گونه‌هاي سبک‌شناسي

سبک‌شناسي آموزشي دست کم دو شکل دارد: يکي از اين اشکال، سودمندي آموزشي و قابليت سبک‌شناسي براي آموزش (زبان) ادبيات را در بر مي‌گيرد، شکل ديگر، نقش سبک‌شناسي در آموزش‌هاي سطح يک و دو، يعني نقش آموزش
شنبه، 28 اسفند 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گونه‌هاي سبک‌شناسي
 گونه‌هاي سبک‌شناسي

 

نويسنده: نينانورگارد، بئاتريکس بوسه، روسيو مونتورو
برگردان: احمد رضايي جمکراني، مسعود فرهمندفر
 

سبک‌شناسي آموزشي

سبک‌شناسي آموزشي دست کم دو شکل دارد: يکي از اين اشکال، سودمندي آموزشي و قابليت سبک‌شناسي براي آموزش (زبان) ادبيات را در بر مي‌گيرد، شکل ديگر، نقش سبک‌شناسي در آموزش‌هاي سطح يک و دو، يعني نقش آموزش زبان (انگليسي) از طريق ادبيات را شامل مي‌شود.
پيشرفت‌هاي پيچيده در نقد ادبيِ بيست سال اخير، عمل متقابل ميان ادبيات، زبان و آموزش‌هاي زبان را تحت تأثير قرار داده است. تأملات درباره‌ي نيّات مؤلف، متنيّت، مقياس‌هاي واکنش‌هاي خوانندگان و همچنين مباحثي درباره‌ي متون ادبي براي اينکه در صورت‌بندي آثار معيار و مسلّم گنجانده شوند، رويکردها به روش آموزش ادبيات و ديدگاهي را که معتقد است در آموزش يک زبان بيگانه، ادبيات آن زبان بايد خوانده شود، تحت تأثير قرار مي‌دهد. به همين ترتيب، براي نمونه، به دليل نقش [زبان] انگليسي در دنيا و جايگاهِ گونه‌هاي بومي شده‌ي زبان انگليسي در سرتاسر جهان، آگاهي فزاينده‌ي نياز به محيط‌هايي احساس شده که در آنها انگليسي به عنوان زباني بيگانه (EFL) آموزش داده مي‌شود. پژوهش در مطالعات زبان بيگانه و زبان دوم در سبک‌شناسي آموزشي به طور وسيعي افزايش يافته است. هدف آموزشي سبک‌شناسي در آموزش زبان (ادبي) و چگونگي کنش‌هاي زبان مبتني بر اين امر است که چگونه به عنوان خواننده‌ي - بومي و غير بومي - از واژگان مکتوب به معناي آنها پي مي‌بريم. سبک‌شناسي روشي است که مي‌تواند به شرح اين مطلب کمک کند که چگونه کاربرد خاصِ زبان در خلال يک متن براي هر دو گويشور بومي و غيربومي زبان کار مي‌کند و چگونه خواننده آن را فهم و تفسير مي‌کند.
طبق نظر کارتر و استاک‌وِل، سبک‌شناسيِ آموزشي در دهه‌ي 1970 رشد يافت و به عنوان يکي از راه‌هاي گريز از حملاتي که سبک‌شناسي را مورد هدف قرار مي‌داد، بسيار کاربردي شد. همچنين، زبان آموزشي متون ادبي‌اي را به کار گرفت که انتخاب جذاب‌تري را براي برخي فراگيران زبان دوم ارائه مي‌نمود، از اين رو، اغلب اوقات ادبيات معاصر انتخاب مي‌شد. برخي آموزگاران زبان، عقيده داشتند آثاري که آشکارا کاربرد ابزارهاي زباني را برجسته مي‌سازند براي نشان دادن عملي زبان، مناسب هستند. به نظر ديگر آموزگاران، کارکرد پيشين تنها براي دانش‌آموزان در مرحله‌ي پيشرفته مناسب خواهد بود. همچنين اخيراً ديدگاهي چشمگيرتر ابراز شده که تأکيد مي‌کند سبک‌شناسي در روش‌شناسي‌هاي آموزش ادبيات سهيم بوده، و بنابر اين روش‌هاي زبان اوِّل و دوم، در سبک‌شناسي تعبيه شده‌اند.
دگرگوني‌هاي متني که ماهيت سبک‌شناختي معنا را همانند گزينش و نظريه‌ي آشنايي‌زدايي، برجسته مي‌کنند، مهم هستند. براي نمونه، روال‌هاي همراهي و تکميل که از دانش‌آموزان خواسته مي‌شود تا براي ارزيابي گزينش مؤلف، واژه‌اي محذوف را در بيت شعري قرار دهند، به مراتب به کار مي‌روند، متناوباً تحليل مقايسه‌اي و بازنويسي متون از منظرهاي مختلف، نيز در محيط‌هاي زبان دوم و در سبک‌شناسي شايع است. اينها مستلزم مجموعه‌اي متفاوت از گزينش‌هاي زباني و دانش درباره‌ي مختصات زبانيِ طيفي از انواع ادبي و گونه‌هاي متن است تا مثلاً شعري به وبلاگي منتقل شود. خوانندگان از طريق فرآيندِ فعّالانه‌ي خوانش هدايت مي‌شوند و فراگيران، کاشفان دگرگوني‌هايِ زبانيِ متني و فرهنگي‌اي مي‌شوند که در آنها متن به عنوان عامل تعديل کننده‌ي ساختارهاي زباني پيچيده محسوب مي‌شود. اين گزينش‌هاي زباني مورد نظر، معنا را شرح مي‌دهند و به وسيله خواننده به عنوان خواننده يا خواننده به عنوان فراگيرِ بازيابنده، تفسير مي‌شوند.
مفاهيم خلاقيّت و ادبيّت در برابر زمينه‌ي هنجارها و قراردادهاي متنوع شرح داده مي‌شوند. به علاوه، کارتر (2004) بر اين واقعيت تأکيد مي‌کند که زبان روزمره نيز خلاق است و اين خلاقيت تأثير شديدي بر درک ادبيات دارد: «درکِ ويژگي بسيار خلاق زبان روزمره ممکن است آموزش ادبيات را در طيفي از زمينه‌هاي فرهنگي بهتر تحت تأثير قرار دهد. اين عقيده که خلاقيت در دنياي دور دست نبوغ ادبي است، مي‌تواند رغبت دانشجوي نوآموز ادبيات به ويژه در زمينه‌هايي که ادبيات يک زبان بيگانه يا زبان دومي را آموخته، زايل کند». سبک‌شناسي در روش‌شناسي‌هاي آموزش ادبيات سهيم بوده است و اين مطلب به نوبه‌ي خود پيشرفت‌هاي زبان اوّل و دوم آموزشي را تحت تأثير قرار داده است.
همان‌گونه که کارتر (2007) توضيح مي‌دهد، پيشرفت‌هاي جديد سبک‌شناسي نه تنها چالش‌هاي جديد بلکه فرصت‌هاي جديدي براي آموزش ادبيات را نيز به همراه داشته است:
برانگيختگي عقلانيِ بوطيقاي شناختي (همراه با بازسازيِ اهميتِ پردازشِ زبان) نيروي حيرت‌انگيز زبان‌شناسي پيکره‌اي، عمق و غناي مطالعات تحليل روايت، زواياي هميشه نو درباره‌ي ادبيّت زبان، اينکه همگي به طور عادي در کنار فرصت‌هاي رو به توسعه براي آموزش و يادگيري در محيط مجازي رخ مي‌دهد، يعني امکانات آموزشي‌اي که متن‌هاي مجازي، ابزارهاي تحليلي - بلاغي خالص‌تر، الگوهاي و پارادايم‌هاي پيشرفته براي پژوهش تجربي بزرگ‌تر و يکپارچگي موفقيت‌آميزتر روش‌شناسي‌هاي کمّي و کيفي فراهم مي‌کنند.
بي‌ترديد بايد شاخه‌هاي جديد درون سبک‌شناسي و مؤثر بر آن، از منظري آموزشي مورد توجه قرار بگيرند؛ موضوعاتي که اکنون به عنوان نتيجه‌ي بسياري از رويکردهاي جديد بررسي مي‌شوند، براي مثال، چگونگي فراگيران خودشان را با ديگر گفتمان‌ها وفق مي‌دهند، چگونه سبک‌شناسي به نشان دادن ماهيت بافتي تمام متون و نياز به پژوهشي دقيق کمک مي‌کند و چگونه تحليل سبک‌شناختي متن ادبي مي‌تواند براي ارتقاء همانندي و احساس به کاررود. همچنين محيط يادگيري مبتني بر وبِ ميک شورت که دانش‌آموزان را با سبک‌شناسي آشنا مي‌کند، نه تنها قابليت آموزشي و تعليمي چندکاره‌ي سبک‌شناسي را به تصوير مي‌کشد، بلکه چالش‌هاي آشنا کردن دانش‌آموزان با سبک‌شناسي را در قالبي مبتني بر وب، مطرح مي‌کند.

سبک‌شناسي انتقادي

سبک‌شناسي انتقادي اصطلاحي است براي اشاره به آن دسته از آثار سبک‌شناختي که روش‌هايي را بررسي مي‌کنند که در آنها مفاهيم اجتماعي از طريق زبان آشکار مي‌شوند. زبان‌شناسي انتقادي و تحليل انتقادي گفتمان اين گرايش سبک‌شناختي را به طور گسترده‌اي الهام بخشيدند و بر آن اثر گذاشتند.
زبان‌شناسي انتقادي و تحليل گفتمان‌هاي انتقادي (CDA) ارتباط بسيار نزديکي با هم دارند، به گونه‌اي که گفتمان انتقادي مانند اصطلاحي پوششي براي هر دو به کار مي‌رود. زبان‌شناسي انتقادي از راجر فاولر و همکارانش در دانشگاه ايست آنجليا، سرچشمه گرفت که برجسته‌ترين آنها رابرت هاج، گونتر کرِس و توني ترو هستند، کساني که به عنوان پيشگامان گسترش اين موضوع محسوب مي‌شوند که چگونه مفاهيم اجتماعي مانند قدرت و ايدئولوژي به وسيله‌ي زبان بيان مي‌شوند و اينکه در اين خصوص، چگونه زبان مي‌تواند بر شيوه‌ي نگرش ما به دنيا، اثر بگذارد (فاولر، هاج، کرِس و ترو، 1979؛ فاولر، 1991).
نورمن فرکلاف به عنوان سرشناس‌ترين طرفدار، اين موضوع را يک دهه بعد، تحت عنواني که امروزه تحليل انتقادي گفتمان مصطلح شده است، ادامه داد. بيشتر آثار در نقد زبان‌شناختي و تحليل انتقادي گفتمان بر اساس زبان‌شناسي نقش‌گرا - سيستمي هليدي است (بنگريد هليدي). به واسطه‌ي تمرکز زبان‌شناسي نقشگرا بر ساختار زبان (يعني اين ادعا که زبان بيش از اينکه معنا را عرضه کند، جملات را مي‌سازد و مي‌آرايد) و اين ادعا که تمام متون از طريق گزينش‌هاي زباني خود، معيارهاي بافتاري مانند شيوه‌ي بيان، نوع ادبي و ايدئولوژي را محقق مي‌کنند، رويکرد پيروان هليدي به زبان، به ويژه براي بررسي روش‌هايي که در آنها مفاهيم اجتماعي به وسيله‌ي زبان خلق مي‌شوند، متناسب تشخيص داده شد. موضوع اصلي ديگر در تحليل گفتمان انتقادي، موضوع «بومي‌سازي» است، يعني اين ادعا که گفتمان‌هاي خاص و ايدئولوژي‌هايي که آنها منعکس مي‌کنند، در جامعه بسيار ريشه‌دار شده است (و در نتيجه بومي شده است) تا آنجا که کاربران زبان به هيچ روي نمي‌خواهند از آنها به عنوان ايدئولوژي چشم‌پوشي کنند. جفريز نمونه‌اي عالي را براي اين مطلب ارائه مي‌دهد:
امروزه، اين نظريه که بايد از کودکان مراقبت کرد و نبايد از آنها خواست تا 13 ساعت در روز در کارخانه‌ها کار کنند، نظريه‌اي عمومي و عادي است که سال‌هاي متمادي در بريتانيا بومي‌سازي شده و در نتيجه براي ما امري بديهي و مسلّم به نظر مي‌رسد. اگر چه براي آن دسته از خانواده‌هاي ويکتوريايي که متکي بر دستمزد بچه‌ها بودند و براي خانواده‌هايي در جهان در حال توسعه که امروزه متکي به دستمزد بچه‌ها هستند، اين نظريه احتمالاً شگفت‌آور خواهد بود. (جفريز، 2010: 9).
فاولر در سبک‌شناسي، يکي از اولين و برجسته‌ترين حاميان سبک‌شناسي انتقادي بود. در نقد زبان‌شناختي (1986) پديده‌هايي مانند بازنمايي تجربه از طريق زبان، معنا و جهان‌بيني، نقش خواننده و ارتباط ميان متن و زمينه متن را مطرح مي‌کند. از منظري فمينيستي، تحليل‌هاي ساختار زباني برتن (1982) درباره‌ي ناتواني قهرمان مؤنث در حباب شيشه (1963) اثر سيلويا پلات، متناوباً نقل قول مي‌شود. (نگاه کنيد: ديردرا برتن). بر تن از طريق الگوهاي تعدّي نشان مي‌دهد که چگونه قهرمان داستان زماني که در بيمارستان سلامت رواني که او را پذيرفته‌اند، شوک الکتريکي را تجربه مي‌کند، از نظر زباني منفعل و ناتوان مي‌شود. سيمپسون در کتاب زبان، ايدئولوژي و زاويه‌ي ديد (1993) به تحليل‌هاي زباني تشخيص (روان‌شناختي / و يا ايدئولوژيک) زاويه‌ي ديد در شماري از متون ادبي و غيرادبي رهنمون مي‌شود:
با گسترش سبکي شخصي، مولّدِ يک متن مکتوب يا گفتاري، خوانش‌هاي قطعي، يعني راه‌هاي قطعي ديدن اشياء را ارائه مي‌کند. در حالي که راه‌هاي ديگر را توقيف مي‌نمايد يا آنها را کم اهميّت مي‌دهد. به ديگر سخن هدف جستجو در سطح بيروني زبان، رمزگشايي گزينش‌هاي سبک‌شناختي است که معناي متن را شکل داده‌اند. (سيمپسون، 1993: 8).
براي چنين کاوشي، سيمپسون پديده‌هاي زباني مانند تجلي نگرش در زبان (بنگريد وجهيّت) و ساختار زباني تجربه (بنگريد تعدّي) را مانند جنبه‌هاي کاربردي ساخت معنا بررسي مي‌کند. سرانجام جفريز در کتاب سبک‌شناسي انتقادي (2010) با تأکيد بسيار - و با توجه به ابزار ارائه شده - براي تحليل تجلي زباني حقيقيِ معاني اجتماعي، تحليل گفتمان انتقادي و سبک‌شناختي را درهم آميخت.

سبک‌شناسي پيکره‌اي

سبک‌شناسي پيکره‌اي به تازگي در دورنماي سبک‌شناسي وارد شده است اما تمام موارد لازم را دارد تا با فوت تمام، از ظرفيت‌هاي زبان‌شناسي پيکره‌اي ترکيبي و سبک‌شناسي بهره‌مند شود. تعريف سبک‌شناسي پيکره‌اي به عنوان مشارکت زبان‌شناسي پيکره‌اي و سبک‌شناسي يا به عنوان کاربرد روش‌هاي زبان‌شناسي پيکره‌اي جديد در متون (ادبي) و ترکيب آنها با اصول سبک‌شناسي مستلزم برخي چالش‌ها است.
اگر سبک، ذات و جوهر يک متن باشد يا مختصات مشخص يک نوع ادبي، زبان شخصيت/ شخص، يک دوره يا يک کنش خاص در نمايشنامه را نشان دهد و زبان‌شناسي پيکره‌اي بر الگوهاي مکرري تمرکز کند که مي‌توان آنها را در پيکره يافت، بنابراين برخوردي خلّاق و مولّد در هر دو طرف وجود دارد. همچنين سبک‌شناسي با تمرکز بر چگونگي معناي يک متن و معيار تمايز چارچوب‌هاي آن، تأثير سازنده متقابل ميان سبک‌شناسي و زبان‌شناسي پيکره‌اي را ممکن مي‌سازد، به ويژه با توجه به نظريه‌ي برجسته‌سازي که جنبه‌هاي مختلفي را مطرح مي‌کند که براي الگوها و ساختارهايي مانند هنجارگريزي و موازنه تبيين مي‌شوند.
سبک‌شناسي و شاخه‌ي فرعي آن يعني سبک‌شناسي پيکره‌اي، بر وابستگي متقابل صورت و محتوا تمرکز مي‌کنند. هنجارگريزي و توازن ممکن است صرفاً هنگامي مشخص شود که بتوانيم - با کمک تحليل داده‌هاي بسيار زياد - هنجارها و قراردادها را تشخيص دهيم. نمي‌توان تصور کرد که پيکره‌اي، تنها به دليل بزرگي يا خاص بودن، هنجاري را بنا مي‌نهد که مي‌تواند مختصات زباني متن در حال بررسي را يک به يک بسنجد. اين امر به اين دليل، تشکيل پيکره‌اي از نمونه‌هاي متني ادوار يا انواع ادبي مختلف است تا اينکه مجموعه‌ي کاملِ آثار يک نويسنده باشد. علاوه بر اين، براي پي نهادن يک سبک، لازم است پارامترهاي بافتاري پيچيده در هر دو متن - يعني متن تحت بررسي و پيکره‌ي مرجعي که متن با آن سنجيده مي‌شود - مورد توجه قرار گيرند؛ يعني آنچه قراردادي و متعارف است و آنچه خلاقيّت است يا برجسته شده است (نيز بنگريد سبک‌شناسي تاريخي). به هر روي، در اينجا چنين تمايزي ميان زبان ادبي و غيرادبي وجود ندارد، در حقيقت انديشمنداني مانند کارتر (2004) تأکيد مي‌کنند زبان ادبي بايد در يک پيوستار ملاحظه شود؛ پيوستاري از «ادبيت». تأثير متقابل ميان زبان‌شناسي پيکره‌اي و سبک‌شناسي، راه‌هاي ديگري را براي «سنجش، توصيف و رويارويي با اين خلاقيت» در اختيار ما قرار مي‌دهد.
(مالبرگ، 2007: 221، همچنين مالبرگ، 2006).
براي نمونه، تلاش‌هاي اوليه‌ي کمّي فوکس (1971، 1970، 1968، 1955) براي تعيين سبک، توزيعِ طلو خاص جملات نويسندگان مختلف را نشان داد. تحليل سبک‌شناختي پيکره‌اي، با ارائه‌ي چارچوب‌هايي که بتوان مختصات زباني متن را به عنوان گرايش‌ها، ارتباطات بينامتني و غيره تشخيص داد، زبان متون مختلف را در بر مي‌گيرد. مختصه سبک‌شناسي، پيکره‌اي عبارت است از کمک به سبک‌شناسي تا در برابر حملات زبان‌شناسي به صورت تمام عيار از خود دفاع کند؛ زبان‌شناسي‌اي که با سبک‌شناسي مخالفت مي‌کند و آشکارا معتقد است سبک‌شناسي، تنها به تفسير اولويت مي‌دهد و بسيار غيرنظام‌مند است. سبک‌شناسي پيکره‌اي بر تفسير و پاسخگويي به اين پرسش تمرکز مي‌کند: چگونه يک متن معني مي‌دهد و کدام متن براي سبک‌شناسي متناسب است. اين امر مي‌تواند فرآيندهاي زبان‌شناسي پيکره‌اي را نه تنها با توصيفِ نتايج حاصله، بلکه به وسيله‌ي تفسير آنها و پاسخ به اين پرسش که «خب، که چه؟» ارتقا دهد. سپس اگر بتوان در تفسيرهاي نقادانه ادبي که پيشتر گفته شد، يافته‌هاي مشابهي يافت، مسأله‌اي نيست، زيرا دست کم مي‌تواند درستي روش‌شناسيِ به کار رفته را اثبات کند (استابز، 2005: 6).
نقطه‌ي ديگر تلاقي سبک‌شناسي و زبان‌شناسي پيکره‌اي، عبارت است از بررسي پيکره‌اي از متون با برخي ابزارهاي پيکره، که تا حد امکان، بايد دقيق، جامع و مفصل باشد مانند ورداسميث (اسکات، 2004) . اين امر ممکن است ويژگي‌هاي زبان‌شناختيِ سطوح زبان، به ويژه وجه واژگاني و نيز گفتماني را که به گونه‌اي ديگر ذکر نشده‌اند، برجسته نمايد. چنين مشاهداتي مي‌تواند به سبک خاصي از متن يا پيکره ارتباط داده شود. رويکرد سبک‌شناسي پيکره‌اي، قابل اصلاح و بازيابي است و هدفش فراهم آوردن الگوهايي از پديده‌ي زباني خاص است که مي‌توان آنها را با کمک چارچوب‌هايِ بازنمايي کمِّي/ سبک‌شناسانه ايجاد کرد. همچنين، سبک‌شناسي پيکره‌اي تحليل‌هاي کيفي و کمي را لازم و ملزوم يکديگر مي‌داند و هدفش بررسي شمّ زباني سبک‌شناس است تا بررسي الگوهاي مورد قبول. اگر نياز باشد اين سبک‌شناسي به ايجاد دخل و تصرف يا تعميم‌ها کمک مي‌کند زيرا چنين نتايجي بر پايه‌ي اطلاعات بسيار زياد است.
همچنين سبک‌شناسي پيکره‌اي براي حمايت از بسندگي توصيفي، ساختاري از پيکره‌ها و تعليقات آنها را در بر مي‌گيرد. اين امر، ابزارها و چارچوب‌هاي ديگري را در اختيار قرار مي‌دهد که به وسيله‌ي آنها مي‌توان متون را از ديدگاه سبک‌شناسي پيکره‌اي تحليل کرد. براي نمونه اين موارد شامل عنوان‌هايي مانند شناسايي هم‌آيي، واژه‌هاي کليدي، حوزه‌ها يا خوشه‌هاي معنايي و همبستگي اين مختصات براي تفسيري متني است. براي نمونه با توجه به شماره‌گذاري متن‌هاي مختلف امکان تعليقات پيکره‌هاي بزرگ‌تري وجود دارد تا آنها را براي بازنمايي گفتمان به کار برد: سمينو و شورت (2004)
و ذيوس (2010) گفتار، نوشتار و بازنمايي انديشه را در پيکره‌هاي قرن‌هاي نوزدهم و بيستم بررسي کردند. لوو (1997) رويکردي پيکره مبنا را به کار مي‌بَرد تا نشان دهد چگونه آنچه که او «عروض معنايي» واژه‌ي "utterly" (به کلي) مي‌نامد، فيليپ لارکين براي ايجاد احساس ترس و تهديد در «نخستين نگاه» به کار مي‌برد. هوري (2004) سبک ديکنز را از منظر سبک‌شناختي پيکره‌اي بررسي مي‌کند. مالبرگ (2007) خوشه‌هاي اصلي و کليدي در آثار ديکنز را به عنوان نشانگان کنش‌هاي متني محلي بررسي مي‌کند. تولان (2009) رويکرد سبک‌شناختي پيکره‌اي را براي بررسي فراگشت خواننده محور به کار مي‌برد و قصد دارد دريابد که چگونه الگوسازي معنايي - دستوري به روايتمندي کمک مي‌کند و اينکه هنگامي که پيوستگي يک متن منظور اصلي است يک رويکرد پيکره تا چه اندازه مفيد است.

سبک‌شناسي تاريخي

سبک‌شناسي تاريخي کاربرد رويکردها، ابزارها و شيوه‌هاي سبک‌شناسي براي پژوهش تغييرات تاريخي / در زماني يا اسلوب‌هاي پايدار پديده‌هاي زباني خاص در متون تاريخي (ادبي)، مثلاً يک موقعيت يا يک نوع ادبي خاص، است. همچنين سبک‌شناسي تاريخي به پژوهشي همزان درباره‌ي متن تاريخي (ادبي) خاص از منظر سبک‌شناسي نيز اطلاق مي‌شود. اين چارچوب سبک‌شناختي ممکن است هر يک از رويکردهاي منشعب از سبک‌شناسي را در بر بگيرد. همچنين سبک‌شناسي تاريخي، توصيفي از تأثير متقابلِ کاربرد زبان و بافت‌هاي متني، نظريه‌پردازيِ آن و تمرکز بر چگونگي معناآفريني متونِ تاريخي را در بر مي‌گيرد. مي‌توان سبک‌شناسي تاريخي را به عنوان «ميان رشته‌اي» بين توصيف زباني و تفسير (ادبي) دانست. رويکردهاي سبک‌شناسي تاريخي نشان داده‌اند که جدايي زبان و ادبيات تنها يک افسانه است.
همچنين سلطه‌ي تکنولوژي‌هاي نو تأثير شديدي بر رويکردهاي سبک‌شناسي تاريخي داشته است. امروزه بيشتر متون ديجيتالي شده و به صورت الکترونيکي در دسترس هستند، در نتيجه شيوه‌هاي جستجو، اقتباس و ارتباط با متون، به طور قابل ملاحظه‌اي آسان شده‌اند. در حقيقت گرايش آکادميک به زبان‌شناسيِ مراحل کهن‌تر زبان انگليسي دوباره احيا شده و نهايتاً به سبب دسترسي، پيکره‌ها و تحليل متن‌هاي کامپيوتري شده افزايش يافته است. با وجود اين، پردازش سريع عددي، چارچوب سبک‌شناسي تاريخي پيچيده‌اي را تشکيل نداده است؛ اما پردازش درباره‌ي پيکره‌ها ممکن است پديده‌هايي را آشکار کند که در غير اين صورت تشخيص داده نمي‌شدند. تاکنون، ظرفيت پيکره‌اي تاريخي براي يک پژوهشِ سبک‌شناختيِ تاريخيِ صريح، بيشتر به طور آزمايشي بررسي شده است. اين امر، به رغم اينکه متون ادبي بخش مهمي از پيکره‌ي تاريخي را تشکيل مي‌دهند، صرفاً به علّتِ فقدان منابع گفتاري در دوره‌هاي تاريخي نيست.
خانم بوسه (2010)، ضمن معرفي اصطلاح «سبک‌شناسي تاريخي نو»، عنوان مي‌کند اکنون زمان ارزيابي و توصيف چالش‌هاي کاربردي، نظري و روش‌شناسانه‌ي دخيل در اين اقدامِ جديد است. همچنين او تأکيد مي‌کند که سبک‌شناسي تاريخي نو، مي‌تواند و بايد ظرفيت‌ها را براي پژوهش سبک‌شناختي متون تاريخي همراه با رويکردهاي سنتي‌تر، يکي کند. وي علاوه بر اشاره‌ي صريح به جنبه‌هاي سبک‌شناسي تاريخي نو و تأکيد بر مفهوم سبک‌شناختيِ چگونگيِ معناسازيِ متنِ تاريخي، تأکيد مي‌کند که «سبک‌شناسي تاريخي نو» در موضوعات مورد بحث در زبان‌شناسي تاريخي مدرن مشارکت مي‌کند.
وظيفه‌ي چالش‌انگيزِ سبک‌شناس تاريخي عموماً همان وظيفه‌ي زبان‌شناس تاريخي است: اينکه ما چگونه تفاسيرمان را به صورت معتبر ارائه کنيم. همچنين سبک‌شناس تاريخي مانند سبک‌شناسان تاريخي مدرن بايد اين پرسش را مطرح کند که بازنمايي درست، براي بازسازي گذشته و بنا نهادن سبک‌هاي يک نوع ادبي خاص، يک پديده‌ي زباني و ... از چه راه‌هايي امکان‌پذير است؛ فيتس ماوريک و داويدسن هنگام پژوهش درباره‌ي مراحل کهن‌تر زبان انگليسي از خلال پيکره‌ها و يا به وسيله‌ي رويکردهايي از صورت به نقش، توجه ما را به نقايص روش‌شناسانه جلب کردند. تمرکز سبک‌شناسي بر تحليل بافتاري، قابل بازيابي، نظام‌مند و آگاهانه که هدفش توصيف و بررسي چگونگي رسيدن به معناي متن از طريق واژه‌هاي به کار رفته در آن است، نياز به اطمينان از صحت اطلاعات را برآورده مي‌کند.
تحليل سبک‌شناسي تاريخي نو از متون تاريخي که به مراحل کهن‌تر زبان (انگليسي) باز مي‌گردد، متضمّن دانشي جامع از آن دوره‌ي تاريخي، بافت متني و زباني‌اي است که متن در آن شکل گرفته است. اين موضوع همچنين دانشي درباره‌ي قراردادهاي نوع ادبي، ويراست‌هاي موجود، متون نسخه‌برداري شده و گونه‌گوني تلفظ و نقش تدوينگر به عنوان واسطه را بر عهده دارد. علاوه بر اين، نکته‌ي آغازين مناسب براي تحليل سبک‌شناسي تاريخي نو، از يک پديده‌ي زباني خاص، کاربرد يافته‌هايي درباره‌ي آن پديده (يا مختصات مرتبط) در انگليسي معاصر خواهد بود و سپس بررسي اين موضوع که اين يافته‌ها مي‌توانند به داده‌هاي تاريخي منتقل شوند. براي مثال، پژوهش گفتار، نوشتار و انديشه در پيکره‌اي از ادبيات داستاني روايي قرن نوزدهم، مستلزم به کارگيري يافته‌ها و پژوهش‌هاي انگليسي مدرن است، اما همزمان لازم است اين نتايجِ انگليسي امروزين را در رويکردي تاريخي از بازنمود گفتمان قرن نوزدهم قرار دهيم و براي ويژگي‌هاي خاص قرن نوزدهمي توجيه کنيم. اين امر طيفي از اطلاعات بافتاري را در بر مي‌گيرد که خوانش ما را هدايت مي‌کند که عبارتند از: دانش درباره‌ي نوع ادبي و زمينه‌ي دانشنامه‌اي، همچنين دانش درباره‌ي دست‌نوشته‌ها و شاکله‌هاي تاريخي، نظام‌هاي فکري که همگي منجر به آن چيزي مي‌شوند که تولان «رنگ‌آميزي توسط خواننده» مي‌نامد (2007: 9)؛ در سبک‌شناسي تاريخي، اين مطلب مبيّن اين است که خواننده مدرن، گذشته را واسازي مي‌کند. اما همچنين فرضيات امروزين ما درباره‌ي يک متن تاريخي مي‌تواند ما را سرگردان و منحرف کند. به هر روي تغيير زبان همواره اتفاق مي‌افتد، اين تغيير در قالب‌هاي منطبق بر دستور زبان قابل مشاهده هستند، مثلاً «actually»، واژه‌اي که ابتدا صورت قيدِ زمان داشت و سپس به يک شاخص حالت شناختي کاربردي تبديل شده که قطعيت و حقيقت را در بر مي‌گيرد.
در روند تفسير داده‌هاي تاريخي (ادبي) تعامل خلّاق ميان پژوهش‌هاي کيفي و کمّي براي رويکرد سبک‌شناختي تاريخي نو تعيين کننده است (بوسه: 2010). اين کنش متقابل بايد از حالت گردشي و تسلسل اجتناب کند، يعني مسأله‌اي پژوهشي که تنها داده‌ها و پردازش سريع اعداد را کنار هم قرار مي‌دهد. با اين حال تنها نمي‌توان بر خوانش‌هاي صرفاً ذهني تکيه کرد. تعامل ميان شهود و روش‌هاي زبان‌شناسي پيکره‌اي، براي رويکرد سبک‌شناسي تاريخي جديد در درجه‌ي اوّل اهميّت قرار دارد. هدف پژوهش‌هاي مبتني بر پيکره، هويت‌بخشي به قالب‌ها و الگوهاي تکرار‌پذير است اما بايد آنها را درون بافت متني‌شان قرار دهيم، در غير اين صورت تنها بسامد آنها را در نظر گرفته‌ايم (تولان، 2009: 16). اين امر مستلزم تحليلگري انساني است تا معنادار شود و گفتمان‌هاي در معرض خطر را تفسير کند. همچنين پژوهش درباره‌ي شمار بسيار زيادي از داده‌ها، چارچوب و قاعده‌اي را در اختيار ما قرار مي‌دهد مبني بر اينکه نتايج سبک‌شناسي تاريخي نو براي ايجاد گفتمان‌هايي از يک نوع ادبي خاص، نمودِ سبک‌شناختي يک مختصه يا متن زباني خاص يا عموماً براي بنا نهادن زباني خلاق ارزيابي مي‌شوند.
پي‌ريزي هنجارها و بي‌قاعدگي‌هاي سبک‌شناختي و زباني (تاريخي) با مفهوم فوق‌العاده تعيين کننده‌ي ديگري در سبک‌شناسي پيوند دارد که آن نيز براي سبک‌شناسي تاريخي نو ضروري است؛ اين مفهوم نظريه‌ي برجسته‌سازي است. اثر متقابل ميان تحليل يک پديده‌ي زباني در متني تاريخي و زمينه‌هاي گوناگوني که اين متن در آنها پديد آمده فوق‌العاده پيچيده است. اين موضوع به تحليلگر امکان مي‌دهد تا ميان آنچه تغيير مي‌کند، آنچه ثابت است، يا به ديگر سخن ميان امر قراردادي و خلاق پيوندي ايجاد کند. به منظور ارزيابي و توصيف سطوح برجسته‌سازي (شامل هنجارگريزي و توازن)، در بعدي تاريخي، بحث درباره‌ي تک‌تک مباني‌اي که در يک پيکره‌ي بزرگ مرجع تاريخي رخ مي‌دهد و امر متعارف يا هنجاري را مي‌سازد، غيرممکن است. تحليلي ظريف‌تر و مبتني بر بافت نياز است که با زمينه‌ي متن مرتبط باشد و مفهوم «دستور نوظهور» يا سبک‌هاي نوظهور را در نظر داشته باشد. در متون تاريخي، سبک‌ها همواره در چارچوب صورت به نقش يا نقش به صورت ثابت نيستند اما مي‌توانند پيوسته درون يک چارچوب تاريخي تعديل شوند. آنچه ممکن است گزينش انگيزه‌دار نويسنده‌اي را تشکيل دهد، ممکن است به مرور زمان به هنجار تبديل شود و با بسامد بالا تکرار شود. علاوه بر اين، تمايزي که ليچ ميان هنجارگريزيِ اولين، دومين و سومين سطح تشخيص داد، مورد نياز است تا هنگام بررسيِ تأثيرات فرآيندهاي زباني در زمينه‌هاي تاريخي، به گونه‌اي وابسته به هم مورد توجه قرار گيرد. هنگام ارزيابي ثبات و تغيير سبک‌شناختي در بعدي تاريخي، هنجارهاي زبان، هنجارهاي خاص گفتمان مانند هنجارهاي درون متني نقش ايفا مي‌کنند.
درباره‌ي کاربردشناسي تاريخي (ياکوب و يوکر 1995) و زبان‌شناسي اجتماعي تاريخي مطالب بسياري گفته شده و کارهاي بسياري انجام گرفته است تا فايده‌ي رويکردهاي مناسب نقشگرايانه را براي گسترش حوزه‌ي آنها و آنچه درباره‌ي کاربرد زبان انگليسي در زمان‌هاي گذشته مي‌دانيم، روشن نمايد. اطلاعات نوشتاري به عنوان منابع ارزشمند و ضروري پذيرفته شده‌اند و از نظر زماني، پژوهش زبان «گفتاري» به انگليسي معاصر محدود شده که براي ما قابل مشاهده است. پژوهشي در زمينه‌ي ارتباط ميان فرم و معناي زبان در چارچوب سبک‌شناسيِ تاريخيِ نوين، به منظور کشف تغيير و ثبات، الگوها و اصطلاحاتي از کاربردشناسي تاريخي و زبان‌شناسي اجتماعي تاريخي را به کار مي‌برد. هر دو رويکرد فيلولوژي کاربردي و در زماني (ياکوب و يوکر 1995) شامل نگاشت صورت - به - نقش و نقش - به - صورت، در سبک‌شناسي تاريخي نو تا حدي متکي به يکديگر و بسيار پيچيده هستند که نمي‌توان آنها را جدا از هم در نظر گرفت.

سبک‌شناسي چندوجهي

سبک‌شناسي چندوجهي شاخه‌ي جديدِ سبک‌شناسي است که هدفش گسترش شيوه‌ها و رسانه‌ها براي تحليل‌هاي سبک‌شناختي کاربردي است. بنابراين مجموعه ابزار (گسترده‌ي چندوجهي) سبک‌شناختي علاوه بر سودمندي براي تحليل واژه‌هاي مکتوب، روشن مي‌کنند که چگونه ديگر شيوه‌هاي نشانه‌شناختي مانند صنعت چاپ، رنگ‌آميزي، صفحه آرايي، تصاوير ذهني ديداري و غيره معناساز هستند. از اين ديدگاهِ سبک‌شناختي، تمام ارتباطات و تمام متون، حتي روايت‌هاي ادبي قراردادي که جلوه‌هاي ديداري خاصي ندارند، چندوجهي محسوب مي‌شوند؛ زيرا زبان گفتاري مکتوب به طور خودکار و بدون استثناء، با عبارت‌بندي و فن چاپ (نوشتارشناسي) مانند جاي گرفتن در فضاي صفحه‌آرايي سروکار دارد. براي نمونه سبک‌شناسان چند وجهي مفهوم رمان را وسعت بخشيدند به اين معنا که رمان نه تنها شامل روايت، عبارت‌بندي و تصاوير بصري محتمل، فن چاپ و صفحه‌آرايي است، بلکه جلدِ کتاب، کيفيت کاغذ و ديگر جنبه‌هاي تحقّق مادي کتاب را نيز در بر مي‌گيرد. سبک‌شناسي چندوجهي با تمرکز بر معناسازي مانند پديده‌اي چندنشانه‌اي، تحليل‌هاي سبک‌شناختي جامع‌تري درباره‌ي نمايشنامه و فيلم را ممکن ساخت.
هدف سبک‌شناسي چندوجهي اين است که مانند دستور زبان‌هاي توصيفيِ نظام‌مند، تمام شيوه‌هاي نشانه‌شناختي که پيش از اين براي شيوه‌ي عبارت‌بندي (يعني جنبه‌هاي دستوري و واژگاني زبان گفتار) گسترش يافته بودند، گسترش يابد. بيشتر کارهاي انجام شده در زمينه‌ي سبک‌شناسي چندوجهي بر مبناي تحقيقاتي درباره‌ي چندوجهيّت است که انديشمنداني مانند کِرس و ون‌ليوون، اُتول، اُهالوران، بالدري و تيبالت و بيتمن انجام داده‌اند، اينان چارچوب روش‌شناسانه و نظري خود را بر مبناي «نشانه‌شناسي اجتماعي هليدي» قرار مي‌دهند؛ همچنين اثر انديشمندي مانند فُرس ويل درباره‌ي چند چند وجهيّت فيلمي، متأثر از نظريه‌ي شناختي است. سبک‌شناسي چند وجهي ابزار توصيفي‌اي را ترسيم مي‌کند که پيشگامان انديشه‌ي چندوجهي براي شيوه‌هايي جز سبک شفاهي آن را پرورش داده‌اند. علاوه بر عبارت‌بندي، شيوه‌هاي نشانه‌شناختي که به طور برجسته‌تري در معناسازي ادبي مشارکت دارند عبارتند از: فن چاپ، صفحه‌آرايي و تصاوير بصري.
براي مثال، تحليل فن چاپ بر قابليتِ معناسازيِ جنبه‌ي ديداري زبان شفاهي تکيه مي‌کند. در اين ارتباط، براي خلق معنا و ويژگي‌هاي چاپي متنوع مانند کاربرد ايرانيک يا حروف خوابيده، به صورت پررنگ‌تر نوشتن حروف (يعني حروف بزرگ)، همچنين انواع مختلف حروف نوشتاري و نوشتن حروف به رنگ‌هاي مختلف در نظر گرفته شده و نظام يافته‌اند. براي حصول اين نتيجه، انديشمندان حوزه‌ي چندوجهي (مانند و ليووِن، 2006) نظامي از ويژگي‌هاي چاپي مشخصي را گسترش داده‌اند تا امکان توصيف مفصل حروف و مشخصه‌هاي مختلفي که آنها را از ساير حروف متمايز کند، فراهم سازند. براي انعکاس وابستگي روش‌شناسانه به زبان‌شناسي اين ويژگي‌هاي شاخص گاهي اوقات به عنوان «ويژگي‌هاي تمايزدهنده» در نظر گرفته مي‌شوند. روش ديگر معناسازي نوع شناختيِ نظام يافته، شامل مقوله‌بندي نوع‌شناسي، منطبق با اصول نشانه‌شناسي پنهان در معاني‌اي است که جنبه‌ي بصري زبان شفاهي آنها را خلق مي‌کند. نمونه‌اي از اين‌گونه، کاربرد نوشتاري حروف، براي خلق معناي «فرياد يا جيغ زدن» است. در اينجا برجستگي چاپي نوشتار حروف، مي‌تواند به صورت شمايلي ديده شود که اين شکل شمايلي به صورت بصري، اهميّت صوتي برجسته‌ي شخصي را که جيغ مي‌کشد، محاکات مي‌کند. مثال ديگر کاربرد فونت ماشين تحرير است مانند فونت (Courier) براي القاي معناي «تايپ شده». در اينجا ممکن است ارتباط ميان دالّ چاپي و مدلول نمايه‌گون (indexical) مشخص شود، زيرا ممکن است قلم به عنوان نشانگر نمايه‌گوني (ساختگي) محسوب شود که ماشين تحرير متن را توليد کرده است.ساير رويکردهاي نشانه‌شناختي که در معناسازي چاپي مشارکت دارند عبارتند از نماد و دلالت گفتماني. مسلماً چاپ سياه ساده در متون ادبي ممکن است مفهومي نمادين تلقي شود (در مفهوم پيرسي واژه‌ي نماد). زيرا ارتباط ميان جنبه‌ي ديداري دال چاپي و مدلول را مي‌توان غيرانگيخته و اختياري در نظر گرفت. از سوي ديگر، مفهوم گفتماني هنگامي رخ مي‌دهد که نشانه‌هاي چاپي و مفاهيم مرتبط با آنها درون زمينه‌ي متني وارد مي‌شوند که پيش از اين بدان تعلق نداشتند. نمونه‌ي بارز آن را، گر چه با تعبيرات متفاوت، اُون و رين فورت ارائه دادند: آنان دلالت گفتماني قلم حروف Data 70 را از پردازش الکترونيکي چک، در زمينه‌ي متني کاملاً متفاوتي مورد بررسي قرار مي‌دهند. بر مبناي سنخ‌شناسي E138 (شناخته شده در چک‌ها) که به عنوان قلمي طراحي شده بود که دستگاه مي‌توانست آن را بخواند، Data 70 الفبايي کاملاً تکامل يافته است که با پيوندهايش با سيستم‌هاي خودکار و کامپيوتري، به لحاظ گفتماني وارد زمينه‌ي متني جلدهاي کتاب، آلبوم‌هاي موزيک و عنوان‌هاي فيلم شده است.
هدف از تحليل صفحه‌آرايي، نظام‌مند ساختن مفاهيمي است که به وسيله‌ي ترتيب متن و تصاوير در صفحه‌آرايي خلق مي‌شوند. از جمله چيزهايي که در ارتباط با صفحه‌آرايي مورد بررسي قرار گرفته «ارزش اطلاعاتي» است، يعني اين پرسش که معنايي خاص به بالا و پايين، چپ و راست، مرکز و حاشيه‌ي صفحه نسبت داده مي‌شوند. دومين موضوع بر «اتصال» تمرکز دارد که به شيوه‌هايي اشاره دارد که در آنها بخش‌هاي صفحه‌آرايي متفاوت به هم متصل مي‌شوند، چه اين بخش‌ها کلامي باشند و چه تصويري مانند موقعيتي که شيوه‌هاي متفاوت در وسايل ارتباطي به کار مي‌روند: براي مثال، آيا تصاوير بصري متني کلامي را به تصوير مي‌کشند يا معاني‌اي را خلق مي‌کنند که به صورت کلامي بيان نمي‌شوند و اگر پاسخ مثبت است تا چه اندازه اين کار را انجام مي‌دهند؟ منابع ترکيبي ديگر «کادربندي» و «برجسته کردن» هستند. کادربندي منبعي است براي پيوند يا قطع ارتباط مؤلفه‌ها در يک صفحه‌آرايي تصويري و نوعاً با خطوط، رنگ‌آميزي و يا فضاي خالي مشخص مي‌شود. گونه‌ي پربسامد کادربندي در متون ادبي را احتمالاً حاشيه‌ها و فضاي خالي تشکيل مي‌دهند. براي مثال مؤلفه‌هاي صفحه‌آرايي ممکن است در ساختِ معنايي «متون مختلف» نقش داشته باشند، مانند گنجاندن نامه‌اي در يک متن که معمولاً براي متمايز کردنِ آن، از فاصله‌گذاري و تورفتگي استفاده مي‌شود تا وضعيت خاصِ آن نامه از بقيه‌ي متن متمايز گردد. از سوي ديگر، برجسته کردن به مؤلفه‌هايي ارتباط دارد که مثلاً در صفحه‌آرايي، بارزند. از اين دست در نثر نوشتاري مانند رمان فوئر، «بسيار بلند و بسيار نزديک»، تصاوير عکاسي و ديگر جلوه‌هاي بصري در برابر زمينه‌ي ساير اجزاي متن و در برابر تمام زمينه سنت‌هاي نوع ادبي رمان برجسته هستند. با اين حال همزمان، ممکن است مؤلفه‌هاي موجود در اين تصاويرِ عکاسي در خودشان برجسته باشند مانند تصوير افتادن فردي در يکي از اين عکس‌ها که به وضوح در برابر زمينه‌ي سياه و سفيد مشخص است که به ترتيب، دالّ بر يکي از ابعاد برج‌هاي دوقلوي مرکز تجارت جهاني و آسمان است. مسلماً، تنها انسانِ اين تصوير بودن و روند (براي يک انسان، غيرمعمول و مهلک) افتادن - يا غوطه‌ور شدن - در ميان هوا بودن، که اين مرد را به عنوان تنها شرکت‌کننده نشان مي‌دهد، برجستگي افتادن مرد را در اين تصوير شدّت مي‌بخشد.
«خوانش تصاوير» کرِس و ون ليووِن براي تحليل تصاوير بصري، خواه تصاوير عکاسي خواه نقاشي، است. «دستور زبان طراحي بصري» (1996) دستور نسبتاً جامعي را در اختيار قرار مي‌دهد که مشخص مي‌کند چگونه ممکن است ابزار بصري، مانند ابزار کلامي، براي بيان معناي انديشگاني، بينافردي و ترکيبي (منشي هليدي) در نظر گرفته شوند. طبق نظر کرس و ون ليوون تصاوير ديداري، معناي انديشگاني را از طريق بازنمايي مشارکين، فرايندها و عناصر پيراموني مي‌سازند. جايگيري ناظر، معناي بين فردي را خلق مي‌کند و در چارچوب آنچه کرِس و ون‌ليوون آن را نگاه ثابت، فاصله‌ي فريم، زاويه‌ي ديد و جهت تصويري مي‌نامند، تحليل مي‌شود. معناي ترکيبي به وسيله‌ي ساختار اطلاعات، اتصال، کادربندي و برجسته کردن تشخيص داده مي‌شود. مکين‌تاير با ترکيب ابعاد دستور تصويري کرِس و ون‌ليوون با تحليل سبک‌شناختي سنّتي‌تري از گفتگوي نسخه‌ي فيلمي مک‌کلن از «ريچارد سوم»، نشان مي‌دهد که چگونه ابزارهاي بصري مي‌توانند به اندازه‌ي ابزارهاي کلامي به صورت نظام‌مند توصيف شوند، چگونه ابزارهاي بصري و کلامي اثر متقابل دارند و سرانجام اينکه چگونه يک رويکرد چندوجهي به تحليلگر امکان مي‌دهد که از نمايشنامه‌اي که به فيلم تبديل شده، تحليل جامع‌تري بيش از آنچه تحليل سبک‌شناختيِ متني کلامي در اختيار دارد، ارائه دهد.
براي نمونه فُرس‌ويل از منظري شناختي درباره‌ي فصل مشترک رمان‌ها و اقتباس‌هاي سينمايي آنها کار مي‌کند. او نشان مي‌دهد چگونه شکل‌بندي‌هاي چندوجهي نيازمند اين هستند که به عنوان نمودهاي ساختارهاي ذهني يکساني ديده شوند که عهده‌دار تشخيص فرم‌هاي زباني هستند. فرم‌هاي زباني خاصي که او در وجود استعاره‌هاي زباني و در بازنمودهاي تفکر غير مستقيم آزاد، آنها را بررسي مي‌کند. همچنين فُرس‌ويل، گفتمان آگهي دادن، به صورت چاپي و بيلبورد را از منظر چندوجهيِ شناختي بررسي کرده و چنين نتيجه مي‌گيرد: استعاره‌هاي تصويري - کلامي نمونه‌هاي واضحي از اين امور هستند که چگونه استعاره‌هاي مفهومي، ساختارهاي ذهني حقيقي هستند که قادرند خود را در بيش از يک حالت نشانه‌شناختي متجلي کنند.
در مجموع، به نظر مي‌رسد چند وجهي بودن سبک‌شناسي، رويکردي اميدبخش براي تلحيلگري است که مي‌داند تمام متون، شامل متون ادبي، چندوجهي هستند و آرزو دارد ابزارهايي را براي توصيف معناسازي چندوجهي به کار ببرد و گسترش دهد؛ ابزارهايي که به اندازه‌ي ابزارهاي سنتيِ به کار رفته در سبک‌شناسي براي تحليل قالب‌هاي کلامي، دقيق و نظام‌مند هستند.

سبک‌شناسي شناختي / بوطيقاي شناختي

به‌رغم اينکه امروزه سبک‌شناسي شناختي، مشهور به بوطيقاي شناختي، نسبتاً جريان سبک‌شناسي را در بر مي‌گيرد، اين شاخه به سرعت به شاخه‌اي در حال گسترش، کارآفرين و بسيار زايا تبديل شده است. در مقدماتي‌ترين تعريفي که تنها در يک جمله خلاصه شود: «بوطيقاي شناختي تماماً درباره‌ي خوانس ادبيات است». (استاک‌وِل، 2002: 1). در مرتبه‌اي پيچيده‌تر استاک‌وِل آن را اين گونه شرح مي‌دهد:
اين جمله آن قدر ساده به نظر مي‌رسد که گويي چيزي پيش پاافتاده و بي‌اهميت است. حتي مي‌تواند فقط به عنوان تکراري موجز نيز محسوب شود، زيرا شناخت با فرآيندهاي ذهني در خوانش دخيل است در حالي که بوطيقا به صناعت ادبيات توجه مي‌کند. (همان)
از اين منظر، سبک‌شناسي يا بوطيقاي شناختي جنبه‌هايي از خوانش [متن] را برجسته مي‌کند که کاربران ادبيات آنها را هنگام بررسي متون به کار مي‌برند. اساساً منشأ سبک‌شناسي شناختي در ادبيات، کاربرد الگوهايي است که اصالتاً در نظام‌هاي فکري‌اي مانند زبان‌شناسي شناختي، روانشناسي شناختي و هوش مصنوعي به کار مي‌روند. از جمله پيوندهاي خاص، چارچوب‌هاي چندوجهي است که اين شاخه از سبک‌شناسي ترتيب داده تا مسائلي مانند «عملکرد افراد هنگام خوانش [متن]» و «رخدادهاي هنگامِ خوانش [متن]» را ثبت کند. (بِرک، 2006: 218).
به دليل داده‌هايي که سبک‌شناسي شناختي به آن سروکار دارد يعني ادبيات، اين شاخه به نحو ظريفي با سبک‌شناسي ادبي، معروف به زبان‌شناسي ادبي، پيوند خورده است. در حقيقت منشأ سبک‌شناسي ادبي مستقيماً زبان‌شناسي ادبي است (بِرک، 2006: 218). سبک‌شناسي ادبي با در اولويت قرار دادن مؤلفه‌هاي متني ادبيات، سنتي‌ترين روش‌هاي تحليل سبک‌شناسي را بر مبناي فصل مشترک ميان شکل، کارکرد، تأثير و تأويل تجسم مي‌بخشد، در حالي که سبک‌شناسي شناختي درباره‌ي توجه به مؤلفه‌ي ذهنيِ فرآيند خلق معنا بحث مي‌کند. تأثيرات ناشي از نظام‌هاي فکري مانند روان‌شناسي، روان‌شناسي شناختي و زبان‌شناسي شناختي نيز مسؤول تمرکز بر جنبه‌هاي ذهني خوانش هستند.
براي نمونه نظريه‌ي طرح و شاکله، از جمله نظام‌هايي است که با وجود ريشه در روان‌شناسي گشتالتي، به طور گسترده‌اي در ورود سبک‌شناسي به حوزه‌ي شناختي مؤثر بوده است. نظريه‌پردازان شاکله، مدعي‌اند که معنا تنها در متن نهفته نيست؛ بلکه لازم است خواننده با کاربرد متن در ارتباط با دانش زمينه‌اي خود، معنا را بيافريند. اين دو جنبه‌ي ضروري فهم و درک که مکمل و وابسته به يکديگرند به عنوان فرآيندهاي پايين - بالا يا برخاسته از انگيزه و بالا - پايين، يا برخاسته از ذهن (رومل هارت و اُرتوني، 1977: 128) شناخته مي‌شوند. مورد اخير، خواننده را بر آن مي‌دارد تا دنياي ذهني خاصي را بيافريند که وامدار ويژگي‌هاي زباني متن است در حالي که مورد ديگر، با تدارک دانش زمينه‌اي که خواننده [متن] در اختيار دارد و پشتوانه‌هاي زبان‌شناختي خاصي سبب فعال شدن آن مي‌شوند. بيشتر زيرشاخه‌هاي سبک‌شناسي شناختي پذيرفته‌اند که اگر ناگزير باشيم شرحي دقيق از سازوکار [فرآيند] ادراک به دست دهيم، اين گفتگو و ارتباط [با پشتوانه‌ها]، ضروري است.
گر چه اصطلاحات سبک‌شناسي شناختي و بوطيقاي شناختي مي‌توانند به جاي يکديگر به کار روند و البته به کار مي‌روند، اکثر کاربران تفاوت‌هايي جزئي در معنا را متذکر مي‌شوند. اولين مجموعه‌ي نگاشته شده در سبک‌شناسي شناختي که سمينو و کال‌پپِر (2002) آن را منتشر کرده‌اند، از تعبير اخير دفاع مي‌کند:
اين مجموعه قصد دارد جايگاه هنر را در سبک‌شناسي شناختي نشان دهد، يعني حوزه‌اي که به سرعت در حال گسترشِ فصل مشترک ميان زبان‌شناسي، مطالعات ادبي و علوم‌شناختي است. سبک‌شناسي شناختي، گونه‌اي تحليل زباني مبسوط، همه‌جانبه و واضح متون ادبي را ترکيب مي‌کند، اين تحليل نمونه‌ي سبک‌شناسي سنتي است همراه با ملاحظات نظام‌مند و به لحاظ نظري ملاحظه‌ي آگاهانه‌ي ساختارها و فرآيندهاي شناختي که توليد و دريافت زبان را برجسته مي‌کند (کال پير 2002، ص ix).
با قراردادن اصطلاح «سبک‌شناسي» در اين عنوان، موشکافي و توانايي همانندسازي و تکثير روش‌هاي سبک‌شناختي همچنان حفظ مي‌شود، زيرا موضوعي مسلّم است. بنابراين از نظر برخي دانشمندان که هر دو عنوان (سبک‌شناسي شناختي و بوطيقاي شناختي) را به صورت مترادف مورد توجه قرار مي‌دهند، اين تفاوت‌ها، خرده‌گيري‌هاي غيرلازم به نظر مي‌رسد. طيفي از چارچوب‌ها و روش‌هاي تحليل که زير چتر اصطلاح سبک‌شناسي / بوطيقاي شناختي قرار گرفته، نيز گواه موقعيت مطمئن اين نظام‌اند. برخي از اين چارچوب‌ها نظريه‌ي آميختگي (دان‌سيجر، 2005 و 2006)، نظريه‌ي استعاره‌ي شناختي (آستين، 1994)، نظريه‌ي چارچوب بافتاري (اموت، 1997)، نظريه‌ي طرح و شاکله (کوک، 1994، سمينو، 1997) و نظريه‌ي جهان متن را در بر مي‌گيرد. هر چند اين چارچوب‌ها در شرح چگونگيِ ارتباطِ ميان فرآيندهاي پايين - بالا و بالا - پايين، متفاوت هستند (براي نمونه، نظريه‌ي چارچوب بافتاري «چارچوب»‌ها را به کار مي‌برد در حالي که نظريه‌ي شاکله «شاکله/ شماها» و نظريه‌ي جهان متن «جهان‌هاي متني» را به کار مي‌برند) تمام الگوها بر پنداشت ساختارهاي ذهني تکيه مي‌کنند. جدا از دو مجموعه سمينو و کال‌پپِر (2002) و گاوينز و آستين (2003)، تعداد بسياري از تک نوشت‌ها و مقاله‌هاي ديگر نيز ارائه شده است: فري‌من (1993 و 1995)، فري‌من (1995)، گيبس (2003)، جفريز (2008)، ساندرز و رِدِکِر (1996) و تسور (1998 و 2008).

