نویسنده: محمد رضا شمس
بزی بود، هفت بزغاله داشت. بزغالههایش را خیلی دوست داشت. همیشه نگران بود که گرگ آنها را بخورد. یک روز که خانم بزی میخواست به صحرا برود، بزغاله را صدا کرد و گفت: «بچههای عزیزم، من باید بروم و برای شما غذا بیاورم. مواظب گرگ باشید ودر راه به روی او باز نکنید.»
بچهها به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند و خانم بزیِ نگران به صحرا رفت.
هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که گرگ آمد پشت در و در زد.
بچهها پرسیدند: «کیه؟»
گرگ با صدای کلفتش گفت: «بچهها، در را باز کنید. من مادرتان هستم. برایتان خوراکیهای خوشمزه آوردهام.»
بزغالهها گفتند: «نه تو مادر ما نیستی. صدای مادر ما قشنگ و نازک است. صدای تو کلفت و زشت است. توگرگی، ما در را باز نمیکنیم.»
گرگ یک تکه گچ زیر زبانش گذاشت، صدایش نازک شد. دوباره به سراغ بزغالهها رفت و با صدای نازکی گفت: «بچههای من، در را باز کنید. من مادرتان هستم! برایتان خوراکیهای خوشمزه آوردهام.»
بزغالهها گفتند: «اگر راست میگویی، دستت را از پشت پنجره به ما نشان بده».
گرگ پنجهاش را پشت پنجره گذاشت. بچهها با هم فریاد زدند: «نه، نه، تو مادر ما نیستی. دستهای مادر ما سیاه نیست. تو گرگی، ما در را باز نمیکنیم.»
گرگ پیش نانوا رفت و گفت: «زود روی پنجههای من خمیر بمال.»
نانوا روی پنجههای گرگ خمیر مالید. گرگ پیش آسیابان رفت و گفت: «تا نخوردمت، روی پنجههای من آرد بپاش.»
آسیابان ترسید و روی پنجههای گرگ آرد پاشید. گرگ درِ خانهی بزغالهها رفت و گفت: «بچههای من، بگذارید بیایم تو. من مادرتان هستم و برای هر کدامتان یک هدیه آوردهام.»
بچهها گفتند: «اگر راست میگویی، دستت را نشان بده.»
گرگ دستش را نشان داد. بچهها وقتی دیدند دست او سفید و صدایش نازک است، در را باز کردند.
چشم بزغالهها که به گرگ افتاد، از ترس جیغ کشیدند و تندی قایم شدند. گرگ شش تا بزغاله را پیدا کرد و درسته قورت داد؛ فقط هفتمی را که توی ساعت دیواری پنهان شده بود پیدا نکرد و چون سیر شده بود، از آنجا رفت.
کمی بعد، خانم بزی به خانه برگشت و از ترس خشکش زد؛ درِ خانه باز بود. میز و صندلیها یک طرف افتاده بودند. کاسه، وسط آشپزخانه شکسته بود. بالش و لحاف از روی تخت افتاده بودند و خانه حسابی به هم ریخته بود.
خانم بزی فریاد زد: «وای خدا! حتماً گرگ آمده و بچههای عزیزم را خورده است.» و زد زیر گریه. یک دفعه بزغالهی هفتمی از توی ساعت دیواری پرید بیرون و داد زد: «مامان جان، یکی از بزغالههایت هنوز زنده است.» وهمه چیز را برای مادرش تعریف کرد.
خانم بزی کمی فکر کرد و گفت: «نخ و سوزن و قیچی را بردار و دنبال من بیا!»
دوتایی گشتند و گرگ را پیدا کردند. گرگ توی دشت زیر آفتاب خوابیده بود و خر خر میکرد. خانم بزی قیچی را از بزغاله گرفت و یواش یواش شکم گرگ را پاره کرد. گرگ بچهها را درسته قورت داده بود. وقتی هوای تازه به بچهها رسید، نفس عمیقی کشیدند و یکی یکی از شکم گرگ بیرون پریدند. آنها از اینک از آن زندان تاریک بیرون آمده بودند خوشحال بودند و بالا و پایین میپریدند.
خانم بزی گفت: «بروید چند تا سنگ بزرگ و سنگین بیاورید.»
بچهها سنگها را آوردند و شکم گرگ را از سنگ پر کردند. خانم بزی با احتیاط شکم گرگ را دوخت. آن قدر خواب گرگ سنگین بود که لای چشمش را هم باز نکرد!
وقتی دوخت و دوز تمام شد، خانم بزی و بزغالهها پشت پرچین قایم شدند. مدتی گذشت، گرگ از خواب بیدار شد. احساس کرد شکمش سنگین شده است. با خودش گفت: «نمیدانم چرا این قدر شکمم سر و صدا میکند. من که شش تا بزغاله بیشتر نخوردم! باید آب بخورم تا حالم بهتر شود.»
بلند شد و کنار چشمه رفت. همین که خواست خم بشود و آب بخورد، توی چشمه افتاد و خفه شد. بزغالهها از پشت پرچین بیرون پریدند و داد زدند: «گرگ مُرد!»
و از خوشحالی دور چشمه بالا و پایین پریدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب ، تهران: نشر افق، چاپ اول.
بچهها به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند و خانم بزیِ نگران به صحرا رفت.
هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که گرگ آمد پشت در و در زد.
بچهها پرسیدند: «کیه؟»
گرگ با صدای کلفتش گفت: «بچهها، در را باز کنید. من مادرتان هستم. برایتان خوراکیهای خوشمزه آوردهام.»
بزغالهها گفتند: «نه تو مادر ما نیستی. صدای مادر ما قشنگ و نازک است. صدای تو کلفت و زشت است. توگرگی، ما در را باز نمیکنیم.»
گرگ یک تکه گچ زیر زبانش گذاشت، صدایش نازک شد. دوباره به سراغ بزغالهها رفت و با صدای نازکی گفت: «بچههای من، در را باز کنید. من مادرتان هستم! برایتان خوراکیهای خوشمزه آوردهام.»
بزغالهها گفتند: «اگر راست میگویی، دستت را از پشت پنجره به ما نشان بده».
گرگ پنجهاش را پشت پنجره گذاشت. بچهها با هم فریاد زدند: «نه، نه، تو مادر ما نیستی. دستهای مادر ما سیاه نیست. تو گرگی، ما در را باز نمیکنیم.»
گرگ پیش نانوا رفت و گفت: «زود روی پنجههای من خمیر بمال.»
نانوا روی پنجههای گرگ خمیر مالید. گرگ پیش آسیابان رفت و گفت: «تا نخوردمت، روی پنجههای من آرد بپاش.»
آسیابان ترسید و روی پنجههای گرگ آرد پاشید. گرگ درِ خانهی بزغالهها رفت و گفت: «بچههای من، بگذارید بیایم تو. من مادرتان هستم و برای هر کدامتان یک هدیه آوردهام.»
بچهها گفتند: «اگر راست میگویی، دستت را نشان بده.»
گرگ دستش را نشان داد. بچهها وقتی دیدند دست او سفید و صدایش نازک است، در را باز کردند.
چشم بزغالهها که به گرگ افتاد، از ترس جیغ کشیدند و تندی قایم شدند. گرگ شش تا بزغاله را پیدا کرد و درسته قورت داد؛ فقط هفتمی را که توی ساعت دیواری پنهان شده بود پیدا نکرد و چون سیر شده بود، از آنجا رفت.
کمی بعد، خانم بزی به خانه برگشت و از ترس خشکش زد؛ درِ خانه باز بود. میز و صندلیها یک طرف افتاده بودند. کاسه، وسط آشپزخانه شکسته بود. بالش و لحاف از روی تخت افتاده بودند و خانه حسابی به هم ریخته بود.
خانم بزی فریاد زد: «وای خدا! حتماً گرگ آمده و بچههای عزیزم را خورده است.» و زد زیر گریه. یک دفعه بزغالهی هفتمی از توی ساعت دیواری پرید بیرون و داد زد: «مامان جان، یکی از بزغالههایت هنوز زنده است.» وهمه چیز را برای مادرش تعریف کرد.
خانم بزی کمی فکر کرد و گفت: «نخ و سوزن و قیچی را بردار و دنبال من بیا!»
دوتایی گشتند و گرگ را پیدا کردند. گرگ توی دشت زیر آفتاب خوابیده بود و خر خر میکرد. خانم بزی قیچی را از بزغاله گرفت و یواش یواش شکم گرگ را پاره کرد. گرگ بچهها را درسته قورت داده بود. وقتی هوای تازه به بچهها رسید، نفس عمیقی کشیدند و یکی یکی از شکم گرگ بیرون پریدند. آنها از اینک از آن زندان تاریک بیرون آمده بودند خوشحال بودند و بالا و پایین میپریدند.
خانم بزی گفت: «بروید چند تا سنگ بزرگ و سنگین بیاورید.»
بچهها سنگها را آوردند و شکم گرگ را از سنگ پر کردند. خانم بزی با احتیاط شکم گرگ را دوخت. آن قدر خواب گرگ سنگین بود که لای چشمش را هم باز نکرد!
وقتی دوخت و دوز تمام شد، خانم بزی و بزغالهها پشت پرچین قایم شدند. مدتی گذشت، گرگ از خواب بیدار شد. احساس کرد شکمش سنگین شده است. با خودش گفت: «نمیدانم چرا این قدر شکمم سر و صدا میکند. من که شش تا بزغاله بیشتر نخوردم! باید آب بخورم تا حالم بهتر شود.»
بلند شد و کنار چشمه رفت. همین که خواست خم بشود و آب بخورد، توی چشمه افتاد و خفه شد. بزغالهها از پشت پرچین بیرون پریدند و داد زدند: «گرگ مُرد!»
و از خوشحالی دور چشمه بالا و پایین پریدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب ، تهران: نشر افق، چاپ اول.