هفت برادر

پیرمردی هفت پسر داشت. آنها در دامنه‌ی کوهی نزدیک دریا زندگی می‌کردند. پسر اول «قوی» نام داشت. پسر دومی «باد» بود. به پسر سوم که بدنش مثل آهن بود، «فولاد» می‌گفتند. پسر چهارم «پنجه یخی» نام داشت. اسم پنجمی
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هفت برادر
هفت برادر

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
پیرمردی هفت پسر داشت. آنها در دامنه‌ی کوهی نزدیک دریا زندگی می‌کردند. پسر اول «قوی» نام داشت. پسر دومی «باد» بود. به پسر سوم که بدنش مثل آهن بود، «فولاد» می‌گفتند. پسر چهارم «پنجه یخی» نام داشت. اسم پنجمی «لنگ دراز» بود و اسم ششمی «پاگنده» و بالاخره پسرهفتم، «دهان گشاد» بود.
یک روز دهان گشاد پیش پدرش رفت. پدر با ناراحتی، روی زمین، کشاورزی می‌کرد. دهان گشاد پرسید: «چی شده، پدرجان؟ چرا ناراحتی؟»
پدر گفت: «زمین ما کوچک است و کفاف زندگی‌مان را نمی‌دهد. ما به زمین بزرگ‌تری احتیاج داریم.»
دهان گشاد برادرها را دور خود جمع کرد و به آنها گفت: «پدر از اینکه زمین‌مان کوچک است، ناراحت است. باید زمین بزرگی تهیه کنیم تا بتوانیم ذرت بیشتری بکاریم.»
برادرها با کمک هم کوه را به دریا انداختند. حالا زمین بسیار بزرگ و مناسبی به وجود آمده بود. خاک این زمین، خیلی خوب بود.
هفت برادر در این زمین غله می‌کاشتند و محصول خوبی به دست می‌آوردند.
خبر این زمین مرغوب به امپراتور رسید. امپراتور، مرد طمع‌کاری بود و دلش می‌خواست تمام زمین‌های مرغوب، مال او باشند. برای همین سربازانش را فرستاد تا زمین را بخرند، ولی پیرمرد نمی‌خواست زمین را بفروشد. امپراتور هم دست‌بردار نبود. پیرمرد با پسرهایش در این باره مشورت کرد. پسرها گفتند: «نگران نباش، ما به شهر می‌رویم و از امپراتور می‌خواهیم کاری به زمین ما نداشته باشد.»
هفت برادر به شهر رفتند. سربازان از دیدن هفت برادر ترسیدند و دروازه‌های شهر را به روی آنها بستند.
قوی فریاد زد: «لطفاً دروازه را باز کنید. ما می‌خواهیم با امپراتور صحبت کنیم.» اما هیچ کس جوابش را نداد. قوی عصبانی شد و با یک دست به دروازه فشار آورد و آن را از جا کند. هفت برادر وارد شهر شدند و رفتند تا به کاخ بزرگ امپراتور رسیدند. درهای کاخ بسته بودند و قفل پشت آنها را هم انداخته بودند. باد فریاد زد: «خواهش می‌کنم درها را باز کنید، ما می‌خواهیم با امپراتور صحبت کنیم.»
یکی از سربازها جواب داد: «شما فکر می‌کنید که هستید؟ شما فقط یک مشت دهاتی هستید، اما امپراتور مرد بسیار بزرگی است. شما نمی‌توانید با او صحبت کنید. زود از اینجا دور شوید و دنبال کار خودتان بروید.»
باد گفت: «در قصر را باز کنید وگرنه من خودم آن را باز می‌کنم.»
سرباز جواب داد: «از اینجا دور شوید و گر نه شما را می‌کشیم.»
باد عصبانی شد و چنان فوتی کرد که در کاخ کنده شد و هفت برادر وارد شدند.
برادر سوم که فولاد نام داشت به برادرها گفت: «من با امپراتور صحبت می‌کنم.» اما قبل از آنکه بتواند حرفی بزند، سربازان امپراتور دور او را گرفتند و شمشیرهای‌شان را بیرون کشیدند. امپراتور فریاد زد: «سر او را از تنش جدا کنید.»
اما شمشیرها بر بردن فولاد بی‌اثر بودند و هر شمشیری که به بدن او می‌خورد، می‌شکست و خرد می‌شد.
امپراتور فکر کرد: «حالا که سربازان من نمی‌توانند جلوی این هفت نفر را بگیرند، باید فکر دیگری بکنم.»
به سربازانش گفت: «آن‌ها را با گلوله‌های آتشین نابود کنید.»
پنجه یخی برادرانش را کنار زد و گفت: «نترسید، این کار را به عهده‌ی من بگذارید.»
بعد گلوله‌ها را یکی یکی با دست گرفت و فریاد زد: «این گلوله‌ها خیلی سرد هستند و نمی‌توانند مرا گرم کنند. گلوله‌های‌تان را داغ‌تر کنید.»
بعد هم گلوله‌های آتش را به طرف سربازان امپراتور پرتاب کرد. امپراتور که خیلی عصبانی شده بود بر سر سربازانش فریاد کشید: «آن‌ها را به دریا بیندازید.»
برادر پنجم که لنگ‌دراز نام داشت، وقتی فرمان جدید امپراتور را شنید، گفت: «احتیاجی نیست، خودم با کمال میل به آنجا می‌روم.»
آن وقت دو قدم برداشت و وارد آب شد. بعد دو قدم دیگر برداشت و به انتهای دریا رسید، ولی آب دریا فقط تا سر زانوهای او بود. لنگ دراز فریاد زد: «این دریاست یا حوض است؟»
و تند تند از دریا ماهی گرفت و به خشکی پرتاب کرد.
برادرهای دیگر که دیدند او دیر کرده است به پاگنده گفتند: «وقت دارد تلف می‌شود، برو ببین لنگ دراز چه می‌کند.»
پاگنده با یک قدم،خود را به دریا رساند و وقتی دید لنگ دراز ماهی می‌گیرید، او هم مشغول ماهی‌گیری شد.
کمی که گذشت، دهان گشاد کنار دریا آمد و صدا کرد: «آهای پاگنده، لنگ دراز، بیرون بیایید، ما باید فکری بکنیم. صحبت با امپراتور بی‌فایده است. او نمی‌خواهد حرف ما را گوش کند و از زمین ما چشم‌پوشی کند.»
شش برادر از دهان گشاد پرسیدند: «چه کنیم؟»
دهان گشاد گفت: «آب‌بازی!»
بعد تمام آب دریا را سر کشید و روی کاخ ریخت. آب کاخ را برد و امپراتور کشته شد. پسر امپراتور به جای پدر نشست و به هفت برادر گفت: «پدرم آدم خوبی نبود، امپراتور نباید زمین کشاورزان را از آنها بگیرد. برگردید و به کارتان برسید. ولی قول بدهید که موقع حمله‌ی دشمن سربازان را یاری کنید.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط