یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

شیره‌ی درخت توس

روزی روزگاری، سنجاب و سوزن و دستكشی با هم در جنگل زندگی می‌كردند. سنجاب از سالها قبل در آنجا می‌زیست. دستكش را هم روزی هیزم‌شكنی روی تنه‌ی یك درخت جا گذاشته بود. سوزن هم خار یك خارپشت
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شیره‌ی درخت توس
 شیره‌ی درخت توس

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: فتح‌الله دیده‌بان
 

یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

روزی روزگاری، سنجاب و سوزن و دستكشی با هم در جنگل زندگی می‌كردند. سنجاب از سالها قبل در آنجا می‌زیست. دستكش را هم روزی هیزم‌شكنی روی تنه‌ی یك درخت جا گذاشته بود. سوزن هم خار یك خارپشت بود. روزی خارپشت پیری پشتش را به تنه‌ی درخت می‌مالید، یكی از خارها به پوست تنه‌ی درخت فرو رفت و مخفی شد. خارپشت زیاد هم به دنبال خار گمشده‌اش نگشت، چرا كه خارهای زیادی داشت، سوزن هم از آن به بعد در جنگل ماندگار شد. (1)
پس از مدتی سنجاب و دستكش و سوزن به هم برخوردند و دوست شدند.
زمستان سرد و طولانی گذشت و بهار آمد. روزی از روزها سنجاب به دوستانش گفت: «كاش می‌توانستیم قدری شیره‌ی درخت توس به دست بیاوریم و بخوریم. ما سه نفر هستیم و سه درخت توس هم در جنگل داریم. چطور است هركدام از ما درختی را انتخاب كنیم و شیره‌اش را بخوریم.»
سوزن گفت: «بیایید با كمك هم مشغول شویم، تو، خواهر دستكش! پوست درخت را بكن. من هم با آن زنبیلی می‌دوزم، سنجاب هم تنه‌ی درخت را سوراخ می‌كند. شیره را توی زنبیل جمع می‌كنیم.»
آنها همین كار را هم كردند. به هركدام زنبیلی رسید. آن را به تنه‌ی درخت توس آویزان كردند. شیره، قطره قطره در زنبیل می‌ریخت. دوستان شیره‌ی خوشمزه‌ی درخت را خوردند و خوابیدند.
سوزن گفت: «باید مواظب باشیم. ممكن است، شب كسی بیاید و زنبیل‌ها را ببرد.»
سنجاب از آن بالا گفت: «هركس از زنبیل خودش مواظبت كند.» دستكش گفت: «نمی‌خواهد دستور بدهی! ما خودمان می‌دانیم چه كار كنیم.»
هركس مواظب زنبیل خودش بود. اما شب، همه از خستگی خوابشان برد.
صبح وقتی دستكش بیدار شد، زنبیلش را دید كه بر زمین افتاده و خرد شده. فریاد زد: «دزدیدند! بردند!»
سنجاب و سوزن از خواب پریدند و خود را به او رساندند. كسی شیره را خورده بود. زنبیل را هم روی زمین انداخته و شكسته بود.
سوزن دوباره گفت: «باید هر سه به نوبت مواظب باشیم، و گر نه خوابمان می‌برد و دزد شیره‌ی همه‌ی زنبیلها را می‌خورد.»
دستكش گفت: «من تا دزد دیشب را نگیرم، تا صبح نخواهم خوابید.»
سنجاب گفت: «زنبیل من بالای درخت است، كسی دستش به آن نمی‌رسد.»
سوزن گفت: «بسیار خوب، هرطور دوست دارید. اما خواهیم دید چه اتفاقی می‌افتد.» شب باز همه‌ی آنها خوابشان برد.
صبح هر سه زنبیل خرد شده و روی زمین افتاده بود. این بار، به حرف سوزن گوش كردند. اول سنجاب بیدار ماند. بعد دستكش و نزدیك صبح هم سوزن.
دزدِ شیره‌ی درخت توس، روباه بود. او منتظر ماند تا سنجاب و دستكش خوب خوابشان ببرد، بعد آهسته و بی‌صدا به زنبیل‌ها نزدیك شد. سنجاب و دستكش خوابیده بودند، ولی او متوجه سوزن نشد. سوزن از علف‌ها هم كوتاه‌تر بود و دیده نمی‌شد.
روباه اول به سراغ زنبیل سنجاب رفت كه از همه بالاتر، روی شاخه‌ای آویزان بود. شروع كرد به بالا پریدن تا خودش را به زنبیل برساند.
سوزن، ‌به سرعت پیش دوستانش دوید و فریاد زد: «بیدار شوید! دزد، دزد آمده!»
اما او آن قدر كوچك بود و صدایش ضعیف بود كه هرچه فریاد زد، سنجاب و دستكش بیدار نشدند. سوزن فكری كرد. وقتی روباه دوباره بالا پرید تا زنبیل سنجاب را بگیرد، سوزن خودش را زیر پای او انداخت و همان موقع روباه فرود آمد و سوزن به پایش فرو رفت و بی‌اختیار فریاد زد: «آخ! اوخ! وای!»
به صدای روباه، سنجاب و دستكش و همه‌ی حیوانات جنگل از خواب بیدار شدند. روباه دور خودش می‌چرخید و بالا و پایین می‌پرید. سنجاب از درخت پایین آمد و شروع كرد به پاشیدن خاك و علف توی چشمهای روباه. دستكش هم به پشت و پهلوی روباه می‌زد و می‌گفت: «ای دزد! چرا مال مردم را می‌دزدی؟ مگر تو به زبان خوش خواستی و ما ندادیم؟»
روباه لنگ لنگان و ناله‌كنان به خانه‌اش رسید. تمام روز پایش را می‌لیسید. فقط شب بود كه دردش كمی آرام شد.

پی‌نوشت‌ها:

1. افسانه‌ای از كارِلی؛ جمهوری خودمختار كارلی در جنوب فنلاند واقع است. زبانشان از گروه زبان‌های فنلاندی- اوگوری است و سه گویش مختلف دارد.

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط