یك افسانه‌ی كهن اروپایی

پدربزرگ و ترب

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پیرمرد كشاورزی بود كه توی مزرعه‌اش گندم، جو، نخود، لوبیا، كلم، كاهو، ترب، هویج و خلاصه همه چیز می‌كاشت. یك روز كه رفته بود به مزرعه، دید یكی از ترب‌هایی كه
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پدربزرگ و ترب
 پدربزرگ و ترب

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: محمد قصاع
 

 یك افسانه‌ی كهن اروپایی

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پیرمرد كشاورزی بود كه توی مزرعه‌اش گندم، جو، نخود، لوبیا، كلم، كاهو، ترب، هویج و خلاصه همه چیز می‌كاشت. یك روز كه رفته بود به مزرعه، دید یكی از ترب‌هایی كه كاشته، بوته‌اش سبز شده و دارد لحظه به لحظه بزرگتر و درشت‌تر می‌شود. پیرمرد كشاورز خیلی تعجب كرد و خیلی هم خوشحال شد. (1)
ترب آن قدر درشت شد كه پیرمرد تصمیم گرفت آن را از خاك بیرون بكشد. این بود كه بوته ترب را با دو دستش محكم گرفت و كشید. كشید و كشید؛ اما هركاری كرد، نتوانست آن را از زیر خاك بیرون بیاورد. برای همین، رفت و پیرزن را هم صدا كرد تا بیاید و به او كمك كند. پیرزن آمد و از پشت كت پیرمرد را محكم گرفت و كشید. پیرمرد هم بوته ترب را كشید. كشیدند و كشیدند؛ ولی باز هم نتوانستند ترب گنده را از خاك بیرون بیاورند.
آنها یك نوه داشتند. صدایش كردند تا بیاید و كمكشان كند. نوه هم آمد به كمك پدربزرگ و مادربزرگش. وقتی ترب گنده را دید، تعجب كرد. آن وقت رفت و از پشت، دامن مادربزرگش را محكم چسبید و كشید. نوه پیرزن را كشید، پیرزن مرد را و پیرمرد ترب گنده را. كشیدند و كشیدند؛ ولی باز هم نتوانستند ترب گنده را بیرون بیاورند.
یك سگ سیاه هم داشتند، او را هم صدا كردند تا بیاید به كمكشان. سگ، دوان دوان آمد و رفت پشت سر نوه ایستاد. بعد با دندان لباسش را گرفت و كشید. سگ سیاه نوه را كشید؛ نوه پیرزن را، پیرزن پیرمرد را و پیرمرد ترب گنده را. كشیدند و كشیدند؛ ولی باز هم نتوانستند ترب گنده را از خاك بیرون بیاورند.
همان نزدیكی، گربه‌ای داشت موش چاقالویی را دنبال می‌كرد. سگ سیاه گربه را صدا كرد. گربه آمد و سگ سیاه را كشید، سگ سیاه نوه را، نوه پیرزن را، پیرزن پیرمرد را و پیرمرد ترب گنده را. كشیدند و كشیدند؛ ولی باز هم نتوانستند ترب گنده را بیرون بیاورند.
موش چاقالو كه تو یك سوراخ قایم شده بود، هرچه صبر كرد دید از گربه خبری نشد. این بود كه حوصله‌اش سر رفت و آمد بیرون كه ببیند گربه چه كار می‌كند. همین كه گربه را در حال كشیدن دم سگ دید، جیغ كشید و خواست فرار كند؛ ولی گربه صدا زد: «آهای موشه؛ نترس. بیا به ما كمك كن این ترب را بیرون بكشیم.»
موش چاقالو كمی جلوتر رفت و دید كه پیرمرد، پیرزن، نوه، سگ سیاه و گربه دارند زور می‌زنند تا ترب را بیرون بكشند. اما نمی‌توانند. با خودش گفت كه حالا بروم كمی زور خودم را امتحان كنم. ببینم شاید راستی راستی با كمك من ترب گنده از زیر خاك بیرون بیاید. موش چاقالو این را گفت و دوید پشت سر گربه و با دندان‌های ریز و تیزش دم گربه را گرفت و كشید، گربه هم دم سگ سیاه را، سگ سیاه هم نوه را، نوه مادربزرگ را و مادربزرگ پدربزرگ را، پدربزرگ هم بوته ترب گنده را. كشیدند و كشیدند تا اینكه یكهو ترب گنده قرچ صدا كرد و از زیر خاك بیرون آمد. آن وقت پدربزرگ، مادربزرگ، نوه، سگ سیاه، گربه و موش چاقالو پرت شدند به گوشه‌ای و همه خندیدند.

پی‌نوشت‌ها:

1. آلكسی تولستوی

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.