدايى را، در قامت بلند امام عاشقان، حضرت روح الله(رحمه الله علیه)، مجسم مىديد. قريب به يك سال از نخستين ملاقات حضورى او با آفتاب جماران سپرى شده بود. طى يك سالى كه گذشت، مهدى بارها آرزو كرده بود تا يك بار ديگر گل روى نايب عام حضرتِ ولىعصر(عج) را از نزديك ببيند. به كرات با خود انديشيده بود؛ آيا مىشود همه تشنگىهاى عمر كوتاه خود را، با يك جرعه نگاه زلال آن يار مهربان فرو نشاند؟ هميشه با خود مىگفت: آيا زلالترين چشمهها و گواراترين آبهاى عالم، ياراى آن را دارند تا خود را ناگاه زلال و چشمان دريايى هميشه بيدار آن يگانه يار، برابر بدانند؟ هر چند، يقين داشت كه آنان نيز، از اين قياس نابه جا، شرم داشتند.
شايد بارها در خواب ديده بود در مسجدى مردم نشستهاند كه از گرداگرد پنجرههاى نزديك به سقفِ آن، شعاعهاى نور همچون فوارهاى رنگين بر صحن مسجد و بر سر و روى نمازگزاران پاشيده شده است. در آن مسجد جوانانى خوش قامت و رعنا و مهربان صف در صف نشستهاند و مهدى نيز در يكى از صفها نشسته است. ناگاه مىديد سيّدى نورانى و رشيد از در مسجد عبور مىكند تا شايد به محراب داخل شود و امام(رحمه الله علیه) كمى كوتاه قدتر از او و با ادب تمام پشت سر ايشان و با فاصله بسيار كم روان است. مهدى از بغل دستىاش مىپرسد او كيست، امام را شناخته اما آنكه پيشاپيش او بود كيست. يكى از هم آنان كه كنار مهدى نشسته است مىگويد: او ميوه دل زهرا، حضرت حجت(عج) است و از خواب بيدار مىشود.
به دنبال خاتمه عمليات والفجر يك و مراجعت نيروهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به پادگان دوكوهه، مهدى تا پايان دهه اول ارديبهشت سال 1362 سرگرم رسيدگى به امور گردان مقداد و كمك به فرمانده اين گردان، «محمدرضا كارور»، براى تجديد سازمان واحد تحت مسؤوليتشان بود. روز پانزدهم ارديبهشت 62 او به تهران بازگشت تا با اعضاى خانواده و دوستان و آشنايان ديدارى تازه كند.
كسى خبر ندارد كه مسؤولين وقت سپاه تهران در وجود اين جوان رزمنده، چه خصوصياتى را يافته بودند كه او را براى مأموريتى خطير، برگزيدند: پاسدارى از بيت مقدس حضرت امام(رحمه الله علیه). روز بيست و چهارم ارديبهشت، مهدى به پادگان ولى عصر(عج) فرا خوانده شد و همان جا، اين مأموريت به وى ابلاغ شد. او براى مدت دو ماه از سپاه منطقه 10 به پايگاه شميرانات مأمور شده بود تا پاسدار سر منزل عشاق آخر الزمان باشد.
در معرفى نامه او كه به امضاى جانشين رييس وقت ستاد سپاه منطقه 10 رسيده، مىخوانيم:
بسمه تعالى شماره: 81-1511
تاريخ: 1362/2/24
به: سپاه پاسداران انقلاب اسلامى (منطقه 10 - پايگاه شميرانات.)
از: ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى (منطقه 10 – كارگزينى)
موضوع: برادر مهدى خندان فرزند امامقلى.
سلام عليكم
بدين وسيله برادر نامبرده از تاريخ 62/2/24 به مدت دو ماه، به آن پايگاه معرفى مىشوند.
موفق و مؤيد باشيد
مسؤول ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى - منطقه 10
حسين دهقان از طرف - امضاء و مهر
رونوشت: كارگزينى منطقه 10 - بخش مأمورين
در همين دوران بود كه دست تقدير الهى، نابترين خاطرات شيرين را در دفتر زندگانى او، رقم زد. يكى از شبهاى گرم خردادماه سال 1362 كه مهدى از جماران به خانه بازگشت، براى مادرش ماجراى شگفتانگيزى را نقل كرد كه اكنون، در گذر بيش از دو دهه از آن ايام، از آن حديثهاى دلنشينى است كه ورد زبان هر رزمنده پاسدار و بسيجى تهرانى است. مادر مهدى مىگويد:
«... يك شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجيبى به من گفت: ننه، ديشب كه بچهها داشتند كشيك مىدادند، حضرت امام وارد حياط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت يكى از بچهها و به او گفت: پسرم، مىشود اسلحهات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟
آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد كه نوبت كشيك آن بنده خدا داشت تمام مىشد، امام تفنگ را به او پس داد و عبايش را گرفت.
مهدى اين ماجرا را خيلى قشنگ تعريف كرد. من از او پرسيدم: ننه جان، اون پسر چه عكسالعملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ايستاد و از جاى خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خستهاى، برو استراحت كن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حياط ايستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ايستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، اين بچه چند ساله بود؟ گفت: تقريباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شكلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چيزها مىپرسيد از آدم، خب يك بنده خدايى بود ديگر.»
از اين ماجراى لطيف و جالب، بسيارى از دوستان مهدى در يگان حراست بيت حضرت امام(رحمه الله علیه) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مىشناختند، ليكن هيچ يك از اعضاى خانواده خندان، از هويت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.
پدر مهدى مىگويد:
«... چند سال بعد از شهادت مهدى، يك روز براى ديدن دوستهاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آيا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در اينباره اظهار بىاطلاعى كردم. بعد همان جوانها به من گفتند: بعد از اين كه مدت كشيك دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ايشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: جوان، انشاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خير بفرمايد و از زندگىات خير ببينى.»
طى آن دو ماهى كه خداوند توفيق پاسدارى از خانه آفتابى خورشيد جماران را نصيب مهدى كرد، او به سان پروانهاى شيداى نور، گرد شمع فروزان وجود امام در طواف بود. هر بار كه جهت انجام وظيفه، به جماران مىرفت، ابتدا به زيارت و دستبوسى امام مىرفت و سپس به انجام كارهاى ديگرش مىپرداخت. عمق اين علاقه را مهدى در فرازى از وصيتنامهاش اينگونه بيان مىكند: «اى كاش مىتوانستم حرف دلم را راجع به امام عزيز بر روى كاغذ بياورم، ولى نمىتوانم. فقط همينقدر بگويم كه در دنيا دلم براى هيچكس تنگ نمىشود و آرزوى زيارت كسى را بعد از آقا امام زمان(عج) و ائمه معصومين (علیهم السلام) ندارم، مگر امام عزيزم كه جانم فدايش باد.»
او در پشت جبهه هم آسوده نمىنشست و به خانوادههاى شهدا سركشى مىكرد، در مراسم و محافل بسيجيان حضور مىيافت و تا پاسى از شب گذشته، براى بچههاى بسيجى برنامههاى فرهنگى و نظامى ترتيب مىداد.
عروس شهادت
مهدى براى الحاق مجدد به جمع همرزمانش سر از پاى نمىشناخت. درست در همين ايام بود كه پدر و مادر مهدى، در صدد برآمدند تا آستين بالازده و براى فرزندشان همسر شايستهاى انتخاب كنند. اين در حالى بود كه او با سماجت عجيبى اصرار داشت كه تن به ازدواج ندهد. هر بار كه صحبت تشكيل خانواده و داشتن زن و فرزند را با مهدى پيش مىكشيدند، خيلى مفيد و مختصر در جواب آنها مىگفت: «مرا به حال خودم بگذاريد، من زن بگير نيستم، والسلام!» روز بيست و هفتم تيرماه سال 1362، مهدى براى مدت شش ماه از سوى ستاد سپاه منطقه 10 تهران به لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم مأمور شد و همان روز، عازم منطقه شد. در حكم مأموريت وى آمده است:
باسمه تعالى شماره: 10/81/30822
جمهورى اسلامى ايران تاريخ: 1362/4/27
پيوست: ندارد
به: لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم
از: ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى منطقه 10 – كارگزينى
موضوع: برادر مهدى خندان فرزند امامقلى
سلام عليكم؛
بدين وسيله با مأموريت نامبرده از تاريخ 62/4/27 به مدت شش ماه موافقت مىشود.
مسؤول ستاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى منطقه 10
حسين دهقان
امضاء و مهر
به محض ورود به منطقه، به دستور «حاج همت»، جانشينى تيپ يكم عمار لشكر 27 به مهدى محول شد و از آن جا كه او از شهريور سال 1360 تا پاييز 1361 در منطقه ريجاب حضور داشت و در عمليات اميرالمؤمنينعليه السلام توانسته بود نيروهاى تحت امرش را تا دامنههاى جنوبى و شمالى ارتفاعات «بمو» برساند، موظف شد تا در كليه مأموريتهاى شناسايى ارتفاعات مزبور، به اتفاق مسؤولين واحد اطلاعات و تيمهاى شناسايى لشكر 27 فعالانه شركت كند. ديگر شب و روز مهدى وقف اين مأموريت شده بود. فرمانده برومند تيپ يكم عمار، علىاكبر حاجىپور نيز، با ايمان به كفايت و كارآيى بالاى مهدى، همه جا دوشادوش او حضور داشت و اين سرداران دلاور سر آن داشتند تا با شناسايى دقيق و بىوقفه «بمو»، سرانجام به هر قيمت ممكن، اين ارتفاعات سركش و صعبالعبور جبهه غرب را به زانو درآورند.
ليكن خانواده مهدى كه در آتش اشتياق دامادى او مىسوختند، دست بردار نبودند. از همين روى، برادرش را به منطقه فرستادند تا بلكه وى با صحبت و نصيحت، مهدى را براى امر خير، راضى كند. او مىگويد:
«... به سفارش خانواده رفتم منطقه تا او را راضى به ازدواج كنم به من گفت: اگر من ازدواج كنم، يعنى تكميلِ تكميل شدم، يعنى خداحافظ. حتى يك روز به من گفت: من عروسى كنم، شش ماه بيشتر زنده نمىمانم.»
مادر مهدى مىگويد:
«هر چه ما اصرار مىكرديم بيا زن بگير، زير بار نمىرفت، مىگفت: براى برادر كوچكترم زن بگيريد، بالاخره يكسال و نيم بعد از ازدواج برادر كوچكترش كه كلى به او اصرار كرديم، گفت: باشد حالا كه شما اصرار داريد ازدواج مىكنم ولى مطمئنم كه بعد از ازدواج طولى نمىكشد كه من شهيد مىشوم.»
پدر مهدى مىگويد:
«بعد از آن همه مقاومت سرسختانهاى كه به خرج مىداد، با كمال تعجب ديدم آمد و گفت: من ديگر مخالفتى در اينباره ندارم. منتها به من گفت: بابا حالا كه برايم خواستگارى مىكنيد، اول به خانواده دختر بگوييد اين پسر قرار است شش ماه ديگر شهيد شود، ببينيد چه عكسالعملى نشان مىدهند. من گفتم: من نمىروم اين را بگويم. مهدى به من گفت: آقاجون اگر خودت جاى آن دختر بودى چه مىگفتى؟ گفتم: خوب اگر من خودم بودم، قبول نمىكردم هيچوقت قبول نمىكردم، وقتى قراره شش ماه ديگر شوهرم شهيد بشود چرا اصلاً از الان قبول كنم؟ گفت: خوب، اگر ديديد اين جواب را داد، بدانيد كه اين دختر به درد من نمىخورد.
بالاخره وقتى ديد خيلى اصرار مىكنم، گفت: بابا اگر گفت «نمىخواهم» كه هيچ. اما اگر گفت توكل من به خداست و عمر آدم دست خداست هر چيز خدا بخواهد همان مىشود، بدانيد كه او براى من مناسب است و من بعداً مىروم با او صحبت مىكنم.»
مادر مهدى مىگويد:
«بعد از گفتن شرط و شروط مهدى، بالاخره دختر موردنظر، كه در واقع نوه دايى خودم بود، انتخاب شد. آماده شديم برويم صحبت كنيم كه مهدى باز درآمد و گفت: من فردا مىخواهم بروم كردستان، گفتم: ننه، عزيزم ما مىخواهيم برويم اينجا صحبت كنيم. گفت: من زود برمىگردم. توى همين حال، ما را گذاشت و رفت كردستان. يك هفته بعد كه از كردستان برگشت، رفتيم خواستگارى. وقتى رفتيم، دختر كم سن و سال بود و مادر هم نداشت. يكساله بود كه مادرش را از دست داده بود. اما از خانوادهاى متدين و عاشق اهل بيت بودند. مهدى نشست و با اين دختر صحبت كرد و به او گفت: «شما خوب فكرهايت را بكن، احساساتى تصميم نگير، دنيا را چه ديدى؟ اصلاً امكان دارد اين آدمى كه به همسرى انتخاب مىكنى و الان روبرويت نشسته، دست يا پايش قطع شود، ممكن است شهيد بشود. هر چه مىخواست به او گفت و دختر هم با تمام وجود قبول كرد. ما آن شب نشستيم و حرفهايمان را كه زديم، مىخواستيم قرار عقد را بگذاريم، كه مهدى باز گفت: مىخواهم بروم كردستان، دوباره رفت. او هميشه به من مىگفت: مادر جان! بدان اگر من زن بگيرم ششماه بيشتر ميهمان شما نيستم. گفتم: چرا؟ گفت: با ازدواج من، نصف ديگر دينم كامل مىشود و شهيد مىشوم. بالاخره از كردستان برگشت و عقد كرد. شبى كه زنش را عقد كرديم، برگشتيم خانه خودمان، ساعت يك بعد از نصف شب بود. ديدم بچهها همه خوابند اما مهدى داشت وضو مىگرفت. طبق معمول داشت براى نماز شب آماده مىشد. هميشه نماز شب مىخواند ولى آنقدر در اين عبادت شبانه احتياط به خرج مىداد كه هيچكس متوجه نمىشد. همانطور كه داشت وضو مىگرفت، ديدم برگشت و پشت سرش را نگاه كرد، ديد من نشستهام. داشت به آرامى آيههاى قرآن را تلاوت مىكرد، آب وضو از محاسنش مىچكيد. تا مرا ديد، خنديد و گفت: مادر تو اينجا نشستهاى؟ گفتم: آره مادرجان. گفت: ديگر خيالت راحت شد؟ گفتم: نه مادر، روزى كه دست عروسم را توى دستت بگذارم خيالم راحت مىشود، الان فقط او را برايت عقد كردهام. گفت: مادر اين هم براى تسلى دل شما بود، من شش ماه بيشتر ميهمان شما نيستم، اگر خدا بخواهد من به آن چيزى كه مىخواستم مىرسم!.»
مهدى وقتى پاى سفره عقد نشست، سرشار از عبوديت و تقوا بود و از طرفى تو گويى به حقايقى اشراقى وقوف يافته بود كه مىگفت: تنها شش ماه ميهمان سفره شما خاكيان هستم. او در اين مدت كوتاه با همسرش رفتارى بزرگوارانه و محبتآميز داشته است، آنچنان كه گويى سالها با او زندگى كرده و زندگى خواهد كرد.
لطافت روحى
او به يمن فراست ايمانى خود، به راز نفوذ در دلهاى بسيجىها پى برده بود و بسيجىها نيز به عمق علاقه مهدى نسبت به خودشان آگاهى پيدا كرده بودند. از آن پس هر وقت مهدى در اردوگاه راه مىرفت تعداد زيادى از بسيجىها نيز گرداگرد وجود او مىچرخيدند. مهدى علاوه بر آنكه براى رزمآوران لشكر در جبههها فرماندهى لايق بود، در منزل و ميان اعضاى خانواده هم راهنماى خوبى براى اهل خانه بود. وقتى به مرخصى مىآمد سعى مىكرد در همان مدت كمى كه پيش خانواده هست افراد خانواده، خصوصاً كوچكترها را نسبت به وظايف شرعى و دينى خود آشنا كند.
كتابهاى دينى و اخلاقى به جوانان و نوجوانان هديه مىداد و آنها را تشويق به مطالعه اين كتابها مىكرد.
محرم سال 1362 اردوگاه قلاجه، حال و هواى ديگرى داشت. گردانهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با راهاندازى دستههاى عزادارى در محوطه گردان عمّار ياسر تجمع مىكردند. آنجا مهدى براى دستههاى عزادارى گردانها نوحه مىخواند و آنها هم به سر و سينه خود مىكوبيدند.
مهدى با صداى دلنشين خود در اردوگاه قلاجه گل كرد و بچههاى بسيجى تيپ يكم عمّار، شيفته اخلاق مردانه و متين و صداى خوش و دلنشين او شدند.
مهدى مخلص بود و اين اخلاص و پاكى او موجب شده بود مطالبى را درك كند كه ديگران از فهم آن عاجز بودند. اين واقعيت را حاج آقا پروازى اينگونه تبيين مىكند: «برخى ممكن بود مهدى را يك جنگجوى شلوغ، خشن، سخت و البته اهل بگو و بخند بدانند، شايد به دليل همين برخوردهاى ظاهرى در رفتار و كنش مهدى بود كه هر كس قادر نبود آن اخلاص و لطافت ايمانى روح او را ببيند.
از طرفى يكى ديگر از نكات مهم در مورد مهدى خندان، مسئله اعتقاد و عقيده اين فرمانده جوان در هر امرى به امداد الهى بود. من يادم هست بعد از اينكه در تابستان سال 62 لشكر از دوكوهه آمد قلاجه براى آماده شدن در عمليات، يك روز من در مقر گردان مقداد ايستاده بودم كه مهدى آمد. مهدى سيگار مىكشيد. آن روزها لشكر 27 به بر و بچههاى سيگارى، به صورت هفتگى سهميه سيگار مىداد.××× 1 از اسفندماه سال 1362 بود كه توزيع و استعمال سيگار در لشكرهاى سپاه ممنوع شد. ××× يكبار يكى از بچهها آمد پيش مهدى و گفت: آقا مهدى اگر سيگار دارى به من بده. ايشان دست كرد توى جيبش و همان يك پاكت سيگار را كه سهميه او بود، يكجا درآورد و داد به آن آقا، من هم مىدانستم او همين يك پاكت سيگار را داشت و اين را هم مىدانستم كه قاعدتاً او هر نيم ساعت يا چهل و پنج دقيقه يك سيگار مىكشد و اگر سيگار نباشد؛ حالا از روى تلقين يا عادت، مقدارى عصبى مىشد، از او پرسيدم: مهدى تو همين يك پاكت سيگار را داشتى؟ البته مىدانستم اما براى اطمينان پرسيدم. گفت «بله». گفتم: خوب مرد حسابى تو فكرش را كردهاى كه اگر نيم ساعت ديگر سيگار نداشته باشى، عصبى مىشوى و سر بچههاى مردم داد و بيداد مىكنى؟، يك كمى رفت توى فكر و بعد برگشت گفت: حاج آقا! شنيدهام يك آيه و يا روايتى داريم كه مىگويد اگر يكى بدهى ده تا به تو مىدهند آيا اين درست است يا نه؟ اصلاً فكر نمىكردم كه يك چنين برخوردى با من داشته باشد، خلاصه من هيچچيز ديگرى نتوانستم بگويم، سرم را انداختم پايين و با خودم گفتم خوب اين آيه هست، اين روايت هست، اين اعتقاد ايشان هم هست، هيچچيز نگفتم و ايشان هم خيلى عادى خداحافظى كرد و كنار جاده سوار ماشين شد و رفت به طرف محل استقرار گردان عمارياسر، بعد از حدود 20 دقيقه كه از رفتنش گذشته بود، ديدم با وانت تويوتا برگشت سمت ستاد. پشت وانت سوار شده بود و از همان بالاى تويوتا ديدم دارد داد مىزند: حاجى، حاجى!
آمدم خودم را كشيدم كنار جاده كه من هم با آنها بروم ستاد، ايشان داشت رد مىشد من هم اشاره نكردم كه بايستد و او هم فكر كرد كه من مىخواهم همين جا بايستم و رد شد و رفت. در حين اين كه داشت رد مىشد، چون هوا سرد بود و اوركت تنش بود، زيپ اوركت را باز كرد و دست كرد جيب بغلش؛ ديدم يك باكس××× 1 هر باكس، حاوى 10 بسته سيگار است. ××× از همان نوع سيگارهايى بود كه او داده بود به يكى از بچهها. نشان داد و رد شد و رفت. بعد كه برگشت، گفتم: مهدى اون چى بود. مىدانستم اما عمداً پرسيدم گفت: حاج آقا اين مصداق عينى همان آيه است: من با اعتقاد به اين آيه يك پاكت سيگار را دادم و رفتم سوار ماشين شدم، داشتم مىرفتم كه يك ماشين ديگه داشت مىآمد، آن ماشين بوق زد و ما هم نگه داشتيم. بعد يك نفر از توى ماشين آمد گفت: آقا مهدى، اين يك باكس سيگار مال تو، آن را داد به من و رفت.»
شير كوهستان
«مهدى خندان از زمره آن سنخ فرماندهان جنگ بود كه در رده افراد نترس قرار داشت. خيلىها را داشتيم كه سر نترسى داشتند و شجاع بودند، اما بعضىها شجاعتر بودند، اگر بخواهم چند نفر از اين افراد شجاعتر را نام ببرم، يكى از آنها مهدى است.»
به بن بست رسيدن كار شناسايى در منطقه بمو××× 1 نيروهاى شناسايى واحد اطلاعات لشكر 27 از خرداد تا آبان 62 به مدت 5 ماه متمادى، به صورت شبانهروزى در منطقه بمو سرگرم مأموريتهاى اكتشافى بودند. ××× و روشن شدن اين مطلب كه اجراى عمليات در آن منطقه ناممكن است، تأثير نامطلوبى بر روحيه نيروهاى لشكر بر جاى نهاد. فرماندهان با آوردن دلايل منطقى، سعى در توجيه رزمندگان داشتند و مىخواستند هر طور شده نيروها را ترغيب كنند كه بمانند و تسويه حساب نكنند تا در عمليات ديگرى كه در منطقه مريوان در حال انجام بود شركت كنند. مهدى با كلام نافذ خود خيلى خوب توانست نيروهاى تحت امرش در «تيپ يكم عمار» را متقاعد كند كه دل به خدا بسپارند و از حوادث پيش آمده دلسرد نشوند. در همان حال از طرف فرماندهى كل سپاه، به لشكر ابلاغ شد تا سريعاً خود را به مريوان رسانده و در ادامه عمليات والفجر 4 شركت كند.
دوباره شادى و هلهله بچهها فضاى اردوگاه قلاجه را پر كرد. طى كمتر از 12 ساعت كليه نيروها آماده حركت شدند و در يك حركت نمايشى كل نيروهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به صورت ستون نظامى از اسلامآباد به سمت مريوان حركت كردند. اين نمايش قدرت با شكوه باعث دلگرمى مردم منطقه شد. نيروهاى لشكر پس از پشت سر گذاشتن شهر جنگ زده مريوان در منطقه شيلر اردوگاه خود را برپا كردند و آماده دريافت دستور حمله شدند.
اما قبل از حمله لازم بود تا عناصر شناسايى لشكر، اطلاعاتى از سپاه يكم دشمن و وضعيت استقرار واحدهاى آن داشته باشند. حجت معارفوند يكى از نيروهاى اطلاعات لشكر 27 مىگويد:
«چند ساعتى از ورود ما به منطقه نمىگذشت و هنوز چادرمان را علم نكرده بوديم كه حاجى××× 1 سردار شهيد محمد ابراهيم همّت. ××× به سراغمان آمد. من و مسؤول واحدمان «حاج سعيد قاسمى» و سرگروه تيمهاى شناسايى به همراه حاجى به بازديد منطقه عملياتى رفتيم تا از بلندى، منطقه را شناسايى كنيم.
صحبتهاى حاجى زياد طول نكشيد. با دست، نقاطى را به ما نشان داد و آخرين محورهاى جبهه و وضع يگانهاى خودى و دشمن را مشخص كرد. بعد رو به ما كرد و گفت:
فرصت زيادى نداريد. شب عمليات معلوم نيست. ممكن است پس فردا باشد يا چند روز بعد، ولى براى شناسايى منطقه، وقت كمى داريم. از اين فرصت كوتاه استفاده بيشترى بكنيد تا عمليات با موفقيت انجام شود.
صداى گرم و صميمى حاجى هميشه مايه قوت قلب و اطمينان خاطر بچهها بود.
-كار را كاملاً جدى بگيريد، چون كه همه بسيجىها منتظرند، تا شما عراقىها را به آنها نشان دهيد!
حاجى كه رفت، ما مانديم و دشت و قله بزرگ شناسايى نشده. قله با هيبتى هولانگيز در مقابل ما خودنمايى مىكرد، با تنپوش سبز مخملى و نوكى تيز و برآمده از ميان قلهها. دامنش آنقدر گسترده و پرچين بود كه با يك نگاه نمىشد تمام آن را ديد و تازه اين يك قسمت از منطقه بود. آن سمتش را خدا مىدانست كه چه خبر است.
چند ساعت بيشتر به غروب نمانده بود. ما تا آنجا كه مىتوانستيم با دوربين كار كرديم، بعد به اردوگاه برگشتيم و نيمه شب دوباره كار شناسايى را با پشت سر گذاشتن خاكريز خودى و رخنه به مواضع دشمن ادامه داديم.
دشمن مرتب منور مىزد و بىهدف تيراندازى مىكرد و ما مجبور بوديم با احتياط پيش برويم.
شب بعد، در حالى كه اطراف خود را نگاه مىكرديم، به منطقه دشمن وارد شديم و تا پشت خط كمين دشمن نفوذ كرديم و جاده مواصلاتى را كه به شهر مرزى «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق مىرفت، شناسايى كرديم.
اطراف جاده پر بود از مزارع و باغهاى كشاورزى. آنها را هم پشت سر گذاشتيم و رسيديم به پاى ارتفاعات «كانى مانگا». تعداد يالها و شيارهاى روى كوه به حدى بود كه پيدا كردن راهكار مناسب را مشكل مىكرد.
مدت زمانى اين پا و آن پا كرديم و عاقبت روى يالى كه حدس مىزديم به قله 1904 برسد، حركت كرديم.
چند ساعتى به صبح باقى نمانده بود و هنوز در نيمه راه بوديم. چارهاى نداشتيم و بايد برمىگشتيم. ممكن بود تا به بالاى قله برسيم، هوا روشن شود و در نتيجه، شناسايى لو برود.
هنگام بازگشت، شاهد فعاليت و تحركات واحد مهندسى سپاه يكم دشمن بوديم. آنها در نقاط مختلف، اقدام به ايجاد خاكريز، احداث سنگر يا ميادين مين و نصب سيم خاردار و موانع ايذايى ديگر مىكردند.
صبح روز بعد، وضع منطقه و فعاليتهاى دشمن را به حاجى گزارش داديم. آن شب قرار بود كه شب عمليات باشد، ولى عصر همان روز از طرف ستاد فرماندهى لشكر پيام آمد كه بچهها مىتوانند به شناسايى بروند، چون عمليات تا چند شب ديگر به تأخير افتاده بود.
آن شب دوباره از خاكريز خودمان گذشتيم و به رودخانه «قزلچه» رسيديم. در دو مرحله قبلى عمليات، عراقىها در عقبنشينى از دشت شيلر، پل روى اين رودخانه را منفجر كرده بودند و در وسط پل، حفرهاى به طول دو سه متر ايجاد شده بود. شبهاى قبل توجهى به رودخانه نمىكرديم، ولى آن شب به آرامى از روى رودخانه مىگذشتيم كه ناگهان پاى يكى از بچهها از روى سنگى سر خورد و افتاد داخل آب. عمق رودخانه كم بود، ولى تمام بدنش خيس شد. هنوز چند مترى از رودخانه دور نشده بوديم كه صداى چند عراقى را شنيديم. زمينگير شديم. نفس را در سينه حبس كرديم و با دقت همه جا را نگاه كرديم. سياهى چند عراقى را توى دشت ديديم، كه به صورت دشتبان اطراف را مىگشتند و جلو مىآمدند.
حتى اگر باد بوى ما را به پوزه دشمن مىرساند، شناسايى لو مىرفت و عراقىها احتمال عمليات را مىدادند و بچهها نمىتوانستند آنها را غافلگير كنند. با احتياط از همان جا برگشتيم و بعد از رسيدن به مقرّ، معضل تردد روى رودخانه «قزلچه» را با برادر «دستواره»××× 1 سردار شهيد «سيد محمدرضا دستواره» فرمانده وقت تيپ سوم ابوذر از لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم. ××× در ميان گذاشتيم. رودخانه «قزلچه» اگر چه عمق زيادى نداشت، ولى براى عبور گردانها در شب عمليات، بايد روى آن پلهاى مناسب گذارده مىشد.»××× 2 نقل از كتاب قله 1904، نوشته: اصغر كاظمى، صص 50 تا 53. ×××
درباره چگونگى اجراى عمليات و تصرّف ارتفاعات «كانى مانگا» و تسلط بر دشت «پنجوين» دو نظر وجود داشت: نظر اول اين بود كه چون منطقه موردنظر وسيع است، بهتر است عمليات در دو مرحله پياپى انجام شود كه در آن صورت منطقه به دو بخش تقسيم مىشد. نظر دوم اين بود كه تمام ارتفاعات و دشت پنجوين، طى يك مرحله و در يك شب، مورد هجوم قرار گيرد كه در نهايت نظريه دوم مورد قبول فرماندهى لشكر حاج همت قرار گرفت.
براساس اين طرح، ارتفاعات «كانى مانگا» توسط چند گردان آزاد مىشد و با تحقق اين امر، شهر «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق با سقوط «تنگه پنجوين» (تنگه روكان) به تصرف قواى اسلام درمىآمد.
شب سيزدهم آبان سال 1362
يكى از نيروهاى گردان مقداد بن اسود از تيپ يكم عمار، از آن شب مىگويد:
«قرار بود گردانهاى مقداد و عمار ياسر به شكل ستونكشى از منطقه صعبالعبورى عبور كنند و به مناطق از پيش تعيين شده خودشان برسند، هدايت اين ستون با برادر عزيزمان مهدى خندان معاون تيپ يكم عمار بود، دَلَنگ و دُولونگ اسلحه و كولهپشتى بچهها، سر و صداى عجيبى راه انداخته بود. آهنگ موزون و دلنواز شُرشُر آب رودخانه قزلچه انگار داشت برايمان مارش رزم مىنواخت. از روى پلى كه با جعبههاى خمپاره درست كرده بودند گذشتيم و خودمان را به دشمن نزديك كرديم.
از سر ستون پيام نفربهنفر به عقب منتقل شد: «به كمين دشمن رسيديم آهسته و بىصدا حركت كنيد.»
ولى گذشتن 1200 نفر از چند مترى اين كمين مگر امكان داشت؟! برادر خندان به مسؤولين گردانها گفت: چارهاى نداريم بايد از بغل اين كمين و اين جناب دوشكاچى عراقى كه چهار چشمى مواظب ماست رد بشويم.
مسؤولين گردانها گفتند امكان ندارد اين 1200 نفر بتوانند از اينجا عبور كنند. طول ستون بيش از 2 كيلومتر مىشد برادر خندان آمد اول ستون و به نفر اولى گفت: برادرجان آيه «وجعلنا» را بخوان و از بغل اين دوشكا رد شو. خيلى با اطمينان اين حرف را زد و بعد از آن، بچهها يكىيكى در حالى كه زير لب آيه «وجعلنا» را زمزمه مىكردند، از كنار آن كمين عراقى رد شدند. من نگاه كردم ديدم اين لوله دوشكا دارد به اين طرف و آنطرف مىچرخد و به دنبال نيروهاى ايرانى مىگردد، غافل از اينكه بچهها داشتند از زير لوله مرگبار آن رد مىشدند. البته اگر نيروهاى عراقى مىفهميدند زير پايشان چه مىگذرد، مىتوانستند با همان دوشكا، كل آن 1200 نفر را قتلعام كنند و اين نشان مىدهد تصميمگيرى برادر خندان در آن وضعيت چقدر حياتى و مهم بود و چه ايمانى را طلب مىكرد.»
بعد از شش ساعت راهپيمايى و گذشتن از چندين كمين، نيروهاى ايرانى به پاى سنگرهاى دشمن رسيدند كه در اينجا با اعلام رمز عمليات توسط حاج همت مرحله سوم عمليات والفجر 4 شروع شد، مهدى با شجاعتى ستودنى نيروها را به سمت اهداف عمليات به پيش مىبرد. هنوز سپيده صبح نزده بود كه تعدادى از گردانها به بالاى سه ارتفاع 1900-1904 و 1866 رسيدند و بچههاى گردان عمار هم كه تحت فرماندهى مهدى خندان بودند در دشت پنجوين به شكار تانكهاى دشمن پرداختند.
جواد صراف××× 1 جواد صراف با سمت فرماندهى گردان شهادت لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم طى عمليات كربلاى پنج روز 22 دى 1365 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. ××× از آن شب مىگويد:
«از وسط كمينها عبور كرديم و به هدفمان نزديك شديم. گردان عمار ياسر به دنبال آغاز درگيرى لشكر 31 عاشورا، عمليات را در دشت شروع كرده بود. ما هم پس از هماهنگىهاى لازم به دشمن هجوم برديم و با كمى درگيرى روى هدفمان مستقر شديم و موضع پدافندى ايجاد كرديم.
ساعت پنج صبح بود كه قصد الحاق با گروهان ايثار و ايمان را كرديم و به همين منظور تعدادى از بچهها را به سمت راست و چپ فرستاديم. تعدادى از بچهها به سمت ارتفاع 1900، كه محدوده گردان مسلم بن عقيلعليه السلام لشكر 27 بود، رفتند تا از موقعيت گردان خبرى كسب كنند.
ساعت هشت صبح با تماسى كه معاون گردان با فرماندهى لشكر گرفت، قرار شد كه آن محدوده را ترك كنيم. دشت از تانكهاى دشمن پاكسازى نشده بود. از بالاى ارتفاع 1900 هم مدام بر سرمان آتش مىريختند. كم كم عقب كشيديم و به شيارى، نزديك دشت پناه برديم، ولى در آنجا هم دشمن روى ما ديد داشت. بچهها به نوبت نماز خواندند.
آمديم بلند شويم كه خمپارهاى سفير كشان آمد. گلوله از نوع خمپاره 60 ميليمترى بود. در چند مترى من منفجر شد و من از ناحيه دست مجروح شدم. با ضعف و بىحالى خودم را از بقيه بچهها جدا كردم تا اينكه به شيار ديگرى رسيديم. با آن حال و وضعى كه داشتم، تصميم گرفتم راهى پيدا كنم تا نيروهاى باقيمانده را نجات بدهم. قرار شد از طريق كناره «كانى مانگا» و دشت، به سمت خاكريز خودى حركت كنيم. چند ساعت كه راه رفتيم، به گروهى از بچههاى خودى برخورديم. راه افتاديم.
يك تيربار چهار لول دشمن در دشت كار مىكرد و تقريباً كل منطقه را زير آتش خود داشت. براى همين چند قدم نيمخيز راه مىرفتيم و كمى مىنشستيم و دوباره با احتياط به راهمان ادامه مىداديم تا اينكه به شيارى رسيديم و در ابتداى آن موضع گرفتيم. بچههاى گردان عمار ياسر، با جلودارى برادر خندان معاون تيپ يكم عمار، در دشت با عراقىها درگير بودند.
دشمن روى هر تپه يك تيربار يا دوشكا كار گذاشته بود. جايى كه ما راهكار پيدا كرده و داخل شيار شده بوديم، پر از مين بود. راه از همه طرف بر ما بسته شده بود.
چند ساعتى در آنجا مانديم تا اينكه هوا تاريك شد و نيروهاى واحد اطلاعات - عمليات لشكر 27 از راه رسيدند. قرار شد از چند كمين دشمن عبور كنيم و به عقب برگرديم. با مجروحين به راه افتاديم و در دو ستون وارد دشت پنجوين شديم.
دشمن هر چند دقيقه يك بار منور مىزد تا موقعيت ما را شناسايى كند. در همان حين بچهها متوجه شدند كه نيروهاى مستقر در كمينهاى دشمن، از پايين تپه به دنبال ما مىآيند.
چند لحظه صبر كرديم. هوا سرد بود و بيشتر بچهها مجروح بودند. من هم وضع خوبى نداشتم، اما چارهاى غير از رفتن نبود. به حركتمان ادامه داديم.
با احتياط كامل از چندين كمين دشمن گذشتيم. هوا تاريك بود و بچهها به آرامى آيه «وجعلنا» را زير لب زمزمه مىكردند. مدتى بعد با عبور از ميان درختان انبوه و بلند، به خط خودى رسيديم.××× 1 ر.ك.به كتاب: قله 1904، صص 100-98 ××× « همين كه سايه سياه شب كنار رفت و سپيده شيرى رنگ صبح از افق آشكار شد، هجوم نيروهاى دشمن به سمت مواضع از دست رفته شدت يافت. نيروهاى سپاه يكم ارتش بعث، با تمام قوا و چندين تيپ كماندويى و لشكر مكانيزه پاتك خود را آغاز كردند. پاتك دشمن چنان سنگين و كوبنده بود كه به قول حاجآقا پروازى:
«در يك آن من احساس كردم زلزلهاى در حال وقوع است طورى كه كوهها انگار داشتند جابجا مىشدند، گلولههاى خمپاره و توپهاى دشمن وجب به وجب مواضع نيروهاى خودى را شخم مىزدند، به شكلى كه يك لحظه هم نمىشد به سمت نيروهاى دشمن سرك كشيد و از حال و روزشان سردرآورد.»
در اين طرف جبهه، پشت خاكريزهاى دشت پنجوين، دشمن زخم خورده، با تمام قوا خاكريز و تنها پناهگاه نيروهاى خودى را زير آتش شديد خود گرفته بود. خورشيد كمكم به نيمه آسمان نزديك مىشد و جنگ نابرابر مهدى خندان و همرزمان سبك اسلحه بسيجى او، با دشمنى كه تانكهاى پيشرفته و ادوات مدرن خود را به رخ مىكشيد، با شدت تمام ادامه داشت.
عباس بهرامى يكى از نيروهاى گردان عمار ياسر، از يورش نيروهاى اين گردان به تانكهاى دشمن مىگويد:
«فرمانده گردان - شهيد اسماعيل لشكرى - هر يك از بچهها را براى شكار يك تانك در نظر گرفته بود. با اشاره فرمانده گردان آر.پى.جىزنها بلند شدند و پشت تانكها به ستون ايستادند. برادر اسماعيل لشكرى با حوصله زياد به هر يك از برادران كه مىرسيد، با انگشت به تانكى اشاره مىكرد و تذكرهاى لازم را داد. قرار بر اين بود كه بچهها در ساعت معين، عمليات را شروع كنند. آر.پى.جىزنها كه شكار خود را جلو چشمشان ديدند، شروع كردند به مسلح كردن قبضهها.
هنوز پنجمين آر.پى.جىزن نسبت به كارش توجيه نشده بود كه زمين زير پاى ما لرزيد و ده پانزده مترى پشت سرمان به آتش كشيده شد. يكى از بچهها زودتر كارش را شروع كرده بود. موشك درست به برجك تانك خورد و آن را به آتش كشيد. تانكها با چراغ روشن به حركت درآمدند. بچهها چارهاى غير از شليك نداشتند. هر كس تا جايى كه مىتوانست با آر.پى.جى شليك مىكرد. بچهها موفق شدند چند تانك دشمن را شكار كنند. بقيه تانكها به طرف بچهها پيشروى كردند و خدمه كاليبر آنها با دوشكا روى سرمان آتش درو مىريختند.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صفحه 108. ×××
حاج همت هر لحظه با بىسيم تماس مىگرفت و از علىاكبر حاجىپور فرمانده تيپ يكم عمار، اوضاع و احوال خط را مىپرسيد. حاجىپور هم طبق معمول با همان لهجه شيرين آذرى به حاج همت مىگفت:
حاجى! خيالت راهت باشد، اين بسيجىهاى بىترمز ما، شاخ اين بعثىها را مىشكنند.
او با موتور تريل مدام از طول خاكريز عبور مىكرد و نيروها را براى دفاع از مواضع به دست آمده تشويق مىكرد. باران خمپاره و كاتيوشا بود كه بر سر بچهها ريخته مىشد، خاكريزى كه تازه احداث شده بود فاقد سنگر و جان پناهى مناسب بود. بچهها بدون داشتن كمترين پناهگاهى با تمام قوا دفاع مىكردند. در يك لحظه آسمان تيره و تار شد. همهجا را دود و آتش فرا گرفت. يكى از آن ميان فرياد زد: «يا حسين! برادر حاجىپور...» دود و آتش فرو نشست و پيكر غرقه به خون علىاكبر لشكر در گوشهاى از خاكريز آرام گرفت. خبر خيلى زود در خط پيچيد «حاجىپور شهيد شد» فرمانده تيپ يكم عمار، همان كسى كه عاشق بسيجىها بود و بچههاى بسيج عاشق او، مردانه جنگيد تا اينكه به خاك شهادت درغلتيد. شهادت حاجىپور قلب مهدى را شكست. مهدى با اينكه آدم شوخ و بذلهگويى بود، اما شهادت حاجىپور او را در خودش فرو برد. مهدى با يادآورى خاطرات شيرين دورانى كه با حاجىپور بود، به خودش آرامش مىداد. عمليات با دستيابى به درصدى از اهداف خود متوقف شد و نيروها براى تجديد قوا و سازماندهى مجدد، راهى چادرها شدند.
مرحله سوم از عمليات «والفجر 4« طى چند شب حملههاى گسترده و پيگير رزمندگان اسلام در عمق مواضع دشمن به پايان رسيد. در طى اين عمليات، نيروهاى خودى در ارتفاعات و مناطق حساس مستقر شدند و به اين ترتيب حلقه محاصره شهر «پنجوين» عراق تنگتر شد.
خيز ثانوى
از طرف ديگر، منطقه عملياتى و به ويژه ارتفاعات «كانى مانگا» به خاطر اشراف بر تنگه «روكان» (پنجوين) با شروع عمليات «والفجر 4« و شكستهاى پياپى دشمن در مراحل اول و دوم بسيار حساس شده بود و دشمن با آگاهى از حساسيت اين منطقه، در طى دو هفته به طور گسترده، لشكرها و تيپهاى پياده و زرهى خود را وارد منطقه كرده بود. غافلگيرى دشمن در اين مرحله از عمليات امكانپذير نبود، چرا كه عراقىها هر لحظه احتمال عمليات را از سوى نيروهاى ايرانى مىدادند. آرايش نظامى دشمن در اين مرحله از عمليات به نحوى بود كه از تمركز و تشكيل يك خط ثابت و مستحكم اجتناب كرده، نيروهاى خود را به شكل پايگاههاى كوچك و كمينهاى پراكنده، در مناطق مختلف گسترش داده بود.
ارتش عراق در نبردهاى كوهستانى، سابقه و تجربه كافى داشت. نبرد در ارتفاع بازى دراز (سال 60(، نبرد در شياكوه و تنگ كورَك (مراحل يكم و دوم عمليات مطلع الفجر - سال 60)، نبرد در قله 2519 جبهه حاج عمران (عمليات والفجر 2 - سال 62( و همچنين نبرد در ارتفاع نمه كلانبو (كله قندى مهران، عمليات والفجر 3 - سال 62( از جمله اين نبردها است. اكنون در قله 1904 كانىمانگا، نبردى بزرگ در جريان بود.
پس از عمليات مرحله سوم، بيشتر گردانهاى تيپهاى 1 و 2 و 3 لشكر 27 كه وارد كارزار شده بودند، بازسازى و سازماندهى شدند. گردانهاى تيپ 1 عمار در حساسترين و عميقترين مواضع دشمن وارد كار شدند و به خاطر شهادت فرمانده تيپ، علىاكبر حاجىپور، و شهادت فرمانده يكى از گردانهاى آن، يعنى، ابراهيم معصومى، نياز به سازماندهى پيدا كردند.
از طرف ديگر، گردانهايى كه در عمليات شركت نكرده بودند و با منطقه آشنايى كافى نداشتند، با ادغام در گردانهاى شركت كننده در عمليات و با ورود كادر گردانهاى عمليات ديده، تقويت شدند.
گردان «انصارالرسول»، از جمله واحدهايى بود كه براى اجراى مرحله تكميلى عمليات و جبران كمبود نيروى گردان مالك اشتر، يك گروهان از نيروهاى خود را در اختيار آن گردان قرار داد. در مقابل تعدادى از فرماندهان گردان مالك با گردان انصار همراه شدند.
با شهادت سردار اسلام، ابراهيم معصومى، رزمندگان گردان كميل به نيروهاى گردان مقداد پيوستند تا به فرماندهى احمدنوزاد در عمليات مرحله تكميلى شركت كنند و به همين ترتيب، گردانهاى ابوذر، مسلم، بلال و حمزه (جمعى تيپ 3 ابوذر) تغييراتى در سازمان رزم خود ايجاد كردند.