سبک‌شناسي کاربردي

رويکردهاي سبک‌شناسي کاربردي، رويکردهايي از کاربردشناسي و سبک‌شناسي را با هم ترکيب مي‌کنند تا پرسش‌هايي را درباره‌ي چگونگي کاربرد زبان (ادبي) در بافت يا زمينه‌ي متن و چگونگي مشارکت زبان در شخصيت‌پردازي قهرمانان قطعه‌اي ادبي يا چگونگي خلق ساختارهاي قدرت و مانند اين، پاسخ دهند. همچنين پژوهش‌هاي سبک‌شناختي - کاربردي رويکردها، شيوه‌ها و نظريه‌هاي کاربردي عمومي را از جنبه‌ي هم‌زماني و در زماني تحت تأثير قرار داده‌اند. به ويژه در پژوهش‌هاي کاربردي تاريخي، که تحليل کاربردي در زماني و کاربرد - واژه‌شناسي تاريخي را در بر مي‌گيرد، متون ادبي از جمله منابعي بوده‌اند که بارها مورد تشويق قرار گرفته‌اند، زيرا هيچ داده‌ي گفتاريِ در دسترسي، براي دوره‌هاي تاريخي وجود ندارد، و متون نمايشنامه‌اي، مرجع مهمي را براي کاوش «گفتار» تشکيل مي‌دهند؛ مسلّماً، اين زبان گفتاري «ساختگي» است. نقاط اشتراک ديگر ميان کاربرد‌شناسي و سبک‌شناسي شامل تمرکز بر بافت متن و تأثيرات راهبردهاي تعاملي به کار رفته در آن مي‌شود. به علاوه، سبک‌شناسي کاربردي بر يک رويکرد کل‌نگرانه‌ي جامع به تعامل مکالمه‌اي تأکيد مي‌کند و تأثير متقابل پيچيده‌ي ميان هنجارها و انحراف از هنجارها و همچنين فرم‌ها و معاني را در بر مي‌گيرد. با فرض اين که هنجارها و قراردادهاي کاربرد زبان عادي بر مکالمه‌ي ادبي بنا شده‌اند، به طور کلي يافته‌هاي سبک‌شناختي - کاربردي، چيزي براي ارائه درباره‌ي واقعيت‌بخشي زبانيِ استراتژي‌هاي ادب دارند. همين نکته درباره‌ي واقعيت‌بخشيِ کنش‌هاي گفتار يا نشانگرهاي گفتمان در متون ادبي نيز صادق است. رويکردهاي سبک‌شناختي - کاربردي و سبک‌شناسي چندوجهي توجه‌شان را به ضرورت شمول ديگر حالت‌هاي نشانه‌شناختي براي توضيح عمل متقابل ميان زبان و ابزار کمکي بصري، مثلاً در فيلم‌ها، معطوف کرده‌اند. رويکردهاي جديدتر، پژوهش‌هاي سبک‌شناختي - کاربردي را با رويکردهاي سبک‌شناسي پيکره‌اي ترکيب مي‌کنند و همانندي الگوهاي زباني را به مختصات داراي تأثير متقابل پيوند مي‌زنند. علاوه بر اين، در چارچوبي گسترده و جامع که از تحليل کاربردي متون تاريخي نشأت گرفته، سبک‌شناسي - کاربردي ضمن تمرکز بر زبان به عنوان (وسيله‌ي) تبادل و بر مختصات بافتاري آن، شاملِ تحليل بخش‌هاي روايي مخيّل، مثلاً ارتباط ميان قطعات روايت و ارائه‌ي گفتمان يا ترکيبي از ملاحظلات سبک‌شناختي شناختي و سبک‌شناختي - کاربردي مي‌شود.
برخي پرسش‌هاي اساسي، زير‌بناي پژوهش سبک‌شناختي - کاربردي گفتگو هستند: چرا و چگونه کنش يک متن يا گفتگوي نمايشنامه‌اي معنا مي‌دهد؟ سبک خاص يک تبادل مکالمه‌اي چيست؟ چگونه تحليل مي‌شود؟ اثرات گزينش‌هاي سبک‌شناختي چيست؟ اين گزينش‌ها درباره‌ي پيوندهاي بينافردي شخصيت‌ها يا گويندگان و ساختارهاي قدرت ذاتي آنها چه مي‌گويند؟ طنز و فکاهه چگونه خلق مي‌شود؟ براي مثال چرا ما تبادل متقابل را، بي‌ادبي به حساب مي‌آوريم؟ کاربرد دقيق و نظام‌مند ابزارها و مفاهيم کاربردها - زباني براي پاسخ به اين پرسش کمک مي‌کند. شورت (1989)، پژوهشي نظام‌مند از متون نمايشنامه‌اي، سبک (هاي) خاص آنها و ارتباط ميان متون نمايشنامه‌اي و اجرا را تبيين مي‌کند. او مجموعه ابزار سبک‌شناختي براي تبيين تبادل مکالمه‌اي را گسترش مي‌دهد و به حوزه‌هاي کاربرد‌شناسي و تحليل گفتمان مي‌کشاند (حوزه‌هايي که براي نمونه نقش برجسته‌اي در تحليل شعر بازي نمي‌کنند).
کانون اصلي مجموعه ابزار سبک‌شناختي - کاربردي بر مختصات بافتاري کاربرد زبان و نيز بر مبناي نگرش به مکالمه به عنوان تبادل است. البته ماهيت زمينه متن مي‌تواند دربردارنده‌ي ابعاد مختلفي باشد: براي مثال آنچه را شفرين (1987)، به عنوان زمينه‌ي متنيِ فيزيکي، فردي و شناختي توصيف مي‌کند و يا آنچه را که ما به طور عام به عنوان زمينه‌هاي متنيِ ويرايشي، تأليفي، زبان شناختي، فرهنگي و اجتماعيِ توليد و دريافت مي‌شناسيم.
هنجارها و قراردادهاي ارتباطات روزمره‌ي صحيح و موثق مي‌تواند به عنوان مبنايي براي تفسير کاربرد گفتار شخصيت ادبيات داستاني به کار رود. در غير اين صورت يافتن کاربرد برجسته‌ي شاخص‌هاي ادب، کنايه، سلام و احوال‌پرسيِ بيش از حد مبادي آداب يا کمدي ممکن نخواهد بود. گفتگو در نمايش يا بخش‌هايي از ارائه‌ي گفتار در ادبيات داستاني روايي، به وضوح، گفتگويي «ساختمند» (يا هدفمند) است، زيرا نويسنده و واسطه (ميانجي) آن را در کنترل داشته است. به علاوه به دليل رويکردهاي تعامل اجتماعي مورد استفاده، يافته‌هاي کاربرد‌شناختي مي‌توانند براي تحليل آن به کار گرفته شوند. همان‌گونه که هرمن (1995: 6) متذکر مي‌شود، «کنش نمايشي» در ارتباط با «قراردادهاي موثق»‌ي که از جهان پهناورتر مسائلي که عمل نمايشي در آن تعبيه شده، معنادار مي‌شود ( به نقل از سمپسون، 1998: 41). البته اين فرايند همذات پنداري، به صورت پيچيده‌تر در مورد پژوهش سبک‌شناختي تاريخي، مثلاً متون نمايشي مراحل کهن‌تر زبان انگليسي، ارائه مي‌شود.
اين پرسش که چگونه خواننده، تبادل مکالمه‌اي را درک مي‌کند و آن را تفسير مي‌نمايد، ما را به تصويري از معماري گفتمان متون نمايشي پيش‌نموني رهنمون مي‌شود. طبق نظر شورت (1996)، اين موارد، دو سطح گفتمان را در بر مي‌گيرند: يک سطح مربوط به سطح گفتمان ميان نويسنده و خواننده‌ي (يا در مورد نمايش مخاطب) متن است و سطح ديگري به گفتمان‌هايي مرتبط است که ميان دو شخصيت (متن) مبادله مي‌شود:
SabkShenasi-1
گيرنده 1
(مخاطب/ خواننده)
(نمايشنامه نويس)
گيرنده 2
(شخصيِّت)
(شخصيّت)
نمونه‌اي از هملت شکسپير اين مطلب را نشان مي‌دهد:
پادشاه: خوب، اکنون به سراغ برادر‌زاده و پسرم هملت بروم.
هملت: از خويشاوند نزديک‌تر ولي از قلب دورتر.
پادشاه: چطور شده که هنوز غبار غم چهره‌ات را پوشانده؟
هملت: اين طور نيست، قربان؛ چهره‌ام چون روز (خورشيد) روشن است.
(هملت، پرده‌ي اوّل، صحنه‌ي دوم. برگرفته از ترجمه‌ي پازارگادي ص 902)
در اينجا مي‌توان ماهيت ذاتي مکالمه - ماهيت مبادله- را مشاهده کرد زيرا در اينجا چهار تغيير جايگاه و گردش را داريم: يکي از آنها که، به عنوان ميزانسن از نسخه‌ي مورد نظر - يعني [نسخه‌ي معتبرِ] ريوِرسايد - ما را آگاه مي‌کند، همراه با سطح نويسنده‌ي تماشاگر، آشکار است که در ذهن بيان مي‌شود، همان‌طور که «تک‌گويي دروني» اين‌گونه است؛ سه مورد ديگر با تعامل شخصيت - شخصيت مرتبط هستند، امّا در طول اجراي نمايش خواننده يا تماشاگر را مورد خطاب قرار مي‌دهند. همچنين مختصات تعاملي اين اظهارات، با استفاده از شکل‌هاي خطابي مبادله‌اي، بيان شده است. به هر روي، گزينش‌هاي واژگاني متفاوتند: پادشاه کلاديوس، نامي شخصي يعني هملت را انتخاب مي‌کند، هملت در برابر دو تعبير خويشاوندي يعني «برادرزاده» و «پسرم»؛ تنها به عنواني رسمي يعني «قربان» بسنده مي‌کند (بوسه، 2006). چنين گزينش تعابير خطابي، دست‌کم در ظاهر، ساختارهاي قدرت آنان را تفسير مي‌کند. حتي اگر ارتباط اجتماعي ميان هملت و کلاديوس را نمي‌دانستيم گزينش شکل‌هاي خطابي آنها، به ما امکان مي‌دهد تا آن را استنباط کنيم، يعني سخن گفتن به صورت رسمي، نشان مي‌دهد موقعيت کلاديوس در مراتب اجتماعي از هملت بالاتر است، زيرا کلاديوس اجازه دارد تا هملت را با نام مورد خطاب قرار دهد. همچنين تعداد دفعاتي که کلاديوس اين شکل خطاب‌ها را به کار مي‌برد، نشانگر اين است که او تا چه اندازه تلاش مي‌کند تا محبّت هملت را به دست آورد. پادشاه به هر دو نقش هملت درون خانواده‌ي هسته‌اي خود اشاره مي‌کند: يکي نقش برادرزاده و ديگري نقش پسر پادشاه، يعني رابطه‌اي خويشاوندي که ناشي از ازدواج پادشاه کلاديوس با گرترود، مادر هاملت، است. پاسخ هاملت هشيارانه و از پيش آماده است. او شکلي بسيار رسمي و متداول براي خطاب يعني «قربان» را به کار مي‌برد، که هرگونه ارتباط خويشاوندي شخصي و نزديک را رد مي‌کند. از سويي هملت استراتژي‌هاي ادب مثبت را به کار مي‌گيرد و از سويي به شدت ازدواج آنان را از نظر اخلاقي نقد مي‌کند، او همچنين تلاش مي‌کند تا براي غم ناشي از قتل پدرش چاره‌اي بينديشد. جناس لفظ ميان son (پسر) و sun (خورشيد) که علامت و نشان شاهانه است، تأکيد مي‌کند که هملت بيش از اندازه در پرتو حضور شاه قرار دارد، (نيز) نشانگر درک او از بدي است. نکته‌ي آخر مستلزم توجه به فرآيند تفسيرِ اطلاعاتِ بافتاري درباره‌ي انگلستانِ دورانِ رنسانس و زمينه‌ي زباني متن است. همزمان، در نظر گرفتن ملاحظات ويرايشي براي تفسير مناسب تاريخي سطور مذکور، ايده‌آل خواهد بود. اما براي سهولت درک، از نسخه‌ي مدرن کمک گرفته مي‌شود.
همچنين مثال مذکور، مسأله‌ي بنيادين ديگري را در تحليل سبک‌شناختي - کاربردي متون نمايشي نشان مي‌دهد که بايد بدان توجه نمود: اين مسأله عبارت است از ارتباط ميان نمايشنامه به عنوان يک متن و يک اجرا. ديدگاه سبک‌شناختي - کاربردي تأکيد مي‌کند که تحليل احساسيِ نمايش مي‌تواند از خلال تحليل متن به دست آيد و اين تحليل سبک‌شناختي، تحليلگر را به چارچوبي درباره‌ي چگونگي اجراي يک متن مجهز مي‌کند. بنابراين توليدات نمايشنامه‌ها به عنوان دگرگشتِ تفسيرِ يک نمايشنامه محسوب مي‌شوند نه به عنوان تفسيرهاي جديد (بنابراين هر اجرايي از يک توليد، مجموعه‌اي از مصاديق مختلف است) (شورت، 1998: 8). در نمونه‌ي مذکور ميزانسن‌ها ما را آگاه مي‌کنند که مخاطب گفته‌ي «از خويشاوند نزديک‌تر ولي از قلب دورتر». تماشاگر است؛ کسي که از واقعيت ذهن هاملت آگاه است. همچنين کلاديوس از هملت به اين دليل که هنوز سوگوار مرگ پدرش است انتقاد مي‌کند که سر نخ ديگري براي تعبيرات بصري هملت در طول اجرا به دست مي‌دهد.
در کنار مجموعه ابزار سبک‌شناختي کلاسيکِ بررسي اطلاعات نوشتارشناختي، ساختار صدا، ساختار دستوري يا الگوبندي واژگاني، مدل‌هاي کاربردي مانند نظريه‌ي کنش گفتار، «اصل مشارکت زباني» گرايس (1975)، ادب، تضمن يا مديريت چرخش‌ساز (نوبت گرفتن) در ميان رويکردهاي کاربردي - سبک‌شناختي همواره براي زبان به کار رفته در نمايشنامه‌ها، استفاده مي‌شوند. کاربرد چندبعدي يا خاص اين حوزه‌هاي گفتمان به پرسش‌هايي از اين دست عنايت دارند: چگونه گفتگو به مثابه مبادله عمل مي‌کند و چگونه موضوع ارتباطات (قدرت، اجتماعي يا بينافردي) را در ميان شرکت‌کنندگان آشکار مي‌کند. دانش زمينه‌اي جهان نمايش، نيز همين‌طور است. اين دانش همچنين در طرحواره‌ها، همواره، نقش مهمي را براي تحليل کاربردي - سبک‌شناختي متون نمايشي ايفا مي‌کند، همان‌طور که دانش قراردادهاي زبان‌شناسي اجتماعي يا زمينه‌هاي متني مختلف- اجتماعي، فرهنگي، سياسي، توليد، زبان‌شناختي، نگارشي - که (متن) نمايشنامه در آنها پديد آمده، اين نقش را بر عهده دارند. به دليل محدوديت‌ها، شرحِ دقيق تمام مفاهيم کاربردي که خود را به طور ثمربخشي وقف پژوهشي کاربردي - سبک‌شناختي کرده‌اند، ناممکن است. بنابراين تنها بخشي از مفاهيم اصلي (و مفاهيمي که همواره بيشترين کاربرد را دارند) شرح داده خواهد شد گر چه اين مطلب به هيچ‌وجه مستلزم اين نيست که آنچه زبان‌شناسان بنياد «باب سخن‌گشايي» يا «زوج‌هاي مجاور» مي‌نامند براي شناسايي مکالمه‌ي داستاني به عنوان تبادل، اهميت کمتري داشته باشد.
يکي از مفاهيم اصلي تعامل، «نوبت‌گيري» است و تحليلگران گفتگوي مکتب روش‌شناسانه‌ي قومي معتقدند برخلاف انتظارات ما، در مکالمه‌ي عادي، مديريت نوبت‌گيري، نظام‌مند و قانون‌پذير است (ساکس و همکاران، 1967)؛ (نيز بنگريد به مدخل نوبت‌گيري). نظم گفتار در نمايشنامه خود به خود، تحليلي از مديريت نوبت گرفتن را القا مي‌کند. براي نمونه، پرسش‌هاي مهم در اينجا عبارتند از اينکه چه کسي با چه کسي سخن مي‌گويد يا چه کسي سخن را قطع مي‌کند و چه کسي طولاني‌ترين و چه کسي کوتاه‌ترين نوبت را دارد (شورت، 2007). در مثال يادشده از هملت، کلاديوس موضوعات را آغاز مي‌کند و تلاش مي‌کند تا مبادله‌ي مکالمه‌اي را با هملت آغاز و محبت او را جلب کند.
مفهوم مهمي ديگري که براي يک تحليل کاربردي - سبک‌شناختي درباره‌ي يک متن نمايشنامه بايد از آن کمک گرفت، اصل مشارکت زباني گرايس (1975) است؛ اين اصل روشن مي‌کند چرا ما به عنوان خوانندگان، مي‌توانيم نتيجه را ترسيم کنيم. فرض مي‌شود گفتگو هدفمند باشد. اين اهداف معمولاً تکميل مي‌شوند زيرا در گفتگو مشارکت داريم و به دنبال قواعد کيفيت، کميت، منش و ارتباط هستيم. اگر از توجه به يکي از اين قواعد غفلت کنيم (مانند نقض کردن يا بي‌احترامي به آن) به سبب اين حقيقت است که گويندگان اغلب چيزي را غيرمستقيم مي‌گويند. براي درک کنايه‌ي پاسخ هملت يعني «چهره‌ام چون روز (خورشيد) روشن است.» تبيين اينکه چگونه به اصل کيفيت در سطح گفتماني نويسنده و تماشاگر اهانت شده، مفيد است و هنگامي که از منظر کلاديوس به آن نگريسته مي‌شود، اين اصل در سطح شخصيت - شخصيت نقض شده است. کلاديوس بايد پاسخ هملت يعني «چهره‌ام چون روز روشن است.» را به عنوان پاسخي فاقد روحيه‌ي همکاري درک کند (قواعد کيفيت و کميت و همچنين رابطه نقض شده‌اند) زيرا هملت به هيچ روي تصديق نمي‌کند که به خاطر مرگ پدرش سوگوار است. در مقابل، اشاره به «آفتاب» ظاهراً به او باز مي‌گردد که علي‌الظاهر در شرايط روحي خوبي است. اما همان‌گونه که ذکر شد، اين جمله به گونه‌اي مبهم غصب شدن تخت پادشاهي و پدرخواندگي توسط کلاديوس را مورد انتقاد قرار مي‌دهد که در اين مورد با اسم «آفتاب» آن را نشان مي‌دهد. به هر روي، تماشاگر مي‌داند که روح پدر هملت به هملت نشان داده که قاتل پدرش، کلاديوس است. از اين رو تماشاگر جناس ميان son و sun را درک خواهد کرد.
کاربرد سبک‌شناختي اصل مشارکت زباني گرايس (1975)، همواره با بازشناسي راهبردهاي ادب همراه است آثار براون و ليونسون (1987) از جمله الگوهاي پرکاربرد، درباره‌ي زبان ادب هستند. انتخاب شکل‌هاي ندايي توسط کلاديوس مي‌تواند به عنوان راهبردهاي خطابي‌اي ديده شود که معطوف بر هر دو صورت مثبت و منفي هملت است، در حالي که انتخاب واژه‌ي «قربان» از سوي هملت بي‌نشان است زيرا اين شکل خطاب، از جمله شکل‌هاي پرکاربرد در دوره‌ي انگليسي مدرن اوليه است (بوسه، 2006) که همچنين در معرض فرآيند تعميم معناشناختي قرار مي‌گيرد. به معناي دقيق کلمه، واژه‌ي «قربان» که هملت به کار مي‌برد، به موقعيت اجتماعي کلاديوس توجه ندارد و يا اينکه هدفش برقراري ارتباط ميان آنهاست.
بازشناسي راهبردهاي ادب همچنين متضمن توانايي براي پيونددادن نمودهاي زباني پاره گفتارها به بارهاي منظوري‌شان است. به ديگر سخن، اين موضوع شامل دانشي درباره‌ي کنش‌هاي گفتار است (بنگريد به نظريه عمل گفتار). تحليل کاربردي - سبک‌شناختي درباره‌ي کنش‌هاي گفتار و مشخص کردن بار منظوري آنها از طريق روشي زبان‌شناسانه، کار آساني نيست، به ويژه اگر نمايشي مربوط به غير از دوره‌ي معاصر مد نظر باشد (بنگريد سبک‌شناسي تاريخي). پديده‌ي ادب در متون تاريخي را نمي‌توان مو به مو با نمودهاي کنش گفتار امروزين مقايسه کرد زيرا، مثلاً در خواسته‌هاي دوره‌ي رنسانس، طفره رفتن و غيرمستقيم بودن کمتري وجود داشت (کال پپر و آرچر، 2008). علاوه بر اين، بايد موقعيت‌هاي مناسب براي نمودهاي يک کنش گفتار به دقت مورد توجه قرار گيرد. در نمونه‌ي يادشده از هملت، تشخيص جناس ميان son و sun و همزمان، آگاهي از معناي sun به عنوان يک شاخص مقام شاهانه، ضروري است. و الّا جمله‌ي هاملت نمي‌تواند در سطح گفتماني نويسنده - تماشاگر توهين محسوب شود و در سطح شخصيت - شخصيت دست کم در ابتدا نمي‌تواند درک شود که چرا جمله‌ي هملت ابهامي ميان تحسين و توهين دارد.
به سبب توجه سبک‌شناسان اوليه به شعر و شاعري، پژوهش سبک‌شناختي انواع متن داستاني شامل گفتگو و (برهم) کنش ابتدا، در اواخر دهه‌ي 1980 ظهور کرد، مسلّماً رويکردهاي کاربردشناسي در پايان دهه‌ي 1960 بودند اما تأخير در کابرد آنها در چارچوبي سبک‌شناختي مي‌تواند نتيجه‌ي خصلت مکالمه‌ي گفتاري باشد که هنگامي که با متون ادبي يا نمايشي نوشتاري مقايسه شده، مدت‌ها بي‌ارزش محسوب شده است. از طرفي سبک‌شناسي بايد به بررسي متوني طولاني‌تر از شعر عادت مي‌نمود. تاکنون، پژوهش سبک‌شناختي متون نمايشي ادبي يا مکالمه‌اي به اندازه‌ي شعر يا ادبيات داستاني روايي مرتّباً پيگيري نشده است. در عين حال، به ويژه از دهه‌ي 1990، پژوهش کاربردي - سبک‌شناسي درباره‌ي متون نمايشي و دامنه‌ي مجموعه ابزار کاربردي - سبک‌شناسي گسترده‌تر بوده است که با رويکردهاي سبک‌شناختي چندوجهي، شناختي و پيکره‌اي تعامل دارند.

