قريش و حق حاکميت در اسلام

به دليل اهميت و جايگاه ولايت و رهبرى امت و ضرورت تداوم راه پيامبر اسلام پس از در گذشت او، آن حضرت از همان سال هاى آغازين بعثت تا پايان عمر، به امر و اراده الهى و در مناسبت هاى مختلف و فواصل زمانى متعدد، چه در مكه و چه در مدينه، مسئله امامت و جانشينى را مطرح مى كرد و توجه مسلمانان را به اين امرِ خطير و انتخاب شخصيت لايق براى تصدى آن جلب مى كرد و به منصوص بودن جانشينى تأكيد مىورزيد.
دوشنبه، 12 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قريش و حق حاکميت در اسلام
قريش و حق حاکميت در اسلام
قريش و حق حاکميت در اسلام

نويسنده: مهدى پيشوائى1

(پيروزى نظريه حاكميت قريش و پيامدهاى آن در تاريخ اسلام)

چكيده

به دليل اهميت و جايگاه ولايت و رهبرى امت و ضرورت تداوم راه پيامبر اسلام پس از در گذشت او، آن حضرت از همان سال هاى آغازين بعثت تا پايان عمر، به امر و اراده الهى و در مناسبت هاى مختلف و فواصل زمانى متعدد، چه در مكه و چه در مدينه، مسئله امامت و جانشينى را مطرح مى كرد و توجه مسلمانان را به اين امرِ خطير و انتخاب شخصيت لايق براى تصدى آن جلب مى كرد و به منصوص بودن جانشينى تأكيد مىورزيد.
طرح مسئله وصايت و خلافت اميرالمؤمنين على(عليه السلام) در جريان دعوت خويشاوندان، بيان حديث منزلت، اعلام عمومى اين مسئله در غدير، تصميم بر نوشتن وصيت نامه در واپسين روزهاى حيات ـ به رغم آن كه عملى نشد!ـ نمونه هايى از سلسله كوشش هاى پيامبر اسلام در اين زمينه به شمار مى رود.
اما پس از رحلت آن حضرت و ماجراى سقيفه، حوادث، عملا به گونه اى ديگر رقم خورد و ديدگاه ديگرى در مورد جانشينى پيامبر به اجرا گذاشته شد كه جنبه انتخابى و عرفى داشت. در سقيفه، ابوبكر براى اثبات صلاحيت مهاجران (قريش) براى احراز خلافت، به حديث الأئمة من قريش استناد كرد و با اين استدلال، انصار را از دايره صلاحيت جانشينى پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله) بيرون راند!
با استناد به اين حديث، نه تنها ابوبكر به خلافت رسيد و نه تنها قدرت و حكومت در انحصار قريش قرار گرفت و انصار از صحنه قدرت به دور ماندند، بلكه نظريه حاكميت قريش نيز در طول تاريخ اسلام پيروز شد. در اين مقاله، نظريه حاكميت قريش و پى آمدهاى پيروزى اين نظريه، برمحور حديث الأئمة من قريش، بررسى قرار مى شود.

الف) طرح ولايت

اهميت و جايگاه ولايت و رهبرى امت، و نيز ضرورت تداوم راه پيامبر پس از در گذشت او، موجب شد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از همان سال هاى آغازين بعثت تا پايان عمر، به امر و اراده الهى و در مناسبت هاى مختلف، مسئله امامت و جانشينى را مطرح كند. ايشان در يكى از سال هاى دوران امامت و دعوت در مكه و در جريان دعوت قبيله بنى عامر بن صعصعة، وقتى كه يكى از سران اين قبيله اعلام كرد كه قبيله وى حاضرند با او بيعت كنند و دعوت او را بپذيرند مشروط بر اين كه در صورت پيشرفت دعوت و آيين او، جانشين وى، يكى از آن ها باشد، حضرت با صراحت پاسخ داد: «اين امر مربوط به خداست و آن را هر جا بخواهد قرار مى دهد».2
بدين ترتيب، پيامبر اسلام بر الهى بودن و منصوص بودن جانشينى تأكيد كرد و حاضر نشد در برابر پيشنهاد شان از طرف خود در اين باره به آنان وعده اى بدهد.
در سال سوم بعثت، در جريان دعوت خويشاوندان كه هنوز آغاز راه بود، و هنوز اصل نبوت او زير سؤال بود، مسئله جانشينى على(عليه السلام)را مطرح كرد و او را وصّى و خليفه و جانشين خود معرفى نمود3 و بدين ترتيب مسئله امامت را پا به پاى رسالت مطرح كرد.
پيامبر اسلام پس از هجرت به يثرب و استقرار در اين شهر نيز بارها به مناسبت هايى، جانشينى على(عليه السلام) را مطرح مى فرمود، چنان كه در جريان جنگ تبوك، با بيان حديث منزلت، على(عليه السلام) را همچون هارون كه برادر و جانشين حضرت موسى(عليه السلام) بود، برادر و جانشين خود معرفى كرد. گرچه اين بيان، به مناسبت آن جنگ ايراد شد، اما استثناى منقطع، گواه عموميت تنزيل است و نشان مى دهد كه على(عليه السلام) جز مقام نبوت، در تمام شئون و از آن جمله، جانشينى پيامبر، با هارون، برادر موسى يكسان است. از اين گذشته، پيامبر اسلام در موارد متعدد ديگر نيز بر اين منزلت تأكيد داشت و منحصر به جنگ تبوك نبود.4
مهم ترين مورد طرح موضوع جانشينى، حادثه غدير است كه در آن نيز على(عليه السلام)را معرفى كرد. آخرين بار، پيامبر اسلام در بستر بيمارى، نوشت افزارى خواست تا چيزى بنويسد كه مسلمانان پس از او گمراه نشوند. چنان كه در جاى خود بحث شده، همه قراين و شواهد نشان مى دهد كه اين اقدام پيامبر، در تداوم سلسله اقدامات او در جهت معرفى على(عليه السلام) براى جانشينى و جلوگيرى از بلاتكليفى رهبرى مسلمانان پس از ارتحالش بود. اما در اثر مخالفت برخى از حاضران، از آن صرف نظر كرد.5
هم چنين اعزام سپاه اسامه در آخرين روزهاى حيات پيامبر، در واقع نوعى تمهيد عملى از ناحيه آن حضرت براى فراهم شدن زمينه تثبيت ولايت على(عليه السلام) و دفع موانع و مشكلات اين امر بود.
مجموع اين اقدامات پيامبر اسلام و امثال آن ها ـ كه در كتاب هاى مربوط، به تفصيل آمده ـ به روشنى نشان مى دهد كه منصب جانشينى آن حضرت، منصبى الهى و انتصابى از جانب خدا بود و تنها كسى كه حضرت بارها او را براى اين امر، معرفى كرد، على(عليه السلام)بود.
اما پس از رحلت آن حضرت، در جريان سقيفه، حوادث، عملا به گونه اى ديگر رقم خورد و ديدگاه ديگرى در مورد جانشينى پيامبر اجرا شد كه جنبه انتخابى و عرفى داشت. بيعت با خليفه اوّل بر همين اساس بود و در سقيفه، براى او هيچ مزيت الهى از ناحيه طرفدارانش مطرح نشد، امتياز عنوان شده براى او، قريشى بودن وى بود. در گفت و گو بر سر انتخاب رئيس مسلمانان و در اوج مجادله طرفين، ابوبكر، در شمارش مزيت هاى مهاجران، از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)نقل كرد كه فرموده است: «الأئمة من قريش». او اين حديث را منطبق با مهاجران شمرد و اين گونه، انصار را از دايره صلاحيت جانشينى پيامبر اسلام بيرون راند! استناد به اين حديث در آن لحظه بحرانى و پر تشنج كه فرصت بحث و مناقشه علمى نبود، ضربه بزرگى برديدگاه انصار وارد كرد. شهرستانى مى گويد: انصار، وقتى دست از استدلال كشيدند [و شكست خوردند] كه ابوبكر اين روايت را نقل كرد.6
با استناد به اين حديث در سقيفه، نه تنها ابوبكر به خلافت رسيد، و قدرت و حكومت، در انحصار قريش قرار گرفت و انصار از صحنه قدرت و حكومت به دور ماندند، بلكه نظريه حاكميت قريش نيز در طول تاريخ پيروز شد، چرا كه نه تنها چهار خليفه اوليه از قريش بودند، بلكه دو سلسله بزرگ خلفا، يعنى اموى ها (40-132ق) و عباسى ها (132-656ق) نيز از ريشه قريش بودند.
تاريخ الخلفا نويسان و مؤلفان تاريخ خلافت نيز طى قرن ها، شرط قريشى بودن خليفه را تئوريزه كردند و برآن پاى فشردند، نمونه بارز آن جلال الدين عبدالرحمن سيوطى است، وى در آغاز كتاب تاريخ الخلفاء مى گويد: در اين كتاب هيچ يك از خلفاى عُبيدى [خلفاى فاطمى ]را نياوردم، زيرا امامت آن ها به دلايلى صحيح نبود، از آن جمله آن ها قريشى نبودند!، آن ها را مردمانِ نادان و عوام، فاطمى ناميده اند!7

ب) بررسى ادعاى «الأئمة من قريش»

از آن جا كه استناد به اين حديث در سقيفه، نه تنها دست آويز انحراف خلافت و عنصر اساسى مشروعيت خلافت ابوبكر عنوان شد، بلكه ـ چنان كه اشاره شد ـ باعث انحصار خلافت در قريش نيز گرديد و حاكميت انحصارى قريش هم آثار و تبعات اجتماعى و سياسى دامنه دارى به دنبال داشت، جا دارد كه پيش از پرداختن به عواقب حاكميت قريش، از چند جهت درباره اين حديث بحث شود:
1ـ آيا استناد ابوبكر به اين جمله، به صورت حديث نبوى بوده يا بعدها اين امر را به او نسبت داده اند؟
2ـ آيا اصولا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين حديثى فرموده بود؟ و در اين صورت آيا به همين شكل (الأئمة من قريش) بود يا آن كه به صورت ديگرى بود و صدر و ذيل هم داشت؟
3ـ و بالأخره، به لحاظ صدر و ذيل حديث، تفسير صحيح آن چيست؟
1ـ استناد ابوبكر به جمله الأئمة من قريش
بلاذرى در گزارش ماجراى سقيفه، ضمن روايتى از عمر، از او نقل مى كند كه ابوبكر در گفتوگوى سقيفه گفت: «نحن قريش و الأئمة منّا».8 اگر اين گزارش را ـ كه گويا نقل به مضمون است ـ بپذيريم نشان مى دهد كه جمله ياد شده، سخن خود ابوبكر بوده، نه نقل حديث از پيامبر(صلى الله عليه وآله). گويا به لحاظ اين گزارش است كه گاهى ادعا مى شود: «ابوبكر جمله نحن قريش و الأئمة منّا را به عنوان حديث نقل نكرد، گر چه بعدها چنين مسئله اى به او نسبت داده شد».9 ظاهراً مقصود از نسبت بعدى حديث به ابوبكر، سخن شهرستانى است كه قبلااز او نقل كرديم، اما بايد توجه داشت كه مرحوم كلينى (م 328ق) از طريق سليم بن قيس هلالى از سلمان نقل مى كند كه ابوبكر در آن مجمع، اين حديث را از رسول خدا نقل كرد كه «الأئمة من قريش»10. طبعاً نبايد در پذيرش روايت كلينى كه مسنداً نقل شده است ترديد كنيم.
2ـ آيا پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) چنين حديثى فرموده بود؟
در بدو نظر درباره صدور چنين حديثى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ترديد به وجود مى آيد. نقل شده است كه حتى در آن زمان نيز پس از سقيفه گروهى از انصار، صدور اين روايت را از پيامبر اسلام انكار كرده، آن را ساخته ابوبكر معرفى نمودند.11 اما چنان كه به تفصيل خواهد آمد از منابع حديثى فريقين برمى آيد كه رسول خدا چنين حديثى فرموده بود، گر چه به احتمال زياد در سقيفه يا مجامع ديگر به صورت اختصار يا نقل به مضمون روايت مى شد، چنان كه به عنوان نمونه در يكى از روايات صدوق، به صورت اختصار از آن حضرت نقل شده است.12 اما با توجه به مجموع قراين و شواهد، مطمئناً حديث الأئمة من قريش صدر و ذيل هم داشته، از جمله آن كه در آن، تعداد خلفا دوازده نفر ذكر شده است.
3ـ به لحاظ صدر و ذيل حديث، تفسير صحيح آن چيست؟
به لحاظ صدر و ذيل حديث، مصداق آن امامان معصوم هستند، زيرا چنان كه خواهيم ديد در اين روايات تعداد خلفاى قريشىِ مورد نظر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، دوازده نفر ذكر شده است. در ادامه بحث در اين باره بيشتر توضيح خواهيم داد.

ج) توجيه نظرى انحصار خلافت در قريش

چنان كه گفته شد حديث الأئمة من قريش مبناى حاكميت قريش و سنگ زير بناى حكومت خلفاى اموى و عباسى طى چندين قرن بوده و از طرف نظريه پردازان خلافت، تلقى به قبول شده است، اما چون به صورتى كه مشهور شده (بدون توجه به صدر و ذيل و متن كامل آن) با محكمات آموزه هاى اسلام (لغو امتيازهاى نژادى و تأكيد بر مساوات نژادى) سازگار نيست، و لذا انحصار خلافت در قبيله قريش به لحاظ شرافت نسب، نمى تواند مبناى شرعى داشته باشد. از اين رو برخى از قدما و معاصران در صدد توجيه اين امر برآمده اند، اما بيراهه رفته اند!
از قدما، مى توان از ابن خلدون نام برد. وى كه اصولا قوام حكومت و دولت را عصبيت (پايگاه مردمى و قدرت اجتماعى و سياسى) مى داند، ادعا مى كند كه چون قريش در آن زمان از عصبيت بر خوردار بودند و در صورت تصدى خلافت، هواداران لازم را داشتند و اختلاف و تفرقه از بين مى رفت، از اين رو در شرع، نسب قرشى در خليفه شرط شده است. وى مى گويد:
«... كليه احكام شرعى ناچار داراى مقاصد و حكمت هايى هستند كه شارع با در نظر گرفتن آن ها احكام مزبور را وضع كرده است و هر گاه ما حكمت شرط نسب قرشى و هدف شارع را از آن بجوييم خواهيم ديد كه نظر شارع تنها به تبرك و فرخندگى پيوستگى به پيامبر(صلى الله عليه وآله)، متوجه نبوده، چنان كه مشهور است، و هر چند اين پيوند، موجود و فرخندگى بدان حاصل است، ليكن فرخندگى، از مقاصد شرعى نيست، چنان كه دانستيم. پس ناچار بايد دراين باره، مصلحت ديگرى را جست و جو كرد كه آن مقصود شارع بوده است و هرگاه موضوع را از طريق آزمايش و تجربه و تحليل مورد كنجكاوى قرار دهيم، و هيچ علتى به جز در نظر گرفتن عصبيت نخواهيم يافت، چه، بوسيله آن نگهبانى و حمايت و توسعه طلبى حاصل مى شود و اختلاف و پراكندگى مردم درباره دارنده اين منصب به علت داشتن عصبيت از ميان مى رود و ملت (مذهب) و اهل آن شاد مى شوند و رشته الفت و دوستى در ميان ملت استحكام مى پذيرد، زيرا قريش گروه مهم قبيله مضر و ريشه اصلى آن قبيله به شمار مى رفتند و خداوندانِ غلبه و استيلا از مضر بود و به سبب فزونى عدد و عصبيت و شرف، در ميان همه گروه هاى قبيله مضر ارج مندى و عزت داشتند و همه تازيان نيز بدين پايه آنان اعتراف داشتند و در برابر استيلا و چيرگى آنان فروتنى مى كردند و اگر امر خلافت به دسته ديگرى جز آنان اختصاص مى يافت به سبب مخالفت تازيان ديگر و نافرمانى آنان اختلاف كلمه روى مى داد.
و به جز قريش، ديگر قبايل مضر قادر نبودند عرب را از كار خلافت باز دارند و نه آنان را به اجبار و كراهت برانگيزند و در نتيجه، اختلاف كلمه و پراكندگى جماعت روى مى داد، در صورتى كه شارع از چنين وضعى آنان را برحذر مى داشت و شيفته اتحاد و همكارى مردم و دل بسته رخت بربستن كشمكش و پراكندگى از ميان آنان بود تا عصبيت حاصل آيد و وضع حمايت نيكو شود، در صورتى كه اگر امر خلافت در قبيله اى جز قريش مى بود چنين نتايجى حاصل نمى شد چه، ايشان توانا بودند مردم را به نيروى غلبه به سوى آن چه از آنان مى خواستند برانگيزند و با فرمانروايى ايشان بيم آن نمى رفت كه هيچ كس به ستيزه برخيزد يا تخم جدايى در ميان آنان بپراكند، زيرا آن ها در اين هنگام ضامن و كفيل دفع اختلاف كلمه و منع مردم از آن بودند. اين است كه در منصب خلافت، نسب قرشى را شرط قرار داده اند، از اين رو كه ايشان خداوندان عصبيت نيرومند بودند تا بهوسيله آنان امور ملت اسلام منظم تر و اتحاد كلمه و يك زبانى مستحكم تر گردد و هرگاه قريش يك دل و يك زبان مى شدند، مانند آن بود كه كليه قبايل مضر يك دل و يك زبان شوند و در نتيجه، همه اعراب تسليم مى گرديدند و به يك رنگى و يك جهتى مى گراييدند و ديگر ملتها نيز از احكام مذهب فرمانبرى مى كردند و منقاد مى شدند و لشكريان ايشان مى توانستند به اقصى نقاط جهان گام نهند، چنان كه در روزگار فتوحات و جهان گشايى ها اين امر روى داد و پس از آن، هم چنان در دوران دو دولت امويان و عباسيان ادامه داشت تا هنگامى كه كاخ خلافت واژگون شد و عصبيتِ عرب، مضمحل و تباه گرديد و درهم شكست.
و هر كه اخبار و سير عرب را بخواند و دراين باره از روى دقت ممارست كند در مى يابد كه قريش از لحاظ فزونى عدد و جهان گشايى و استيلا نسبت به ديگر بطون مضر در چه پايه اى بودند.... پس چون ثابت شد كه شرط كردن نسب قرشى به منظور دفع تنازع و كشمكش است، چه، ايشان را عصبيت و استيلا حاصل بوده است، و چون دانستيم كه شارع، احكام را به نسل يا عصر يا امت خاصى اختصاصى نداده است، در مى يابيم كه اين شرط بى گمان به منظور تحقق يافتن شرط كفايت است، از اين رو آن را به شرط مزبور باز مى گردانيم و علتى را تعميم مى دهيم13 كه بر منظور نسب قرشى مشتمل است و آن هم داشتن عصبيت است. آن گاه شرط مى كنيم كه امام يا خليفه بايد از قومى برگزيده شود كه داراى عصبيتى نيرومند باشد; بدانسان كه عصبيت او بر ديگر عصبيت هاى هم زمانش برترى و تفوّق يابد تا ديگران را به پيروى خود وادارد و همگان در حفظ و نگهبانى نيكو يك رأى و يك زبان شوند. و هيچ گونه عصبيتى نمى توانست مانند عصبيت قريش در سراسر كشورها و سرزمين ها گسترش و تعميم يابد، زيرا دعوت اسلامى كه به طايفه مزبور اختصاص يافته بود جنبه عمومى داشت و عصبيت قوم عرب براى گسترش آن كافى بود و بر ملت هاى ديگر غلبه يافتند.
اما اكنون چنان شرايطى موجود نيست و به همين علت در اين روزگار، امر خلافت و امامت در هر كشور و ناحيه اى به كسى تعلق مى يابد كه در كشور خود داراى عصبيت نيرومندى باشد و ديگر عصبيت ها را زير تسلط و سيطره خود در آورد...».14
يكى از نويسندگان عرب معاصر نيز اين توجيه را پسنديده و شرط نسب قرشى را نه به عنوان يك حكم شرعى، حتى در ميان نسل هاى آينده، بلكه به عنوان يك واقعيت اجتماعى معرفى مى كند و قريش را به لحاظ نفوذ و اقتدار اجتماعى، عملا تنها گروه پذيرفته شده در جامعه آن روز، جهت خلافت و رياست مى داند و حديث پيامبر را ناظر به واقعيت اجتماعى معرفى مى كند و مى گويد:
«اسلام اصل مهمى را مقرر كرده است كه عبارت است از مساوات بين مردم و الغاى تمايز ناشى از انتساب به عشيره يا قبيله يا طبقه اى خاصّ، و در برترى و افضليت، جز عمل و كوشش در جهت درستى اعمال در اين دنيا، و اخلاص و تقوا نسبت به ارزش هاى اخلاقى و پاداش اخروى، و رعايت صلاحيت ها و صفات لازم در واگذارى سمت هاى مناسب به افراد، چيز ديگرى را ملاك قرار نداده است. قرآن كريم در آيه «يا أيّها الناس إنّا خلقنا كم من ذكر وأنثى و جعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا» به اين اصل تصريح كرده است.
احاديث نبوى نيز اين مبنا را تأييد كرده است، مانند احاديث ياد شده در زير: «كلّكم لأدم و آدم من تراب، لا فضل لعرب على اعجمى و لا لأبيض على اسود إلاّ بالتقوى»، «الناس سواسية كاسنان المشط».15 پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بارها تعصبات قومى و نژادى و امتيازات آن را محكوم كرده كه آخرين آن ها در واپسين پيام آن حضرت در حجة الوداع بود كه طى آن فرمود: «إنّ عصبية الجاهليّة تحت قدمىّ هاتين»16. هنگامى كه يكى از مسلمانان، بلال را تحقير كرد، پيامبر ناراحت شد و به آن مرد فرمود: «إنك امرؤ فيك جاهلية»17. هيچ وقت پيش نيامد كه پيامبر، خويشان و خاندانش را نسبت به مردم، امتياز بخشد و يا يكى از آنان را به خاطر قرابت، به سمتى منصوب كند، بلكه فرمود: «من ولّى على عصابة رجلا و هو يجد من هو أرضى الله منه فقد خان الله و رسوله و المؤمنين»18.
لكن اشكال بزرگى كه با آن مواجه هستيم، تعارض بين مبنايى است كه آن را توضيح داديم و بين حكمى كه اكثر و بلكه عموم فقهاى اهل سنت به آن فتوا داده اند و آن عبارت است از شرط انتساب امام و رئيس دولت به قريش، به دليل حديث «الأئمة من قريش».
مبناى عام در تصدّى منصب ها و مسئووليت ها، به صورت كلّى، در فقه همه مذاهب اسلامى اين است كه هيچ وقت در اين زمينه به نسب، قرابت، وابستگى به قبيله يا قوم خاصى نگاه نمى كنند، بلكه به صفات شخصى از لحاظ اخلاق و مهارت و معرفت نگاه مى كنند، حال آيا در اين جا، در مورد رياست دولت يا آن چه امامت و خلافت ناميده مى شود، به حكم پاره اى احاديث كه مشهورترين آن ها حديث الأئمة من قريش است، استثنايى هست؟»
وى در ادامه بحث اضافه مى كند:
«البته بايد توجه داشته باشيم كه منشأ اقوال و افعال نبى اكرم(صلى الله عليه وآله) در ميان علماى اسلام، دو گونه بوده است: گاهى برخاسته از وحى و امر الهى بوده كه مأموريت داشته آن را ابلاغ يا اجرا كند، اما گاهى به عنوان ولايت عامه، در زمان خود، اقدام مى كرد، در اين صورت طبعاً عمل او اجراى اسلام طبق مقتضاى زمان، و اجتهاد در اجراى احكام وحى شده شمرده مى شد. شكى نيست كه پيامبر اسلام بهترين كسى است كه اسلام را اجرا كند و شريعت الهى را تنفيذ نمايد، زيرا او بود كه اين احكام را از پروردگارش دريافت مى كرد و مكلف به تبليغ آن بود.
از طرف ديگر قرآن شامل همه مبانى و اصول است و احاديث، براى بيان و توضيح آن ها وارد شده است. در قرآن كريم هيچ آيه اى در مورد امتياز و برترى يك قوم يا قبيله نازل نشده است، بلكه برعكس، مكرراً بر تساوى مردم از لحاظ خلقت و نسب، و تمايز و برترى بعضى از آن ها در پرتو عمل تأكيد شده است. سنت نيز شامل احاديث فراوانى است كه اين مفاهيم قرآنى را تأييد مى كند.
بنابراين، از اين مبنا و اصل ثابت قرآنى و حديثى، يعنى مساوات اوليه مردم، اما تفاوت و تمايز ارزشى آن ها در سايه صفات شخصى و اعمال نيك، جز با دليل نمى توانيم عدول كنيم. حال اگر حوادث و نصوص مربوط به اين بحث را كنار هم قرار دهيم، مى توانيم اين مشكل را بدين گونه حل كنيم:
1ـ واقعيت اين است كه قريش قبل از اسلام، از لحاظ دينى در ميان قبائل عرب موقعيت عالى داشت، چه از نظر سابقه گرايش به حنيفيت، و چه از ناحيه بت پرستى كه بعداً به وجود آمده بود. قريش علاوه بر موقعيت تجارى و ارتباط هايى كه با قبايل عرب داشتند، خدمت گزار و متولّى كعبه و ساير شئون دينى مربوط بودند.
از هنگامى هم كه اسلام ظهور كرد، قريش به واسطه نبوت يكى از فرزندانش، شرافت جديدى يافت. پيشگامان مسلمان و مجاهدان اوليه در راه اين دين نيز از قريش بودند، از اين رو منزلت قريش در عصر اسلام افزايش يافت. بدين گونه، تسليم قبايل عرب در برابر قريش، بيش از اطاعت در برابر قبايل ديگر بود. افزون بر اين در پرتو پيشگامى در پذيرش اسلام و نزول قرآن به زبان آن ها، اسلام را بهتر از ديگران مى فهميدند.
2ـ احاديث ديگرى نيز نقل شده كه از علت حكم نهفته در حديث الأئمة من قريش، پرده برمى دارد مانند گفتار پيامبر كه فرمود: «الناس تبع لقريش مسلمهم و كافرهم،19 او فى الخير و الشرّ»20. پيامبر در اين حديث يك واقعيت را بيان مى كند و آن اين است كه قريش نقش رهبرى در جامعه آن روز را دارد، هم نسبت به مسلمانان و هم نسبت به منكران دين جديد. پس حديث ياد شده، اين واقعيت را بيان مى كند كه هم عرب مسلمان و هم عرب كافر، رؤسايى از قريش براى خود انتخاب مى كردند. بنابراين، گفتار پيامبر در واقع در مقام بيان يك واقعيت است، نه انشاى يك حكم شرعى، زيرا پيامبر، تسلطى نسبت به غير مسلمانان نداشت تا براى آنان رئيس تعيين كند. با توجه به اين واقعيت اجتماعى، اگر كسى از قريش كه صفات رياست در او جمع بود، به رياست مى رسيد، بيشتر موجب اتفاق مردم و تبعيت و اطاعت آن ها از حكم و دستورهاى وى مى شد.
طبعاً ملاحظه اعتبارهاى واقعى اجتماعى، بدون شكستن مبانى عمومى و احكام ثابت اسلام، و بلكه در چارچوب و محدوده وسيع آن، امرى است كه قواعد شرعى، آن را تأييد مى كند، و اين معنا شواهد زيادى دارد.
علاوه براين ها قريش در عصر نبوت و دوره خلفا و تا دو قرن بعد از آن، قدرت و شوكت داشتند و كسى كه از ميان آن ها براى خلافت برگزيده مى شد، ممكن بود از اين قدرت استفاده كند و شرايط براى او فراهم شود، و اين همان معناى عصبيت است كه ابن خلدون از آن ياد كرده و آن را ملاك اين حكم معرفى كرده كه با بقاى آن باقى مى ماند، و با زوال آن، از بين مى رود».21
اينك بايد ديد، اين توجيه تا چه قدر مى تواند درست و استوار باشد، و آيا حديث الأئمة من قريش، به همين صورت بيان شده است يا اين كه پس و پيش دارد، و با توجه به صدر و ذيل آن، معنا و مفهوم ديگرى دارد كه ربطى به اين توجيه ها ندارد.

د) تفسير حديث خلافت دوازده خليفه قرشى

رواياتى در كتب فريقين از پيامبر اسلام نقل شده كه حضرت در آن ها جانشينان خود را قرشى و دوازده نفر معرفى كرده است. به عنوان نمونه، بخارى، محدث مشهور و نامدار اهل سنت از جابر بن سمُرة نقل مى كند كه گفت: شنيدم رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود:« يكون اثنى عشر اميراً فقال كلمة لم اسمعها، فقال أبى: إنّه قال: كلّهم من قريش».22 بخارى حديث ديگر از ابى جحيفه نقل مى كند كه گفت: شنيدم رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: «لايزال أمر أمّتى صالحاً حتى يمضى اثنى عشر خليفة كلهم من قريش».23
مسلم، محدث نامدار ديگر اهل سنت نيز همين حديث را از جابر بن سَمُره به اين صورت نقل مى كند: «لايزال الإسلام عزيزاً إلى اثنى عشر خليفة، ثم قال كلمة لم أفهمها فقلت، لأبى: ما قال؟ فقال: كلهم من قريش».24
در روايات و منابع حديثى شيعه نيز اين مضمون، فراوان نقل شده است25 كه تعداد قابل توجهى از آن ها از طريق جابر بن سمرة است. به عنوان نمونه «احمد بن عياش جوهرى (م 401ق) از محدثان شيعه از طريق جابر نقل مى كند كه پيامبر اسلام فرمود: «بعد از من دوازده خليفه خواهند بود كه همگى از قريش هستند.» پرسيدند: بعد چه مى شود؟ فرمود: «سپس سر گردانى خواهد شد».26
ابوالقاسم خزاز قمى رازى (از علماى قرن چهارم) نيز از جابر نقل مى كند كه شنيدم پيامبر اسلام فرمود: «بعد از من دوازده خليفه خواهند بود كه همگى از قريش هستند. گفتم: بعد چه مى شود؟ فرمود: فرج خواهد شد».27
اينك بايد پرسيد: آيا غير از اين است كه ابوبكر به اين احاديث نظر داشته و با هدف سياسى و حذف اول و آخر آن، آن را به اين شكل خلاصه كرده است؟ در اين صورت، كسانى كه سخن او را مبنا قرار داده اند، بايد به همه آن، از جمله به جانشينى دوازده نفر ملتزم شوند و بايد بگويند كه مصداق خلفاى دوازده گانه چه كسانى هستند؟ علماى شيعه اماميه عموماً مصداق آن ها را ائمه معصوم دوازده گانه(عليهم السلام) مى دانند و مستند آن ها همين احاديث و احاديث فراوان ديگرى است كه صراحتاً از دوازده امام نام برده است.28اما محدثان اهل سنت كه نخواسته اند حديث دوازده خليفه قرشى را با دوازده امام معصوم تطبيق دهند، در تعيين مصداق اين دوازده نفر به تكلّف افتاده و حديث ياد شده را به صورت هاى مختلف و متضادّ تفسير كرده اند. برحسب يك استقراء، هشت تن از اقطاب و بزرگان محدثان اين گروه، يعنى قاضى عياض (م 544ق)، ابن حجر عسقلانى(م 852ق)، ابن ابى العزّحنفى(م 792ق) (شارح العقيدة الطحاوية)، ابن كثير (م 774ق)، حافظ ابو سليمانى خطّابى (م 388ق)، حافظ ابو حاتم ابن حبّان(م 354ق)، حافظ ابوالحسين بن منادى بغدادى (م 336ق) و ابوالقاسم مهلب بن ابى صفرة اندلسى (م435ق) هر كدام، آن را به گونه اى تفسير كرده اند.29 برخى از اين تفسيرها تعجب آور است، و هيچ مبناى معقول و منطقى ندارد. به عنوان نمونه، چهار تفسير و توجيه از اين نوع را به اختصار مى آوريم:
1ـ دوازده خليفه از ميان خلفايى كه حكومت كرده اند، به صورت جهشى و گزينشى معرفى مى شود و گفته مى شود كه «از دوازده نفر خلفا و ائمه، اين افراد پيدا شدند: خلفاى اربعه، حسن[بن على]، معاويه، ابن زبير، عمر بن عبدالعزيز، كه هشت نفر بوده اند و به طور احتمال مهدى عباسى هم به آن ها ضميمه مى شود، چه او در ميان عباسى ها همانند عمر بن عبدالعزيز در ميان اموى ها بود. هم چنين ظاهر عباسى به دليل عدل منِشى او اضافه مى گردد، و باقى مى ماند دو نفر منتَظَر كه يكى از آن دو، مهدى مى باشد چون او از اهل بيت است»30[ يعنى به جاى يك منتظر مورد اتفاق شيعه و سنى، دو منتظر!].
2ـ مقصود از دوازده نفر، خلفاى بنى اميه است و پيامبر اسلام از روى كار آمدن آنان خبر داده است; بدين معنا كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در حديث اثناعشر بدان چه بعد از خود و اصحابش به وقوع مى پيوسته اشاره كرده، و حكم اصحابش مرتبط به حكم خود آن حضرت است. پس در واقع آن حضرت، از حكومت هاى بعد از خود، پيش گويى فرموده و چنان است كه با اين حديث به تعداد خلفا(ى اثناعشر) از تيره اموى اشاره كرده است. گويا مراد از كلمه «لايزال الدين» موضوع ولايت مى باشد كه با روى كار آمدن دوازده خليفه (اموى) ادامه خواهد داشت.... نخستين خليفه اموى يزيد بن معاويه بود و آخرينشان مروان حمار و تعداد آن ها سيزده نفر مى باشد. در اين محاسبه، عثمان و معاويه و ابن زبير به دليل صحابى بودن به حساب نيامده اند، و چون مروان حكم را ـ به دليل اختلاف در صحابى بودنش يا به دليل آن كه بعد از بيعت مردم با عبدالله بن زبير بر سر كار آمد ـ از اين عده كم كنيم عدد دوازده به صحت مى پيوندد ... اين، نظر خطابى است.31
3ـ پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در اين حديث از فتنه هاى عجيب بعد از خود خبر داده كه مردم با گرايش به دوازده نفر خليفه معاصر و هم زمان، به اختلاف و تفرقه دچار مى شوند.32
4ـ ابوالحسين بن منادى مى گويد: خليفه هاى دوازده گانه هنوز خلق نشده اند و پس از ظهور مهدى منتظر و درگذشت او به وجود مى آيند. او اضافه مى كند: در كتاب دانيال چنين آمده است كه پس از درگذشت مهدى پنج نفر از نسل سبط اكبر حكومت مى كنند و سپس پنج تن از نسل سبط اصغر به حكومت مى رسند و سپس آخرين آن ها وصيت مى كند كه يكى از فرزندان سبط اكبر خلافت كند و بعد، يكى از فرزندان او حكومت مى كند و با اين ترتيب، حكومت دوازده خليفه تكميل مى شود و هر يك از آن ها امام هدايت شده خواهد بود.33
علاوه بر اين تفسيرها و توجيه هاى گونان، برخى از محدثان بزرگ، از فهم و تفسير صحيح اين حديث اظهار عجز كرده اند. ابن جوزى مى گويد: من بررسى درباره اين حديث را به درازا كشاندم و مظانش را پى گيرى كردم و از آن، پرس و جو نمودم، اما به مقصود از آن دست نيافتم زيرا الفاظ آن مختلف است و شكى ندارم كه توسط راويان، در آن تخليط رخ داده است.34
مهلب نيز گفته است: احدى را نيافتم كه به مقصود و معناى معينى از اين حديث يقين پيدا كند. گروهى گفته اند: اين دوازده نفر به ترتيب، حكومت خواهند كرد و گروه ديگر گفته اند: آنان همگى در زمان واحد خواهند بود و هر كدام مدعىّ خلافت خواهد شد.35