براى مرحله تكميلى عمليات «والفجر 4« از تمام تيپهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، گردانهايى در نظر گرفته بودند كه داراى دو گروهان تقويت شده××× 1 گروهان تقويت شده داراى چهار دسته و شامل 200 نفر است. ××× و يا استعداد نيرويى در حدود سه گروهان داشتند. دشمن پس از پايان مرحله سوم عمليات و تنگتر شدن حلقه محاصره شهر «پنجوين»، احساس خطر بيشترى كرد و با مستحكم كردن خطوط پدافندى خود در ارتفاعات و دشت، و نيز با ايجاد موانع و جايگزينى نيروهاى تازه نفس، اقداماتى را براى مقابله با عمليات و حمله مجدد رزمندگان اسلام انجام داد. از سوى ديگر، مهدى كه با شهادت حاجىپور اينك عَلَم فرماندهى تيپ يكم عمار را بر دوش مىكشيد، سعى داشت با بازسازى و ادغام گردانها چند گردان را براى عمليات آماده كند. ضمن آن كه با انجام عملياتهاى شناسايى، درصدد شناخت بيشتر مواضع دشمن بود. جالب اينكه در اين امر نيز مانند ديگر كارها، هوش و ذكاوت فراوانى بروز مىداد. حاج آقا پروازى كه در يكى از مأموريتهاى شناسايى با مهدى خندان همراه شده بود، به اين استعداد وافر او به خوبى پىبرد. او مىگويد:
«در پايان مرحله سوم عمليات والفجر 4، بر روى ارتفاعات كانىمانگا، هنوز بخشى از اين ارتفاع سقوط نكرده بود. قرار بود بچهها از آن قسمت عقب بكشند. اما هنگام بازگشت تعدادى كمين عراقى بود كه سر راه بچهها قرار داشت. در حال بازگشت بوديم كه به يك كمين گروهى برخورديم. توى كمين چند تا چراغ روشن بود و فكر مىكنم حدود 15 سرباز عراقى داخل كمين بودند. ما توى ستون داشتيم حركت مىكرديم كه يكى از بچهها اسلحهاش را از ضامن خارج كرد و گرفت طرف كمين دشمن، اما تا مهدى فهميد، فورى پريد و او را بغل كرد و مانع تيراندازى او شد. با پچ پچ خفهاى به او گفت: ببين برادر جان! وقتى كه توى دل شب دارى به كمين عراقى مىرسى، اگر بخواهى با اسلحه تيراندازى كنى، اين كار تو با اصول نظامىگرى جور درنمىآيد؛ اگر با چيزى ديگر سرباز دشمن را در سنگر كمين مىتوانى از بين ببرى، ببر اما با اسلحه نه، چون سربازان دشمن آتش دهنه تفنگ تو را مىبينند و ما را به رگبار مىبندند. اما متأسفانه تا مهدى او را رها كرد، آن جوان خامى به خرج داد و يك تير شليك كرد، به محض اين كه تير انداخت، متقابلاً از سمت عراقىها خودش تير خورد و نقش زمين شد...
مهدى به سرعت مسير حركت ستون را تغيير داد، اما ديگر دير شده بود عراقىها شروع كردند به رگبار بستن روى ستون نيروها. بچهها درازكش خوابيدند روى زمين.
مهدى نيروها را پراكنده كرد و بعد، از نقطهاى ديگر آنها را به كمين رساند و گفت اين همان كمينى است كه ما يك ساعت پيش با آن درگير شديم، راه نابود كردن اين موضع كمين استفاده از اسلحه نيست، اگر با اسلحه بزنيد باز هم شما را درو مىكنند. بعد خودش آمد و به سرعت ضامن چند نارنجك را كشيد و آنها را انداخت توى سنگر كمين، به طورى كه هيچ يك از عراقىها نتوانستند با ما درگير شوند؛ همگى كشته و يا مجروح شدند و يا فرار كردند. توى آن شرايط بحرانى مهدى به اين سرعت تصميم گرفت و همه اينها نشان دهنده فهم و دقت و درايت نظامى بالاى مهدى در به كارگيرى تاكتيكهاى نظامى بود.»
كارِ شناسايى از مواضع دشمن به اتمام رسيد و نيروهاى اطلاعاتى به حاج همت اعلام آمادگى كردند كه منطقه براى اجراى عمليات آماده است. مهدى با كار طاقت فرسا سعى در آماده كردن نيروهاى تحت امر خود براى شركت در اين مرحله از عمليات داشت. او با كسب تجربه از اتفاقات مرحله سوم عمليات، نقاط ضعف و قوت عمليات را براى فرماندهان گردانها تشريح مىكرد. اما اين بار واژه واژه صحبتهاى مهدى، بوى جدايى و پرواز مىداد، پرواز و دل كندن از دنياى خاكى و ملحق شدن به سرچشمه آن نور ازلى كه شمس شهادت است و آن، حسين بن علىعليه السلام است. على جزمانى××× 1 على جزمانى فرمانده گردان مقداد بن اسود لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، روز 13 اسفند 1365 طى عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد. ××× فرمانده گردان مقداد بن اسود، درباره بروز اين حالات در كنش و منش مهدى گفته است:
«بچه هايى كه قرار است شهيد بشوند از چند روز قبل حركات و رفتارشان طور ديگرى مىشود، البته طورى نيست كه من بتوانم تفسيرش كنم، يعنى قابل بيان نيست بلكه بايد با اينها برخورد كرد، بايد اينها را ديد و عوالمشان را درك كرد، يكى از همين افراد برادر عزيزمان مهدى خندان بود كه من از سه روز قبلتر، احساس كردم اين برادرمان به انتهاى خط رسيده و موعد پروازش نزديك است، حالاتش، حالات ديگرى بود، چشمهايش اكثراً اشكآلود بود و بيشتر با خداى خودش راز و نياز مىكرد. وقتى داشتيم مىرفتيم عمليات، من به وضوح شادابى و نشاط را در چهره ايشان ديدم. شب حمله، شبى مهتابى بود و وقتى نور مهتاب به چهره مهدى مىافتاد، نور از سيماى او ساطع مىشد. من سه سال با مهدى بودم، اما هيچوقت چهرهاش را آنطور نورانى نديده بودم، دقيقاً چهرهاش مصداق توصيفى بود كه استاد مطهرى از شهيد داشت: «نشاط شهيد، نشاط زنده است.»
وقتى درگيرى شروع شد چيزى كه اصلاً براى مهدى معنا نداشت ترس و واهمه از دشمن بود. در گير و دار درگيرى، وقتى به مهدى نگاه مىكرديم پندارى تمام قامت او را با نور پوشانده بودند. وقتى هم كه درگيرى شروع شد تنها چيزى كه براى او اهميت نداشت ترس بود. او با رشادت و شجاعتى عجيب، رجز مىخواند و بچهها را به سمت دشمن هدايت مىكرد و...»
لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با ادغام گردانها در يكديگر و با استعداد كمترى از مرحله قبلى عمليات، براى انجام ادامه مرحله سوم نبرد والفجر 4 يا همان مرحله تكميلى آماده مىشد. مهدى اين بار مسؤوليتش سنگينتر بود، او با شهادت حاجىپور بايد به تنهايى بچههاى تيپ 1 عمار را هدايت مىكرد.
محدوده عملياتى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در مرحله تكميلى، قله 1904 و يالهاى غربى و شرقى آن، ارتفاع 1900 و نيز تصرف تپههاى مشرف به جاده، دره ميانه - نالپاريز بود.
آسمان بوى خون مىدهد
آنچه هست تنها نسيمى از بهشت كوى شهيدان است، قلمها را غلاف كردن شايستهتر است تا سياه كردن كاغذ، چه از شهيدان گفتن بس دشوار و ناممكن است... مهدى نيز يكى از خيل تكسواران اين قبيله كربلايى بود، او عاشق بود و عشق ازلى را چارهاى جز جانبازى تا رسيدن به وصال معشوق نيست. او هميشه حسرت پيوستن به قافله شهيدان را داشت و هر همراهى كه در اين راه از او سبقت مىگرفت، موجب حسرت بيشتر او مىشد.
او راه رسيدن به آسمان را يافته بود و بوى خون را از آسمان لايتناهى استشمام كرده بود. او بوى خون را از كربلا شنيده بود. آيا ميان كربلا و آسمان قرابتى بود. يكبار شنيده بود حاج آقا پروازى در غيبت او در گردان، روايتى از اهل بيت عصمت و طهارتعليه السلام را براى بسيجيان لشكر بازگو كرده است و بدنبال آن روضهاى خوانده بود و چه اشكها و شورها كه بر اثر بازگويى آن روايت به پا نشد: مهدى وقتى به موضع گردان بازگشت و خبر آن انقلاب روحى بچهها به او رسيد، سر از پا نشناخته، در حسرت شنيدن آن روايت از دهان راوى، شبانه سنگر به سنگر و چادر به چادر را جست و جو مىكند. بالاخره راوى را مىيابد و از او با اصرار مىخواهد تا آن روايت را برايش نقل كند. راوى نيز روايت را بازگو مىكند. مهدى وقتى كه آن حديث نورانى را مىشنود به حدى منقلب مىشود كه به ناچار رازهاى ناگفته خود را در نزد راوى بر زبان جارى مىكند.