سبک‌شناسي فرماليستي

سبک‌شناسي فرماليستي گونه‌اي از سبک‌شناسي است که در دهه‌ي 1910 تا 1930 گروه متنوعي از نظريه‌پردازان، مشهور به فرماليست‌هاي روسي، آن را تدوين کردند و پس از آن سبک‌شناسان به ويژه در انگلستان و امريکا در دهه‌ي 1960 و در اوايل دهه‌ي 1970 آن را ادامه دادند. فرماليست‌هاي روسي گروهي نسبتاً ناهمگون از افرادي بودند که در آغاز شامل اعضاي حلقه‌ي زبان‌شناسي مسکو (1915) و انجمن پتروگراد براي مطالعه‌ي زبان ادبي (1916) مي‌شدند. وجه اشتراک آنان علاقه‌مندي به زبان ادبي بود و اين آرزو که پژوهش ادبي را به تقليد از زبان‌شناسي «علمي»‌تر کنند و به اين وسيله آن را به طور مستحکمي در بررسي‌هاي مختصات فرمي متون مورد بحث، تثبيت نمايند. تمايل اغلب در رويکرد فرماليستي به قالب شعري، يا به قول ياکوبسن «ادبيّت» بود، که منجر به تمرکز بر مؤلفه‌هايي مي‌شد که متن را «ادبي» مي‌ساخت و از ديگر انواع متن متمايز مي‌کرد.
بر اساس الگوي ارتباطي ياکوبسن (1960)، کارکرد ادبي زبان در متوني چيرگي دارد که «تمرکز بر پيام، به خاطر خود پيام است» بدين معني که براي مثال گزينش‌هاي آوايي، دستوري يا واژگاني متون، توجه را به خود و در نتيجه به ماهيت ادبي متن جلب مي‌کنند. مختصات صوري مانند توازن و گريز از هنجار زباني به عنوان مختصات سبک‌شناختي‌اي لحاظ مي‌شوند که مي‌توانند متن را به متني ادبي يا شعري تبديل کنند. درست است که کارکرد ادبي، کارکرد غالب فن شاعري محسوب مي‌شود، اما منحصر به آن نوع ادبي نيست، زيرا ممکن است در ديگر انواع متون نيز ديده شود؛ مانند مثال خود ياکوبسن از شعار سياسي آيزنهاور: «I like Ike». ويکتور شکلوفسکي، با معرفي مفهوم «آشنايي‌زدايي» (بيگانه‌سازي) به عنوان وجه کانوني تکنيک هنري، رويکرد مشابهي را به کارکرد ادبي زبان بيان مي‌کند:
تکنيک هنر اين است که چيزها را «ناآشنا» کند، شکل را متفاوت نمايد، تا تمايز و مدت زمان دريافت را افزايش دهد، زيرا روند دريافت في‌نفسه هدفي زيباشناسانه است و بايد طولاني شود، هنر، شيوه‌ي تجربه‌ي هنري بودن يک چيز است و خودِ چيز (شيء)، اهميت ندارد (شکلوفسکي، 1970، 1917: 20، مقالات شکلوفسکي).
در تعبيرات شکلوفسکي، کارکرد هنر، آشنايي‌زدايي از آشناست، براي اينکه ما را به نگاهِ مجدد به چيزي وادارد که به دليل آشنايي، توجه‌مان از آن سلب شده و براي اينکه ما را وادار سازد تا نفس هنري بودن آن تعبير را دريابيم. ولاديمير پراپ، پژوهشگر فرهنگ عامه، در راستاي انديشه‌ي فرماليستي، درصدد شناسايي ساختارها و مؤلفه‌هاي طرح اصلي روايت عاميانه برآمد که در «ريخت‌شناسي قصه‌هاي عاميانه» او به ثمر نشست و بدين وسيله حوزه‌ي پژوهش فرماليستي را گسترش داد.
بي‌ترديد، کار فرماليست‌هاي روسي در رشد سبک‌شناسي در دهه‌ي 1960 و اوايل دهه‌ي 1970 تعيين کننده بود اما رويکرد فرماليستي به تحليل سبک‌شناختي، همچنان منتقدان خود را داشت. به طور خاص، سبک‌شناسي فرماليستي به دليل علاقه‌ي فوق‌العاده‌ي خود به شکل زباني و غفلت از نقش و تأثيرات مختصات صوري در بررسي متون، مورد انتقاد بوده است. انتقاد ديگر، به دليل تمايل سبک‌شناسي فرماليستي به پژوهش ادبيات جدا از معيارهاي بافتي مانند بافت تاريخي و اجتماعي متن است. در سخنان وِبِر به اين موضوع اشاره شده:
مشکل تحليل‌هاي سبک‌شناختي فرماليستي اين است که آنها با متن به عنوان فعاليتي نابارور، بي‌روح و مرده و مکانيکي و بسيار بي‌ارتباط با تفسير ادبي‌اي که توصيف مي‌کنند، برخورد مي‌کنند. اگر منتقدان تلاش کنند تا بخشي از نقش و معنا را به الگوهاي فرمي‌اي که آنها کشف کرده‌اند، نسبت دهند؛ در اين صورت جهشي بسيار بزرگ نياز است تا بتوان از توصيف به تفسير حرک کرد (وبر، 1996: 2).
براي مثال، ديگران از جمله استنلي فيش (1973)، سبک‌شناسي فرماليستي را به دليل ادعاي عينيت‌گرايي علمي آن و ناديده گرفتن نقش خواننده در هويت بخشيدن به تأثيرات سبک‌شناختي، مورد انتقاد قرار داده‌اند.
نمونه‌هاي ديگر سبک‌شناسي فرماليستي آنهايي بودند که از دستور زايشي نوام چامسکي الهام گرفته بودند؛ در اينجا نيز تمرکز بر صورت بود اما تحليل، حول قوانيني مي‌چرخيد که وراي زايشي بودن جمله‌هاي دستوري قرار دارد. در مجموع، رويکرد چامسکي‌وار، به جز شاخه‌ي آمريکايي که درباره‌ي کاربرد نظريه‌هاي زايشي براي مطالعه‌ي وزن پژوهش مي‌کند، هيچ‌گاه آن قدر گسترش نيافت که کاربران فراواني در سبک‌شناسي داشته باشد.

سبک‌شناسي فمينيستي

هدف سبک‌شناسي فمينيستي بهره برداري از ابزارهاي سبک‌شناسي براي پژوهش درباره‌ي آن دسته از مسائل و تمايلاتي است که به طور سنتي در رويکردهاي فمينيستي مطالعه‌ي زبان مشخص شده‌اند. معمولاً ديدگاه سبک‌شناسي فمينيستي مانند مطالعات فمينيستي، مشتاق است مسائل جنسيتي را برجسته کند، گر چه تمرکز آن به نمودهاي زباني ( و نيز چندوجهيِ) اين مسائل گرايش دارد، همان‌گونه که ميلز اذعان مي‌کند: «سبک‌شناسي فمينيستي به تحليل روش‌هاي تأثير‌گذاريِ مسائل جنسيت بر توليد و تفسير اثر مي‌پردازد» (ميلز، 2006: 221). او ضمن توصيف مسير بالندگي اين شاخه‌ي سبک‌شناسي، از کاربردهاي اوليه‌ي تا کاربردهاي کنوني، تمرکز اصلي آن را بدين صورت برجسته مي‌کند:
بيش از اينکه تصور کنيم مفاهيم جنسيت تنها پرسشي درباره‌ي پيام‌هاي تبعيض‌آميز تفاوت جنسي در متون هستند، سبک‌شناسي فمينيستي با پرده برداشتن از پيام‌هاي پيچيده‌اي که ممکن است از متون استنباط شود، همچنين با تحليل روشي که خوانندگان اين پيام‌ها را در کنار هم قرار مي‌دهند يا با آنها مخالفت مي‌کنند، سروکار دارد (ميلز، 2006: 221).
برخلاف گذشته، ديدگاه‌هاي فمينيستي اخير درباره‌ي نقش اساسي زبان براي تصوير ديدگاه‌هاي سياسي و اجتماعي، هميشه به اظهار وجودِ ارزش‌هاي تبعيض‌آميز محدود نمي‌شود. بنابراين، ديدگاه‌هاي سبک‌شناختي فمينيستي بيشتر به شرح ارزش‌هاي موجود در متون، گرايش دارند؛ خواه اين ارزش‌ها مردسالارانه باشد خواه نباشد. به علاوه موقعيت‌هاي سبک‌شناختي فمينيستي اخير نيز اذعان مي‌کنند که نظرات دوسويه درباره‌ي جنسيت به عنوان تنها مرد يا زن بودن، عميقاً تقليل‌گرا هستند، زيرا نه مردان يک گروه همگون يا مجزا را شکل مي‌دهند و نه زنان.
ميلز ادعا مي‌کند که اگر در ادامه ديدگاه فمينيستي موفق باشد لازم است محققان توانا از يک تحليلِ متنيِ خاص و انحصاري که در سطح خرد زبان (يعني، کاربرد جنسي «ضمير مذکّر» يا اسامي جنسي براي رمزگذاري جنس‌گرايي) ارائه مي‌شود به سطح گفتماني وسيع‌تري وارد شوند که پژوهش درباره‌ي ساختارهاي زباني مانند نقل قول مستقيم يا غير مستقيم، و شيوه‌ي کاربردِ ارجاع به شخصيت‌هاي مؤنث و مذکر؛ يا بررسي هم‌آيي‌هاي واژگاني در ارتباط با الگوهاي زباني پيش‌نموني مرتبط به باشندگانِ متني يا وجودهاي مذکر و مؤنث در متن را تأمين مي‌کند( ميلز، 2006: 221).
انديشمندان سبک‌شناسي فمينيستي به ويژه در تهيه‌ي گزارش‌هايي درباره‌ي روشي که سطح خرد زبان، پيام‌هاي واجد بار ايدئولوژيکي را رمزگذاري مي‌کند، پرکار بوده‌اند، به ويژه مواردي که در آنها شخصيت‌هاي مؤنث در موقعيت اجتماعي نامساعد نشان داده مي‌شوند. براي نمونه اکنون مطالعه‌ي کلاسيکي که بر تن (1982) انجام داده، اين نکته را به وضوح به تصوير مي‌کشد. تحليل او از رمان شبه خود زندگي‌نامه‌ي سيلويا پلات يعني حباب شيشه‌اي، فقدان کنترل شخصيّت اصلي را برجسته مي‌کند، هنگامي که او را، به خاطر وضعيت ذهني آشفته‌اش، به مؤسسه‌اي رواني مي‌برند و با شوک الکتريکي به درمانش اقدام مي‌کنند. بر تن براي به تصوير کشيدن ناتواني قهرمان اصلي، تحليل تعدّي را به کار مي‌برد به اين صورت که اين شخصيت هيچ‌گاه به عنوان کنش‌گر در متن حضور ندارد. در عوض، بيشتر فرآيندهاي مادي که بر تن درگزيده شرح و بررسي کرده، قهرمان مؤنث را به شيوه‌اي به عنوان هدف کنش‌ها نشان مي‌دهد که جايگاه منفعل او را برجسته مي‌کند. همان‌گونه که سيمپسون اذعان مي‌کند «برتن به صورت تحريک‌آميزي براي جنبه‌اي سياسي در تفسير متني استدلال مي‌کند و چنين القا مي‌نمايد که پيوندهاي ميان تحليل ادبي و ديدگاه سياسي به وضوح از طريق روش‌هايي نظام‌مند و متعهد به اصول، مي‌توانند بيان شوند» (سيمپسون، 2004: 185-186) که به ويژه براي تلاش سبک‌شناسي فمينيستي مناسب به نظر مي‌رسد.
تمرکز بر پيوند ميان ابعاد سياسي و اجتماعي تحليل زباني - ادبي در جاي ديگري به طور موفقيت‌آميزي پذيرفته شده است. در مجموعه مقالاتي درباره‌ي نوشتار زنانه که ولز (1994) منتشر کرده است، پژوهندگانِ زن نه تنها درباره‌ي فوايد، بلکه پيرامون ضرورت توجه به فمينيست از منظر ابزارهاي زباني پژوهش کرده‌اند:
آنان با به کاربردن روش‌شناسي يا چهارچوب نظريه‌هاي زباني (دستوري، واژگاني، کاربردي، گفتماني) ، تحليلي دقيق و اصيل درباره‌ي متني «ادبي»، يا دسته‌اي از متون ارائه مي‌دهند، تا مستقيماً به مسائل و ايده‌هاي مطرح شده در نظريه‌ي ادبي فمينيستي، نقد و زبان‌شناسي درباره‌ي جنسيت و سبک بپردازند (ولز، 1994، ص vii).
سنتي را که بر تن بنا نهاد، مي‌توان در بحث‌هاي مشارکيني مشاهده نمود که درباره‌ي حضور فراگير مسائل و نگراني‌هايي جنسيتي، در انواع مختلف گفتمان و نيز در بازه‌هاي زماني مختلف بحث و در تمام مدت براي شرح چنين مسائلي توسط چارچوب‌هاي زباني تلاش مي‌کنند. بدين‌سان، جفريز (1994) مقوله‌ي «تقابل» را در شعر معاصر زنانه بررسي مي‌کند، ورينگ (1994) ، نقش‌هاي مجهول و منقاد و فرمان‌پذير را که عموماً با قهرمانان داستاني‌هاي عامه در ارتباط هستند، بررسي مي‌کند و کالوو (1994)، بر تکنيک‌هاي گفتماني‌اي تمرکز مي‌کند که سيليا در «آنچه دلخواه تو است» اثر شکسپير (1559)، به کار مي‌برد، به ويژه تکنيک‌هاي ادب مثبت او مورد توجه است. به نظر مي‌رسد اين تمرکز بر کار متني اساساً در دهه‌ي 1990 نقصان نيافته است، همان‌گونه که مي‌توان آن را در اثر اخير جفريز (2007) درباره‌ي تجليّات متنيِ پيکره‌ي مؤنث ديد. علي‌رغم وفاداري به تمرکز زباني ابتدايي، اين تک‌نگاري روشي را بررسي مي‌کند که توسط آن به جسم زنان پرداخته شده است، درباره‌ي آن صحبت شده و به لحاظ متني در مجله‌هاي زنان ساخته شده است.
جفريز اذعان مي‌کند که چنين ساختاري دلمشغولي‌هاي قرن بيستم مانند ظاهر، زيبايي و نگراني‌ها در مورد وزن بدن را ترسيم و منعکس مي‌کنند. ميلز (1995) پيشتر کارهايي درباره ساختار خود جنس مؤنث انجام داده که به طور موفقيت‌آميزي تحليل‌هاي چندوجهي آگهي‌هاي چاپ شده‌اي را در بر مي‌گيرد که در آنها مختصات متني با مؤلفه‌هاي عکسي و گرافيکي ترکيب شده‌اند تا ارزش‌هاي پدرسالانه پروتوتيپ‌گونه را در آگهي‌هاي زنانه تعبيه کنند.
سرانجام موقعيت‌هاي فمينيستي به دليل تأثير گسترده‌شان، با رويکردهاي روايت‌شناسانه به ادبيات داستاني متناسب شده و مورد بهره‌برداري قرار گرفته‌اند:
روايت‌شناسي فمينيستي، در گسترده‌ترين مفهوم خود، مطالعه‌ي روايت (شامل مختصات صوري، تفسير و کارکرد آن) را همراه با توجه ويژه به روش‌هايي در بر مي‌گيرد که جنبه‌هاي نظريه‌ي فمينيستي را ابلاغ مي‌کنند و يا توسط اين جنبه‌هاي ابلاغ مي‌شوند.
علاوه بر اين مطالب، پيج (2007) در جاي ديگري از کمال ديدگاه‌هاي روايت‌شناسانه و سبک‌شناختي فمينيستي در ادبيات داستاني حمايت مي‌کند. او معتقد است که در هر جايي که روايت‌شناسي فمينيستي به شيوه‌ي مرسوم از اشتغالات ذهني درباره‌ي جنبه‌هايي مانند طرح، کانوني‌سازي يا صدا انباشته شده، سبک‌شناسي فمينيستي تمرکز بر آن چيزي را که ميلز در بالا آن را به عنوان سطح خرد زبان تعريف مي‌کند، برگزيده است؛ يعني کاربرد ضماير، اسم‌ها و عبارت‌ها در ميان ساختارهاي زباني. ديگر انديشمندان عرصه‌ي سبک‌شناسي ترجيح مي‌دهند تا دو شاخه را با هم ترکيب کنند يا تنها آنها را در زنجيره‌اي قرار دهند تا اينکه آن را به عنوان مقوله‌هايي مجزا ببينند.
منبع مقاله :
نورگوا، نينا، (1394)، فرهنگ سبک‌شناسي، برگردان: احمد رضايي جمکراني، مسعود فرهمندفر، تهران: انتشارات مرواريد، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط