شاهزاده قورباغه

پادشاهی بود که همه‌ی دخترانش زیبا بودند. اما جوان‌ترین آنها آن قدر زیبا بود که ماه هم از دیدنش سیر نمی‌شد.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شاهزاده قورباغه
 شاهزاده قورباغه

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
پادشاهی بود که همه‌ی دخترانش زیبا بودند. اما جوان‌ترین آنها آن قدر زیبا بود که ماه هم از دیدنش سیر نمی‌شد.
هر وقت هوا گرم می‌شد، دخترک کنار چشمه‌ی ته باغ می‌نشست و با توپ طلایی‌اش بازی می‌کرد.
یک روز توب توی چشمه افتاد و به ته آب رفت. دخترک گریه کرد. قورباغه‌ای سرش را از آب بیرون آورد و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟ اشک‌های تو دل سنگ را هم آب می‌کند.»
دخترک گفت: «توپم توی آب افتاده است.» قورباغه گفت: «اگر قول بدهی با من بازی کنی و بگذاری کنارت بنشینم، از بشقاب طلایی‌ات غذا بخورم و در تختت بخوابم، به ته چشمه می‌روم و توپت را می‌آورم.»
دخترک گفت: «قول می‌دهم، فقط هر چه زودتر توپم را بیاور.»
و فکر کرد: «عجب قورباغه‌ای احمقی است! چه حرف‌هایی می‌زند.»
قورباغه، به ته چشمه رفت و توپ را آورد. دختر تا توپ را دید، از خوشحالی به هوا پرید. بعد توپ را برداشت و دوان دوان از آنجا دور شد. قورباغه، قورقور کرد و گفت: «صبر کن! صبر کن! مرا با خودت ببر! من نمی‌توانم مثل تو بدوم.»
با اینکه قورقورهایش خیلی بلند بودند، دخترک صدایش را نشنید. وقتی هم به خانه رسید، او را فراموش کرد. قورباغه‌ی بیچاره هم دوباره به چشمه برگشت.
روز بعد، دخترک با پدر و درباری‌ها دور میز نشسته بود و غذا می‌خورد، یک دفعه صدایی شنید. انگار چیزی از پله‌های مرمرین قصر بالا می‌آمد. شلپ شلوپ، شلپ شلوپ. وقتی به بالای پله‌ها رسید، در زد و گفت: «در را باز کن، دختر کوچک پادشاه!»
دخترک در را باز کرد، اما وقتی چشمش به قورباغه افتاد، تند در را بست و سر جایش نشست. پادشاه پرسید: «چرا رنگت پریده؟ نکند غول پشت در بود؟»
دخترک جواب داد: «غول نبود. یک قورباغه‌ی زشت و بد ریخت بود.»
پادشاه گفت: «این قورباغه با تو چه کار دارد؟»
دخترک همه چیز را تعریف کرد.
دوباره در به صدا در آمد و قورباغه، قورقورکنان خواند:
«دختر کوچک پادشاه، در را باز کن!
دستی به سرم بکش، مرا ناز کن!
فراموش نکن، قولت را کنار آب
مرا بخوابان کنار خودت، توی رختخواب!»
پادشاه گفت: «دخترم، باید به قولی که داده‌ای عمل کنی. برو و در را برایش باز کن.»
دختر پادشاه در را باز کرد. قورباغه، جست و خیزکنان وارد شد. دخترک نشست، قورباغه گفت: «مرا هم روی صندلی بنشان.»
دخترک گوش نکرد. پادشاه گفت: «حرفش را گوش کن.» دخترک قورباغه را روی صندلی نشاند. قورباغه روی میز پرید و گفت: «بشقابت را جلوتر بیاور تا با هم غذا بخوریم.»
دخترک با اکراه این کار را کرد. قورباغه از شام خود لذت برد، اما دختر پادشاه تقریباً هر لقمه‌ای که بر می‌داشت، در گلویش گیر می‌کرد، تا اینکه قورباغه گفت: «سیر شدم. حالا خوابم می‌آید. مرا ببر روی تخت بخوابان.»
با شنیدن این حرف دختر پادشاه به گریه افتاد، زیرا از قورباغه می‌ترسید و جرئت نمی‌کرد آن را لمس کند و از همه بدتر اینکه قورباغه می‌خواست در تخت زیبا و تمیز او بخوابد.
اشک‌های دختر فقط باعث شد که پدرش عصبانی شود و فریاد بزند: «با کسی که به تو کمک کرده نباید این طوری برخورد کنی.»
دخترک قورباغه را با دو انگشت گرفت و به اتاقش برد و گوشه‌ای انداخت. بعد روی تخت دراز کشید. قورباغه به کنار تخت خزید و گفت: «مرا روی تخت بگذار و گرنه به پدرت می‌گویم.»
دخترک عصبانی شد، چنگ زد قورباغه را برداشت و محکم به دیوار کوبید. پوست قورباغه شکافت و شاهزاده‌ای زیبا از توی آن بیرون آمد. شاهزاده برای دختر پادشاه تعریف کرد که جادوگری بدجنس او را طلسم کرده بود و فقط یک شاهزاده خانم می‌توانست این طلسم را بشکند.
چند روز بعد جشن باشکوهی گرفتند و دختر پادشاه با شاهزاده عروسی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط