شاعر: بابک دولتی
هر شعر بی قرار تو آنی دوباره داشت
طوفان چشم تو هیجانی دوباره داشت
آن خشکسال تلخ که گسترده بود دست
از آن سوار سبز نشانی دوباره داشت
انگار لحظهای که تو از عشق دم زدی
تقویم سال و ماه زمانی دوباره داشت
هر عزم سخت در ره تو پای میفشرد
هر دست زخم خورده توانی دوباره داشت
وقتی خبر رسید میآیی و آمدی
رگهای عاشقان ضربانی دوباره داشت
فصل بهار رفتی از اینجا و بعد از آن
تقویم این دیار خزانی دوباره داشت
در عمق چشمهای پر از مهربانیانش
از عشق از خدا سخنانی دوباره داشت
وقتی کبوتران اسیر از ره آمدند
خون در عزای او فورانی دوباره داشت
جایی که واژه از غم او لال مانده بود
در شرح عشق لاله بیانی دوباره داشت
بیتاب بود روی زمین جای او نبود
تا رفت؛ شعر آه و فغانی دوباره داشت