خانه کوچک زندگي بزرگ
(گفتگو با پروين داعي پور - همسر سردار شهيد حسن باقري)
در يکي از همين بعدازظهرها که آفتاب پاييزي به آدم مي چسبد و نمي چسبد ف به اوايل خيابان شريعتي ميآييم . کمي بالاتر ، به کوچه اي که پهن است و درآن ساعت خلوت ، آرامش به عابران خود تعارف مي کند ، مي پيچيم . وسط اين کوچه ، بالاي ديوار يکي از درهايش تابلو سرمه اي رنگ نسبتا بزرگي است که نشان مي دهد. اينجا دفتر « جمعيت زنان جمهوري اسلامي ايران » است . مي رويم تو . حياط دلبازي در نگاهمان مي نشيند . ازآن حياط هايي که آدم هايي به سن و سال ما را به ياد خانه پدري اش مي اندازد . حالا کمي کوچکتر يا بزرگتر توفيري ندارد .
از کسي که آنجا است سراغ سرکار خانم داعي پوررا مي گيريم. راهنمائيمان مي کند به عمارت يک طبقه اي که در ضلع شمالي اين حياط خوش نشسته است ؛ با پنجره هاي بزرگ ومتعدد که هنوزعکس باغچه پيدا و و ناپيدا روي شيشه هاي پاکيزه اش ديده مي شود.
در همان ابتداي ورود به عمارت ، خانم داعي پور به استقبالمان مي آيد . دور يک ميز مي نشينيم . قرار است ايشان از زندگي خود و سردار شهيد حسن باقري ( غلامحسين افشردي ) بگويد و مي گويد ؛ گرم و صميمي . خانم داعي پور از ما مي خواهد متن اين گفتگو را قبل از چاپ بخواند . حق ايشان است . يک هفته بعد ، متن گفتگو را به همراه يادداشت زير برايمان مي فرستد : « معمولا" خيلي سخت است تحت هر شرايطي و براي هر شنونده اي فقط با خيال اينکه وظيفه خود را نسبت به شهيد ادا مي کند حرف زد . پس نوعا" از مصاحبه و گفت و شنودها پرهيز داشته و دارم . باور من بر اين است که بايد سفره دل ، پيش اهلش باز کني و اگر شنونده تو با تو همدل و هم فکر نباشد ، گفتن ها نه سودي دارد و نه جايي . اما در اين ميان نشريه « کمان » را متفاوت يافتم و آنرا مجموعه اي دلباخته و سوخته در فرهنگ ديدم که در پس طرح داستان پرازفراز و نشيب جنگ سعي درزنده نگه داشتن مفاهيم و فرهنگ غني شهادت ، ايثار، از خودگذشتگي و سادگي و... دارد که روزي عطرآن سراسرمنازل را پر کرده بود تلاش تان قابل قدر داني و تحسين است و اميد دارم که هر روز بيشتر از گذشته موفق و موئد باشيد .»
خانم داعي پور ، ازخودتان بگوئيد .
ــ خيلي مايل نيستم از خودم بگويم.
بسيار خوب ! اما مي دانيم شما روزهاي اول جنگ در دبيرستان نظام وفاي اهواز مسئوليت يک ستاد را به عهده داشتيد. درباره کارهاي اين ستاد براي ما بگوييد .
ــ آن روزها ، اهواز به خاطر شروع جنگ وضعيت عادي نداشت . تقريبا" چيزي سر جاي خودش نبود .
ارتش و سپاه درگير بودند و توجهي به حضور زنان در اين شهر هم نمي شد . با کمک شهيد علم الهدي به خاطر احساس ظرورت اين ستاد را تشکيل داديم .
اين ستاد نامي هم داشت ؟
ــ بله! نام « ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامي » را براي آن انتخاب کرديم . مي خواستيم به نوعي وابستگي خودمان را به سپاه نشان دهيم و در عين حال نام مستقلي از تشکيلات سپاه داشته باشيم .
نام خانم هايي که با شما همکاري مي کردند يادتان مانده است ؟
ــ بله ! چطورمي توانم اين نيروهاي جوان ومخلص را که دختران دانايي بودند فراموش کنم . نرگس زرگر صديقه زرگر خواهران شهابي و ترتيفي زاده ، فريده درخشنده ، پري شريعتي ، آل ناصر ، عقيلي و ...
اين ستاد که در دبيرستان نظام وفا تشکيل شده بود ارتباطي هم با مساجد اهواز داشت؟
ــ نمي توانست نداشته باشد . ما پايگاههايي در مساجد بر پا کرديم . بعضي از خواهران اين پايگاهها نقش نيروهاي اطلاعاتي ، امدادي و تبليغاتي را در سطح شهر اهواز بر عهده داشتند . حتي شناسايي بعضي از افراد ستون پنجم که آن روزها خيانت شان آتش به جان ما مي زد به عهده تعدادي از خواهران بود .
شما کارهاي تبليغاتي هم مي کرديد ؟
ــ اتفاقا" يکي از اولين کارهاي ما پر کردن خلاء تبليغاتي بود . آن روزنامه ها و نشريه به اهواز نمي رسيد .
راديو صداي فارسي عراق هم به خوبي شنيده مي شد.
اولين کارهايي که کرديد به خاطر داريد؟
ــ ما با همکاري ستاد خبري سپاه آخرين و تازه ترين خبرها و تحولات جنگ را مي گرفتيم ، آن ها را تکثير مي کرديم و خواهران ما اين خبرها را سر خيابان ها و محل هايي که رفت و آمد بيشتري بود مي چسباندند. تعدادي از همين خبرها هم سهم پايگاههايي بود که درمساجد زده بوديم البته سعي مي کرديم اخبار مثبت را به مردم بدهيم تا روحيه بگيرند زيرا در شرايط دشواري قرار داشتيم . عراق سي ــ چهل کيلومتر بيشتر با ما فاصله نداشت .
درباره ستون پنجم با اشاره اي عبور کرديد . بيشتر براي ما توضيح بدهيد .
ــ اهواز آلوده بوده به آدم هايي که خودشان را به عراقي ها فروخته بودند . اينان مراکز مختلف و حساس راشناسايي مي کردند و مختصات جغرافيايي آن را به عراق ميدادند و توپخانه عراق هم دقيقا" روي همين مراکز اجراي آتش مي کرد. مانيزباهوشترين وکارآمدترين نيروهاي خودمان را براي شناسايي اين افراد در سطح اهواز و حومه آن انتخاب کرده بوديم .
مهم ترين نمونه اين شناسايي کدام بود ؟
ــ بهترين نمونه اش کاري بود که خانم عقيلي انجام دادند. در يکي ازروستاها ي حومه اهوازعراقي ها حدودچهل دستگاه تانک پنهان کرده بودند که خانم عقيلي محل اختفاء آن را کشف مي کند و به برادران سپاه اطلاع مي دهد و همه تانک ها لو مي روند .
به غير از ستون پنجم ، گروههاي منافقين ، چريک هاي فدايي و ساير گروه هايي که با انقلاب سرستيز داشتند نيزدراهواز پراکنده بودند . ازاينان هم بگوييد .
ماموريت بعضي ازافراد اين گروهها که اسم برديد جمع آوري اطلاعات و رساندن آنها به مرکزيت تشکيلات خودشان بود تا ازآن طريق به دست عراقي ها برسد . درهمان روزها مطلع شديم که دربيشترهتل هاي اهوازکه به بيمارستان تبديل شده بود ازجمله هتل نادري وهتل فجر. عده اي ازاعضاي اين گروهها به عنوان نيروي داوطلب امداد وارد شده اند وبه محض اين که پاي مجروح هاي جنگي به اين هتل هاي بيمارستان شده مي رسيد ، شروع مي کردند به تخليه اطلاعاتي از آنان و اخباري که از جبهه ها نياز داشتند مي گرفتند . ما هم تعدادي از خواهران را واقعا" به اين بيمارستان موقت تحميل کرديم تا مراقب لو رفتن اطلاعات باشند ودر ضمن اين نيروهاي نفوذي امدادي را هم شناسايي کننند که بعد از چند وقت تقريبا" توانستيم بر اوضاع مسلط شويم . اما خيلي سختي کشيديم تا مسئوو لين اين بيمارستان ها را قانع کنيم . به آنان مي گفتم بگذاريد اين خواهران دانشجوي ما کارهاي اوليه و ابتدايي در بيمارستان انجام دهند آما باشند تا بتوانيم به وظيفه خودمان عمل کنيم .