هـ) ديدگاه اميرالمؤمنين على(عليه السلام) درباره خلافت قريش

نقدى كه از اميرالمؤمنين على(عليه السلام)، پس از سقيفه، در مورد استدلال به كار رفته براى حقانيت خلافت قريش نقل شده، نشان مى دهد كه آن حضرت اصل صدور حديث الأئمة من قريش را قبول داشته، منتها عنوان قرشى را تنها يك عنوان مشير مى دانسته، نه دليل بر افضليت عموم قريش، و صلاحيت همه تيره هاى آن براى خلافت و امامت. طبق اين نقل، حضرت فرمود: «إنّ الأئمة من قريش غُرسوا فى هذا البطن من هاشم، لا تصلُحُ على سواهم و لا تصلُحُ الولاة من غيرهم.36
براين اساس بايد از باب حمل مطلق بر مقيد، مقصود از قريش را، تيره بنى هاشم از اين قبيله دانست. ابن ابى الحديد معتزلى در شرح اين بيان امام مى گويد: «اگر بگويى: تو اين كتاب را براساس مبانى و اصول معتزله شرح كرده اى، پس نظرت درباره اين سخن چيست، در حالى كه تصريح دارد كه امامت جز در خصوص بنى هاشم از قريش، روانيست، و اين مطلب با اصول مذهب معتزله، اعم از متقدمين و متأخرين آن ها سازگار نيست؟
پاسخ مى دهيم كه اين، مسئله مشكلى است، و من خود در آن تأمل دارم، و اگر ثابت شود كه على(عليه السلام) چنين گفته است، من نيز به آن، قائل و معترف هستم، چون نزد من ثابت شده است كه پيامبر در حق على(عليه السلام) فرموده است: «إنه مع الحق و ان الحق يدور معه حيثمادار...».37
طبق نقل قندوزى، در يكى از احاديث خلفاى دوازده گانه، به جاى قريش، بنى هاشم ذكر شده است:
«عن جابر بن سمرة ـ رضى الله عنه ـ قال: كنت مع أبى عند رسول الله(صلى الله عليه وآله) فسمعته يقول: «بعدى اثنى عشر خليفة. ثمّ أخفى صوته. فقلت لأ بى: ما الذى أخفى صوته؟ قال: كلهم من بنى هاشم».38
على(عليه السلام) در نقدى ديگر، خود را قرشى مضاعف معرفى مى كند و در قبيله قريش، خود را نزديك ترين فرد به رسول خدا، و از همه، مقدم مى داند و با اشاره به استدلال سقيفه كه قريش را شجره رسول خدا معرفى كرده بودند، مى فرمايد: «احتجّوا بالشجرة و أضاعوا الثمرة».39
على(عليه السلام) بارها از قريش شكوه مى كرد، در حالى كه هرگز رنجشى از انصار، و نيز از مكّيان غير قريشى نداشت. حضرت در يكى از شكواييه هاى خود مى گويد:
بار الها!، من از تو بر قريش و كسانى كه با آنان هم دستى كردند، يارى مى خواهم، چه، آنان رشته خويشاوندى با مرا بريدند و ظرف مرا واژگون ساختند (كار مرا بهم ريختند) و براى منازعه با من، بر سر حقى كه من از ديگران به آن سزاوارترم، اجماع كردند و گفتند: «هان! حق آن است كه بگيرى و حق آن است كه تو را از آن باز دارند. پس با غم و اندوه شكيبا باش، يا با دريغ جان بسپار»! پس ديدم كه جز خاندان خويش، يار و مدافع و ياورى ندارم، مرگ را براى آنان دريغ داشتم، پس برخار چشم پلك نهادم و با استخوانِ در گلو، آب دهانم را جرعه جرعه فرو كشيدم و براى فرو خوردن خشم به چيزى تلخ تر از حنظل و درد ناك تر از دمِ شمشير در دل صبر كردم.40

و) زياده خواهى و انحصارطلبى قريش

چنان كه قبلا اشاره شد، در سقيفه با استناد به حديث الأئمة من قريش، نه تنها انصار از دايره صلاحيت جانشينى پيامبر اسلام بيرون رانده شدند، و قريش حاكميت يافت، بلكه عملا نظريه حاكميت قريش نيز در طول تاريخ پيروز شد، چرا كه نه تنها چهار خليفه اول از قريش بودند، بلكه دو سلسله بزرگ خلفا، يعنى اموى ها (40-132ق) و عباسى ها (132-656ق) نيز از تبار قريش بودند. اينك در اين جا اضافه مى كنيم كه اين امر باعث شد كه قريش از آن به بعد، زياده خواهى و انحصارطلبى كنند و در دهه هاى بعدى يك سلسله مطالبات خارج از استحقاق داشته باشند كه با تعاليم اسلام مبتنى بر تساوى افراد، سازگار نبود و تعادل اجتماعى را بر هم مى زد.
برخى سياست هاى خلفا نيز به اين مشكل، دامن زد. روش تقسيم تبعيض آميز مقررى توسط خليفه دوم كه با تأسيس ديوان حقوق، اتخاذ شد، نمونه بارزى در اين زمينه است. خليفه دوم برخلاف روش پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله) و ابوبكر كه غنايم را بين مسلمانان به صورت مساوى تقسيم مى كردند، ميزان مقررى را در بين مسلمانان متفاوت تعيين كرد و براى مسلمانان نخستين بيش از ديگران، براى مهاجران قرشى بيش از مهاجران غير قرشى، براى عموم مهاجران بيش از انصار، و براى عرب، بيش از عجم مقرر كرد41 و قبيله مضر را بر ربيعه ترجيح داد42 و اين، باعث نوعى طبقه بندى اجتماعى شد كه طبقه برتر آن قريش بود، زيرا هر يك از اين وجوه امتياز، قريش را بر غير قريش برترى مى داد. گروه هاى ممتاز كه عبارت بودند از: عرب، مهاجرين اوليه، مهاجرين، مُضر، همگى با قريش منطبق بودند. گرچه خليفه، در اواخر عمر خود به عوارض سياسى و اجتماعىِ ناشى از اين روش پى برد و اعلام كرد كه در روش خود تجديد نظر خواهد كرد، اما ديگر دير شده بود. او به گروهى از قريش گفت:
شنيده ام مجالسى بر پا مى كنيد كه اعضاى هيچ كدام با ديگرى هم نشين نمى شود، به طورى كه مى گويند اين شخص از ياران فلان كس و از اعضاى فلان مجلس است و كار طرفدارى و رقابت ميان اين مجالس چنان بالا گرفته است كه هيچ گونه سازشى با هم ندارند. سوگند به خدا! اين اختلاف و تفرقه، دين شما و شرف شما و دوستى شما را بر باد مى دهد... . 43
اين دسته بندى ها و گروه گرايى ها، ناشى از زياده طلبى و برترى فروشى قريش بود; قريش خود را تافته جدا بافته مى پنداشت، و صف خود را به عنوان صدرنشين، جدا مى كرد، و اين، نفرت ديگران را برمى انگيخت و آن ها نيز صفوف جداگانه اى تشكيل مى دادند.
خليفه اعلام كرد كه قصد دارد در تقسيم مقرّرى، به روش پيامبر برگردد و در اين باره، چنين گفت:
من با تبعيضى كه ميان افراد برقرار كردم، با مردم مدارا مى كردم، ولى امسال اگر زنده بمانم مثل پيامبر خدا و ابوبكر بيت المال را به تساوى تقسيم خواهم كرد و هيچ سفيدى را بر سياهى، و هيچ عربى را بر عجمى ترجيح نخواهم داد44.
آيا خليفه مى خواست با كدام مردم مدارا كند؟، جز با قريش كه به زياده طلبى عادت كرده بودند و تساوى با ديگران را تحمل نمى كردند؟! و گرنه مدارا با ديگران، با پرداخت مقررى كمتر، معنا ندارد.
ولى قبل از اين كه او از اين روش برگردد كشته شد. در ريشه يابى توطئه ترور خليفه، يك نظريه اين است كه گرچه اين نقشه توسط يك فرد ناراضى ايرانى الاصل اجرا شد، اما در پشت اين توطئه، بزرگانى از قريش بودند كه با اين اخطار خليفه، امتيازات خود را در خطر مى ديدند. آن ها در اين توطئه ماهرانه عمل كردند و هم چنان در سايه ماندند و هرگز سندى از آن ها در اين عمليات به دست نيامد!.
زياده خواهى هاى قريش، محدود به اين موارد نبود، آن ها همواره همه امتيازها را در انحصار خود مى دانستند. پس از قتل خليفه دوم كه بين گروهى از مسلمانان، بحث از خليفه بعدى بود، عمار ياسر و مقداد، دو تن از ياران با سابقه و برجسته پيامبر اسلام، پيشنهاد كردند كه مردم با على(عليه السلام) بيعت كنند. عمار گفت:
مردم! خداوند، ما را به وسيله پيامبرش گرامى داشت و در پرتو دينش ما را عزيز گردانيد، چرا خلافت را از خاندان پيامبرتان، به جاى ديگر منحرف مى كنيد؟
يكى از افراد قبيله بنى مخزوم (قبيله وليد بن مغيره و ابوجهل) گفت:
پسر سميه!، از حد خود تجاوز كردى، تو را چه مى رسد كه در كار قريش كه براى خود، خليفه تعيين مى كنند، مداخله كنى؟!45
در زمان خلافت خليفه سوم با چراغ سبز او قريش فضاى مناسبى براى برخوردارى از امتيازهاى دل خواه خود يافتند. طبق گزارش طبرى هنوز يك سال از آغاز حكومت عثمان نگذشته بود كه رجال قريش در شهرها و مناطق مختلف، اموال و ثروت هايى انباشتند و مردمى دور آن ها جذب شدند و اين وضع به مدت هفت سال طول كشيد و هر كس دوست داشت كه شخصيت قرشى مورد علاقه او به حكومت برسد!46
عثمان نه تنها براى خود قرشيان امتياز مى داد، بلكه حتى به خدمت گزاران و غلامان آن ها نيز مقررى مى پرداخت. روزى گروهى از قريش نزد عثمان آمدند و گفتند: ما مثل ديگران نيستيم، ما هميار و خدمت گزار نداريم، خدمت گزاران ما غلامان ما هستند، براى آن ها نيز مقررى تعيين كن. عثمان براى هر يك از غلامان آن ها در سال پنج دينار مقرر كرد. هر وقت يكى از آن غلامان مى مرد ولىِّ او اگر پسر داشت جهت دريافت مقررى، پسرش را، و گرنه هر كس را مى خواست معرفى مى كرد! عثمان براى غلامان هيچ كس، جز قريش اين گونه مقررى تعيين نكرد!47
پس از ماجراى شراب خوارى وليد بن عُقبه، والى عثمان در كوفه و اقامه جماعت در حال مستى! و آلوده كردن محراب عبادت، براثر اعتراض شديد مسلمانان كوفه، عثمان او را بركنار كرد و به جاى او سعيد بن عاص (اموى قرشى) را كه جوانى خوش گذران و مرفّه بود و هيچ سابقه اى در اسلام نداشت، به حكمرانى اين شهر منصوب كرد. او در سخنرانى خود بر فراز منبر خطاب به كوفيان گفت: «عراق باغ قريش است!» مالك اشتر اعتراض كرد و گفت: «گمان مى كنى عراقى كه با شمشيرهاى ما فتح شده و متعلق به عموم مسلمانان است باغ تو و قبيله ات است؟!»
رفتار امتيازطلبانه و خود خواهانه پسر عاص، اعتراض ها و مخالفت كوفيان را برانگيخت. سعيد، مخالفت مالك و ديگر كوفيان را به عثمان گزارش كرد. به دستور عثمان، مالك و گروهى از بزرگان به شام نزد معاويه تبعيد شدند و معاويه از هر گونه تحقير و توهين و سخت گيرى نسبت به آنان فرو گذارى نكرد... .48
اگر خليفه سوم حتى براى غلامان و خدمت گزاران قريش، مقررى تعيين كرد، طبعاً در ذائقه قريش خود كامه، خوشايند بود، از اين رو آن را از ياد نمى بردند، و در عهد خلفاى اموى بعدى هم چنين انتظار امتياز طلبانه اى داشتند. به گفته يعقوبى، سليمان بن عبدالملك، خليفه اموى، در سال 97ق حج انجام داد. و در راه مكه، وارد شهر مدينه شد، ولى قصرى را كه قبلا دستور داده بود حاكم مدينه در جرف (حومه مدينه) براى اقامت او بسازد، نپسديد، اما در عين حال در آن جا فرود آمد و اموالى بين اهل مدينه تقسيم كرد و اختصاصاً براى هر يك از افراد قريش چهارهزار مقررى تعيين كرد، ولى سهمى براى وابستگان و غلامان قريشيان در آن قرار نداد. بزرگان قريش به اتفاق آرا، تمام اين مبلغ را به وابستگان و غلامانشان بخشيدند و آن گاه به ديدار او رفتند و ـ به طعنه ـ به وى گفتند:
براى ما چهار هزار مقررى تعيين كردى كه هيچ وابسته و غلامى از ما، در آن سهمى نداشت. اينك ما تصميم گرفته ايم، اين عمل شما را جبران كنيم و آن را به وابستگان و غلامانمان ببخشيم!، پس ما براى شما كم هزينه تر از غلامان هستيم!. در اين هنگام سليمان براى آنان چهارهزار ديگر مقرر كرد!.49
اين همه زياده خواهى ها و انحصارطلبى هاى قريش، از ثمرات تلخ پيروزى نظريه حاكميت قريش بود كه تخم آن، با استناد به حديث الاْئمة من قريش و تطبيق نادرست آن، در سقيفه كاشته شد و نه تنها باعث انحراف رهبرى امت از مسير اصلى و طراحى شده توسط پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)شد، بلكه در دراز مدت، اين گونه پيامدهاى اجتماعى و سياسى را نيز به دنبال آورد.

كتاب نامه

1ـ آل محسن، شيخ على، مسائل خلافية و الرأى الحق فيها، چاپ چهارم: [بى جا]، 1424ق .
2ـ ابن ابى الحديد، عبدالحميد، شرح نهج البلاغة، قاهره، داراحياء الكتب العربية، 1960م .
3ـ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، [بى تا] .
4ـ ابن حجر عسقلانى، شهاب الدين احمد بن على، فتح البارى شرح صحيح البخارى، بيروت، دارالمعرفة .
5ـ ابن حجر هيتمى مكى، احمد، الصواعق المحرقة فى الرّد على اهل البدع و الزندقة، چاپ دوم: قاهره، مكتبة القاهره، 1385ق .
6ـ ابن سعد، محمد، الطبقات الكبرى، بيروت، دارصادر، [بى تا] .
7ـ ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد، مقدمه، چاپ اول: بيروت، دار و مكتبة الهلال، 2000م .
8ـ همان, مقدمه، ترجمه محمد پروين گنابادى، چاپ پنجم: تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1366 .
9ـ ابن شَبّه نميرى بصرى، ابو زيدعمر، تاريخ المدينة المنورة، قم، دارالفكر، 1368ق .
10ـ ابن عياش جوهرى، احمد بن عبيدالله، مقتضب الأثر فى النصّ على الأئمه الأثنى عشر، ترجمه فارسى (پيرامون ائمه اثنى عشر)، چاپ اول: مؤسسه نشر و تبليغ كتاب، 1363 .
11ـ ابن كثير، ابوالفداء اسماعيل بن عمر، البداية و النهاية، چاپ اول: بيروت، مكتبة المعارف، 1966م .
12ـ ابن هشام، السيرة النبوية، تحقيق مصطفى سقاء و ديگران، قاهره، مكتبة مصطفى بابى حلبى، 1355ق .
13ـ امينى، عبدالحسين، الغدير فى الكتاب و السنة و الادب، چاپ چهارم: بيروت، دارالكتاب العربى، 1397ق .
14ـ بخارى، محمدبن اسماعيل، صحيح البخارى، تحقيق شيخ قاسم شماعى رفاعى، چاپ اول: بيروت، دارالقلم .
15ـ ، التاريخ الكبير، [بى جا، بى تا] .
16ـ بدران، شيخ عبدالقادر، تهذيب تاريخ مدينة دمشق، بيروت، داراحياء التراث العربى، 1407ق .
17ـ بلاذرى، احمد بن يحيى، انساب الاشراف، تحقيق محمد حميد الله، قاهره، دارالمعارف، [بى تا] .
18ـ جعفر يان، رسول، تاريخ خلفا، قم، انتشارات دليل، 1380 .
19ـ حلبى، على بن برهان الدين، السيرة الحلبيه (انسان العيون فى سيرة الامين المأمون)، بيروت، دارالمعرفة .
20ـ خزاز قمى رازى، ابوالقاسم، كفاية الأثر فى النص على الأئمة الأثنى عشر، قم، انتشارات بيدار، 1401ق .
21ـ زينى دحلان، السيرة النبوية و الاثار المحمّدية، بيروت، دارالمعرفة .
22ـ سبحانى، جعفر، پيشوايى از نظر اسلام، قم، انتشارات مكتب اسلام، 1374 .
23ـ سيوطى، جلال الدين عبدالرحمن، تاريخ الخلفاء، چاپ سوم: تحقيق محمد محيى الدين عبدالحميد، قاهره، مطبعه المدنى، 1383ق .
24ـ شهرستانى، محمدبن عبدالكريم، كتاب الملل و النحل، چاپ دوم: قاهره، مكتبة انجلو المصرية .
25ـ صدوق، محمد بن على بن بابويه قمى، عيون اخبار الرضا، چاپ اول: بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1404ق .
26ـ ، كمال الدين و تمام النعمة، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1405ق .
27ـ صافى گلپايگانى، لطف الله، منتخب الأثر، تهران، مكتبة الصدر .
28ـ طبرى، ابوجعفر محمدبن جرير، تاريخ الأمم و الملوك، بيروت، دارالقاموس الحديث، [بى تا] .
29ـ تاريخ الامم و الملوك، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات .
30ـ طوسى، محمدبن حسن، الغيبة، تهران، مكتبة نينوى الحديثه .
31ـ فقيه ايمانى، مهدى، شناخت امام يا راه رهايى از مرگ جاهلى، [بى جا]، 1370 .
32ـ قندوزى بلخى، سليمان بن ابراهيم، ينابيع ا لمودّة، بيروت، مؤسسة الأعلمى للمطبوعات .
33ـ كلينى، ابوجعفر محمدبن يعقوب، الروضة من الكافى، تحقيق على اكبر غفارى، تهران، دارالكتب الاسلامية، 1389ق .
34ـ مبارك، محمد، نظام الاسلام، الحكم و الدوله، چاپ دوم: بيروت، دارالفكر .
35ـ مدنى شيرازى، سيدعلى خان، الدرجات الرفيعه فى طبقات الشيعه، قم، مكتبه بصيرتى، 1379ق .
36ـ مسلم بن حجاج قشيرى، صحيح مسلم بشرح الامام النووى، دارالفكر، [بى تا] .
37ـ مقريزى، تقى الدين، المواعظ و الاعتبار فى الخطط و الأثار، چاپ اول: بيروت، دارالكتب العلميه، 1418ق .
38ـ نعمانى، ابوزينب محمدبن ابراهيم، الغيبة، تهران، مكتبة صدوق، [بى تا] .
39ـ يعقوبى، احمد بن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، المكتبة الحيدرية، 1384ق .

پي نوشت :

1 مدير گروه پژوهشى تاريخ مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى .
2 . «الامر لله [الى الله] يضعه حيث يشاء» (ابن هشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 66; حلبى، السيرة الحلبية(انسان العيون)، ج 2، ص 154; زينى دحلان، السيرة النبوية و الأثار المحمدية، ج 2، ص 175-176). نقل شده است كه چنين برخورد و پيشنهادى از ناحيه قبيله كنده نيز صورت گرفت و پاسخ پيامبر هم همان پاسخ بود. ابن كثير، البداية و النهاية، ج 3، ص 140.
3 . اين قضيه را كه در ميان دانشمندان اسلامى به عنوان بدءالدعوة، يوم الدار و «يوم الانذار» معروف است، بسيارى از محدثان، مفسران و مورخان با اندكى اختلاف در الفاظ نقل كرده اند، از جمله: محمدبن جرير طبرى، تاريخ الأمم و الملوك، ج 2، ص 217; ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 63; ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 211; بيهقى، دلائل النبوة، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، ج 1، ص 278; طبرسى، تفسير مجمع البيان، ج 7، ص 206; شيخ مفيد، الأرشاد، ص 29; على بن موسى بن طاوس، الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، ج 1، ص 20; حلبى، السيرة الحلبية، ج 1، ص 461; مجلسى، بحارالانوار، ج 18، ص 178، 181، 191 و 214; علامه امينى، الغدير، ج 2، ص 278-289 و احمد حنبل، مسند، ج 1، ص 159.
4 . براى آگاهى بيشتر درباره دلالت اين حديث و نيز تفصيل منابع و طرق آن ـ كه بيش از صد طريق است ـ ر.ك: الغدير، ج 3، ص 197-201; احقاق الحق، ج 5، ص 233-234 و جعفر سبحانى، پيشوائى از نظر اسلام، فصل پانزدهم.
5 . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 2، ص 190; شيخ عبدالقادر بدران، تهذيب تاريخ مدينة دمشق، تأليف حافظ ابن عساكر، ج 1، ص 121; زينى دحلان، همان، ج 2، ص 138 و حلبى، همان، ص 227 .
6 . محمدبن عبدالكريم شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 31 .
7 . سيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 4. گفتنى است كه نسب خلفاى فاطمى سخت مورد اختلاف است و ابن خلدون و مقريزى، آن ها را قرشى (از نسل امام صادق(عليه السلام)) مى دانند. ابن خلدون، مقدمه، ص 23 و تقى الدين ابوالعباس مقريزى، المواعظ و الاعتبار بذكر الخطط و الآثار، ج 2، ص 182 .
8 . بلاذرى، انساب الأشراف، ج 1، ص 583 .
9 . رسول جعفريان، تاريخ خلفا، ص 19 .
10 . «عن سليم بن قيس الهلالى قال: سمعت سلمان الفارسى رضى الله عنه يقول: لما قبض رسول الله(صلى الله عليه وآله)وصنع الناس ما صنعوا و خاصم ابوبكر و عمر و ابوعبيدة بن الجراح الأنصار فخصموهم بحجة على، قالوا: يا معشر الأنصار قريش أحق بالأمر منكم لأن رسول الله من قريش و المهاجرين منهم ان الله تعالى بدأ بهم فى كتابه و فضّلهم و قد قال رسول الله(صلى الله عليه وآله) الأئمة من قريش...» (الروضة من الكافى، ص 343، ح 541).
11 . «انكر قوم من الأنصار رواية ان الأئمة من قريش و نسبوه الى افتعال هذه الكلمة» (سيدعليخان مدنى شيرازى، الدرجات الرفيعة فى طبقات الشيعة، ص 23).
12 . «عن سليم بن قيس الهلالى قال: رأيت عليّا فى مسجد رسول الله(صلى الله عليه وآله) فى خلافة عثمان، و جماعة يتحدثون و يتذاكرون العلم و الفقه، فذكرنا قريشاً [و شرفها] و فضلها و سوابقها و هجرتها و ما قال فيها رسول الله(صلى الله عليه وآله)من الفضل مثل قوله «الأئمة من قريش»...» (كمال الدين و تمام النعمة، ج 1، باب 24، ح 25، ص 274) .
13 . متن عبارت ابن خلدون چنين است: «و طردنا العلة المشتملة على المقصود من القرشية و هى وجود العصبية». مترجم فارسى مقدمه، آن را چنين ترجمه كرده است: «و علتى را طرد مى كنيم كه ...» اما به نظر نگارنده، «تعميم مى دهيم» درست است.
14 . ابن خلدون، مقدمه، ترجمه محمد پروين گنابادى، ج 1، ص 373-375 .
15 . مردم همچون دندانه هاى شانه، مساوى هستند.
16 . تعصب جاهليّت، زير اين دو پاى من است (نابود شده است).
17 . تو مردى هستى كه تفكر جاهليّت در تو هست.
18 . هر كس شخصى را برگروهى حكمران قرار دهد، در حالى كه مى توانست كسى را حكمران قرار دهد كه رضاى خدا را بهتر جلب كند، به خدا و پيامبر و مؤمنان خيانت كرده است.
19 . مردم، اعم از مسلمان و كافر، پيرو قريش هستند.
20 . مردم در خير و شر، پيرو قريش هستند.
21 . محمد مبارك، نظام الإسلام، الحكم و الدولة، ص 67-70 .
22 . «دوازده نفر امير خواهد بود، آن گاه كلمه اى گفت كه آن را نشنيدم، پدرم گفت: آن كلمه اين بود كه همه آن دوازده نفر از قريش خواهند بود.» (صحيح البخارى، تحقيق شيخ قاسم شماعى رفاعى، ج 9، ح 2034، ص 729; ابن حجر عسقلانى، فتح البارى شرح صحيح البخارى، ج 13، كتاب الأحكام، ص 211).
23 . «امر امتم هم چنان همراه صلاح خواهد بود تا آن كه دوازده نفر خليفه حكومت كنند كه همگى از قريش خواهند بود» (التاريخ الكبير، ج 8، ص 411، ترجمه يونس بن ابى يعفور، شماره 3520) بخارى حديث مشابه ديگرى از طريق خالد جدلى از جابر بن سمرة روايت كرده است. همان، ج 3، ص 185، ترجمه خالد جدلى، شماره 627 .
24 . «اسلام هم چنان عزيز خواهد بود تا زمانى كه دوازده خليفه حكومت كنند. جابر (راوى حديث) مى گويد: پس پيامبر كلمه اى گفت كه آن را نفهميدم، از پدرم [كه در مجلس حضور داشت] پرسيدم: پيامبر چه گفت؟ پدرم پاسخ داد: پيامبر گفت: همه آن ها از قريش خواهند بود.» (صحيح مسلم بشرح النووى، ج 12، كتاب الأمارة، ص 202). مسلم شش حديث ديگر نيز با همين مضمون از طريق جابربن سمرة از پيامبر نقل كرده است. براى آگاهى از طرق و سندهاى اين حديث، و نيز صور گوناگون آن ر.ك: فتح البارى، ج 13، ص 211 و شناخت امام يا راه رهايى از مرگ جاهلى، ص 221-224.
گفتنى است كه اين حديث در صحاح ديگر اهل سنت نيز مانند: مسند احمد حنبل، سنن ابى داود، سنن ترمذى، دلائل النبوة بيهقى، مسند ابى داود طيالسى، مستدرك حاكم و معجم طبرانى نقل شده است ر.ك: شيخ على آل محسن مسائل خلافية و الرأى الحق فيها، ص 12-15.
25 . ر.ك: عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 53-55، حديث 9، 10، 11، 12، 13، 14، 15; شيخ طوسى، الغيبه، ص 88-89، ح 9; ابن عياش، مقتضب الأثر فى النص على الأئمة الأثنى عشر; خزاز رازى قمى، كفاية الأثر فى النص على الأئمة الأثنى عشر.
26 . «يكون بعدى اثنى عشر خليفة كلهم من قريش، فقالوا له ثم يكون ماذا؟ قال: ثم يكون الهرج» (پيرامون ائمه اثنى عشر، ترجمه مقتضب الأثر فى النص على الأئمة الأثنى عشر، ص 66).
27 . «سمعت رسول الله(صلى الله عليه وآله) يقول: يكون بعدى اثنى عشر خليفة كلهم من قريش. فلمّا رجع الى منزله [أتيته فيما بينى و بينه فقلت] ثم يكون ماذا؟ قال: يكون الفرج» (كفاية الأثر فى النص على الأئمة الأثنى عشر، ص 51). ذيل دو حديث ياد شده، ظاهراً هرج و فرج نسخه بدل هستند.
28 . ر.ك: پيرامون ائمه اثنى عشر، ص 67; نعمانى، الغيبه، ص 107; صافى گلپايگانى، منتخب الأثر، فصل اول، باب اول، ص 10 ـ 45.
29 . شيخ على آل محسن، مسائل خلافية و الرأى الحق فيها، ص 16-37 و ر.ك: فتح البارى، ج 13، ص 211-215; مهدى فقيه ايمانى، شناخت امام يا راه رهائى از مرگ جاهلى، ص 230-233. در دو منبع اخير، اقوال و نظرهاى بيشترى نقل شده است.
30 . سيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 12; ابن حجر هيتمى مكّى، الصواعق المحرقة فى الردّ على اهل البدع و الزندقة، باب اول، فصل سوم، ص 21; فقيه ايمانى، همان، ص 231 .
31 . ابن حجر عسقلانى، فتح البارى، ج 13، ص 212 .
32 . همان.
33 . همان، ص 213.
34 . همان، ص 212 به نقل از كشف المشكل.
35 . همان .
36 . «امامان و پيشوايان از قريش، درخت وجودشان در سرزمين اين تيره از بنى هاشم كاشته شده است و اين مقام در صلاحيت ديگران نيست و ديگران صلاحيت ولايت را ندارند.» (نهج البلاغة، تحقيق صبحى صالح، خطبه 144; ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة، ج 9، ص 84).
37 . ابن ابى الحديد، همان، ج 9، ص 88 .
38 . سليمان حنفى قندوزى، ينابيع المودّة، ج 2، باب 56، ص 82 .
39 . نهج البلاغة، تحقيق صبحى صالح، خطبه 67 .
40 . «اللهّم إنّى استعديك على قريش و من أعانهم فانّهم قد قطعوا رحمى و اكفئوا إنائى و اجمعوا على منازعتى حقاً كنتُ أولى به من غيرى، و قالوا ألا اِنّ فى الحق ان تأخذه و فى الحق ان تمنعه فاصبر مغموماً اومُت متأسّفاً فنظرت فاذا ليس لى رافد و لاذابٌّ و لا مساعد الا اهل بيتى فَضَننْتُ بهم عن اَلْمَنِيّة فاغُضيتُ على القذى و جِرْعتُ ريقى على الشجا و صبرت من كظم الغيظ على امر من العلقم و ألّم للقلب من وَ خزالشفار (نهج البلاغة، خطبه 217. ترجمه دكتر احمد خاتمى). ابن ابى الحديد در شرح اين فراز از سخنان امام مى گويد: در اخبار متواتر رسيده است كه آن حضرت بارها از اين سخنان مى فرمود، مانند: «ماظلت مظلوماً منذ قبض الله رسوله يوم الناس هذا»، «اللّهم أخز قريشاً فانها منعتنى حقى، و غصبتنى امرى»، «فجزّى قريشاً عنّى الجوازى فانّهم ظلمونى حقى و اغتصبونى سلطان ابن امّى»، «مازلت مستأثراً علىّ، مدفوعاً عمّا استحقة و استوجبه» (شرح نهج البلاغة، ج 9، ص 306-307).
41 . ابن ابى الحديد، همان، ج 8، ص 111 .
42 . يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 143 .
43 . محمد بن جرير طبرى، تاريخ الأمم و الملوك، ج 5، ص 25، حوادث سال 23 .
44 . يعقوبى، همان، ج 2، ص 144 .
45 . عمر بن شبّه، تاريخ المدينة المنوّرة، ج 3، ص 930. طبق نقل سيدعليخان مدنى از جوهرى، گوينده اين سخن، هشام بن مغيره بوده است (الدرجات الرفيعة فى طبقات الشيعة، ص 261).
46 . محمد بن جرير طبرى، تاريخ الأمم و الملوك، ج 3، ص 362 .
47 . طبرى، همان، ص 297 و عمر بن شبّه، همان، ج 3، ص 989 .
48 . طبرى، همان، ص 88 و ابن ابى الحديد، همان، ج 2، ص 129 .
49 . يعقوبى، همان، ج 3، ص 43 .

منبع: سایت قبس




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.