شاعر: ژوليده نيشابورى
گول زرق و برق زر را مى خورى اى دل چرا؟
زندگى را مى كنى بر خويشتن مشكل چرا
غنچه گل شد، گل خزان گرديد و بلبل شد خموش
مانده اى اى باغبان، حيران و پا در گل چرا
عمر طى شد، نوجوانى رفت و پيرى سررسيد
حبّ دنيا را نمى سازى برون از دل چرا
چهره پرچين گشت و قامت دال و موى سر سپید
از مكافات عمل بنشسته اى غافل چرا
كاخ ها گرديد كوخ و كوخ ها گرديد كاخ
زاد راهى برنمى دارى از اين منزل چرا
نوح رفت و كشتى اش بشكست و طوفان شد تمام
غافلى اى بى خبر زانديشه ساحل چرا
كاروان مرگ هر دم مى زند كوس رحيل
برنمى خيزى براى بستن محمل چرا
عمر چون رفت از كفت ديگر نمى آيد به كف
اين سخن حقّ است، حق را مى كنى باطل چرا
مزرع كشت است دنيا از براى آخرت
برنمى دارى از آنچه كشته اى حاصل چرا
مرگ مأمور است و معذور از براى بردنت
راحت و آسوده خوابيدى در اين منزل چرا
از من «ژوليده» بشنو اى به دنيا بسته دل
حب دنيا را نمى سازى برون از دل چرا