شعرهایی در رثای شهید باقری
منظومهاي در رثاي سردار (1)
نماز گريه تسكينيست در من
به جوش آمد دوباره خون مردي
تو اما اي دل غافل، چه كردي؟
بخوان امشب به آهنگ جدايي
«كجاييد اي شهيدان خدايي»
كجايي اي شب مجنون، كجايي؟
گلافشان خدا و خون، كجايي؟
ميي خواهم كه ديگرگون شوم باز
سحر آوارة «مجنون» شوم باز
مي من شرح هفتاد و دو آيهست
مي خمخانة «هور» و «طلايه»ست
چه غم ميخانه گر آتش بگيرد
دعا كن مي نميرد، مي نميرد
مي من سطري از «حرمان هور» است
مي من سورة «والفجر» و «نور» است
مي جوشيده با خونِ گل ياس
مي خورشيد رنگِ دشت عباس
مي روزي كه بستان را گرفتيم
كليد اين گلستان را گرفتيم
چه ميشد اشك ما تفسير ميشد
شبم شبهاي «بهمنشير» ميشد
شبي احرامپوش مي به دستي
به من گفتا: «چرا در خود نشستي؟»
به جانم ريخت مستي، هفت باري
به او گفتم: «بچرخم؟» گفت: «آري!»
به او گفتم: «بچرخم؟» چرخ «مي» زد
به او گفتم: «بخوانم؟» خواند، ني زد
چه ميديدم؟ خودم مست و سرم مست
دلم در چرخ اول رفت از دست
دلم ناگاه با يك سوزن آه
ميان چرخ چارم ماند از راه
به قدر هفت شب مي خورده بودم
ميان چرخ هفتم مرده بودم
مرا از من گرفت، از من جدا كرد
تمام سعي را با من صفا كرد
مرا تا پاي كوه «رحمت» آورد
به جان من جهاني حيرتآورد
غروب روز هشتم وقت رفتن
جهاني بود از غربت دل من
قيامت را سواد جاده ديدم
جهان را خيمهاي افتاده ديدم
همان شب بود كه كوچيدم به «مشعر»
قيامت بود آن صحراي محشر
«مطوّل» بود دردم، «مختصر» شد
و ناگاه آن شبِ كوتاه، سر شد
به كويش سالها لبيك خواندم
شبي در مشعر مويش نماندم
دلم در چاه حالي مبهم افتاد
همان شب پلك دل روي هم افتاد
نشد آن شب نخوابم، مي بنوشم
نشد يك شب شبيه مي بجوشم
شب مستي چرا از جوش ماندم
قيامت ديدم و خاموش ماندم
خوشا آنان كه چرخيدند در خون
خدا را ناگهان ديدند در خون
به پاي دوست، دست از دست دادند
حسين آسا به پايش سر نهادند
چو «ابراهيم همت» در منا باش
سراپا غرق در نور خدا باش
اگر نمرود، آتش زد به جانش
گلستان شد همه روح و روانش
اگر شوق خدا داري چنين كن
صفا و سعي در ميدان مين كن
بيا چون «ميثمي» عبد خدا باش
به شوق كعبهاش در كربلا باش
چقدر اين آسماني خاك، زيباست
به دنيا گر بهشتي هست، اين جاست
فداي همت عرفاني تو
به قربان مي «چمراني» تو
مگو چمران، بگو غيرت، بگو درد
بگو تنهاترين، عاشقترين مرد
بخند اي گل كه فردا سربلندي
بخند اي كه گل كه حق داري بخندي
«بروجرودي» جواناني خداجوش
همه با يك جهان فرياد، خاموش
«بروجرودي»، «جهان آرا» و «همت»
«محمّد» هاي كوي عشق و غيرت
كجاييد آي مردان خدايي
طمع دارد سلام روستايي
در اين شبهاي غم، شبهاي غربت
ز ما دستي بگيريد اي جماعت
بيا تا جام مرآتي بگيريم
مي از دست «محلاتي» بگيريم
بده جام «جهان آرا» پسندي
شراب سرخوش مولا پسندي
ز گُردان جنون، گُردي بپرسيد
غم ما را از «افشردي» بپرسيد
چو «عاشورا» ييان آسماني
خدا مردان آذربايجاني
كسي در عشق مانند شما هست؟
شما، آه اي برادرهاي سرمست!
چو "مهدي" عاشقي بيادعا نيست
به «زينالدين» قسم، مثل شما نيست
تو را در هور ديدم غرق نوري
كجا خورشيد دارد سنگ گوري
تو را در آتش مي خاك كردند
همه مستان گريبان چاك كردند
اگر «مهدي» شدي چون «باكري» باش
اگر خواهان حُسني، «باقري» باش
«حسن» رازي كه در خاكش سپرديم
دريغا پي به معنايش نبرديم
حسن يعني حسينِ صبرپيشه
شهيدِ كربلاهاي هميشه
حسن گفتي، حسينيتر شد اين دل
به ياد كربلا، محشر شد اين دل
چه ديد آن روز؟ قرآن روي نيزه
«حسينِ» كربلاهاي هويزه
رجز ميخواند و ميچرخيد مستي
ميان نيزهها قرآن به دستي
حسينِ من ابوالفضلي دگر بود
صدايي تابناك و شعلهور بود
فنا معنا ندارد در «بقايي»
كجاييد اي شهيدان خدايي؟
به حقّ حق، به حقّ «تندگويان»
شهيد تازهاي از من برويان
«زجانان مهر و از ما جانفشانيست
جواب مهرباني، مهربانيست»
دلم دلتنگ مردان صميميست
مريد «حاج عباس كريمي»ست
چه ماند از او بجز مشتي غريبي؟
چه ماند از او؟ همين قرآن جيبي
تو چون موسي گذشتي از دل نيل
و من گرم مفاعلين مفاعيل
خوشا آنان كه تا او پر گرفتند
حيات تازهاي از سر گرفتند
خوشا صهباي «ستاري» گرفتن
سحر شولاي بيداري گرفتن
من امشب جام بالايي گرفتم
ميي از دست «بابايي» گرفتم
مي گلرنگ بالايي پسندي
مي «عباس بابايي» پسندي
به «زينالدين» قسم اهل نبرديم
اگر سر رفت از دين برنگرديم
خوشا «كلهر» نژادان جوانمرد
خوشا اسطورههاي غيرت و درد
اگر «فهميده» را فهميده بوديم
همه شيران ميدان ديده بوديم
به حق «عاصمي» مردانِ عاشق
خرابم كن چو گردان شقايق
تو يادت هست در شبهاي پاوه
«چراغي» آسماني بود «كاوه»
شما از عشق، يكدم برنگشتيد
شهيد كربلاي چار و هشتيد
شهيدان سوره والفجر هشتند
كه چون آب از دلِ آتش گذشتند
شب والفجر كارم با خود افتاد
دلم ياد امام هشتم افتاد
چقدر اروند رنگ نيل دارد
چقدر اين لشكر «اسماعيل» دارد
شهادت را چو اسماعيل عطشان
تمام روزهاشان عيد قربان
به حيدر سيرتان ليلهالقدر
به «اسماعيل»هاي لشكر «بدر»
به گلگون پيكران لشكر «نصر»
به حق سورة «والفتح» و «والعصر»
الهي گوشة چشمي به ما كن
به ما حال مناجاتي عطا كن
تمام «قدسيان» «خوشسيرتانند»
دل ما را به آتش ميكشاندند
به ياد بچههاي «لشكر هفت»
قرار از دل شد و خواب از سرم رفت
من امشب قصد آن دارم كه با سوز
به شبهايم ببخشم جلوه روز
بجويم جرعة جام شما را
چراغاني كنم نام شما را
به ياد بچههاي تيپ «قائم»
دو چشمم چشمة اشك است دائم
خوشا آنان كه همچون شرزه شيرند
بلانوشان تيپ «الغدير»ند
چه گرداني همه ماه و ستاره
همه در عشق بازي، «دستواره»
«من از دنبال ايشان ميدويدم
چو گرد كاروان از ره رسيدم»
جرس بر هم زدم آن شب دوباره
خدا بود و من و ماه و ستاره
جرس بستم به محمل، محمل درد
شبي كه ماه با من گريه ميكرد
به حقِ «يا محمّد! يا محمّد»
توسل كن بيايد «حاج احمد»
بيا در اوج زيبايي بميريم
دم مردن «تجلاّيي» بميريم
افق چاكدل خونين جگرهاست
سحر جا پاي مفقودالاثرهاست
بيا و مرتضايي كن دلت را
خدايي كن، خدايي كن دلت را
شهيدي بود چون «آويني» اين دل
چرا شد غرق در خودبيني اين دل
شكسته تارِ من چنگي بياور
شراب «زارعي» رنگي بياور
مي «احمد» تباري دوست دارم
خراساني دو تاري دوست دارم
بگو بارانِ پيدرپي بيايد
سحر ناگاه سيل مي بيايد
بيا ساقي كه توفانيست حالم
عطشناكِ ميِ «يوسف» خصالم
شبي كه يوسفم ياد از وطن كرد
نگاهم بوي پيراهن به تن كرد
سرم خواب اجل دارد دوباره
دلم شور غزل دارد دوباره
دل من يوسفِ افتاد در چاه
رسن كوتاه و طول عمر كوتاه
بيا اي يوسفِ افتاده در چاه
ببر با جلوهات رنگ از رخ ماه
خوشا مردان مردي چون «كلهدوز»
همه داغ و همه درد و همه سوز
كجايي يوسف ثاني، كجايي؟
خدا مردِ خراساني، كجايي؟
تو را چيدم ميان دستچينها
كجايي يوسفِ يوسفترينها
عزيزِ جانِ من! يوسفترينم
بده مشقي به طفلِ عقل و دينم
بياموزم اصولالدّين مستي
كه غرقم در سرابِ خودپرستي
هوس، گرگيست افتاده به جانم
چگونه سورة «يوسف» بخوانم
برادرهاي من! امشب بمانيد
برايم سورة يوسف بخوانيد
چو ماهي بيتكلف بود يوسف
درون چاه، يوسف بود، يوسف
كجا يوسف اسير چاه تن شد
به هر گامي خليل بتشكن شد
چرا ما ماه كنعاني نباشيم
چرا ما يوسف ثاني نباشيم
چرا ما چشم يوسف بين نداريم
مسلمانيم و درد دين نداريم؟!
تو نور چشم يوسف بين ما باش
بيا و چلچراغ دين ما باش
چه زنگي شد دل كنعاني ما
هوس رنگ است يوسف خواني ما
دلِ تو يوسف اين خازن و خان
دل ما قحط پروردانِ كنعان
در اين قحطي تو با ما باش، يوسف!
عزيزِ مصرِ دلها باش، يوسف!
همه افتاده مجروحان چاهيم
ببخشامان كه لبريز از گناهيم
برادرهاي شمعوني نسب، ما
يهوداهاي محروم از ادب، ما
چه سازد دَلوِ شعرِ كوچكِ ما
صداي ني ندارد، سوتك ما
ندانستيم آخر قدر اين سيم
به ده درهم تو را كرديم تسليم
تو را داديم ما آخر به دنيا
امان از بازيِ امروز و فردا
شبيه آب ميجوشيد يوسف
هميشه ساده ميپوشيد يوسف
زلالي، وامدارِ سادگيهاست
بسي معراج در افتادگيهاست
بيا يوسف! نماز شب بخوانيم
كنار يازده كوكب بخوانيم
بخوان تا خاك، بوي گل بگيرد
چمن در كف، سبوي گل بگيرد
زمين پر ميشود از بوي يوسف
دل خود را روان كن سوي يوسف
بيا مُشكي ببر از مصر خالش
بيا حسني بچين از روي يوسف
نخواهم داد در سوداي زلفش
جهاني را به تار موي يوسف
سحر خورشيد همچون نابرادر
خجالت ميكشد از روي يوسف
نسيم صبح اگر باشد معطر
نمازي خوانده در گيسوي يوسف
منظومهاي در رثاي سردار(2)
عالم از خواب گران بيدار گشت
با تَبَر زد ريشه از بن، بيشمار
فتنهها انگيخت خصم نابكار
نهضت، اما ماند، چون سدي سديد
در هجوم سيل شيطان پليد
رهبر ايران زمين آگاه بود
كاروان را چلچراغ راه بود
پردة تزوير را از هم دريد
كيد شيطان را به رسوايي كشيد
لاله از ايمان چو بر اصحاب داد
نقش صهيونيست را بر آب داد
از غبار قرن، دين احمدي
پرتوافكن شد به نور ايزدي
ساز بد آهنگ ابليس از جنون
راه ديگر زد به جولانگاه خون
گفت شيطان بچهاي بدنام را
بردة خونخوار خود «صدّام» را
تا فروزد شعلههاي جنگ را
بر جبين ريزد غبار ننگ را
شعلهور شد در شب ديوانگي
«افعي جنگ از تب ديوانگي»
×××
گر چه ما را نه مجال جنگ بود
عرصه بر دشمن شكاران تنگ بود
سهمگين ماري كه در كاشانه ماند
دشمن ما، دوست با بيگانه ماند
ريخت از دندان هزاران جام زهر
بر سر هر روستا، در كام شهر
دست حق در دست شير بيشه بود
تشنة خون ستمگر پيشه بود
آن امام بتشكن قد راست كرد
آن چه را تقدير او ميخواست كرد
بانگ زد بر ديو: هان ما آمديم
تن رها كرديم و جان، ما آمديم
كار انسان خدايي مشكل است
جنگ شير حق عليه باطل است
×××
بس جوان و پير همسنگر شدند
غوطهور در خون و خاكستر شدند
شير مردان كربلايي داشتند
در حريم عشق جايي داشتند
آن شهيدان خدايي زندهاند
جان فروز مردم آيندهاند
هشت سالي جنگ ميداني چه كرد؟
خانمانها سوخت، ويراني چه كرد؟
دست غيب از آستين آمد به در
در افق افراشت رايات ظفر
كافر بعثي گريزان شد ز خاك
خاك از لوث وجودش گشت پاك
سر اين توفيق در ايثار بود
وحدت و ايثار راز كار بود
×××
تا بداني داستان جنگ را
رو بخوان اوراق اين فرهنگ را
بشنو از من گوشهاي زين ماجرا
داستان آن شهيد آشنا
در هزار و سيصد و سي و چهار
كاسمان ميگشت گرد اين مدار
عصر، عصر خاندان زور بود
روزها در دام شب مستور بود
حاكم خودكامه از خيرهسري
داشت از شيطان سرير سروري
ناگه از اسفند فروردين شكفت
غنچهاي لبخند زد نسرين شكفت
خانداني دوستدار اهل بيت
دادخواه و داغدار اهل بيت
روز ميلاد حسينبن علي
خانهشان از نور حق شد منجلي
يافتند از لطف يزدان گوهري
در سپهر زندگاني اختري
كودكي فرزانه همنام حسين
در غلامي مست از جام حسين
تا ز مادر نمنمك پستان گرفت
هفت ماهه كودك ما جان گرفت
غنچه كمكم گل شد و گلباز گشت
يار مادر با پدر دمساز گشت
چون دو ساله شد به آيين بهار
گلبن اميد گلآورد بار
تا بداند رمز و راز عشق را
همسفر شد با پدر تا كربلا
كربلا را ديد و ديد از او گرفت
عشق را فهميد و آن نيرو گرفت
عشق را فهميد و شور عشق را
عشق را سنجيد و نور عشق را
هم پدر هم مادر آن نور عين
آن غلام آستان بوس حسين
بذري از شادي به دل ميكاشتند
آرزوي عكسي از او داشتند
نقشبند عكس شد تا روي او
عكس او آيينة دلجوي او
ساز و برگ كربلا آماده گشت
عشق يار كودك دلداده گشت
×××
عشق يعني داستان كربلا
داستان خون فشان كربلا
عشق يعني شعلة فانوس جان
در تب توفان اقيانوس جان
عشق يعني در گذرگاه فراق
سوختن در شعلههاي اشتياق
عشق يعني هفت بند التهاب
در نيستانها سؤال بيجواب
عشق يعني طالب سامان شدن
تن نهاده پاي تا سر جان شدن
عشق يعني روح سبز آبها
عشق يعني موجها، گردابها
عشق يعني غوطه در دريا زدن
هم ركاب قطره تا دريا شدن
عشق يعني نغمههاي بيشكيب
سركشيده از شبستاني غريب
عشق يعني چاشني بخش حيات
نقشبند تار و پود كاينات
عشق يعني آفتاب بيزوال
با شب و با شب پرستان در جدال
عشق يعني آبشار زندگي
زنده رود چشمة زايندگي
عشق يعني آسمان سبزِ سبز
در سبد يك كهكشانِ سبزِ سبز
عشق يعني رشتهاي از لعل ناب
گردنآويز عروس آفتاب
×××
كودك نوپاي ما در كربلا
عشق را دريافت با خون خدا
معنويت در دل او خانه كرد
خانة دل خالي از بيگانه كرد
در دل او نور يزداني نشست
شور جانبازي به آساني نشست
«رشتهاي بر گردنش افكند دوست
تا كشد هر جا كه خاطرخواه اوست
نونهال تازه برگ و بار يافت
تا به دربار حسيني بار يافت
جان و دل در التهابي تازه يافت
آفتابي، آفتابي تازه يافت
در پي آموختن بيتاب بود
با پدر در مسجد و محراب بود
از دبستان تا به دانشگاه عشق
بود در آموختن همراه عشق
×××
سيصد و پنجاه و شش بعد از هزار
سال خورشيدي برآمد بر مدار
همّت او راه سربازي گرفت
راه سربازي، سرافرازي گرفت
در فراغت دوستان را جمع كرد
در شب تاريك كار شمع كرد
نكتهها از مكتب اسلام گفت
از حديث و فقه از احكام گفت
جمع سربازان چو گنج اندوختند
رمز و رازي را كز او آموختند
دين و دانش «باقري» را مرد ساخت
همطراز راز اهل درد ساخت
گشت شمع محفل آزادگان
آفتاب ديدة دلدادگان
هركجا ميگفت با ياران سخن
آفرين ميخاست از جان سخن
هر پيامي كامد از سوي امام
خواند بيپروا براي خاص و عام
در درون بيمي ز اهريمن نداشت
از برون انديشه از دشمن نداشت
لعل ميباريد از گفتار او
گفته او بود چون كردار او
خاطري آسوده از تشويش داشت
دوستي با مردم درويش داشت
علم و تقوا را به هم پيوسته بود
با خدا زين هر دو پيمان بسته بود
با خدا از بيخدايان درگذشت
از زمين بر بارة اختر گذشت
كجروان را شد دليل راه راست
راستان را گفت سر منزل كجاست
بارها با رهروانِ راه غرب
با فروافتادگان در چاه غرب
با كلام آتشين درگير بود
در زبان او قلم شمشير بود
در سخن چون شمع شب افروز گشت
با بيان و خامه دشمن سوز گشت
مكتب قرآن و تفسير و كلام
انقلاب مردمي، عشق امام
جملگي بودند دانشگاه او
روشني بخش دل آگاه او
همدلي با همزباني ساز كرد
چشم خوابآلودگان را باز كرد
×××
چون ز رَه آمد امام بتشكن
گل فرو باريد بر خاك وطن
سيل دشمن كن به راه افتاده بود
خار و خس در قعر چاه افتاده بود
موج حزبالله از درياي عشق
چشمهها بگشود در صحراي عشق
رهنوردان را رفيق راه شد
همصدا با موج حزبالله شد
×××
دعوتي از آن شهيد نامدار
از «امل» آمد كه گردد رهسپار
سوي لبنان كرد آهنگ سفر
با تني چند از عزيزان دگر
ديد لبنان و فلسطين بيقرار
ز آتش بيداد قومي نابكار
در هجوم فتنة قوم يهود
در ديار قدس جز آتش نبود
در فلسطين تا به چشم دل گريست
گفت اينجا چارهاي جز جنگ نيست
در سخن آمد كه ياران همتي
همّت اي آزادمردان، همتي
تا برآيد ريشة صهيون ز جاي
مرد ميخواهد همه رزم آزماي
جنگ بايد با جهود خيبري
تا برافتد فتنة خيرهسري
از امام راستان گفت اين پيام
با دليران فلسطين والسلام
سوي ايران از فلسطين بازگشت
همدم ياران ديرين بازگشت
چون گل آرا شد بهار انقلاب
باد نوشين گشت يار انقلاب
«نامه جمهوري» از آغاز كار
در نوشتن داشت او را در كنار
در بنان او قلم شمشير بود
خامه، اهريمنشكن چون تير بود
چون عقابي خشمگين پر ميگشود
خواب را از چشم دشمن ميربود
كار مطبوعاتياش رونق گرفت
رونقي ديگر ز لطف حق گرفت
چون خلل در دين و ايمانش نبود
لحظهاي آرام در جانش نبود
با منافق روبهرو شد ز اتفاق
تا برافتد خوار تنديس نفاق
پرده نيرنگشان از هم دريد
بر جريدةشان خط بطلان كشيد
راستي جنگاوري چون شير بود
آذرخش چرخش شمشير بود
بينشي روشنتر از آيينه داشت
آفتابي در درون سينه داشت
بينشي در ورطة خون و خطر
بيهراس از خصم، آيندهنگر
عزم او چون كوه سخت و استوار
رزم او خاراشكن در كارزار
فكر او سرچشمة زايندگي
ذكر او نام خدا در زندگي
×××
در هماهنگي ز وحدت ياد كرد
خاطر رزمندگان را شاد كرد
گفت وحدت رهگشاي راه ماست
نورافشان در دل آگاه ماست
راز پيروزي چراغ وحدت است
لالة شب سوز باغ وحدت است
گر نباشد بين ياران اتحاد