با کارهاي شما مخالفت هايي هم در سطوح مختلف دستگاههاي نظامي و اجرايي مي شد؟
ــ بسيار زياد . حتي تا مرحله اي که قرار شد زنان ، اهواز را تخليه کنند ؛ مخصوصا" بعد از دومين موشکي که عراق به اهوازشليک کرد.آنان مي گفتند اهواز يک شهرنظامي است ونبايد زنان دراين چنين شهري باشندبعضي از خانواده ها مانده بودند چون فرزندانشان در جبهه ها بودند . بعضي از خواهرهايي که از ستاد ما بودند خانواده شان شهر را ترک کرده بودند و اينان شبانه روز در ستاد بودند .
حضور زنان در آن شرايط دشوار و نفس گير براي رزمندگان مايه دلگرمي بود.
ــ واقعا" همين طوراست . يک روز برادر رزمنده اي به ستاد آمد و گفت من باورنمي کردم توي شهراهواز زن هم باشد . وقتي تعدادي ازخانم هاي چادري را ديدم احساس کردم اين جا شهراست واحساس آرامش کردم.فرداي همين روز ، ما دستور کارتازه اي براي خواهران آماده کرديم . با اين طرح خواهران را تقسيم کرديم که دو به دو يا چند تا چند تا درخيابان ها راه بروند ؛ به خصوص محل هايي که رفت وآمد رزمندگان بيشتر
است . در همين روزها بود که رسما" در نماز جمعه اعلام شد که خانم ها بايد شهر را تخليه کنند . تصادفا"گروهي از دفترحضرت امام آن روزها به اهواز آمده بودند که معروف بودند به شاخه نظامي دفتر حضرت امام . من از فرصت استفاده کردم و مساله خروج زنان را با يکي از آقايان مطرح و تقاضا کردم که از امام بپرسند که تکليف ما در اين شرايط چيست ؟ ايشان هم بزرگواري کردند و بلا فاصله پس از ديدار با حضرت امام تلفني به من اطلاع دادند که امام فرموده اند دفاع بر همه واجب است ، زن و مرد بايد دفاع کنند، اذن ولي هم لازم نيست . امام فرموده بودند بايد بما نند ، دفاع برآنان واجب است تا جايي که احتمال اسارت نرود . يعني به محض اينکه احتمال اسارت براي شان پيش آمد بايد شهر را ترک کنند.
اين پيام امام شفاهي بود ؟
ــ بله . شفاهي بود و ما هم اين پيام را از فردا در سطح شهر پخش کرديم . همين پيام شفاهي مسأله را ختم کرد و ما خيال راحت تري مشغول کارهايمان شديم . تحليل ما اين بود که اگراهوازرا ترک کنيم اين شهرهم سرنوشتي شبيه خرمشهر خواهد داشت . دراين شرايط دشمن جسورتر شده و رزمندگان را بدون پشتوانه مردمي احساس خواهد کرد وهمين مسأله به دشمن روحيه مضاعف خواهد داد . کلام امام ما را نجات داد وتوانستيم هر روز بيشتر از روز پيش محکمتر بايستيم .
درباره شهيد علم الهدي هم بگوييد.
ــ راه اندازي اين ستاد به کمک ايشان بود . اصلا" تشکيلاتي در خوزستان نبود که علم الهدي يک پاي ماجراي
آن نباشد . با کمک ايشان بود که اولين بيانيه اعلام موجوديت ستاد ما روز هفتم مهر ماه سال1359ازراديواهوازخوانده شد . ايشان سن زيادي نداشت اما به نظر من دنيايي بود از تجربه ، علم و ايمان و اخلاص در همان روزها بود که اين شهيد عزيزدبيرستان نظام وفا راازآموزش وپرورش گرفت بعدها ايشان مشغله زياديپيدا کرد و کمتر به نيازهاي ستاد رسيدگي مي کرد ، اما در واقع اگر ايشان نبود اين ستاد هم پا نمي گرفت .
از آشنايي تان با شهيد افشردي بگوييد .
ــ من مايل نبودم توي ستاد بحثي ازازدواج پيش بيايد. ما همه توان خودرا روي مسائل جنگ گذاشته بوديم که ارتباط جدي با متن جنگ داشت . يعني همان موضوع هايي که برايتان گفتم .
يک روز، يکي از دوستانم که به تازگي ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستي از برادرهاي سپاه دارد که مي خواهيم براي ازدواج اورا به شما معرفي کنيم . من اين حرف را جدي نگرفتم چون اصلا"آمادگي اش را نداشتم ؛ هم به دليل مسئووليت هاي کاري، هم به اين علت که مسأله ازدواج هنوزبرايم اهميت پيدا نکرده بود.ديگراين که خانواده ام در اهوازنبودند ومن به شبا نه روزي در ستاد مي ماندم.دراين شرايط نمي توانستم مسئووليت هاي يک زندگي جديد را بپذيرم.
چطور شد براي ازدواج راضي شديد؟
ــ خيلي ساده. فقط با يک استخاره که خوب آمد.
يک روزبه همراه همين دوستي که پشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، درخيابان امام خميني اهوازمشغول خريد بوديم . درهمين لحظه ها شهرمورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت . احساس کردم خيلي نزديک است .انگاربغل گوش مان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمديم. به گمانم خيابان کاوه بود . وقتي رسيديم مجروحي را کف يک وانت ديدم که براثرانفجارهمين خمپاره روده ها يش بيرون ريخته بود. يک جيپ هم در آتش مي سوخت.موج انفجار و ترکش هاي بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها راازجا کنده بود. چرخ ميوه فروش ها با همه ميوه ها يش واژ گون شده وکف پياده رو را رنگ کرده بود.
جسد مردي را ديدم که رويش پارچه مندرسي کشيده بودند و پاهايش بيرون بود . ازد مپايي هايش فهميدم اهوازي است ودر همين شهر و زير همين گلوله هاي کشنده زندگي مي کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده اي است و براي خريد مايحتاج روزانه اين جا آمده است.او با زندگيش در اهواز جنگ را به هيچ گرفته است. پس مي توان زير آتش هم زندگي کرد و حتي جان داد تا ديگران زير آسمان همين شهر آسوده تر زندگي کنند.
وقتي از کنار چهره هاي بهت زده مردم در اين خيابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همين ساده بودن معناي زندگي و مرگ است که مي توان ازدواج را به عنوان مرحله اي از زندگي نگريست. به ياد حرف هاي دوستم افتادم که گفته بود؛آقاي باقري از بچه هاي سپاه است و همه وقتش در جبهه مي گذرد و هر آن در معرض شهادت است.
صحنه ها ي آن روز خيابان کاوه براي من درس بود ؛ درسي که بايد دير يا زود آن را مي آموختم و عمل مي کردم . وقتي به همراه دوستم به ستاد مي آمديم ، به چيزي جززندگي دراين شهرپرخطرفکر نمي کردمحتي يک زندگي جديد با کسي که ممکن است فردا در کنارم نباشد . من تصميم خودم را گرفته بودم . بايد آتش اين جنگ را با شروع يک زندگي تازه تحقير ميکردم. به همين خاطربه دوستم گفتم ؛ راستي آن پاسداري که قرار بود به من معرفي کني اسمش چه بود؟
کمي جا خورد و بعد از مکث کوتاهي گفت:
ــ به او حسن باقري مي گويند،ولي نام اصلي اش غلا محسين افشردي است.
از اولين ملاقات تان با ايشان بگوييد.
ــ اولين ملاقات ما در خانه همين دوستم بود. روز هاي آخر ماه مبارک رمضان بود.
يادتان مانده چه روزي بود؟
ــ به نظرم اوايل مردادماه سال بود 1360بود وآن روزها اهواز چه گرمايي داشت ! دو ساعت مانده به
افطار وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم ورو به خدا گفتم : خودت از نيت من با خبري .آن طورکه صلاح
مي داني اين کار را به سرانجام برسان!
از اولين جمله ها يي که رد و بدل شد چيزي به ياد داريد؟
ــ اول ايشان حرف زدند گفتند : « اسم من حسن باقري نيست.من غلام حسين افشردي هستم. به خاطراين که از نيروي اطلاعاتي جنگ هستم مرا به نام حسن باقري مي شناسند. » اين اولين صداقتي بود که ازايشان ديدم
و روي من خيلي اثر گذاشت. در صداي پخته اش روراستي موج مي زد.
من هم ازعلاقه ام به کاردرستاد جنگ گفتم. گفتم دراين شرايط وتا زماني که جنگ هست بايد کارکنم. نمي خواهم چيزي مانع حضورم در کارجنگ باشد . اعتقاد زيادي هم به اين ندارم که حضورزن فقط درخانهخلاصه شود.
پاسخ ايشان چه بود؟
ــ واقع امر اين بود که ايشان بالاتر از اين ها يي که من گفتم مي ديد . به من گفت: « شما حتي نبايد خودتان را محدود به اين جنگ بکنيد . انقلاب موقعيتي پيش آورده است که زن بايد جا يگاه خودش را پيدا کند. بايد به کارهاي بزرگ تري فکر کنيد.»
احساس من اين بود که ايشان اين حرف ها را از روي اعتقاد مي گفت.من در ميان اين حرف ها دوباره امواج آن صداقت را ديدم.
اين اولين ديدار با چه نتيجه اي تمام شد؟
ـ ايشان مسائل کلي تري هم مطرح کردند و يادم هست که روي مسائل اخلاقي خيلي تکيه داشت. حرف هاي ما با اشاره صا حب خانه که حالا وقت افطار است تمام شد.
جلسه دومي هم بر پا شد.
ــ بله! يک هفته بعد و در همان خانه،باز همان حرف هاي اصلي بود که در اين جلسه کمي ريزتر درباره اش حرف زديم.
تا جايي که به خاطر دارم ايشان اهل نوشتن بود. آيا دربار? زندگي مشتر ک تان هم چيزي نوشته است؟
ــ من اين ياد داشت ها را بعد از شهادت ايشان ديدم. اين دفترچه کاملا" شخصي و خصوصي است که تا به
حال آن را به کسي نداده ام. ايشان در يادداشت ها شان به قدري ظريف آن دو جلسه را تجزيه و تحليل کرده بودند که من بار ديگر به تدبير و پختگي ايشان ايمان آوردم. ايشان در يادداشت ها يش به اين نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به اين جلسه ها آمده و همه ي کا ر ها را به خدا واگذار کرده است. حتي شخصيت مرا هم بر اساس حرف ها يم تحليل کرده بود. و اين تحليل چقدر دقيق بود.
يادداشت ها ي نظامي هم داشتند؟
ــ بله! من همه ي آن ها را در اختيار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. اين روزنا مه نويسي يکي از خصلت هاي خوب ايشان بود که از دوران نوجواني ، اتفاقاتي که در روز با آن رو به رو مي شد مي نوشت. اين دفترچه ها خيلي پربار و ارزشمند است.
بعد از جلسه دوم اين پيوند قطعي شد؟
ــ يک روز تلفني به من گفتند که از نظر من مطلب ديگري نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگي مي کنم.من دوباره استخا ره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همين دو جلسه واگذار کرديم به خدا! قرار شد بياييم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاري کنند . اما دلم مي خواست صيغه ي محرميت خوانده شودو نمي دانستم چطور به ايشان بگويم. جالب اين که ايشان هم مايل بودند اين صيغه خوانده شود.
خانواده شما مطلع بودند؟
ــ بله! من به مادرم همه ي مسائل را گفته بودم. فقط وظيفه ايشان را باز نکردم و گفتم دانشجوي اعزامي از تهران است و گفتم که مي خواهم صيغه محرميت بخوانيم که براي رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشيم.
صيغه ي محر ميت را چه کسي خواند؟
ــ رفتيم پيش آقاي موسوي جزايري، امام جمعه اهواز و ايشان صيغه ي يک ماهه براي ما خواندند. همان جا بود که من به طور کامل ايشان را ديدم. تا آن روز به ظاهرش دقيق نشده بودم. چهره اي لطيف،معصومانه و جوان داشت و زير اين چهره يک پختگي نهفته بود که من آن را باور داشتم.
آمديد تهران؟
ــ آن روزها مصادف بود با چهلمين روز شهادت شهيد بهشتي و شهداي انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تير شهيد بهشتي و همسر گرامي شان به اهواز آمده بودند و ما به ديدن ايشان رفته بوديم. علا قه والفت زيادي در دل ما نسبت به ايشان پيدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد براي مراسم چهلم به تهران بيايند. اين فرصت خوبي بود که من هم به تهران بيايم. يادم هست در اين سفرآ قاي صادق آهنگران هم با ما آمدند. درآنجا بود که من به يکي ازهمکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا مي شوم چون قراراست عقد کنم!او خيلي جا خورد. آمدم خانه. مادرم به راحتي نمي توانست داستان ازدواج مرا بپذ يرد. خوب، کمي طبيعي بود چون آن ها داماد خو دشان را تا آن روز نديده بودند . يکي- دو روز بعد آقاي باقري و خانواده شان آمدند خانه ما. آقاي باقري با نهايت احترام گفتند کاري که ما کرديم اصلا" قصد بي احترامي به خانواده ها نبود. بلکه به يک توافق رسيديم ولي باز هم نظر خا نواده ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگويند ما قبول مي کنيم.
خانواده شما نظري داشتند؟
ــ دلواپسي مادرم طبيعي بود.اما وقتي خانواده آقاي باقري رفتند،به مادرم گفتم:«حرفي نزديد؛ شما که نگران بوديد ؟» مادرم جواب داد: « نمي دانم! همين که پايش را به خانه ي ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم وديگرحرفي براي گفتن نداشتم.»
از عقد تان هم بگوييد.
ــ داستان عقد ما هم شنيدني است. آقاي باقري خيلي دلش مي خواست امام خطبه عقد ما را بخواند . ولي به خاطر اوج گرفتن ترورها، دفتر امام وقت ملا قات براي عقد نمي داد. قرار شد آقاي هاشمي رفسنجاني که آن روزها رئيس مجلس بودند خطبه بخوانند . وقت دادند و ما هم رفتيم . اتفاقا" صبح آن روز منافقين دفتر ستاد سپاه را توي خيابان پاسداران با آر- پي- جي زده بودند . با مشکلات زيادي وارد مجلس شديم. من بودم،ايشان و برادرم . سه ساعت در دفتر هيئت رئيسه مجلس نشستيم . آقاي هاشمي جلسه مهمي داشتند . ايشان ، آقايان موسوي خوئيني ها و بيات را از طرف خودشان براي عقد ما فرستادند . اين دو بزرگوار هم آمدند .آقاي خوئيني ها وکيل من شد وآقاي بيات وکيل ايشان . مراسم عقد به همين سادگي انجام شد و ما هم که جعبه شيريني را سه ساعت تمام با خودمان نگه داشته بوديم باز کرديم.
بعد بر گشتيد اهواز؟
ــ بله! البته يکي- دو ميهماني ساده هم آقاي باقري در خانه شان دادند. همين خانه اي که در ميدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بيشتر مساله آشنايي بود. خريد عروسي هم داشتيد؟
مادرآقاي باقري اصرارزيادي براي خريد داشت، چون پسربزرگش راداماد مي کرد .طبيعي بود که علاقه مندي هاي خاص خودش را داشت. خريد هم سنت است. ما با اين کار احترام مادرايشان را به جاي مي آورديم ولي به خاطرروحيه خودمان خيلي مايل به خريد نبوديم .هرطوري بود سرازبازارتهران در آورديم يک کفش خريديم و يک حلقه به قيمت 630 تومان واقع امراين بود که براي خريد احساس نياز نمي کرديم.
فرداي خريد آمديم اهواز .
عکس العمل دوستان ستاد چطور بود؟
ــ ساعت ده- يازده شب رسيديم اهواز. من هم يکسره رفتم ستاد. دوستانم از عقد من با خبر شده بو دندو طي روز هاي بعد کمک ها ي زيادي براي پيدا کردن مسکن ما داشتند؛ بدون اين که من حرفي زده باشم . خيلي شرمنده محبت ايشان هستم.
و زندگي جديد در دل جنگ رسما"آغاز شد.
بله! اين همان زندگي بود که من به آن رسيده بودم بايد آن را شروع مي کردم. همه چيز به خوبي پيش مي رفت. دوستان به فکر خا نه اي براي ما بودند . حتي خانه هايي را هم براي ما پيدا کرده بودند. در اين ميان کارهاي ستاد هم به خوبي پيش مي رفت . در تمام اين مدت حس خودم اين بود که اين همه لطف خدا بدون امتحان نخواهد بود . گاهي از اين امتحان مضطرب مي شدم. در اين ميان برنامه زندگي طوري تنظيم شده بود که هم ايشان به کارشان مي رسيدند وهم من.
شما در مرحله اي از جنگ به تهران آمديد؟
ــ بله! مسئوولان سپاه تصميم گرفتند زندگي فرما ند هان جنگ را به تهران انتقال بدهند . من از اين خبرخوشحال نبودم . به اهواز و زندگي درآن خو گر فته بودم. زندگي در اهواز را جمع کرديم و در تهران پهن.
ما اصلا" در اين خانه زندگي نکر ديم ، چون در فاصله کمي ، منطقه اي براي عمليات انتخاب شده بود که نزديک دزفول بود. ايشان گفتند که برويم دزفول . اتاقي در منزل يکي از دوستا نش گرفته بود . آن روز ها « نرگس » دخترم به دنيا آمد . نرگس رنگ و بوي تازه اي به اين زندگي جنگي داد.
شما حدود يک سال و نيم با اين شهيد زندگي کر ديد. او در خانه چطور بود؟
ــ همين طور است. از نظر زماني کمي بود، ولي از لحاظ کيفيت ارزش بالايي داشت. بارها شد که من ده روز ايشان را نمي ديدم . مخصوصا" وقتي عملياتي صورت مي گرفت اين زمان بيشتر مي شد وتا روزيکه جبهه ها استقرار وثبات پيدا نمي کرد به خانه نمي آمد.آن هم حدود سه يا چهار ساعت . درهمين ساعتهاي کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجيده بود که بعد از رفتن او احساس مي کردم اگر يک ماه ديگر هم نيايد همين توان معنوي برايم کافي است . وقتي مي آمد چشمهايش از فرط کار و بيخوابي سرخ بود واز خستگي صدايش به زحمت در مي آمد . همه اش تلاش بود. لحظه اي آرام وقرار نداشت. اما با آن همه خستگي وقتي پايش به خانه مي رسيد با حوصله مي نشست و با من صحبت مي کرد . قدردان بود . تقيد او به مطالعه براي من بسيار عزيز بود . حتي بعضي از کتابهايي که خوانده بود به من توصيه مي کرد بخوانم ، چون فرصت داشتم. از طرف ديگر او به زبان عربي تسلط داشت و. متون خوبي براي مطالعه انتخاب مي کرد.
اين فرصت هاي ديدار در دزفول بيشتر شد؟
ــ بله !او بيشتر به خانه مي آمد ومن هم مادر شده بودم .بچه ام شيرين بود. طبيعي است که بچه فرصت هايي را از مادر مي گيرد . از طرف ديگر دزفول شهر پدري من بود . همخانه اي هم داشتم که همسر يکي از سرداران بود .ما هر دو با منطق جنگ آشنا بوديم و به همين خاطر وقتي اين مرد بزرگ از جبهه به خانه مي آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود يک پوست و استخوان وحتي روز ها گرسنگي کشيده بود ، جاده ها وبيابانها را براي شناسايي پشت سرگذاشته بود ، اما در خانه اثري از اين خستگي بروز نمي داد.مي نشست وبه من مي گفت در اين چند روزي که نبودم چه کار کرده اي ، چه کتابي خوانده اي و همان حرفهايي که يک زن در نهايت به دنبالش هست .من واقعا" احساس خوشبختي مي کردم .
از آن روز بگوييد؟
ـ آن روز صبح ، با تاني رفت . يعني مثل هميشه صبح زود نرفت . با نرگس بازي کرد . ناخنهاي نرگس را گرفت.به هر حال نرگس هم کمي بزرگ شده بود . چهار ماهه بود .عکس العمل نشان مي داد او سربه سر نرگس مي گذاشت و به من مي گفت :«ببين پدرسوخته چقدر شيرين شده .خودشو لوس مي کنه.» گفتم با تاني از خانه بيرون رفت.حتي يک بار هم برگشت ويکي – دوتا نوارکاست که صحبتهاي يکي از آقايان بود به من داد و گفت:«گوش کن. حرفهاي خوبي دارد و حوصلحه ات هم سر نمي رود.»
آن روز از خانه رفت . رفت شناسايي مواضع عراق که مجيد بقايي و برادرش محمد آقا همراهش بودند.بعد ، از محمد آقا شنيدم از سنگري که ديده باني مي کرد گلوله خمپاره کنار سنگر مي افتد و ...
کي از شهادت ايشان مطلع شديد ؟
ــ هميشه به ايشان مي گفتم ، اگرشهادت نصيب شما شد به دوستانت بسپار، من اولين نفري باشم که با خبرمي شوم. آن روز صبح ظاهرا" اخبار راديو اطلاعاتي داده بود . چند ساعت بعد همان دوستم که باعث اين وصلت شده بود با من تلفني تماس گرفت . از لحن من متوجه شده بود که ازموضوع هنوزخبر ندارم .
اخبار ساعت دو بعداز ظهر هم خبر را اعلام کرده بود ومن نشنيده بودم. اما همخانه ام خبر داشت . بعد ازساعت دو دوباره همين دوستم از اهواز تماس گرفت و گفت : « اخبار را شنيدي ؟ » گفتم : « نه . » جواب داد : « مثل اينکه چند نفر شهيد شده اند و اسم شهيد مجيد بقايي را هم گفته اند و نفر اول را من نشنيدم کي بوده . » من اصلا" نمي خواستم به خودم بقبولانم که نفر اول همسر من است .
پس خبر را چه کسي به شما داد ؟
ــ دوباره تلفن زنگ زد . به گمانم سردار « غلام پور » بود . ديدم درست نمي تواند صحبت کند . گفتم اگراتفاقي افتاده به من بگوييد . ايشان هم گوشي را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت که غلامحسين شهيد شده است . در همان ساعتها بود که محمد آقا آمد و گفت بايد برويم تهران .
آمديد تهران؟
ــ بله . در مراسم تدفين اين توفيق را يافتم که خودم را به غسال خانه برسانم . آمدم بالاي سرش ؛ براي خداحافظي و طلب شفاعت .
آن روزها نرگس چند ماهه بود؟
ــ سه ــ چهار ماهه . جالب اينکه او تمايلي به بچه دار شدن نداشت ولي من عاشق بچه بودم. او مي دانست که ماندني نيست به همين خاطر نمي خواست زحمت من زياد شود . از طرف ديگر من هم مي دانستم که او ماندني نيست و مي خواستم يادگاري از اوداشته باشم هردواستخاره کرديم آيه اي آمد درباره داستان حضرت موسي و مادرش که گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر ميگيريم هردو تصميم گرفتيم اگربچه مان پسر شد نام اورا موسي بگذاريم واگردختر شد به خاطر شدت علاقه اوبه امام زمان (ع ) نام مادرايشان « نرگس»را بگذاريم . از آن روز به بعد مي گفتم : خدايا ! راضي ام به رضاي تو . ولي اينقدر به همسرم مهلت بده که فرزندمان را ببيند . ماند و ديد و حتي چند ماه با او سرگرم شد و پدري کرد.
نشانه هايي از شهادت از ايشان ديده بوديد ؟ شده بود برايتان از شهادت بگويد؟
ــ ايشان از محبين راستين ائمه و اهل بيت عليه سلام بود . اهل اين دنيا نبود . دريکي از سفرهايي که به مشهد داشت ازامام رضا (ع ) طلب شهادت کرده بود همان سفري که همراه آقاي محسن رضايي رفته بودند وحرم را به خاطر آقاي رضايي خلوت کرده بودند. درآن خلوت حرم او حرفهايش را زده بود . حتي آقاي طبسي دعاي حفاظت امام رضا (علیه السّلام) را به ايشان داده بود. وقتي برگشت پرسيدم : « از آقا چه خواستي ؟ » جواب داد : « رفتم پيش امام رضا (علیه السّلام) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند .» با اين حرف لبخدي روي لبهايش
نشست و يک حلقه اشک در چشمانش .
خانم داعي پور الآن چکار مي کنيد ؟
ــ درس مي خوانم ، در مقطع کارشناسي ارشد رشته روانشناسي باليني و کمي هم فعاليت هاي اجتماعي دارم .
نرگس چه مي کند ؟
ــ نرگس هم به حمدالله موفق است و سال دوم دبيرستان را مي خواند.
خانم داعي پور . امروز دراين بعداز ظهر پاييزي ما وقت زيادي از شما گرفتيم . از بزرگواري شما سپاسگزاريم . حرفهاي شما مثل يک سفر بود. سفر به گذشته اي که همه ما به آن روزها افتخار مي کنيم ، اما وقتي اين افتخار بيشتر مي شود که بتوانيم ياد آن روزها وآن مردان و زنان را براي ابد در دلها زنده نگه داريم اميدوارم همسفر خوبي براي حرفهاي شما بوده باشيم .
ــ من هم از شما متشکرم . اين حرفها مرا هم به دنياي ديگري برد و حالا بعد از رفتن شما به اين دنيا بر مي گردم ؛ دنيايي که با دنياي آن روزها خيلي فرق دارد .
برگرفته از :
گفتگو با پروين داعي پور ( همسر سردار شهيد حسن باقري)
ناشر : انتشارات سوره مهر
نوبت چاپ : چاپ پنجم- 1382
شمارگان : 10000 نسخه
چاپ و صحافي : کانون چاپ