گردوهای خوشمزه

مادری با سه دختر کوچک خود نزدیک جنگلی زندگی می‌کرد. اسم بچه‌ها «سنگ»، «توو» و «پوکی» بود. سنگ، خواهر بزرگ‌تر بود و در نگهداری دو خواهر کوچک‌تر به مادرش کمک می‌کرد.
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
گردوهای خوشمزه
 گردوهای خوشمزه

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
مادری با سه دختر کوچک خود نزدیک جنگلی زندگی می‌کرد. اسم بچه‌ها «سنگ»، «توو» و «پوکی» بود. سنگ، خواهر بزرگ‌تر بود و در نگهداری دو خواهر کوچک‌تر به مادرش کمک می‌کرد.
یک روز مادر به بچه‌ها گفت: «من به دیدن مادربرزگ می‌روم و تا فردا نمی‌آیم. در خانه بمانید و در را به روی کسی باز نکنید.»
گرگ پیر که پشت در بود، همه چیز را شنید. صبر کرد هوا تاریک شود. بعد خودش را شبیه مادر بزرگ کرد و در زد.
بچه‌ها پرسیدند: «کی در می‌زند؟»
گرگ گفت: «منم، مادر بزرگ!»
سنگ گفت: «اما مادر، برای دیدن شما آمده است.»
گرگ گفت: «ما همدیگر را در راه ندیدیم. شاید مادرتان از راه دیگری رفته است.»
سنگ گفت: «مادر بزرگ، چرا صدای شما کلفت شده است؟»
گرگ گفت: «چون مریضم، سرما خورده‌ام.»
توو و پوکی دویدند و در را باز کردند. گرگ به سرعت وارد شد و چراغ را خاموش کرد تا بچه‌ها نتوانند صورتش را ببینند.
سنگ پرسید: «مادر بزرگ، چرا چراغ را خاموش کردی؟» و یک صندلی آورد تا مادربزرگ روی آن بنشیند. گرگ حرفی نزد، اما وقتی که خواست روی صندلی بنشیند روی دمش نشست و جیغش در آمد. بچه‌ها با هم پرسیدند: «مادر بزرگ چه شد؟»
گرگ گفت: «بچه‌های عزیزم، پشتم زخم شده و نمی‌توانم روی صندلی بنشینم، اجازه بدهید توی سبد بنشینم.»
گرگ، توی سبدی که نزدیک صندلی بود، نشست و دمش را هم توس سبد گذاشت. سنگ پرسید: «مادر بزرگ صدای چه بود؟»
گرگ گفت: «این صدای مرغی است که برای مادرتان آورده‌ام.»
سنگ فهمید که او مادر بزرگ نیست، زود نقشه‌ای کشید و از گرگ پرسید: «مادر بزرگ، شما گردوی جاودیی دوست دارید؟»
گرگ گفت: «گردوی جادویی دیگر چیست؟»
سنگ گفت: «یک میوه‌ی خوشمزه. اگر شما یک گردو بخورید، برای همیشه زنده می‌مانید.»
گرگ از خود پرسید: «مثل اینکه خوردن گردو از خوردن این بچه‌های کوچک بهتر است.»
سنگ گفت: «یک درخت نزدیک خانه‌مان است. ما می‌توانیم از آن بالا برویم و چند تا از آن گردوهای جادویی را برای شما بیاوریم.»
وقتی از خانه بیرون رفتند، سنگ به دو خواهرش گفت: «او مادربزرگ‌مان نیست. گرگ است.»
بعد، از نزدیکترین درخت بالا رفتند و روی شاخه‌ی بلند آن نشستند. گرگ مدتی منتظر ماند، بچه‌ها بر نگشتند. بالاخره بیرون آمد تا دنبال آنها برود.
سنگ فریاد زد: «مادر بزرگ، ما این بالا هستیم.»
گرگ گفت: «چند تا گردو برای من پایین بیندازید.»
سنگ گفت: «می‌شود. اگر گردوها از درخت جدا شوند، خاصیت جادویی خود را از دست می‌دهند. شما اگر می‌خواهید گردو بخورید، بهتر است خودتان بالای درخت بیایید.»
گرگ گفت: «من که نمی‌توانم از درخت بالا بیایم.»
سنگ گفت: «من فکری دارم. بروید از خانه سبد و طناب بیاورید تا ما شما را بالا بکشیم.»
گرگ رفت و طناب و سبد را آورد، بعد یک سر طناب را بالا انداخت. بچه‌ها آن را گرفتند. گرگ سر دیگر طناب را دور سبد بست و توی آن نشست و گفت: «بکشید!»
سنگ، طناب را کشید و کشید. سبد کمی بالا آمد. سنگ طناب را ول کرد. گرگ به زمین افتاد و دادش به هوا بلند شد.
سنگ گفت: «ببخشید، مادر بزرگ! من خیلی قوی نیستم.»
گرگ که سرش درد گرفته بود، داد زد: «دختر احمق! از خواهرهایت کمک بگیر.»
این دفعه بچه‌ها با هم طناب را کشیدند و سبد به سرعت بالا آمد. وقتی سبد به نزدیک شاخه‌های درخت رسید. بچه‌ها دوباره طناب را رها کردند. گرگ محکم به زمین خورد و یکی از پاهایش شکست. اما هنوز هم آرزو داشت به گردوها برسد. از پایین فریاد زد: «سه تایی با هم مرا بالا بکشید!»
حالا صدایش شبیه صدای یک گرگ بود، نه صدای پیرزن. پوکی فریاد زد: «باشد، من هم به آنها کمک می‌کنم. وقتی تو به گردوها برسی و از آن‌ها بخوری، حالت خوب می‌شود.»
گرگ با عصبانیت فریاد زد: «خیلی مواظب باشید! اگر این بار هم سبد را زمین بیندازید، شما را می‌خورم.»
بچه‌ها طناب را بالا کشیدند. سبد، بالا و بالاتر رفت تا اینکه به نوک درخت رسید. حالا گرگ می‌توانست دهاش را باز کند و گردوها را بخورد. گرگ دهانش را باز کرد، ناگهان بچه‌ها طناب را رها کردند. گرگ بدجنس مثل یک تکه سنگ پایین افتاد و مرد. صبح روز بعد، مادر بچه‌ها به خانه آمد. سنگ ماجرای گرگ را برای او تعریف کرد. بعد همگی از گردوهای جادویی حرف زدند و با صدای بلند خندیدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط