هيجده تز درباره فلسفه تاريخ به قلم والتربنيامين (قسمت اول)
تهيه کننده: هادي محمدي
منبع: راسخون
منبع: راسخون
مقاله اي به قلم والتربنيامين از اعضاي مکتب فرانکفورت که در کتاب نظريه ي انتقادي و جامعه به چاپ رسيده است.کتاب، مجموعه اي از مقالات برگزيده بويژه مهمترين مقالات اعضاي «مؤسسه تحقيقات اجتماعي»آلمان است که در سال 1923 در فرانکفورت آلمان تأسيس شد و بعدها به «مکتب فرانکفورت» مشهور گشت. اعضاي مؤسسه به رهبري ماکس هورکهايمر به منظور آنکه با توان فکري بيشتر و استدلالهاي نظري نيرومندتر به مقابله با معضلات ناشي از ظهور شرايط سياسي ـ اجتماعي جديد برخيزند،عمده ي تلاش خود را معطوف دو نکته ي اساسي نمودند.نخست تجديد نظر در مفهوم نقد مارکسي از نظام سرمايه داري و دوم بازنگري در نظريه ي انقلاب مارکسي.اما محور کانوني انديشه و آراي مکتب فرانکفورت را بايد در«نظريه ي انتقادي» جستجو کرد که معطوف بررسي، مطالعه و تحليل جنبه هايي از واقعيت اجتماعي است که مارکس و پيروان ارتدکس وي يا آنها را ناديده گرفته و از آنها غفلت ورزيده بودند يا بهاي چنداني براي آنها قائل نشده بودند.مفهوم «نظريه انتقادي»در سال 1937 باب شد،پس از آنکه اکثريت اعضاي مؤسسه در پي پيروزي هيتلر و به قدرت رسيدن نازيها در آلمان موطن خود را ترک گفته و به ايالات متحده مهاجرت کردند.اين مفهوم که اساساً نوعي قالب تئوريک براي متمايز ساختن پيروان و معتقدان خود از اشکال رايج و غالب مارکسيسم ارتدکس و رسمي محسوب مي شد.در عين حال پوششي بود براي پنهان ساختن گرايشهاي انقلاب و تعهدات راديکال آنان در محيطي که با هر نوع گرايش انقلابي سر ستيز و خصومت داشت. اما «نظريه ي انتقادي» با سرسختي دوام آورده،خود را تثبيت کرد و خيلي زودـ با تلاش نظريه پردازاني چون کارل گرونبرگ، ماکس هورکهايمر،هربرت مارکوزه،اريک فروم، تئودور آدورنو،والتر بنيامين،لئولوونتال،فريدرش پولوک و همين طور بعدها يورگن هابرماس (شاگرد آدورنو و هورک هايمر)و ديگران که سنت نظريه ي انتقادي را تداوم بخشيدندـ بصورت نظريه اي عام و جهانشمول درباره جامعه ي معاصر درآمد.
نظريه ي انتقادي در روند تکامل خود به جايي رسيد که به تصديق بسياري از دانشمندان علوم اجتماعي معاصر گامهاي بسيار مهمي در تکامل نظريه اجتماعي امروز برداشته و از اين جهت نظريه ي اجتماعي معاصر وامدار نظريه پردازان انتقادي است. از سوي ديگر در دهه هاي پس از جنگ بويژه بار رشد فزاينده ي ناخرسندي نسبت به تقسيم کار آکادميک و ديدگاههاي غالب در رشته هاي مختلف علوم اجتماعي و علوم انساني، توجه و علاقه ي وافري به آلترناتيوهاي نظري و سياسي پيدا شد.لذا نظريه ي انتقادي در برخورد با مسائل مبتلا به جوامع معاصر نوعي رويکرد چند رشته اي براي تحليل آنها ارائه مي کند،که آميزه اي است از چشم اندازهاي مختلف در حوزه هاي تاريخ، اقتصاد سياسي،جامعه شناسي، نظريه ي فرهنگي، فلسفه، علوم سياسي و انسان شناسي؛ به همين دليل پراکندگي رشته هاي دانشگاهي را کنار مي زند تا از اين طريق موضوعات متنوع تر و گسترده تري را محل توجه قرار دهد.نظريه ي انتقادي که در واقع پادزهري است در برابر رويکردهاي کمّيِ غيرانتقادي در علوم اجتماعي معاصر، جايگزين بالقوه مفيدتر و به لحاظ سياسي کارآمدتر و مناسب تري به جاي رويکردهاي رايج و مد روز ارائه مي کند.رويکردهايي نظير اگزيستانسياليسم و پديدار شناسي پساساختگرايي و پست مدرنيسم و نيز روايتهاي مختلف ايده آليسم اومانيستي که به طور مرتب در قالبها و بسته بنديهاي تازه به خورد خلايق داده مي شوند.در مقال اين رويکردها، نظريه ي انتقادي به نوعي چشم انداز يا ديدگاهي غير جزم گرايانه معتقد است که رهايي از تمام اشکال ستم و سرکوب و هم چنين سرسپردگي به آزادي، سعادت و انتظام عقلاني جامعه، دغدغه هاي اساسي آن به شمار مي روند.اين نظريه در عين حال با پرهيز از تفکيک ميان علوم انساني و علوم اجتماعي،نوعي نظريه ي اجتماعي هنجاري ارائه مي کند که در صدد پيوند با تحليلهاي تجربي از دنياي معاصر است. نکته ي حائز اهميت است که نظريه ي انتقادي که عمدتاً ملهم از سنت ديالکتيکي هگل و مارکس است همواره در جريان بازنگري و افت و خيز قرار داشته است.و از آنجا که طبعاً نظريه اي است خود انتقادي لذا از موضعي صريح و روشن به مضمون پردازي نظريه ي اجتماعي مي پردازد، يعني درست برخلاف نظريات رايج پست مدرن که به گونه اي آشفته و نامشخص کليه ي اشکال تفکر را به باد حمله و انتقاد مي گيرند. علاوه بر اين نظريه ي انتقادي در مقابل تمامي اشکال افراطي نسبيت گرايانه و نيهيليستي، در جستجوي يافتن بديلي رهايي بخش براي نظم اجتماعي ـ سياسي موجود است.
البته ديدگاه ها و مواضع سياسي مکتب فرانکفورت تا حدود زيادي انتزاعي بود، و انتقادات اعضاي آن به جامعه ي صنعتي پيشرفته بر نظريه ي مثبتي درباره ي انقلاب استوار نبود ولي مجموعه اي به وجود آوردند که مي توان آنرا «ديدگاههاي انتقادي»درباره ي ماهيت بي ثبات و ناپايدار تاريخ، جامعه و آينده خواند.براي نمونه همين مقاله ي مناقشه برانگيز و پارادوکس والتربنيامين، که در زمان خود جنجال زيادي را برانگيخته بود.بنيامين در اين مقاله سعي دارد با جريان ظاهراً ظفر نمون فاشيسم و همين طور با مفروضات مسلم مارکسيسم ارتدکس مبني بر «قطعي و اجتناب ناپذير بودن اصل گذار از سرمايه داري به سوسياليسم و در نهايت نيل و تحقق نظام برين کمونيستي به مقابله برخيزد. وي ضمن مخالفت با کليه ي برداشتهاي خطي از مقوله ي پيشرفت و رد آنها، و در عين حال با آگاهي از موانع معاصر موجود بر سرراه تحولات رهايي بخش بر ضرورت يادآوري گذشته و جبران مافات و رفع مصائب و آمال گذشته تأکيد مي ورزد.به اعتقاد و اين يادآوري و تأمل در مصائب و رنجهاي گذشته و گذشتگان،در حقيقت همان چيزي است که مي تواند منبع الهام بخش مبارزه عليه ستم و سرکوب در زمان «حال» گردد.به همين خاطر به عقيده ي وي اين «تصوير نياکانِ بَرده شده است که بهترين انگيزه و محرک براي تداوم پويش در جهت تحقق رهايي و آزادي را فراهم مي سازد، نه تصوير نوادگان آزاد شده» بنابراين هر گونه حرکت به جلو و آينده مستلزم نگاهي به پشت سر و گذشته است، به طوري که آينده ي مبتني بر رهايي نهايتاً بر مبناي بازيابي فلسفي گذشته استوار گردد.
نکته ي ديگر تأکيد و اهميتي است که بنيامين براي الهيات و سنتهاي ديني در مبارزات رهايي بخش تاريخي و نقش تعيين کننده ي اعتقاد به ظهور منجي و موعودگرايي در مبارزات ملل محروم و ستمديده قائل است و حتي ضرورت بهره مند شدن ماترياليسم تاريخ از خدمات الهيات را توصيه و تجويز مي کند، زيرا تنها در اين صورت است که ماترياليسم تاريخي مي تواند طرف همواره برنده در مبارزات باشد.اينها نکاتي است که متأسفانه در غالب بحثها و تحليل هاي به عمل آمده درباره افکار و عقايد و آثار بنيامين از نظر دورمانده است. بنيامين اين مقاله را در سال 1940 به رشته ي تحرير درآورد، يعني زماني که حملات رعدآساي ماشين جنگي نازي سراسر اروپا را به لرزه و وحشت انداخته بود.به همين خاطر با مشاهده ي پيامدهاي مخرب و ويرانگر تکنولوژي عظيم جنگي که تمامي دستاوردهاي تاريخي تمدن بشري و مواريث عظيم فرهنگي شرق و غرب را در معرض نابودي و تهديد جدي قرار داده بود، مدرنيته را فاجعه اي بي پايان مي دانست، و از اين رو اکثر نظريات خوش بينانه درباره تاريخ را با ديده تمسخر و تحقير مي نگريست. بنيامين نسبت به ديگر اعضاي مکتب فرانکفورت از جمله مارکوزه در «فلسفه و نظريه ات» ديدگاه هاي انتقادي تري درباره فرهنگ، تاريخ و تمدن غرب ارائه مي دهد، وبا تشکيک و تنقيدهاي جدي به چالش و معارضه اي آشتي ناپذير با اشکال سلطه جويانه، خردستيز و ضدانساني آن (فرهنگ و تمدن غرب)برخاست. به اعتقاد وي فرهنگ به اصطلاح والا و برين غرب نيز در واقع چيزي نيست جز پوشش و عملي ايدئولوژيک براي توحش و بربريت.به زعم وي «تاريخ» نيز چيزي نيست جز دفتر خاطرات و کتابچه ي يادداشت چکمه پوشان و سلطه گران؛ و اينکه همواره اين ، فاتحان بودند که تاريخ را نوشتند و نظامهاي فکري و انديشگي مشخصي را براي توجيه ساختن و مشروع جلوه دادن نظام هاي سرکوب خود ابداع کردند. بلافاصله پس از چاپ و انتشار اين مقاله، بنيامين مجبور شد به اتفاق گروهي از ياران خود و هواداران خود از فرانسه ي تحت اشغال نازيها نيز فرار کند.ولي در مرز اسپانيا براي آن که به دست فاشيستها گرفتار نيايد، دست به انتحار زد.
از قضا اين ايثار و اقدام متهورانه ي وي سبب شد تا مقامات مرزي اسپانيا تحت تأثير قرار گرفته و اجازه دهند تا بقيه ي اعضاي گروه بنيامين راه خود را به سوي آزادي ادامه دهند.
به اعتقاد لوتس (1) «يکي از برجسته ترين ويژگيهاي سرشت انسان در کنار خودخواهي بيش از حد در برخي موارد خاص، آزادي از رشک و غبطه اي است که زمان حال نسبت به آينده ابراز مي دارد.» قدري تأمل در اين باب به ما مي نماياند که تصويري که از سعادت در ذهن خود داريم؛ کلاً متأثر از صبغه ي ايامي است که روند هستي، ما را تسليم آن ساخته است. آن سعادتي که مي تواند حس غبطه را در ما بيدار کند و در هوايي که استشمام مي کنيم، و در ميان اشخاصي که مي توانيم با آنان حرف بزنيم، و در بين زنان و مرداني وجود دارد که خود را به تمامي وقف بشريت کرده اند. اين نکته درباره ي ديدگاه و نگرش ما راجع به گذشته،که دغدغه ي تاريخ به شمار مي رود نيز مصداق دارد. گذشته شاخصي گذرا با خود همراه دارد که بدان وسيله به رستگاري و نجات رهنمون مي شود. توافقي رمزآلود بين نسلهاي گذشته و نسل حاضر وجود دارد. آمدنمان به اين جهان خاکي چندان هم دور از انتظار نبود. همانند نسلهاي پيشين ما نيز از موهبت قدرت پيشگويي ضعيفي برخورداريم، قدرتي که گذشته نيز مدعي آن است. اين ادعا را نمي توان و نبايد دست کم گرفت يا به سادگي از آن گذشت.اين نکته اي است که ماترياليستهاي تاريخي به آن وقوف دارند.
وقايع نگاري که بدون الاهمّ و فالاهمّ کردن وقايع يا بدون آن که کمترين تمايزي بين حوادث مهم و غير مهم قائل شود فقط طوطي وار آنها را از حفظ مي خواند، براساس اين حقيقت عمل مي کند که:چيزي را که هرگز رخ نداده است نبايد به عنوان گمشده ي تاريخي تلقي نمود. يقيناً تنها انسان هاي رستگار، جامعيت و تمام و کمال گذشته ي خود را درمي يابند؛ به عبارت ديگر تنها براي انسانهاي رستگار تک تک لحظات گذشته قابل ذکر و استشهاد است. تک تک لحظاتي که انسان در آن زيسته و پشت سر گذرانده بصورت بيان و استشهاد حکم روز درمي آيد؛ و آن روز، روز جزا و داوري نهايي است.
«نخست در پي خوراک و پوشاک خود باشيد. پس آنکه سلطنت و موهبت الهي بر شما ارزاني خواهد شد» (هِگل 1807) مبارزه طبقاتي که همواره براي مورخان متأثر از انديشه هاي مارکس مطرح است، نبردي است براي چيزهاي خام و مادي که بدون آن هيچ چيز تصفيه نشده و معنوي وجود نخواهد داشت. ليکن اين چيزها در شکل غنايمي نيستند که به دست فاتحان مي افتند و از اين طريق حضور خود را در مبارزه ي طبقاتي نشان مي دهند. در جريان اين مبارزه آنها خود را در شکل شجاعت، رشادت، خلق و خوي، زيرکي، مهارت، کارداني، شهامت اخلاقي و حتي قدرت جسماني جلوه گر مي سازند. اين امور از نيروي برگشتي مؤثري برخوردارند و مدام پيروزيهاي گذشته و حال حکام و فرمانروايان را به زير سؤال مي برند.همان طور که گلها به سمت آفتاب چهره مي گردانند،گذشته نيز در اثر فشار نوعي آفتاب گروي در تلاش و تقلاست تا رخ به سمت خورشيدي بگرداند که در حال طلوع و برآمدن در آسمان تاريخ است. يک ماترياليست تاريخي بايد نسبت به تمامي اين تغيير و تحولات جزئي و ناپيدا وقوف و آگاهي کامل داشته باشد.
تصوير حقيقي گذشته تدريجاً محو و زايل مي شود. گذشته را تنها مي توان به مثابه ي تصويري دانست که براي لحظه اي که مي توان آن را تشخيص داد، نمايان مي شود و ديگر هرگز دوباره تکرار يا ديده نمي شود.«حقيقت هرگز از ما فرار نخواهد کرد»: در چشم انداز تاريخي تاريخيگري اين عبارت گوتفريدکلر بيانگر نقطه ي دقيقي است که ماترياليسم تاريخي در آن نقطه بر تاريخيگري فايق مي آيد.زيرا هر تصوير از گذشته که حال آن را به عنوان يکي از دغدغه هاي خود به رسميت نشناسند، بيم آن مي رود که به گونه اي برگشت ناپذير محو و زايل گردد.(اخبار و اطلاعات خوب و مفيدي که مورخ گذشته با قلب تپنده مي آورد، ممکن است درست در خلأ لحظه اي که وي لب به سخن مي گشايد، گم گردد.)
به تعبير رانکه (2) بيان تاريخي گذشته به هيچ وجه به معني تأييد آن «به همان شکلي که واقعاً بود» نيست بلکه به معناي حفظ خاطره اي است که در لحظات خطر نمايان مي شود.ماترياليسم تاريخي مي خواهد تصويري از گذشته را نگهدارد که به طور غيرمترقبه چون چراغي روشن در برابر ديدگان انسان ظاهر مي شود. خطر هم بر مضمون و محتواي سنت و هم بر مخاطبين و دريافت کنندگان آن تأثير مي گذارد. هر دو در معرض يک تهديد قرار دارند:تبديل شدن به ابزار و آلت دست طبقات حاکمه. در هر عصر بايد از نو تلاش شود تا سنت را از نوعي سازش گرايي که مي رود بر آن فايق آيد، دور ساخت. مسيح نه تنها به عنوان يک منجي و رهايي بخش ظهور مي کند، بلکه به عنوان مطيع کننده ي ضدمسيح [دجال] نيز ظهور مي کند. تنها، مورخي استعداد پراکندن جرقه ي اميد به گذشته را دارد که قوياً مجاب شده باشد که حتي مردگان نيز در صورت پيروزي دشمن در امان نخواهند بود و اين دشمن هم چنان فاتح و پيروزمند است.
تاريکي و سرماي مهيب اين جهان خاکي را بنگر
که آواي آن با فقر و نکبت در اين مغاک طنين انداز است
(برشت، اپراي سه پولي)
به عقيده ي فوستل دوکولانژ، مورخاني که در آرزوي احياي مجدد يک عصر هستند، بايد هر آنچه را که درباره ي دوره هاي پيشين تاريخ مي دانند از ذهن خود محو سازند.راه بهتري براي نشان دادن خصوصيات يا ويژگيهاي روشي که ماترياليسم تاريخي پيوند خود را با آن گسسته است، وجود ندارد. اين روش در واقع نوعي فرآيند هم حسي است که خاستگاه آن تن آسايي يا رخوت دل است که از دريافت و حفظ تصوير اصيل تاريخي که هرازگاه چونان جرقه اي در دل تاريکي مي درخشد، نااميد است. متألهان قرون وسطا اين مسأله را علت ريشه اي دلتنگي و افسردگي مي دانستند. فلوبرکه با آن آشنايي کاملي داشت،درجايي مي نويسد:«افراد معدودي مي توانند پيش بيني کنند که احياي مجدد امپراتوري عظيم کارتاژ چقدر مي تواند غم انگيز و حزن آور باشد.»
ماهيت اين حزن و اندوه تاريخي زماني خود را واضح تر مي نماياند که بپرسيم پيروان تاريخيگري با چه کسي عملاً احساس همدلي و همراهي دارند. پاسخ کاملاً روشن است:با شخص فاتح و پيروز؛و تمام حکام و فرمانروايان نيز وارث فاتحان پيش از خود هستند.از اين رو همدلي و همراهي با فاتح ناگزير به منافع حکام فرمانروايان و خدمت به آنان مي انجامد.کساني که از ديدگاهي ماترياليستي به تاريخ مي نگرند،مي دانند معني اين حرف يعني چه.تمامي آنان که در طول تاريخ فاتح و پيروزمند سربرآورند، امروز نيز در صعود پيروزمندانه حکام و فرمانروايان فعلي که بر گرده ي بيچارگان و درماندگان از پاي درآمده حاکمند، سهيم هستند.مطابق کاربست سنتي، حتي غنايم و اموال و ثروتهاي به تاراج رفته نيز در روند پيروزي و صعود حکام جديد نقش اساسي دارند.غنايم، گنجينه ي ذخاير فرهنگي قلمداد مي شوند، در حالي که مورخ ماترياليست با وسواس و احتياط به آنها مي نگرد.زيرا گنجينه هاي فرهنگي که وي مد نظر دارد بدون استثنا داراي خاستگاهي هستند که وي نمي تواند بي هراس و پروا به غور و تأمل در آن بپردازد.چون اين گنجينه ها نه تنها مديون تلاش و مجاهدت افکار و استعدادهاي بزرگي است که آنها را خلق کرده اند، بلکه حاصل زحمات و تلاش معاصرين گمنام آنها نيز به شمار مي روند. هيچ سندي از تمدن وجود ندارد که در عين حال سند بربريت و توحش نباشد. و درست به اين دليل که چنين سندي از بربريت جدا نيست، شيوه يا چگونگي انتقال آن از مالکي به مالک ديگر نيز تحت تأثير صبغه ي بربريت قرار دارد. بنابراين يک مورخ ماترياليست نيز تا حد ممکن خود را از آن دور مي سازد. رسالت وي علي رغم ميل باطني اش، تأمل و تأني در تاريخ و حذف زوايد و پيراستن و پالودن آن است.
نظريه ي انتقادي در روند تکامل خود به جايي رسيد که به تصديق بسياري از دانشمندان علوم اجتماعي معاصر گامهاي بسيار مهمي در تکامل نظريه اجتماعي امروز برداشته و از اين جهت نظريه ي اجتماعي معاصر وامدار نظريه پردازان انتقادي است. از سوي ديگر در دهه هاي پس از جنگ بويژه بار رشد فزاينده ي ناخرسندي نسبت به تقسيم کار آکادميک و ديدگاههاي غالب در رشته هاي مختلف علوم اجتماعي و علوم انساني، توجه و علاقه ي وافري به آلترناتيوهاي نظري و سياسي پيدا شد.لذا نظريه ي انتقادي در برخورد با مسائل مبتلا به جوامع معاصر نوعي رويکرد چند رشته اي براي تحليل آنها ارائه مي کند،که آميزه اي است از چشم اندازهاي مختلف در حوزه هاي تاريخ، اقتصاد سياسي،جامعه شناسي، نظريه ي فرهنگي، فلسفه، علوم سياسي و انسان شناسي؛ به همين دليل پراکندگي رشته هاي دانشگاهي را کنار مي زند تا از اين طريق موضوعات متنوع تر و گسترده تري را محل توجه قرار دهد.نظريه ي انتقادي که در واقع پادزهري است در برابر رويکردهاي کمّيِ غيرانتقادي در علوم اجتماعي معاصر، جايگزين بالقوه مفيدتر و به لحاظ سياسي کارآمدتر و مناسب تري به جاي رويکردهاي رايج و مد روز ارائه مي کند.رويکردهايي نظير اگزيستانسياليسم و پديدار شناسي پساساختگرايي و پست مدرنيسم و نيز روايتهاي مختلف ايده آليسم اومانيستي که به طور مرتب در قالبها و بسته بنديهاي تازه به خورد خلايق داده مي شوند.در مقال اين رويکردها، نظريه ي انتقادي به نوعي چشم انداز يا ديدگاهي غير جزم گرايانه معتقد است که رهايي از تمام اشکال ستم و سرکوب و هم چنين سرسپردگي به آزادي، سعادت و انتظام عقلاني جامعه، دغدغه هاي اساسي آن به شمار مي روند.اين نظريه در عين حال با پرهيز از تفکيک ميان علوم انساني و علوم اجتماعي،نوعي نظريه ي اجتماعي هنجاري ارائه مي کند که در صدد پيوند با تحليلهاي تجربي از دنياي معاصر است. نکته ي حائز اهميت است که نظريه ي انتقادي که عمدتاً ملهم از سنت ديالکتيکي هگل و مارکس است همواره در جريان بازنگري و افت و خيز قرار داشته است.و از آنجا که طبعاً نظريه اي است خود انتقادي لذا از موضعي صريح و روشن به مضمون پردازي نظريه ي اجتماعي مي پردازد، يعني درست برخلاف نظريات رايج پست مدرن که به گونه اي آشفته و نامشخص کليه ي اشکال تفکر را به باد حمله و انتقاد مي گيرند. علاوه بر اين نظريه ي انتقادي در مقابل تمامي اشکال افراطي نسبيت گرايانه و نيهيليستي، در جستجوي يافتن بديلي رهايي بخش براي نظم اجتماعي ـ سياسي موجود است.
البته ديدگاه ها و مواضع سياسي مکتب فرانکفورت تا حدود زيادي انتزاعي بود، و انتقادات اعضاي آن به جامعه ي صنعتي پيشرفته بر نظريه ي مثبتي درباره ي انقلاب استوار نبود ولي مجموعه اي به وجود آوردند که مي توان آنرا «ديدگاههاي انتقادي»درباره ي ماهيت بي ثبات و ناپايدار تاريخ، جامعه و آينده خواند.براي نمونه همين مقاله ي مناقشه برانگيز و پارادوکس والتربنيامين، که در زمان خود جنجال زيادي را برانگيخته بود.بنيامين در اين مقاله سعي دارد با جريان ظاهراً ظفر نمون فاشيسم و همين طور با مفروضات مسلم مارکسيسم ارتدکس مبني بر «قطعي و اجتناب ناپذير بودن اصل گذار از سرمايه داري به سوسياليسم و در نهايت نيل و تحقق نظام برين کمونيستي به مقابله برخيزد. وي ضمن مخالفت با کليه ي برداشتهاي خطي از مقوله ي پيشرفت و رد آنها، و در عين حال با آگاهي از موانع معاصر موجود بر سرراه تحولات رهايي بخش بر ضرورت يادآوري گذشته و جبران مافات و رفع مصائب و آمال گذشته تأکيد مي ورزد.به اعتقاد و اين يادآوري و تأمل در مصائب و رنجهاي گذشته و گذشتگان،در حقيقت همان چيزي است که مي تواند منبع الهام بخش مبارزه عليه ستم و سرکوب در زمان «حال» گردد.به همين خاطر به عقيده ي وي اين «تصوير نياکانِ بَرده شده است که بهترين انگيزه و محرک براي تداوم پويش در جهت تحقق رهايي و آزادي را فراهم مي سازد، نه تصوير نوادگان آزاد شده» بنابراين هر گونه حرکت به جلو و آينده مستلزم نگاهي به پشت سر و گذشته است، به طوري که آينده ي مبتني بر رهايي نهايتاً بر مبناي بازيابي فلسفي گذشته استوار گردد.
نکته ي ديگر تأکيد و اهميتي است که بنيامين براي الهيات و سنتهاي ديني در مبارزات رهايي بخش تاريخي و نقش تعيين کننده ي اعتقاد به ظهور منجي و موعودگرايي در مبارزات ملل محروم و ستمديده قائل است و حتي ضرورت بهره مند شدن ماترياليسم تاريخ از خدمات الهيات را توصيه و تجويز مي کند، زيرا تنها در اين صورت است که ماترياليسم تاريخي مي تواند طرف همواره برنده در مبارزات باشد.اينها نکاتي است که متأسفانه در غالب بحثها و تحليل هاي به عمل آمده درباره افکار و عقايد و آثار بنيامين از نظر دورمانده است. بنيامين اين مقاله را در سال 1940 به رشته ي تحرير درآورد، يعني زماني که حملات رعدآساي ماشين جنگي نازي سراسر اروپا را به لرزه و وحشت انداخته بود.به همين خاطر با مشاهده ي پيامدهاي مخرب و ويرانگر تکنولوژي عظيم جنگي که تمامي دستاوردهاي تاريخي تمدن بشري و مواريث عظيم فرهنگي شرق و غرب را در معرض نابودي و تهديد جدي قرار داده بود، مدرنيته را فاجعه اي بي پايان مي دانست، و از اين رو اکثر نظريات خوش بينانه درباره تاريخ را با ديده تمسخر و تحقير مي نگريست. بنيامين نسبت به ديگر اعضاي مکتب فرانکفورت از جمله مارکوزه در «فلسفه و نظريه ات» ديدگاه هاي انتقادي تري درباره فرهنگ، تاريخ و تمدن غرب ارائه مي دهد، وبا تشکيک و تنقيدهاي جدي به چالش و معارضه اي آشتي ناپذير با اشکال سلطه جويانه، خردستيز و ضدانساني آن (فرهنگ و تمدن غرب)برخاست. به اعتقاد وي فرهنگ به اصطلاح والا و برين غرب نيز در واقع چيزي نيست جز پوشش و عملي ايدئولوژيک براي توحش و بربريت.به زعم وي «تاريخ» نيز چيزي نيست جز دفتر خاطرات و کتابچه ي يادداشت چکمه پوشان و سلطه گران؛ و اينکه همواره اين ، فاتحان بودند که تاريخ را نوشتند و نظامهاي فکري و انديشگي مشخصي را براي توجيه ساختن و مشروع جلوه دادن نظام هاي سرکوب خود ابداع کردند. بلافاصله پس از چاپ و انتشار اين مقاله، بنيامين مجبور شد به اتفاق گروهي از ياران خود و هواداران خود از فرانسه ي تحت اشغال نازيها نيز فرار کند.ولي در مرز اسپانيا براي آن که به دست فاشيستها گرفتار نيايد، دست به انتحار زد.
از قضا اين ايثار و اقدام متهورانه ي وي سبب شد تا مقامات مرزي اسپانيا تحت تأثير قرار گرفته و اجازه دهند تا بقيه ي اعضاي گروه بنيامين راه خود را به سوي آزادي ادامه دهند.
هجده تز در فلسفه ي تاريخ
به اعتقاد لوتس (1) «يکي از برجسته ترين ويژگيهاي سرشت انسان در کنار خودخواهي بيش از حد در برخي موارد خاص، آزادي از رشک و غبطه اي است که زمان حال نسبت به آينده ابراز مي دارد.» قدري تأمل در اين باب به ما مي نماياند که تصويري که از سعادت در ذهن خود داريم؛ کلاً متأثر از صبغه ي ايامي است که روند هستي، ما را تسليم آن ساخته است. آن سعادتي که مي تواند حس غبطه را در ما بيدار کند و در هوايي که استشمام مي کنيم، و در ميان اشخاصي که مي توانيم با آنان حرف بزنيم، و در بين زنان و مرداني وجود دارد که خود را به تمامي وقف بشريت کرده اند. اين نکته درباره ي ديدگاه و نگرش ما راجع به گذشته،که دغدغه ي تاريخ به شمار مي رود نيز مصداق دارد. گذشته شاخصي گذرا با خود همراه دارد که بدان وسيله به رستگاري و نجات رهنمون مي شود. توافقي رمزآلود بين نسلهاي گذشته و نسل حاضر وجود دارد. آمدنمان به اين جهان خاکي چندان هم دور از انتظار نبود. همانند نسلهاي پيشين ما نيز از موهبت قدرت پيشگويي ضعيفي برخورداريم، قدرتي که گذشته نيز مدعي آن است. اين ادعا را نمي توان و نبايد دست کم گرفت يا به سادگي از آن گذشت.اين نکته اي است که ماترياليستهاي تاريخي به آن وقوف دارند.
وقايع نگاري که بدون الاهمّ و فالاهمّ کردن وقايع يا بدون آن که کمترين تمايزي بين حوادث مهم و غير مهم قائل شود فقط طوطي وار آنها را از حفظ مي خواند، براساس اين حقيقت عمل مي کند که:چيزي را که هرگز رخ نداده است نبايد به عنوان گمشده ي تاريخي تلقي نمود. يقيناً تنها انسان هاي رستگار، جامعيت و تمام و کمال گذشته ي خود را درمي يابند؛ به عبارت ديگر تنها براي انسانهاي رستگار تک تک لحظات گذشته قابل ذکر و استشهاد است. تک تک لحظاتي که انسان در آن زيسته و پشت سر گذرانده بصورت بيان و استشهاد حکم روز درمي آيد؛ و آن روز، روز جزا و داوري نهايي است.
«نخست در پي خوراک و پوشاک خود باشيد. پس آنکه سلطنت و موهبت الهي بر شما ارزاني خواهد شد» (هِگل 1807) مبارزه طبقاتي که همواره براي مورخان متأثر از انديشه هاي مارکس مطرح است، نبردي است براي چيزهاي خام و مادي که بدون آن هيچ چيز تصفيه نشده و معنوي وجود نخواهد داشت. ليکن اين چيزها در شکل غنايمي نيستند که به دست فاتحان مي افتند و از اين طريق حضور خود را در مبارزه ي طبقاتي نشان مي دهند. در جريان اين مبارزه آنها خود را در شکل شجاعت، رشادت، خلق و خوي، زيرکي، مهارت، کارداني، شهامت اخلاقي و حتي قدرت جسماني جلوه گر مي سازند. اين امور از نيروي برگشتي مؤثري برخوردارند و مدام پيروزيهاي گذشته و حال حکام و فرمانروايان را به زير سؤال مي برند.همان طور که گلها به سمت آفتاب چهره مي گردانند،گذشته نيز در اثر فشار نوعي آفتاب گروي در تلاش و تقلاست تا رخ به سمت خورشيدي بگرداند که در حال طلوع و برآمدن در آسمان تاريخ است. يک ماترياليست تاريخي بايد نسبت به تمامي اين تغيير و تحولات جزئي و ناپيدا وقوف و آگاهي کامل داشته باشد.
تصوير حقيقي گذشته تدريجاً محو و زايل مي شود. گذشته را تنها مي توان به مثابه ي تصويري دانست که براي لحظه اي که مي توان آن را تشخيص داد، نمايان مي شود و ديگر هرگز دوباره تکرار يا ديده نمي شود.«حقيقت هرگز از ما فرار نخواهد کرد»: در چشم انداز تاريخي تاريخيگري اين عبارت گوتفريدکلر بيانگر نقطه ي دقيقي است که ماترياليسم تاريخي در آن نقطه بر تاريخيگري فايق مي آيد.زيرا هر تصوير از گذشته که حال آن را به عنوان يکي از دغدغه هاي خود به رسميت نشناسند، بيم آن مي رود که به گونه اي برگشت ناپذير محو و زايل گردد.(اخبار و اطلاعات خوب و مفيدي که مورخ گذشته با قلب تپنده مي آورد، ممکن است درست در خلأ لحظه اي که وي لب به سخن مي گشايد، گم گردد.)
