شاعر : احمد آروني
حالا که رسوا شدم پيدا شدم
فکر اينم که خدايا چي بگم
غير تو راز دلم با کي بگم؟
مي بيني تو قامت کموني ام
مي بيني رفته ز کف جووني ام
مي بيني خالق من خسته شدم
به در خونه ي تو بسته شدم
مي بيني اشک من و آه دلم
مي دوني از عمل خود خجلم
چه خوبه جواب آهم بدهي
بگشايي در و راهم بدهي