شهيد عبدالحسين برونسي
يادي از فرمانده شهيد تيپ جواد الائمه(ع)
جام جم آنلاين: گفت: توي دنيا بعد از شهادت، تنها يك آرزو دارم.دوست دارم يك گلوله بخوره به گلوم. تعجب كرديم. گفت: يك صحنه از روز عاشورا هميشه قلب منو آتيش مي زنه! اشاره كرد به جريان بريده شدن گلوي حضرت علي اصغر(عليه السلام) . گفتههاي شهيد «برونسي» پيش از شهادتش بود.
زندگينامه
برونسي ،فرمانده تيپ جواد الائمه(ع) بود. روستاي "گلبوي"بخش کدکن از توابع تربت حیدریه سال 1331 پذيراي حضور نوزادي به نام عبدالحسين شد. باد وباران، گرما وسرما آمدو رفت وكودك به گرماي محفل علم رسيد. سال چهارم دبستان بود كه به خاطر بيزاري از عمل زشت معلم طاغوتي و فضاي نامناسب، درس ومدرسه را رها كردو در زمين هاي كشاورزي مشغول كار شد. مأوايش تنها مسجد محل شد ولي همچنان در مبارزه با طاغوت ثابت قدم بود ودر دوران خدمت سربازي به جرم پايبندي به اعتقادات ديني مورد اهانت و آزار افسران ونظاميان قرار گرفت.
سال 1347 با خانواده اي روحاني وصلت كرد كه شروع انجام مبارزات او گرديد. اعتراضاتش بر خدعه هاي رژيم پهلوي از جمله اصلاحات ارضي منجر به ترك محل زندگي در مشهد شد. پس از چندي به كار بنايي مشغول گرديد و به مرور زمان در كنار كار مشغول خواندن دروس حوزوي شد ولي به علت اوج گرفتن مبارزات، زندان هاي پي در پي، شكنجه هاي ساواك وپيروزي انقلاب اسلامي و ورودش در گروه ضربت سپاه پاسداران از ادامه تحصيل بار ديگر باز ماند.
با شروع جنگ تحميلي در اولين روزهاي دفاع به جبهه رفت وبا رشادت هايي كه از خود نشان داد مسئوليت هاي مختلفي بر عهده گرفت كه آخرين مسئوليتش قبل از عمليات خيبر، فرماندهي تيپ18 جواد الائمه(ع) بود وبا همين سمت در 23/12/1363 در عمليات بدر با رمز" يا فاطمة اازهرا(س)" نشان شهادت را در بي نشاني پيكر مطهرش يافت و فرزندانش مرثيه خوان لحظه هاي فراق شدند.
خاطرات
صورتش را كه ديدم جاخوردم. اندازه چند سال پير شده بود. ساواكي ها يك دندان سالم هم توي دهانش باقي نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعي بگذارد. آن روز هر چه اصرار كردم برايم بگويد چه بلاهايي سرش در آورده اند، فقط گفت: چيز خاصي نبوده.
يك بار كه داشت براي چند تا از دوستانش تعريف مي كرد، اتفاقي حرف هايش را شنيدم. شكنجه هاي وحشيانه اي داده بودندش؛ شكنجه هايي كه زبان ا گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او مي خنديد ومي گفت. من گريه مي كردم ومي شنيدم.
روزي كه آزاد شد، همسايه ها خوشحالي مي كردند. يكي شان هم شيريني داد؛ خودش ولي ناراحت بود وغمگين. فكر مي كردم ناراحتي اش مال بلاهايي است كه سرش آورده بودند. همين را به اش گفتم. گفت: اونا كه ناراحتي نداره. گفتم: پس براي چي ناراحتي؟ گفت: براي اينكه شهيد نشدم. گفت: اگر شهيد مي شدم جاي شيريني دادن داشت؛ ولي حالا كه از زير دست اون جلادا زنده برگشتم و توفيق شهادت نداشتم؛ بايد خرما بدن!
خبرهاي نگران كننده اي از منطقه مي رسيد. مي گفتند درگيري ها شديد است. يك گوسفند نذر كردم؛ نذر سالم برگشتن عبدالحسين. از جبهه كه آمد موضوع را به اش گفتم. خودش يك گوسفند خريد. در و همسايه و بعضي از فاميل ها گوسفند را ديده بودند. فهميده بودند نذري است منتظر رسيدن گوشتش بودند. گوسفند را كه كشتيم، عبدالحسين چيزي براي خودمان نگه نداشت. تمام گوشت ها حتي جگر وكله پاچه اش را به صورت مساوي تقسيم كرد. بعد همه آنها را ريخت داخل يك گوني. گوني را گذاشت ترك موتور گازي اش و راه افتاد. فكر كرده بودم خودش مي خواهد آنها را ببرد در خانه دوست وآشنا. ولي اين كار را نكرده بود. وقتي به اش اعتراض كردم، گفت: مگه شما گوسفند را في سبيل الله نذر نكردي؟ گفتم: خوب چرا. گفت: خوب گوشتش بايد مي رسيد دست كساني كه به نون شب شون محتاج بودن. گفت: ما الحمدلله نه خودمون به نون شب محتاجيم، نه دوست وآشناهايي كه داريم.
هم براي او مثل روز روشن شده بود، هم براي من، تا وقتي كه جبهه بود، مشكلاتمان خيلي كمتر بود وزندگي مان آرامتر. همين كه مي آمد مرخصي، مشكلات هم يكي بعداز ديگري شروع مي شد؛ بچه ها مريض مي شدند، وسايل خانه خراب مي شد وخيلي چيزهاي ديگر پيش مي آمد. طوري مي شد كه گاهي به شوخي به اش مي گفتم: نمي شه شما همين مرخصي را هم نياي! هميشه مي گفت: من شما را سپردم به امام رضا (ع)، براي همين هم مطمئنم وقتايي كه توي خونه نيستم، مشكلات و گرفتاري هاتون خيلي كمتر مي شه.
فرمانده پسرم بود. شنيدم بدجوري مجروح شده. آورده بودندش مشهد. رفتم عيادتش. صورتش نوراني بود و روحيه اش عالي. از حال وهوايش معلوم بود مال اين دنيا نيست. بعد از سلام واحوالپرسي، صحبت را كشيدم به بهشت وحوريه هاي بهشتي. گفتم: خلاصه حاج آقا رفتي اون دنيا يكي شون هم براي ما بگير. خنديد وگفت: ما صد تا حوريه اون دنيا رو به همين زن خودمون نمي ديم. گفت: اگر اون مثل شير مواظب بچه هاي من نباشه، توي جبهه هيچ كاري از من برنمي آد.
پدرش بيشتر از شصت سال داشت. عبدالحسين هر بار كه مي ديدش، به اش مي گفت: بابا وسايلت را جمع كن كه اين بار مي خوام با خودم ببرمت جبهه. او زير بار نمي رفت. مي گفت: از من سن وسالي گذشته؛ جنگ مال شما جوون ترهاست. عبدالحسين مي گفت: خدمت به اسلام پير وجوون نمي شناسه. يك بار از سر اعتراض به اش گفتم: اين پيرمرد بنده خدا رو مي خواي ببري جبهه كه چي بشه؟ گفت: خيلي دوست دارم ببرمش اونجا كه شهيد بشه. آخرش هم يك بار هر طور بود، راضي اش كرد وسه چهار ماهي بردش جبهه.
تشريح عمليات مي كرديم. بچه هاي ارتش هم بودند. همه صحبت ها حول وحوش مسايل تاكتيكي مي گرديد، واينكه؛ ما چه داريم، دشمن چه دارد. نوبت عبدالحسين رسيد، بلند شد ايستاد. گفت: بحث هاي تاكتيكي واين حرف ها، نبايد مارو مغرور كنه؛ نگيد عراق تانك داره ماهم داريم. رفت سراغ جنگ هاي صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروري گفت كه باعث شكست نيروهاي اسلام شد، و درباره عقيده ومعنويت حرف زد. بعد هم شروع كرد به مقايسه سپاه امام حسين(عليه السلام) وسپاه يزيد(لعنة الله عليه). طولي نكشيد كه زد به صحراي كربلا و بعد هم به گودي قتلگاه. حالا همه بدون استثناء داشتند زار زار گريه مي كردند. صداي عبدالحسين بلند تر شده بودو لرزان تر. گفت: اسلحه ووسيله درسته كه بايد باشه، ولي اون نيرويي كه مي خواد ماشه آرپي چي را فشار بده، بايد قلبش از عشق امام حسين(ع) پر شده باشه وگرنه نمي تونه جلوي تانك هاي پيشرفته دشمن را بند بياره.
وسط جلسه براي كادر فرماندهي ميوه آوردند. بچه ها خسته بودند وگرسنه. آمدند مشغول خوردن بشوند، عبدالحسين نگذاشت.به مسئول تداركات گفت: اين ميوه رو براي همه گرفتي يانه؟ گفت: نه حاج آقا اين سهم بچه هاي فرماندهيه كه بيشتر از بقيه زحمت مي كشند. عبدالحسين ناراحت شد. گفت: ما اينجا نشستيم وداريم نقشه مي كشيم؛ نيروهاي ديگه هستن كه بايد اين نقشه ها رو عملي كنند و برن توي دل دشمن. آن روز تا براي همه ميوه نگرفتند لب به ميوه ها نزد.
خانه ما آفتاب گير بود. از اواسط بهار تا اوايل پاييز من وچند تا بچه قد ونيم قد، دايم با گرما دست وپنجه نرم مي كرديم. فقط يك پنكه درب وداغان داشتيم. من نمي دانستم عبدالحسين فرمانده گردان است ولي مي دانستم حقوق او كفاف خريدن يك كولر را نمي دهد. يك روز اتفاقي فهميدم از طرف سپاه تعدادي كولر به او داده اند تا به هر كس خودش صلاح مي داند بدهد. بعضي از دوستانش واسطه شده بودند تا يكي از آنها راببرد خانه خودش. قبول نكرده بود. به اش اصرار كرده بودند. گفته بود: اين كولرها مال اون خانواده هاييه كه جگرشون داغ شهيد داره، تا وقتي اونا باشن، نوبت به خانواده من نمي رسه.
از سر شب رفته بوديم شناسايي. وقتي برگشتيم، گفتند: جلسه است. جلسه تا يك ساعت به اذان صبح طول كشيد همين كه پام رسيد به چادر، مثل جناه ها ولو شدم روي زمين. عبدالحسين ولي نخوابيد. آستين ها را زد بالا ورفت پاي منبع اب. از صبح فشار كار بيشتر از همه روي دوش او بود، ولي ايستاد به نماز. اذان صبح هم آمد مارا بيدار كرد. بعد ازنماز باز كار بود وفعاليت.
قبل از عمليات ميمك بود. دلم آرام نداشت. عبدالحسين انگار فهميد اين را. بدون مقدمه گفت: من با تمام وجود به آيه" وما رميت اذ رميت، ولكن الله رمي" اعتقاد دارم. گفت: توي عمليات مطمئنم اين خداست كه گلوله من رو به هدف مي نشونه. داشتم نگاهش مي كردم. پرسيد: قرآن داري همرات؟ يك قرآن جيبي كوچك داشتم. گفتم: آره. گفت: براي اينكه حرفم به ات ثابت بشه، همين الان قرآنت را دربيار وباز كن، اگر اين آيه نيومد. قرآن را در آوردم. بسم الله گفتم وبازش كردم. آمد:" وما رميت اذ رميت، ولكن الله رمي".
گفت: توي دنيا بعد از شهادت، تنها يك آرزو دارم. گفتم: چه آرزويي؟ گفت: دوست دارم يك گلوله بخوره به گلوم. تعجب كرديم. گفت: يك صحنه از روز عاشورا هميسه قلب منو آتيش مي زنه! اشاره كرد به جريان بريده شدن گلوي حضرت علي اصغر(عليه السلام) و اين كه امام حسين (عليه السلام) خون مقدس او را به آسمان پاشيدند و گفتند: خدايا قبول كن. عمليات والفجر يك مجروح شد. گلوله اي خورده بود به گلوش. وقتي مي بردندش عقب؛ از گلوش داشت خون مي امد. مي گفت: ديگه غير از شهادت آرزويي ندارم.
منبع: جام جم