حاج محمد پروازى در وصف نشانههاى پرواز مهدى مىگويد:
«آبان ماه سال 62 بود و ما در محل قرارگاه تاكتيكى لشكر؛ در مريوان مستقر بوديم. نيمههاى شب بود كه مهدى آمد سراغم و به من گفت: شنيدهام شما حديثى را براى بچهها نقل كردهايد دوست دارم آن حديث را براى من هم بگوييد. گفتم: باشد و حديث را خواندم. ديدم ايشان گريهاش گرفت. گفتم: چرا ناراحت شدى؟ مگر از عمليات مىترسى؟ گفت: حاجى تو خودت مىدانى كه من مرد ترس نيستم ولى نمىدانم چرا آسمان اينجا بوى خون مىدهد. حرفش را جدى نگرفتم و گفتم: باز كه شروع كردى... گفت: نه حاج آقا اين آسمان بوى خون مىدهد، گفتم: ما كه نفهميديم يعنى چه؟ گفت: يعنى مىخواهد عمليات بشود. گفتم: اينقدر را كه من هم مىفهمم كه مىخواهد عمليات بشود. گفت: نه بگذار خبرى به تو بدهم. تا سه روز ديگر لشكر قطعاً وارد عمليات مىشود. گفتن اين خبر كار سادهاى نيست. چون من يادم است توى عمليات كربلاى يك××× 1 عمليات كربلا 1، در تاريخ 10 تيرماه سال 1365 و با هدف آزادسازى شهر استراتژيك مهران آغاز شد و رزمندگان اسلام ضمن آزادى مهران، تلفات سنگينى به دشمن وارد آوردند. ×××؛ گردان كميل از لشكر 27 تا پيش كمينهاى عراقى هم رفت، حتى به من گفتند: اين سياهى كه مىبينى كمين عراقى است و آن را بزنيد، اما همان موقع بىسيم زدند و گفتند: عمليات منتفى شده و برگرديد عقب، حتى مىخواهم اين را بگويم كسى ممكن است بگويد امشب عمليات مىشود ولى اينكه حتماً چنين خواهد شد يا خير، اعلام قطعى آن كار هر كسى نيست؛ اما مهدى برگشت و به من گفت: سه روز ديگر اينجا عمليات مىشود با شوخى و مزاح به او گفتم: بارك الله، مطمئنى؟! خيلى جدى گفت: بله. با تعجب گفتم: بابا تو علم غيب دارى! خنديد و گفت: نه حاج آقا، علم غيب من كجا بود؟ ولى به شما مىگويم تا سه روز ديگر عمليات مىشود. بالاتر از اين را هم دوست دارى به تو بگويم؟! گفتم: بالاتر چيست؟! گفت: حاجى جون سه روز ديگر عمليات مىشود، من هم راهى اين عمليات مىشوم و توى همين عمليات هم شهيد مىشوم. گفتم: مهدى جان! برادر من، آخر اين چه حرفهايى است كه ميزنى، از كجا مىدانى عمليات مىشود؟ اصلاً از كجا مىدانى شهيد مىشوى؟ گفت: حاج آقا بالاتر از اينها را به تو بگويم؟! سه روز ديگر عمليات مىشود من مىروم عمليات و هفتاد و دو ساعت بعد از اين ساعتى كه دارم با شما حرف مىزنم گلولهاى به قلب من مىخورد و شهيد مىشوم. او اين حرفها را به من زد و رفت و من همهاش به اين فكر مىكردم كه آخر اين حرفها به مهدى نمىخورد، ولى از روى كنجكاوى از يكى از رفقا پرسيدم: ساعت چنده؟ گفت: ساعت يازده و ربع شب است. سه روز بعد عمليات شد. همانطور كه مهدى گفته بود. گردان ما، در عمليات شركت كرد بنده و مهدى خندان با هم بوديم.
على جزمانى در توصيف حالات مهدى مىگويد:
«نشسته بوديم و صحبت مىكرديم. قرار بود قبل از غروب آفتاب نيروهاى باقيمانده گردان را از بُنه تداركاتى××× 1 محلى در نزديكى خط مقدم جبهه، كه آذوقه و مهمات در آنجا ذخيره مىشود. ××× به طرف خط حركت دهيم.
مهدى گفت:
«على! من ديشب خواب ديدم كه شب تاسوعاست. مجلس باشكوهى داشتيم و سينهزنى مىكرديم. همه داشتند گريه مىكردند. من هم آنجا چند بيتى خواندم. حال و هواى عجيبى بود.
بعد گفت:
«على! اين شب تاسوعايى كه من ديدم، حتماً عاشورايى به دنبال دارد.» بايد راه مىافتاديم. مىخواستم بند پوتينهايم را ببندم، گفتم:
«اين پوتينها اذيتم مىكند.»
مهدى گفت:
«بيا پوتينهايمان را عوض كنيم!»
پس از آن مهدى آيهاى از قرآن خواند و گفت:
«اجل هر كس فرا برسد، امكان ندارد يك لحظه هم تغيير كند.»
تا آخرين لحظه كه بُنه را ترك كرديم، از شهادت و شهيد شدن حرف مىزد، قرآنى همراه داشت كه امضاء و تبرك شده امام بود. دو سه سال قبل، آن را مدتى به من داده بود و من دوباره به او برگردانده بودم. دم غروب باز گفت:
«بيا اين قرآن مال تو باشد!»
ولى من قبول نكردم، نگاهى كرد و گفت: «يك بار ديگر هم اين را به من پس دادى. حالا هم اگر نمىگيرى مهم نيست، اما يادت باشد وقتى شهيد شدم، از روى جنازهام بردار!»
قرآن را بوسيد و تو جيبش گذاشت.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صص 158-157. ×××
نيروهاى رزمنده، پيشروى خود به سمت مواضع دشمن را شروع كردند. محمد پروازى مىگويد:
«گردانهاى مقداد و مالك با گردانهايى از بچههاى ارتش ادغام شده بودند. گردان حركت كرد و يال سمت راست را رفت بالا و به فاصله 500-400 مترى عراقىها رسيديم . عراقىها تا فهميدند عمليات شده، شروع كردند به آتش تهيه بسيار سنگين ريختن؛ به حدى كه اين مدل آتش تا آن موقع هيچ جاى كانىمانگا ريخته نشده بود. از هر طرف تير و خمپاره و گلوله توپ بود كه به زمين اصابت مىكرد و تعدادى را شهيد و مجروح مىكرد، از آن نقطه كسى نتوانست جلوتر برود. اما از كل بچهها، هفت نفرى شروع كردند به جلو رفتن و اين فاصله 500-400 مترى را طى كردند تا رسيدند زير پاى عراقىها. البته اين را هم بگويم؛ موقعى كه بچهها سينهكش خوابيده بودند، مهدى بلند شد و شروع كرد به رجز خواندن. گفت: منم مهدى خندان، پسر امامقلى خان، معاون تيپ عمار، آنها كه مىخواهند با مهدى خندان بيايند، به پيش!
از اين تعداد، همين هفت نفر رفتند تا رسيدند به 60-50 مترى خطالرأس جغرافيايى. همين تعداد اول روى زمين دراز كشيدند تا وضع خطالرأس را شناسايى كنند. آنها به صورت ستون جلو رفته بودند كه نفر اول مهدى خندان بود و من نفر چهارم يا پنجم بودم.
على جزمانى مىگويد:
«در حالى كه همه ستون خوابيده بود، با قامتى استوار پيشاپيش ستون ايستاده بود و داشت بالاى قله را نگاه مىكرد. صورتش را برگرداند و نگاهى به بچههايى كه زمينگير بودند كرد و دوباره قلّه را زير چشم گرفت. من با دقت براندازش كردم انگار دور قامتش را هالهاى از نور فرا گرفته بود.
در بالاى ارتفاع، غير از تيربار و دوشكا يك توپ ضدهوايى شيليكاى چهارلول هم درست در مقابل ستون كار مىكرد و امان همه را بريده بود. مهدى طاقت نياورد پيش من آمد و گفت:
«على! من مىروم چهارلول را خاموش كنم.»
بلند شدم و گفتم:
«من هم همراهت مىآيم.»
مهدى به آرامى روى شانهام فشار داد و گفت:
«نه، على جان! تو پيش بچهها باش و به گردان كمك كن!»
چارهاى نداشتم. مسؤول يكى از گروهانها شهيد شده بود و مهدى مرا به جاى او انتخاب كرده بود. مدتى نگذشت كه با چهار پنج نفر به سمت بالاى تپه خيز برداشت. نرسيده به سنگر عراقىها، شيب زمين كم مىشد. زمين تقريباً صاف و هموارى بود كه عراقىها در آن مين كاشته بودند. چند رديف سيم خاردار حلقوى هم بود، كه كار را مشكلتر مىكرد. مشكل عمده عبور از موانع بود. اگر از ميدان گذرگاهى باز مىشد، آنوقت به راحتى چهار لول دشمن منهدم مىشد.»
حاج پروازى از فرجام آن شب عاشورايى مىگويد:
«رفتم نزديك مهدى ديدم همه بچهها زير آن آتش بىامان دشمن، به رو دراز كشيدهاند؛ اما مهدى از شدت خستگى نشسته روى زمين و دراز نكشيده. تا مرا ديد گفت: حاجى تو هم كه اينجايى؟ گفتم: بله، چرا تو باشى ما نباشيم. يك مقدارى كه نشست و نفسش تازه شد، درجا بلند شد و با تمام قامت ايستاد، آتش هم خيلى سنگين بود، من از جا نيمخيز شدم، دستش را گرفتم و فرياد زدم: مرد! به تو مىگويم دراز بكش تا آتش سبك بشود. مهدى ابتدا دراز كشيد ولى لحظهاى بعد به سرعت بلند شد و ايستاد. گفتم: چرا دوباره بلند شدى؟ گفت: حاجى، من تا به امروز در مقابل تير و تانك و توپ دشمن سر خم نكرده بودم، اين يك دقيقهاى هم كه اينجا دراز كشيدم براى اين بود كه شما گفتيد دراز بكش، والا من آدمى نبودم كه زير آتش اين نامردها دراز بكشم!
به نظر من به خاطر همين جگرآورى و رشادت مهدى بود كه در بين بچههاى لشكر به شير كوهستان معروف شد. مهدى بلافاصله بلند شد و رفت جلو. 6-5 دقيقهاى گذشت. من يك لحظه او را نديدم تا اينكه خودم را كشيدم توى خطالرأس جغرافيايى، نگاه كردم به مهدى كه حالا رسيده بود كنار سيم خاردار عراقىها. رفتهبود وسط سيمهاى خاردار حلقوى كه پر از مين بود. بدون هيچ سيمچين يا وسيلهاى و بدون همراه داشتن تخريبچى. آخر از تخريب چىها، يكى شهيد شده بود، يكى مجروح. بالاخره مهدى مىخواست از توى سيم خاردار راهى پيدا كند و معبرى براى بچهها باز كند. برانكارد هم نبود كه بچهها آن را روى سيم خاردار بگذارند و رد شوند، بعد من ديدم مهدى دستهايش را انداخت توى كلافِ سيمخاردار و فشار داد. سيم خاردار را باز كرد. اما سيمخاردارها از يك طرف دستش رفته بودند و از آن طرف ديگر دست او بيرون زده بودند. از دستهايش شرشر خون مىريخت. توى همين وضعيت، سرش را كرد توى حلقههاى سيمخاردار و رفت نشست وسط سيمها، با چه مشقتى دستهايش را از توى سيم خاردار درآورد و يكىيكى مينها را برداشت و چيد كنار. سريع معبر را باز كرد و بعد دستهاى خونآلودش را دوباره انداخت آن طرف سيم خاردار، دوباره شانههايش گير كرد به سيم و تيغههاى تيز سيم خاردار پيراهن و زيرپوش و پوست تنش را پاره كرد و خون زد بيرون. بالاخره خودش را از دست آن تيغها هم نجات داد و از سيم خاردارها گذشت. دستش را برد سمت نارنجك و نارنجك را درآورد مىخواست ضامن نارنجك را بكشد كه در يك لحظه تيربارچى دشمن از بالاى سرش او را ديد و لوله كاليبر 14/5 ضدهوايى را گرفت روى سينه مهدى و او را به رگبار بست. يك لحظه گفت: آخ بعد دستهايش را به شكل صليب باز كرد و به پشت، روى سيم خاردار عراقىها افتاد. من از برادرى كه امروز هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود، همان موقع پرسيدم:
فلانى ساعت چند است؟ گفت: 11/15 است، يعنى از همان وقتى كه مهدى گفته بود شهيد مىشوم تا لحظهاى كه شهيد شد دقيقاً 72 ساعت طول كشيد.»
آرى مهدى راست گفته بود، آسمان بوى خون مىداد و ملائكه عرش الهى صف در صف در دل آسمان به انتظار نشسته بودند. مهدى تن مهربان خويش را به تيغ خونريز دشمن سپرد و در بارگاه ملكوت، امام حسينعليه السلام و ياران وفادارش چشم انتظار الحاق يك عاشورايى ديگر بودند. صعود مهدى از سينهكش سنگى ارتفاعات كانىمانگا، كار ملائك را آسانتر كرد و او از همانجا به آسمانها پرواز كرد.
على جزمانى از بازتاب شهادت مهدى در لشكر 27 مىگويد:
«پيكى كه همراه مهدى فرستاده بودم، حدود بيست دقيقه بعد برگشت. در دل هواى شنيدن خبر بدى را داشتم. پرسيدم:
«مهدى چى شد؟»
«مهدى شهيد شد.»
براى چند لحظه دنيا پيش چشمهايم تيره و تار شد. عرق سردى روى پيشانىام نشست و مبهوت و متحير خشكام زد. تمام بچههاى گردان مقداد افسرده بودند. هنوز باورم نمىشد. مىگفتم شايد اشتباهى شده باشد. در اردوگاه اولين كسى را كه ديدم احمد نوزاد××× 1 فرمانده گردان مقداد بن اسود بود. روز 21 دى 1365 طى نبرد كربلا 5 به شهادت رسيد. ××× بود. او را كه ديدم، گريه مهلتم نداد. او هم بغضش تركيد. بعد برادر كارور××× 2 محمدرضا كارور در نبردهاى والفجر مقدماتى و والفجر يك، فرمانده گردان مقداد بود و مهدى خندان، جانشينى او را در آن گردان به عهده داشت. از تابستان 62 فرماندهى گردان مالك اشتر را به عهده گرفت و سرانجام در عمليات خيبر، با همين سمت در روز 8 اسفند 1362 به شهادت رسيد. ××× به جمع ما پيوست. عزاى عمومى در لشكر به پا شده بود.»
در فرجام نبرد حماسى والفجر 4، گردانهاى رزمى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به اردوگاه شهيد بروجردى (معروف به قلاجه) بازگشتند تا پس از نزديك به 6 ماه حضور مستمر در منطقه جنگى و شركت در دو مرحله پايانى عمليات دشوار والفجر 4، به شهر و ديارشان مراجعت كنند. عصر روز سوم آذرماه سال 1362، حاج همت ضمن حضور در جمع رزمندگان لشكر، خطاب به آنان سخنرانى پرشورى ايراد كرد. فرمانده محبوب لشكر 27، در فرازى از بيانات خود، ضمن تجليل از رشادتها و رنجهاى عظيم سرداران و رزمندگان حاضر در نبرد كوهستانى والفجر 4، به شهادت حماسى مهدى خندان اشاره داشت؛ و از او با لقب «شير كوهستان» ياد كرد و گفت:
«... شما برادران بسيجى، در طول اين شش ماه، در جبهه وقايع و حوادث بسيارى را از نزديك ديديد و درسهايى بزرگ آموختيد. شما خود شاهد بوديد كه سردار شجاعتان اكبر حاجىپور چگونه شهيد شد. شما ديديد كه شير كوهستان؛ مهدى خندان، چگونه بر روى قله 1904 به شهادت رسيد.
امروز، شما با كولهبارى از خاطرات و درسها به شهرها و خانههايتان بازمىگرديد. اين مسؤوليت بزرگ، بر دوش شما است كه آنچه را شاهد بوديد، براى مردمى كه تشنه دانستن اين حقايق هستند، بازگو كنيد و در تاريخ، براى نسلهاى آينده به يادگار بگذاريد. در روايت از قول معصومعليه السلام آمده است: اگر شما انسانهاى مؤمن و متقى در جنگى شركت كرديد و براى شهادت به ميدان رفتيد، اگر شهيد هم نشويد، اجر شهيد را بردهايد.
مواظب باشيد كه اين اجر الهى را از بين نبريد. شما مثل شهيد زنده هستيد. انشاءالله بتوانيد راه شهداء؛ راه عزيزانى مثل حاجىپور و خندان را محكم و پر قدرت ادامه دهيد. و بدانيد اى عزيزان، ما در اين راه، بايد ثابتقدم باشيم.»
كلام آخر
هنوز هم مادران صبو بزرگ، با لالايىهايى گرم، به گرمى جانسوزترين نوحههايى كه مهدى بر شهادت معصومانه علىاصغر حسينعليه السلام مىخواند، كودكانشان را خواب مىكنند. هنوز هم بچه بسيجىها و فرزندان شهيدان، با نگاه مشتاق خود افق دور دست را مىكاوند تا كه شايد، مهدى خندان، از پيچ كوچهها به سويشان بشتابد و آنان را با يك سبد لبخند و يك بغل پر از كتاب، به ميهمانى شور و شعور فرا خواند. و بالاخره...
هنوز هم صحن و سراى مقدس خانهاى در محله جماران، آن افتخارى را كه در يك شب آفتابى نصيب مهدى شد، از ياد نبرده است؛ چه او پاسدار حريم شمس ولايت بود و ولايتِ ذريه آفتاب، پاسدار او.
كلام آخر مهدى، در وصيت نامه صميمانهاى كه از او به يادگار مانده، كلام آخر اين مختصر هم هست:
«... اى خداى مهربان ، از ما اين خون ناقابل و جان بىمقدار را كه خود به ما عطاء كردى، بپذير و ما را از شفاعت حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم و اهل بيت عصمت و طهارت خصوصاً ابا عبدالله الحسينعليه السلام محروم مگردان.»
*** ياد شهيدان به خير ***
××× : اين علامت به معناي پي نوشت است. كه جملات داخل اين دو علامت پي نوشت توضيح كلمه قبل از اين علامت مي باشد.