نویسنده: محمد رضا شمس
زن و شوهری یک دختر و پسر داشتند. روزی زن به دخترش گفت: «دخترکم، ما میرویم گندمها را درو کنیم. مواظب برادرت باش.»
پدر و مادر از خانه بیرون رفتند. دخترک سفارش مادر را فراموش کرد. برادرش را روی علفهای زیر پنجره نشاند و خودش دوید توی کوچه و مشغول بازی شد. غازها آمدند و پسر بچه را بردند.
وقتی دخترک برگشت، برادرش را ندید. این طرف و آن طرف دوید، ولی پیدایش نکرد. سر به بیابان گذاشت. از دور دستهای غاز دید که پشت جنگل سیاه ناپدید شدند. دخترک فهمید که غازها برادرش را بردهاند، چون از قدیم میگفتند که غازها بچهها را فریب میدهند و همراه خود میبرند. دخترک به دنبال غازها دوید. رفت تا به اجاق رسید. پرسید: «اجاق، اجاق، بگو ببینم غازها کجا رفتند؟»
اجاق جواب داد: «اگر تو کلوچهای را که از آرد جو پختهام بخوری، جوابت را میدهم.»
دختر گفت: «کلوچهی جو؟ من در خانهی پدرم کلوچهی گندم هم نمیخوردم.»
اجاق دیگر حرفی نزد و دخترک، دوید و دوید تا به درخت سیب جنگلی رسید: «سیب، سیب جنگلی، بگو ببینم غازها کجا رفتند؟»
درخت سیب گفت: «اگر از سیبهای من بخوری، جوابت را میدهم.»
دخترک گفت: «من در خانهی پدرم، سیب باغمان را هم نمیخوردم.»
سیب حرفی نزد. دخترک دوید و دوید تا به رودخانهای رسید که شیر در آن جاری بود.
دخترک گفت: «رودخانهی شیر، غازها کجا رفتند؟»
رودخانه گفت: «اگر از شیرم بخوری، جوابت را میدهم.»
دخترک گفت: «من در خانهی پدرم، سرشیر هم نمیخوردم.»
دخترک خیلی دوید. هوا کم کم تاریک میشد که به کلبهای رسید. کلبه دور خودش میچرخید. پیرزنی توی کلبه پشم میریسید. برادرش هم گوشهای نشسته بود و با سیبهای طلایی بازی میکرد. دخترک وارد کلبه شد: «ننه جان سلام.»
پیرزن گفت: «سلام دخترک، چرا اینجا آمدهای؟»
دخترک گفت: «توی باتلاق افتادم و لباسم خیس شد، آمدهام قدری گرم شوم.»
پیرزن گفت: «بنشین و پشم بریس.»
پیرزن دوک نخریسی را به او داد و خودش بیرون رفت. دخترک مشغول نخریسی شد.
ناگهان موشی بیرون دوید و به دخترک گفت: «دخترک، دخترک کمی آش به من بده تا چیز مهمی به تو بگویم.»
دخترک به او آش داد. موش آش را خورد و گفت: «پیرزن رفته حمام را گرم کند، میخواهد تو را بشوید. بعد روی اجاق کبابت کند و بخورد و روی استخوانهایت غلت بزند.»
دخترک گربهاش گرفت. موش دوباره گفت: «زود باش برادرت را بردار و فرار کن. من به جای تو نخ میریسم.»
دخترک برادرش را برداشت و فرار کرد. پیرزن دم پنجره آمد و پرسید: «دخترک، نخ میریسی؟»
موش جواب داد: «ننهجان، مشغولم!»
پیرزن حمام را گرم کرد و دنبال دخترک آمد. کسی در کلبه نبود. داد زد: «غازها، دخترک را دنبال کنید. برادرش را برد.»
دخترک با برادرش به رودخانهی شیر رسیدند. غازها پروازکنان نزدیک شدند.
دخترک گفت: «رودخانه جان مرا پنهان کن.»
رودخانه گفت: «از این شیر بخور!»
دخترک خورد و تشکر کرد. رودخانه آنها را زیر شیرهایش پنهان کرد.
غازها آنها را ندیدند و گذشتند. دخترک با برادرش دوباره پا به فرار گذاشتند. غازها برگشتند. چیزی نمانده بود آنها را ببینند. ناگهان چشم دخترک به درخت سیب افتاد:
«درخت سیب عزیزم، مرا پنهان کن.»
درخت سیب گفت: «از سیبهایم بخور.!»
دخترک فوری خورد و تشکر کرد. درخت سیب شاخههایش را خم کرد و آنها را زیر برگهای خود پنهان کرد. دخترک دوباره پا به فرار گذاشت. خیلی دوید. چیزی به خانه نمانده بود که غازها آنها را دیدند و به صدا در آمدند. با بالهایشان بر سر دخترک زدند. میخواستند برادرش را ببرند. دخترک خودش را به اجاق رساند و گفت: «اجاق، اجاق، مرا پنهان کن.»
اجاق گفت: «از کلوچهی من بخور!»
دخترک با عجله کلوچه را برداشت و به دهان گذاشت و با برادرش توی اجاق پنهان شد. غازها مدتها در هوا پرواز کردند، سرو صدا راه انداختند و دست خالی نزد پیرزن بازگشتند. دخترک از اجاق تشکر کرد و با برادرش به خانه برگشت. همین موقع، پدر و مادر از کار روزانه به خانه برگشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پدر و مادر از خانه بیرون رفتند. دخترک سفارش مادر را فراموش کرد. برادرش را روی علفهای زیر پنجره نشاند و خودش دوید توی کوچه و مشغول بازی شد. غازها آمدند و پسر بچه را بردند.
وقتی دخترک برگشت، برادرش را ندید. این طرف و آن طرف دوید، ولی پیدایش نکرد. سر به بیابان گذاشت. از دور دستهای غاز دید که پشت جنگل سیاه ناپدید شدند. دخترک فهمید که غازها برادرش را بردهاند، چون از قدیم میگفتند که غازها بچهها را فریب میدهند و همراه خود میبرند. دخترک به دنبال غازها دوید. رفت تا به اجاق رسید. پرسید: «اجاق، اجاق، بگو ببینم غازها کجا رفتند؟»
اجاق جواب داد: «اگر تو کلوچهای را که از آرد جو پختهام بخوری، جوابت را میدهم.»
دختر گفت: «کلوچهی جو؟ من در خانهی پدرم کلوچهی گندم هم نمیخوردم.»
اجاق دیگر حرفی نزد و دخترک، دوید و دوید تا به درخت سیب جنگلی رسید: «سیب، سیب جنگلی، بگو ببینم غازها کجا رفتند؟»
درخت سیب گفت: «اگر از سیبهای من بخوری، جوابت را میدهم.»
دخترک گفت: «من در خانهی پدرم، سیب باغمان را هم نمیخوردم.»
سیب حرفی نزد. دخترک دوید و دوید تا به رودخانهای رسید که شیر در آن جاری بود.
دخترک گفت: «رودخانهی شیر، غازها کجا رفتند؟»
رودخانه گفت: «اگر از شیرم بخوری، جوابت را میدهم.»
دخترک گفت: «من در خانهی پدرم، سرشیر هم نمیخوردم.»
دخترک خیلی دوید. هوا کم کم تاریک میشد که به کلبهای رسید. کلبه دور خودش میچرخید. پیرزنی توی کلبه پشم میریسید. برادرش هم گوشهای نشسته بود و با سیبهای طلایی بازی میکرد. دخترک وارد کلبه شد: «ننه جان سلام.»
پیرزن گفت: «سلام دخترک، چرا اینجا آمدهای؟»
دخترک گفت: «توی باتلاق افتادم و لباسم خیس شد، آمدهام قدری گرم شوم.»
پیرزن گفت: «بنشین و پشم بریس.»
پیرزن دوک نخریسی را به او داد و خودش بیرون رفت. دخترک مشغول نخریسی شد.
ناگهان موشی بیرون دوید و به دخترک گفت: «دخترک، دخترک کمی آش به من بده تا چیز مهمی به تو بگویم.»
دخترک به او آش داد. موش آش را خورد و گفت: «پیرزن رفته حمام را گرم کند، میخواهد تو را بشوید. بعد روی اجاق کبابت کند و بخورد و روی استخوانهایت غلت بزند.»
دخترک گربهاش گرفت. موش دوباره گفت: «زود باش برادرت را بردار و فرار کن. من به جای تو نخ میریسم.»
دخترک برادرش را برداشت و فرار کرد. پیرزن دم پنجره آمد و پرسید: «دخترک، نخ میریسی؟»
موش جواب داد: «ننهجان، مشغولم!»
پیرزن حمام را گرم کرد و دنبال دخترک آمد. کسی در کلبه نبود. داد زد: «غازها، دخترک را دنبال کنید. برادرش را برد.»
دخترک با برادرش به رودخانهی شیر رسیدند. غازها پروازکنان نزدیک شدند.
دخترک گفت: «رودخانه جان مرا پنهان کن.»
رودخانه گفت: «از این شیر بخور!»
دخترک خورد و تشکر کرد. رودخانه آنها را زیر شیرهایش پنهان کرد.
غازها آنها را ندیدند و گذشتند. دخترک با برادرش دوباره پا به فرار گذاشتند. غازها برگشتند. چیزی نمانده بود آنها را ببینند. ناگهان چشم دخترک به درخت سیب افتاد:
«درخت سیب عزیزم، مرا پنهان کن.»
درخت سیب گفت: «از سیبهایم بخور.!»
دخترک فوری خورد و تشکر کرد. درخت سیب شاخههایش را خم کرد و آنها را زیر برگهای خود پنهان کرد. دخترک دوباره پا به فرار گذاشت. خیلی دوید. چیزی به خانه نمانده بود که غازها آنها را دیدند و به صدا در آمدند. با بالهایشان بر سر دخترک زدند. میخواستند برادرش را ببرند. دخترک خودش را به اجاق رساند و گفت: «اجاق، اجاق، مرا پنهان کن.»
اجاق گفت: «از کلوچهی من بخور!»
دخترک با عجله کلوچه را برداشت و به دهان گذاشت و با برادرش توی اجاق پنهان شد. غازها مدتها در هوا پرواز کردند، سرو صدا راه انداختند و دست خالی نزد پیرزن بازگشتند. دخترک از اجاق تشکر کرد و با برادرش به خانه برگشت. همین موقع، پدر و مادر از کار روزانه به خانه برگشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.