اين شما و حاصل و توفان و باد
چون سحر گسترد چتر آفتاب
با سپاه عاشقان شد همركاب
آمد از همداستاني با جهاد
در شبستانش فروغ بامداد
در جهاد آموخت رسم و راه را
راه را تشخيص داد و چاه را
غنچهاي شور شكفتن در سرش
گل شدن آيين باغ باورش
بود در آيينهاش تابندگي
جلوهگاه جان او سازندگي
كار و كوشش را به هم پيوند زد
بر گل سازندگي لبخند زد
او جهادي بود و سنگر خانهاش
سنگرستان هنر كاشانهاش
پخته بود و در پي خامي نبود
خويش را در هر نهادي آزمود
جان چو در تن بيقراري ميكند
مرد را چون تيغ، كاري ميكند
عشق با خامي نگنجد يك نفس
مرغ آب و دانه، ماند در قفس
مرد راه عشق را خامي خطاست
پخته شو، چون عشق از خامي جداست
×××
«اين جهان همچون درخت است اي كرام
ما بر او چون ميوههاي نيم خام»
«سخت گيرد ميوهها مر شاخ را
زان كه در خامي نشايد كاخ را»
«چون رسيد و گشت شيرين لبگزان
سست گردد شاخ را او بعد از آن»
«چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سرد شد بر آدمي ملك جهان»
«عادلا چندين سرايي ماجرا
پند كم ده بعد از اين ديوانه را»
«من نخواهم ديگر اين افسون شنود
آزمودم چند خواهم آزمود؟»
«هر چه غير شورش و ديوانگي
اندرين ره روي در بيگانگي است»
«هين منه بر پاي من زنجير را
كه دريدم پردة تدبير را»
×××
پخته چون فارغ ز آب و رنگ شد
نفس دون را كشت، مرد جنگ شد
آن «حسن» سيرت حسيني گشته بود
لالة باغ «خميني» گشته بود
جبهه را آيينة اسرار ديد
جايگاهي خالي از اغيار ديد
در شكوه و استواري كوه بود
يك تن، اما لشكري انبوه بود
شب، همه شب در نماز و در نياز
روز، همچون شير نر، دشمن گداز
كرد آن شوريده را ياري خطاب
در چه راهي؟ گفت در راه ثواب
گفت در ميدان جنگ، اي كاردان
از بسيجي گوي و از اين كاروان
گفت مرواريد غلتان در يمند
مشرق جان، آفتاب عالمند
پاسدار مرز اسلام و وطن
رهگشا و رهنورد و خطشكن
انقلاب ما چو تيري زهرناك
دشمن مار افكند بر روي خاك
انقلاب ما، جهاني ديگر است
در جهان، مستضعفان را ياور است
جنگ ما آن جنگ اسلام است و كفر
جنگ با نيرنگ و اوهام است و كفر
جنگ با مستكبران آيين ماست
كفر را بنيان شكستن دين ماست
انقلاب ما چو خورشيد اميد
از دل شبهاي ظلماني دميد
انقلاب ما بدين تابندگي
داد مردم را بهار زندگي
پاسداري كرد از خون شهيد
در شهيدستان گلگون شهيد
انقلاب ما به يمن رهبري
در جهاد زد رايت نامآوري
پيرو آيين قرآنيم ما
آشنا با دين يزدانيم ما
«چون خدا ياري كند در كارها
بردمد از خارها گلزارها»
×××
با فروغ «باقري»، جان «حسن»
لاله پرور گشت بستان حسن
شد نيستاني نواي ناي او
بر بلنداي جهان آواي او
سينهاش ديباچة انوار دوست
سينه نه، گنجينة اسرار دوست
تا جهان افروز شد از آگهي
يافت فرمان از پي فرماندهي
بود تا او، پاسداري ساده بود
زندگي را رهروي آزاده بود
ژرف دريا بود در توفان جنگ
مرد مردان بود در ميدان جنگ
جبهه هر جا بود پيشاپيش بود
رعد، لرزان از شكيباييش بود
با سلحشوران پي گفت و شنفت
در شب پيكار چشم او نخفت
در دعا و در نماز و در نياز
با خداي خويشتن ميكرد راز
امر به معروف و نهي از منكرش
چون سلاحي بود زيب پيكرش
با دعاي حكمتآميز كميل
ديده در دامن فرو ميريخت سيل
پر شد از باران رحمت جام او
در عبادتهاي شب هنگام او
ساغرش از دوستي لبريز بود
مشورت با همرهانش نيز بود
مدتي در واحد اخبار جنگ
با قلم همداستان شد بيدرنگ
با شروع جنگ داد از كف قرار
خيمه زد در پهندشت كارزار
در حريم عشق، جان در دست داشت
از مي عرفان دلي سرمست داشت
خون غيرت، جوش ميزد در تنش
رود همّت موجخيز از دامنش
با توكل الفتي ديرينه داشت
طور سينا در ميان سينه داشت
با توكل زانوي ترديد بست
با توكل سدّ نامردي شكست
با توكل مرگ را ناچيز خواند
زندگاني را به رستاخيز خواند
با توكل لاله در باغش شكفت
در چراغستان گل داغش شكفت
با توكل جنگ را آماده بود
دل به فرمان خميني داده بود
ديد در آيينة حقاليقين
فتح را در جبهه فتحالمبين
با سلاح عشق دشمن را شكست
راه را بر لشكر بيداد بست
بعثيان را با تمام ساز و برگ
ريخت چون برگ خزان در كام مرگ
×××
از طريقالقدس چون آگاه گشت
با سپاه مردمي همراه گشت
همچو توفاني كه در آوردگاه
افكند كوه سپاهي را چو كاه
بر سر دشمن چو ميآمد فرود
رعد آسا پاي تا سر شعله بود
×××
در نبرد ديگري كامد به پيش
خصم غافل بود از فرداي خويش
ثامن معصوم، رمز جنگ بود
عرصه بر ديو ستمگر تنگ بود
با هجومي لشكري آواره كرد
رشتة تدبير او را پاره كرد
شهره شد چون كار كارستان او
بوسه زد تقدير بر دستان او
من ندانم راز آن فرزانه مرد
ليك ميدانم كه او هنگامه كرد
با توكل رخصت از جانان گرفت
مشعل ايمان به دست جان گرفت
جنبش و كوشش در او خودجوش بود
پاي تا سر هوش بود و هوش بود
فكرت او چون تكاپو ميگرفت
از خداي خويش نيرو ميگرفت
در تشكل، كادرسازي كمنظير
رزمآرا، هم مدبّر هم مدير
هر كه با او كار ميكرد از نخست
در وجودش كارداني تازه جست
گوهر خود را در اين گنجينه ديد
آفتاب عشق در آيينه ديد
رهروان را گفت ما راهي شديم
مست مست از جام آگاهي شديم
خيمه در ملك بقا خواهيم زد
دم ز تسليم و رضا خواهيم زد
«مرگ اگر مرد است گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ»
«من از او عمري ستانم جاودان
او ز من دلقي ربايد رنگ رنگ»
×××
ما شهادت را خريدار آمديم
پاي كوبان بر سر دار آمديم
كربلا در ماست، ما در كربلا
صد نيستان نينوا، در كربلا
در نمازستان او جان ميدهيم
در نيايش جان به جانان ميدهيم
با چراغ لاله شبها سوختيم
تا شهادت را از او آموختيم
هر كه چون ما با شهادت آشناست
در بهشت عشق مهمان خداست
×××
سيصد و شصت و يك افزون از هزار
سال شمسي زد علم بر كوهسار
گوهر ما قالب تن را شكافت
از مكان در لامكاني راه يافت
با طلوع سالگرد انقلاب
آفتاب روي او شد در حجاب
در نه بهمن به خاك و خون تپيد
در شهيدستان سنگر شد شهيد
×××
چون كه شد سر تا به پا جان باقري
داد جان خود به جانان باقري
بال در بال ملك پرواز كرد
هم عنان با طاير جان باقري
تن نهاد و از شهيدستان خاك
رفت سوي عرش يزدان باقري
آفتاب تابناك معرفت
چلچراغ عشق و عرفان باقري
خشمگين چون شير، روز كارزار
زاهد شب در شبستان باقري
در ضيافت خانة سلطان عشق
ميزبان حق است و مهمان باقري
سنگر از خون شريفش لالهگون
همسفر شد با شهيدان باقري
جان شيرين برد در بزم حضور
در وفاي عهد و پيمان باقري
×××
تا بدو پرواز را آموختند
درد عشق و راز را آموختند
پخته شد در عشق و خامي وانهاد
عشق را در هفت وادي پانهاد
هفت وادي بود او را سرگذشت
در عبور از هفت وادي درگذشت
قطره بود و دامن دريا گرفت
گوهر از درياي توفانزا گرفت
تا دم آخر سخن از يار گفت
از خدا، از لحظة ديدار گفت
بر لب او ذكر يارب، يا حسين
ذكر يا رب داشت بر لب يا حسين
بال زد در بال با همسنگران
تا ديار آشنايي از جهان
داغ او سنگينتر از يك كوه بود
كوه نه، يك آسمان اندوه بود
يك تن اما غيرت صد مرد داشت
كولهباري سهمگين از درد داشت
از حصار تن به همت درگشود
تا بهشت جاودان شهپر گشود
خرم از خون شهادت باغ اوست
چون شقايق شعله سوز داغ اوست
«جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد»
گر چه در دامان مادر چون پدر
زين مصيبت ريخت خوناب جگر
همصدا گفتند، بر او آفرين
آفرين بر پاك فرزندي چنين
بر تو اي فرزند از يزدان درود
بر تو اي گلگون كفن از جان درود
اين شهادت مرگ ني، ميلاد توست
اين شهادت باغ عشق آباد توست
زندگي هنگامة فريادهاست
سرگذشتِ درگذشت يادهاست
آسمان گر بشنود نام شهيد
×××
گل كُند خورشيد بر بام شهيد
در كتاب آفرينش بسته نقش
خامة تقدير، با نام شهيد
چشم دل چون پاك باشد بنگري
چشمة توفيق در كام شهيد
چشم دل چون پاك باشد بنگري
نقش روي دوست در جام شهيد
در شهيدسان هستي موج زد
چشمه توفيق در كام شهيد
تا برآرد اهرمن را در كمند
توسن اقبال شد رام شهيد
بهتر از ديروز او، امروز اوست
خوشتر از آغاز، انجام شهيد
روز او هر روز چون شبهاي قدر
هست يومالله، ايام شهيد
جز صلاي مردمي، آزادگي
چيست راز پيك پيغام شهيد
بر سر خوان خدا مهمان شدن
«جاودان» اينست فرجام شهيد
رايحه پيراهن
از باد شنيدم خبر آمدنت را
صد مصر پُر از يوسف و يعقوب، ندارد
اي گم شدهام، رايحة پيرهنت را
همچون دل ما بشكند آن دست كه بشكست
اي سرو چمن! قامت دشمن شكنت را
امروز به هنگام عروج تو ملايك
گفتند به من قصّة پرپرزدنت را
گفتند كه چون لالة پرپر شده ديديم
در روضة گل رنگ حسيني، حسنت را!
يكپارچه جان بيند و دل جاي تن تو
صاحبنظري گر بگشايد كفنت را!
جسم تو همه جان شد و پيوست به جانان
ديگر ز چه گيريم سراغ بدنت را؟
عاشق پير خمين
باقري آن شمع بزم اهل دل
آن كه سرو از قامتش بودي خجل
مير و سرداري رشيد و بي قرين
پاسدار دين و قرآن مبين
سربداري پاكدين و سرفراز
پاكبازي بي نياز و اهل راز
اهل هيات بود و با عترت قرين
خاكسار اهل بيت طاهرين
بود اهل منطق و صاحب سخن
عامل قرآن و شمع انجمن
در بر ياران به نام مستعار
به غلامي حسينش افتخار
گاه افشردي بد و گه باقري
ليك جانش از دوئيت بد بري
آن دلاور قهرمان سرفراز
بود در ميدان دلير و يكه تاز
داشت در تحليل و تفسير خبر
قدرتي از همقطاران بيشتر
پيش دشمن همچو كوه استاده بود
مرحله در مرحله آماده بود
بود چون دلداده كوي حسين
بود از جان عاشق پير خمين
جنگ را مسووليت بسيار داشت
سينهاي سوزان و آتشبار داشت
لحظهاي از ياد حق غافل نبود
جز فداكاري ورا حاصل نبود
عاقبت شد پيكرش آماج تير
آن دلير سرفراز بينظير
لحظه توديع آن نور دو عين
داشت بر لب ذكر مولايش حسين
با حضورش رخت از دنيا گرفت
در جنان در سايهاش ماوا گرفت
منبع: سایت ساجد