شاعر: علی محمد محمدی
روی دوش موجها آرام میرفت آفتاب
از فرار قله اسلام میرفت آفتاب
خون به جای اشک از چشم شفق فواره زد
گرچه با دنیایی از اکرام میرفت آفتاب
رنجها رنجیده بودند از بسیط صبر او
شکوهای ناکرده از آلام میرفت آفتاب
دست نامرد زمانه جام زهرش داده بود
زخم خورده، شوکران در کام، میرفت آفتاب
روزهای بعد او با شب چه فرقی داشتند
وقتی از اندیشه ایام میرفت آفتاب