شاعر: سید اصغر صالحی
دنیا در خون نشست تا دید او را
از بس که شکستند دل بانو را
هفتاد و دوبار عشق زانو زد و بعد
با خون خدا نوشته شد عاشورا
آن روز غروب محفل، زینب سوخت
خیمه خیمه مقابل زینب سوخت
اما آتش به خیمه سبز رسید
اینجا به خدا فقط دل زینب سوخت
صحرا امشب محشر کبری شده است
از داغ قامتی که برپا شده است
زهرا دارد به سینهاش میکوبد
امشب زینب چقدر تنها شده است؟
دیدید که از غروب خون میبارید
این ثانیههای تلخ را بشمارید
امروز گذشت وای فردا، فردا
درمحضر زهرا چه جوابی دارید؟
این کودک شش ماهه که تقصیر نداشت
این حنجره، تاب خوردن تیر نداشت
لعنت بر تو، سنگدل بی وجدان
میدانستی که مادرش شیر نداشت
هم جوهر خون به دفتر شب خشکید
هم خون خدا به یال مرکب خشکید
والله لبان تشنه ی رود فرات
در ماتم رود رود زینب خشکید
شب، شاهد چشمهای بیدارش بود
آیینهترین بود، و همین کارش بود
ها! دردل این آتش و شمشیر و عطش
او دلخوش بازوی علمدارش بود
شب بود و خرابه بوی قرآن میداد
این حادثه برسکوت پایان میداد
برروی سر بریدهی بابایش
آرام آرام، دختری جان میداد
آتش آتش، عطش بهپا میکردند
بر صورتشان، سنگ رها میکردند
زینب بود و فرات درغم خشکید
وقتی سرعشق را جدا میکردند
برخاست ازآن عذاب جانکاه درآب
چشمش گاهی به خیمه و گاه درآب
نه افتاد است نه دگر میافتد
بعد ازآن روز عکسی از ماه درآب
دشتی از خون و اشک تشکیل شده
تا سرهای بریده تکمیل شده
گفتند؛ سر ماه بنی هاشم کو؟
دیدند؛ به آفتاب تبدیل شده