به تعبير رانکه (2) بيان تاريخي گذشته به هيچ وجه به معني تأييد آن «به همان شکلي که واقعاً بود» نيست بلکه به معناي حفظ خاطره اي است که در لحظات خطر نمايان مي شود.ماترياليسم تاريخي مي خواهد تصويري از گذشته را نگهدارد که به طور غيرمترقبه چون چراغي روشن در برابر ديدگان انسان ظاهر مي شود. خطر هم بر مضمون و محتواي سنت و هم بر مخاطبين و دريافت کنندگان آن تأثير مي گذارد. هر دو در معرض يک تهديد قرار دارند:تبديل شدن به ابزار و آلت دست طبقات حاکمه. در هر عصر بايد از نو تلاش شود تا سنت را از نوعي سازش گرايي که مي رود بر آن فايق آيد، دور ساخت. مسيح نه تنها به عنوان يک منجي و رهايي بخش ظهور مي کند، بلکه به عنوان مطيع کننده ي ضدمسيح [دجال] نيز ظهور مي کند. تنها، مورخي استعداد پراکندن جرقه ي اميد به گذشته را دارد که قوياً مجاب شده باشد که حتي مردگان نيز در صورت پيروزي دشمن در امان نخواهند بود و اين دشمن هم چنان فاتح و پيروزمند است.
تاريکي و سرماي مهيب اين جهان خاکي را بنگر
که آواي آن با فقر و نکبت در اين مغاک طنين انداز است
(برشت، اپراي سه پولي)
به عقيده ي فوستل دوکولانژ، مورخاني که در آرزوي احياي مجدد يک عصر هستند، بايد هر آنچه را که درباره ي دوره هاي پيشين تاريخ مي دانند از ذهن خود محو سازند.راه بهتري براي نشان دادن خصوصيات يا ويژگيهاي روشي که ماترياليسم تاريخي پيوند خود را با آن گسسته است، وجود ندارد. اين روش در واقع نوعي فرآيند هم حسي است که خاستگاه آن تن آسايي يا رخوت دل است که از دريافت و حفظ تصوير اصيل تاريخي که هرازگاه چونان جرقه اي در دل تاريکي مي درخشد، نااميد است. متألهان قرون وسطا اين مسأله را علت ريشه اي دلتنگي و افسردگي مي دانستند. فلوبرکه با آن آشنايي کاملي داشت،درجايي مي نويسد:«افراد معدودي مي توانند پيش بيني کنند که احياي مجدد امپراتوري عظيم کارتاژ چقدر مي تواند غم انگيز و حزن آور باشد.»
ماهيت اين حزن و اندوه تاريخي زماني خود را واضح تر مي نماياند که بپرسيم پيروان تاريخيگري با چه کسي عملاً احساس همدلي و همراهي دارند. پاسخ کاملاً روشن است:با شخص فاتح و پيروز؛و تمام حکام و فرمانروايان نيز وارث فاتحان پيش از خود هستند.از اين رو همدلي و همراهي با فاتح ناگزير به منافع حکام فرمانروايان و خدمت به آنان مي انجامد.کساني که از ديدگاهي ماترياليستي به تاريخ مي نگرند،مي دانند معني اين حرف يعني چه.تمامي آنان که در طول تاريخ فاتح و پيروزمند سربرآورند، امروز نيز در صعود پيروزمندانه حکام و فرمانروايان فعلي که بر گرده ي بيچارگان و درماندگان از پاي درآمده حاکمند، سهيم هستند.مطابق کاربست سنتي، حتي غنايم و اموال و ثروتهاي به تاراج رفته نيز در روند پيروزي و صعود حکام جديد نقش اساسي دارند.غنايم، گنجينه ي ذخاير فرهنگي قلمداد مي شوند، در حالي که مورخ ماترياليست با وسواس و احتياط به آنها مي نگرد.زيرا گنجينه هاي فرهنگي که وي مد نظر دارد بدون استثنا داراي خاستگاهي هستند که وي نمي تواند بي هراس و پروا به غور و تأمل در آن بپردازد.چون اين گنجينه ها نه تنها مديون تلاش و مجاهدت افکار و استعدادهاي بزرگي است که آنها را خلق کرده اند، بلکه حاصل زحمات و تلاش معاصرين گمنام آنها نيز به شمار مي روند. هيچ سندي از تمدن وجود ندارد که در عين حال سند بربريت و توحش نباشد. و درست به اين دليل که چنين سندي از بربريت جدا نيست، شيوه يا چگونگي انتقال آن از مالکي به مالک ديگر نيز تحت تأثير صبغه ي بربريت قرار دارد. بنابراين يک مورخ ماترياليست نيز تا حد ممکن خود را از آن دور مي سازد. رسالت وي علي رغم ميل باطني اش، تأمل و تأني در تاريخ و حذف زوايد و پيراستن و پالودن آن است.
پي نوشت :
1-رودلف هرمان لوتس (1811-1817) فيلسوف آلماني، مخالف نظريه ي «نيروي حياتي»وي در پايه ريزي علم روان شناسي فيزيولوژيک نقش زيادي ايفا کرد؛ به عنوان فيلسوف نيز به تدوين نظامي درباره ايده آليسم غايت شناختي همت گماشت.م.
2-لئوپلدفُن رانکه (1886-1795)مورخ آلماني، بنيانگذار مکتب جديد در تاريخ نگاري، که به عنوان قهرمان نگارش تاريخ عيني براساس منابع مادي به جاي افسانه،روايت و سنت، شهره گشته است.