چمدان پرنده

بازرگان خسیسی بود که حاضر نبود حتی یک سکه خرج کند، مگر آنکه مطمئن می‌شد پنج سکه به دست می‌آورد!
جمعه، 1 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
چمدان پرنده
چمدان پرنده

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
بازرگان خسیسی بود که حاضر نبود حتی یک سکه خرج کند، مگر آنکه مطمئن می‌شد پنج سکه به دست می‌آورد!
وقتی بازرگان مُرد، تمام ثروتش به پسر جوانش رسید. جوان ولخرج و خوشگذران بود و بی‌حساب پول خرج می‌کرد. چیز نگذشت که پسر بازرگان تمام ثروتش را از دست داد و از آن همه زر و سیم، تنها چهار سکه برایش باقی ماند، با یک جفت کفش و یک لباس کهنه و بلند!
دوستان جوان، که به خاطر پول‌هاش دور او جمع می‌شدند، پراکنده شدند و او را به حال خود ول کردند. یکی از آنها که مهربان‌تر از بقیه بود، چمدان کهنه‌ای برایش فرستاد. روی چمدان نوشته بود: «سوار این چمدان شو و از اینجا برو.»
جوان همین کار را کرد. سوار چمدان شد و کلیدش را فشار داد، ناگهان چمدان از روی زمین بلند شد و مثل پرنده‌ها پرواز کرد. رفت و رفت و رفت تا در شهری که در مشرق زمین بود به زمین نشست. جوان چمدان را در جنگل و لابه‌لای بوته‌های خشک پنهان کرد و به شهر رفت.
مردم از دیدن سر و وضع او تعجب نکردند، چون آن‌ها هم مثل او لباس بلند می‌پوشیدند. جوان در شهر قدم می‌زد که به قصر زیبایی رسید. قصر دیوارهای بلندی داشت. از زنی که آنجا بود پرسید: «این قصر مال کیست؟» زن جواب داد: «مال شاهزاده خانم است. چند وقت پیش رمالی به او گفت که مردی به خواستگاری‌اش می‌آید. اما نه تنها او را خوشبخت نمی‌کند، باعث ناراحتی‌اش هم می‌شود. از آن روز به بعد دختر شاه خود را در این قصر زندانی کرده است و حاضر نیست هیچ مردی را ببیند.»
جوان که خیلی کنجکاو شده بود وارد چمدان شد و به بالای برج پرواز کرد. او با اولین نگاه عاشق شاهزاده خانم شد و شاهزاده خانم هم عاشق او شد. از آنجا که شاهزاده خانم و پدر و مادرش عقیده داشتند که جوان از آسمان آمده است، با ازدواج دخترشان با او مخالفتی نکردند. جشن عروسی به شکل شایسته‌ای برگزار شد و جوان تصمیم گرفت برای ایجاد شور و هیجان از داخل چمدان آتش‌بازی کند.
آتش‌بازی که شروع شد، جوان به جای اینکه فوری به برج برگردد، در میان جمعیت فرود آمد و به آنها پیوست. ولی وقتی به طرف چمدانش رفت، دید که چمدان در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. جوان با دلی پر از غصه از آنجا رفت. شاهزاده خانم بالای برج همچنان منتظر شوهر آسمانی خود بود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط