نویسنده: محمد رضا شمس
پادشاهی بود که به خود بسیار میبالید. او جوان، اهل مطالعه و باهوش بود. هیچ یک از جوانان خانوادهی سلطنتی در قدرت و شجاعت به پای او نمیرسیدند.
روزی پادشاه با وزیر پیر و خردمندش در باغ قدم میزد و به او میگفت: «خوشحالم که از همه بهتر و داناتر هستم.» وزیر چیزی نگفت. حتی لبخندی نزد. پادشاه تعجب کرد و پرسید: «چرا وزیر خوب ساکت است؟»
وزیر جواب داد: «عالی جناب، اجازه بدهید رک بگویم، شما نمیتوانید مطمئن باشید که کسی از شما بالاتر وجود نداشته باشد، چون دست بالای دست بسیار است.»
همین موقع، سنجاب کوچکی جلو دوید و از ستون مرمری مقابل آنها بالا رفت. سنجاب سکهای را که در دست داشت به شاه و وزیر نشان داد و خواند:
«ثروت من بیشتر از ثروت پادشاه است.
ببین او چطور با حسرت به سکهی من نگاه میکند!»
پادشاه عصبانی شد و به سنجاب حمله کرد. سنجاب سکه را انداخت و فرار کرد. پادشاه سکه را برداشت و در جیبش گذاشت. بعد نگاهی به وزیر انداخت و با خشنودی لبخند زد، وزیر همچنان ساکت بود. عصر همان روز، شاه و وزیر مشغول مذاکره با سفیر کشور همسایه بودند. ناگهان صدای آواز سنجاب بلند شد:
«با صدای بلند میگویم
اگر پادشاه ثروتمند و مغرور است
به خاطر سکههای من است.»
خون پادشاه به جوش آمد، اما کاری نکرد، چون بیشتر از صد مهمان داشت. سنجاب از ستونی به ستون دیگر میپرید و آوازش را تکرار میکرد. مهمانهای صدای او را میشنیدند، اما حرف یا لبخندی نمیزدند تا خاطر پادشاه آزرده نشو.
بعد از آنکه مهمانها برای استراحت به اتاقهای خود رفتند، پادشاه به دنبال سنجاب همه جا را گشت. اما پیدایش نکرد. پادشاه آن قدر عصبانی بود که شب نتوانست بخوابد.
پادشاه همیشه روز را با کمک به فقرا شروع میکرد. فردای آن روز، وقتی داشت به فقرا کمک میکرد، باز سنجاب پیدایش شد و خواند:
«چگونه او با غرور راه میرود و با سکههای من به این و آن کمک میکند.»
پادشاه به خدمتکارانش دستور داد سنجاب را دستگیر کنند. سنجاب فرار کرد.
چند ساعت بعد، وقتی پادشاه ناهار میخورد، سنجاب از پنجره پرید تو و خواند:
«آیا درست است که پادشاه غذایی را که با پول من تهیه شده، بخورد؟»
شاه به قدری خشمگین شد که حتی نتوانست لقمهای را قورت بدهد. خدمتکاران از هر طرف به سنجاب حمله کردند، اما سنجاب غیبش زده بود.
شب، درست زمانی که پادشاه میخواست شام بخورد، سنجاب دوباره پیدایش شد و همان آواز را خواند. پادشاه احساس بیچارگی میکرد. سکهی سنجاب را از جیبش بیرون آورد و به سوی او پرت کرد. سنجاب سکه را قاپید و این آواز را سر داد:
«من پیروز شدم، چون از پادشاه قویترم.
حالا با صدای بلند به همه میگویم که پادشاه از من ترسید و ثروتم را پس داد.»
پادشاه چون دیوانهها به دنبال سنجاب دوید، اما سنجاب دوباره ناپدید شد. شاه تا صبح نخوابید. تمام شب سنجاب جلوی چشمهایش بود.
صبح، پادشاه به وزیر گفت: «راه دیگری برایم نمانده است، میخواهم دستور بدهم تمام سنجابهای این سرزمین را بکشند.»
وزیر جواب داد: «قربان میلیونها سنجاب در مزارع ذرت یا در جنگلهای انبوه یا سرزمینهایی زندگی میکنند که برای آمدن به سرزمین ما احتیاج به مجوز و گذرنامه ندارند. میدانید اگر سربازان دلیر ما نتوانند تمام سنجابها را بکشند و آن سنجاب شیطانی که باعث رنجش شما شده، شانس بیاورد و بتواند فرار کند چه میشود؟ تمام تلاشهای شما به هدر میرود. گذشته از این، مردم چه میگویند و تاریخ در بارهی شما چه خواهد نوشت؟ آیا خندهدار نیست که سالها بعد دانشآموزان در درس تاریخ خود بخوانند که در زمانهای دور پادشاهی بود که سپاهش را به جنگ با سنجابها میفرستاد؟»
پادشاه عاجزانه پرسید: «پس چه کار کنم؟»
وزیر گفت: «عالی جناب، خیلی راحت است. سنجاب را نادیده بگیرید. اگر وقتی برای اولین بار در باغ پیدایش شد به او توجه نمیکردید، یا اگر بدون عصبانیت فقط به فخرفروشی بیهودهی او گوش میدادید، این مشکل پیش نمیآمد، هر چند هنوز هم دیر نشده است.»
همین موقع سنجاب دوباره پیدا شد و شروع به خواندن کرد: «کسی نیست که نداند پادشاه ثروت مرا به خاطر ترس از قدرتم، به من بازگرداند.»
پادشاه آرام ایستاد، خندید و با ملایمت گفت:
«بله، کیست که نداند سنجاب نیرومند، در خرد و ثروت بهتر از همه است؟ حتی از شاه بهتر است او میتواند به راحتی آب خوردن امپراتوری به وسعت اقیانوس را اداره کند.»
سنجاب به عقب برگشت، با تعجب نگاهی به پادشاه انداخت، بدون هیچ کلمهای ناپدید شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی پادشاه با وزیر پیر و خردمندش در باغ قدم میزد و به او میگفت: «خوشحالم که از همه بهتر و داناتر هستم.» وزیر چیزی نگفت. حتی لبخندی نزد. پادشاه تعجب کرد و پرسید: «چرا وزیر خوب ساکت است؟»
وزیر جواب داد: «عالی جناب، اجازه بدهید رک بگویم، شما نمیتوانید مطمئن باشید که کسی از شما بالاتر وجود نداشته باشد، چون دست بالای دست بسیار است.»
همین موقع، سنجاب کوچکی جلو دوید و از ستون مرمری مقابل آنها بالا رفت. سنجاب سکهای را که در دست داشت به شاه و وزیر نشان داد و خواند:
«ثروت من بیشتر از ثروت پادشاه است.
ببین او چطور با حسرت به سکهی من نگاه میکند!»
پادشاه عصبانی شد و به سنجاب حمله کرد. سنجاب سکه را انداخت و فرار کرد. پادشاه سکه را برداشت و در جیبش گذاشت. بعد نگاهی به وزیر انداخت و با خشنودی لبخند زد، وزیر همچنان ساکت بود. عصر همان روز، شاه و وزیر مشغول مذاکره با سفیر کشور همسایه بودند. ناگهان صدای آواز سنجاب بلند شد:
«با صدای بلند میگویم
اگر پادشاه ثروتمند و مغرور است
به خاطر سکههای من است.»
خون پادشاه به جوش آمد، اما کاری نکرد، چون بیشتر از صد مهمان داشت. سنجاب از ستونی به ستون دیگر میپرید و آوازش را تکرار میکرد. مهمانهای صدای او را میشنیدند، اما حرف یا لبخندی نمیزدند تا خاطر پادشاه آزرده نشو.
بعد از آنکه مهمانها برای استراحت به اتاقهای خود رفتند، پادشاه به دنبال سنجاب همه جا را گشت. اما پیدایش نکرد. پادشاه آن قدر عصبانی بود که شب نتوانست بخوابد.
پادشاه همیشه روز را با کمک به فقرا شروع میکرد. فردای آن روز، وقتی داشت به فقرا کمک میکرد، باز سنجاب پیدایش شد و خواند:
«چگونه او با غرور راه میرود و با سکههای من به این و آن کمک میکند.»
پادشاه به خدمتکارانش دستور داد سنجاب را دستگیر کنند. سنجاب فرار کرد.
چند ساعت بعد، وقتی پادشاه ناهار میخورد، سنجاب از پنجره پرید تو و خواند:
«آیا درست است که پادشاه غذایی را که با پول من تهیه شده، بخورد؟»
شاه به قدری خشمگین شد که حتی نتوانست لقمهای را قورت بدهد. خدمتکاران از هر طرف به سنجاب حمله کردند، اما سنجاب غیبش زده بود.
شب، درست زمانی که پادشاه میخواست شام بخورد، سنجاب دوباره پیدایش شد و همان آواز را خواند. پادشاه احساس بیچارگی میکرد. سکهی سنجاب را از جیبش بیرون آورد و به سوی او پرت کرد. سنجاب سکه را قاپید و این آواز را سر داد:
«من پیروز شدم، چون از پادشاه قویترم.
حالا با صدای بلند به همه میگویم که پادشاه از من ترسید و ثروتم را پس داد.»
پادشاه چون دیوانهها به دنبال سنجاب دوید، اما سنجاب دوباره ناپدید شد. شاه تا صبح نخوابید. تمام شب سنجاب جلوی چشمهایش بود.
صبح، پادشاه به وزیر گفت: «راه دیگری برایم نمانده است، میخواهم دستور بدهم تمام سنجابهای این سرزمین را بکشند.»
وزیر جواب داد: «قربان میلیونها سنجاب در مزارع ذرت یا در جنگلهای انبوه یا سرزمینهایی زندگی میکنند که برای آمدن به سرزمین ما احتیاج به مجوز و گذرنامه ندارند. میدانید اگر سربازان دلیر ما نتوانند تمام سنجابها را بکشند و آن سنجاب شیطانی که باعث رنجش شما شده، شانس بیاورد و بتواند فرار کند چه میشود؟ تمام تلاشهای شما به هدر میرود. گذشته از این، مردم چه میگویند و تاریخ در بارهی شما چه خواهد نوشت؟ آیا خندهدار نیست که سالها بعد دانشآموزان در درس تاریخ خود بخوانند که در زمانهای دور پادشاهی بود که سپاهش را به جنگ با سنجابها میفرستاد؟»
پادشاه عاجزانه پرسید: «پس چه کار کنم؟»
وزیر گفت: «عالی جناب، خیلی راحت است. سنجاب را نادیده بگیرید. اگر وقتی برای اولین بار در باغ پیدایش شد به او توجه نمیکردید، یا اگر بدون عصبانیت فقط به فخرفروشی بیهودهی او گوش میدادید، این مشکل پیش نمیآمد، هر چند هنوز هم دیر نشده است.»
همین موقع سنجاب دوباره پیدا شد و شروع به خواندن کرد: «کسی نیست که نداند پادشاه ثروت مرا به خاطر ترس از قدرتم، به من بازگرداند.»
پادشاه آرام ایستاد، خندید و با ملایمت گفت:
«بله، کیست که نداند سنجاب نیرومند، در خرد و ثروت بهتر از همه است؟ حتی از شاه بهتر است او میتواند به راحتی آب خوردن امپراتوری به وسعت اقیانوس را اداره کند.»
سنجاب به عقب برگشت، با تعجب نگاهی به پادشاه انداخت، بدون هیچ کلمهای ناپدید شد و دیگر هیچ کس او را ندید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.