نویسنده: محمد رضا شمس
یک کمد چوبی بود که گلهای قشنگی داشت. روی کمد مجسمهی مردی بود که قیافهی عجیبی داشت. پاهایش مثل پای بز بودند و ریش بلندش تا نزدیک پاهایش میرسید. بچههای خانه به او لقب «فرمانده پا بزی» داده بودند. فرمانده از آن بالا به میز کوچکی نگاه میکرد که زیر آینهی بزرگی گذاشته بودند. روی میز مجسمهی دخترک چوپانی با پیراهن گل دار و کلاه حصیری بزرگ گذاشته شده بود. دختر آن قدر زیبا بود که همه را شیفتهی خود میکرد. در کنار او جوان بخاری پاک کنی ایستاده بود که صورتش مثل زغال سیاه بود. جوان خیلی با ادب و عاقل به نظر میآمد و نردبانش را محکم زیر بغل گرفته بود. هر دوی این مجسمهها از جنس چینی بسیار مرغوب ساخته شده بودند و بسیار قشنگ به نظر میآمدند. آنها از همان لحظهی اول عاشق هم شدند و به فکر مراسم عروسی افتادند. کمی آن طرفتر، مجسمهی پیرمردی قرار داشت که درست سه برابر آنها بود و مرتب سرش را تکان میداد. پیرمرد چینی خود را پدربزرگ دخترک میدانست، اما هیچ مدرکی نداشت که نشان دهد راست میگوید. او دلش میخواست دخترک با فرمانده پا بزی ازدواج کند.
وقتی دختر چوپان فهمید، از ترس نزدیک بود قلب چینیاش دو نیم شود. او به بخاری پاککن گفت: «بیا از اینجا برویم! ما دیگر نمیتوانیم اینجا زندگی کنیم!»
بخاری پاک کن گفت: «من هم همین طور فکر میکنم. باید از اینجا برویم! خدا بزرگ است. هر طور باشد. لقمه نانی برای خوردن پیدا میکنیم.»
آنها نردبان را گذاشتند و از دودکش بخاری بالا رفتند (چون بخاری پاک کن راه دیگری برای فرار بلد نبود) و به پشت بام رسیدند. بالای سر آنها ستارهها چشمک میزدند و در زیر پای آنها چراغهای شهر میدرخشیدند. دخترک چوپان هیچ وقت فکر نمیکرد که دنیا این قدر بزرگ و اسرارآمیز باشد. او که خیلی ترسیده بود زد زیر گریه و به بخاری پاک کن گفت: «من میترسم. اینجا خیلی بزرگ است. دلم میخواهد به خانه برگردم و روی میز باشم. تا خودم را روی میز نبینم، آرام نمیشوم. اگر دوستم داری، مرا به جای اولم برگردان!»
بخاری پاک کن به او گفت که اگر به خانه برگردد، چه چیزهایی ممکن است رخ بدهد. پیرمرد چینی و فرمانده پاپزی را به یادش آورد. اما دخترک فقط گریه میکرد و میگفت: «مرا به جای اولم برگردان!»
این کار خیلی خطرناک بود، اما بخاری پاک کن قبول کرد و دوباره به جای همیشگی خود برگشتند. وقتی آن دو نبودند، پدر بزرگ که میخواست جلوی فرار دخترک را بگیرد از روی میز افتاده و سرش شکسته بود. صاحبخانه سر پدر بزرگ را بند زده بود، اما او دیگر نمیتوانست سرش را تکان بدهد. فرمانده پابزی به پدر بزرگ گفت: «از روزی که شما را بند زدهاند خیلی مغرور شدهاید. به نظر من این کار خوبی نیست. بگویید ببینم، مرا به دامادی خود قبول میکنید یا نه؟» دخترک چوپان و بخاری پاک کن با محبت به پیرمرد چینی نگاه کردند. میترسیدند که پیرمرد سرش را تکان بدهد. اما ترس آنها بیمورد بود. پیرمرد نمیتوانست سرش را تکان بدهد. این باعث شد تا دخترک چوپان و بخاری پاکنکن با خیال راحت با هم ازدواج کنند و سالها با خوشی زندگی کنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
وقتی دختر چوپان فهمید، از ترس نزدیک بود قلب چینیاش دو نیم شود. او به بخاری پاککن گفت: «بیا از اینجا برویم! ما دیگر نمیتوانیم اینجا زندگی کنیم!»
بخاری پاک کن گفت: «من هم همین طور فکر میکنم. باید از اینجا برویم! خدا بزرگ است. هر طور باشد. لقمه نانی برای خوردن پیدا میکنیم.»
آنها نردبان را گذاشتند و از دودکش بخاری بالا رفتند (چون بخاری پاک کن راه دیگری برای فرار بلد نبود) و به پشت بام رسیدند. بالای سر آنها ستارهها چشمک میزدند و در زیر پای آنها چراغهای شهر میدرخشیدند. دخترک چوپان هیچ وقت فکر نمیکرد که دنیا این قدر بزرگ و اسرارآمیز باشد. او که خیلی ترسیده بود زد زیر گریه و به بخاری پاک کن گفت: «من میترسم. اینجا خیلی بزرگ است. دلم میخواهد به خانه برگردم و روی میز باشم. تا خودم را روی میز نبینم، آرام نمیشوم. اگر دوستم داری، مرا به جای اولم برگردان!»
بخاری پاک کن به او گفت که اگر به خانه برگردد، چه چیزهایی ممکن است رخ بدهد. پیرمرد چینی و فرمانده پاپزی را به یادش آورد. اما دخترک فقط گریه میکرد و میگفت: «مرا به جای اولم برگردان!»
این کار خیلی خطرناک بود، اما بخاری پاک کن قبول کرد و دوباره به جای همیشگی خود برگشتند. وقتی آن دو نبودند، پدر بزرگ که میخواست جلوی فرار دخترک را بگیرد از روی میز افتاده و سرش شکسته بود. صاحبخانه سر پدر بزرگ را بند زده بود، اما او دیگر نمیتوانست سرش را تکان بدهد. فرمانده پابزی به پدر بزرگ گفت: «از روزی که شما را بند زدهاند خیلی مغرور شدهاید. به نظر من این کار خوبی نیست. بگویید ببینم، مرا به دامادی خود قبول میکنید یا نه؟» دخترک چوپان و بخاری پاک کن با محبت به پیرمرد چینی نگاه کردند. میترسیدند که پیرمرد سرش را تکان بدهد. اما ترس آنها بیمورد بود. پیرمرد نمیتوانست سرش را تکان بدهد. این باعث شد تا دخترک چوپان و بخاری پاکنکن با خیال راحت با هم ازدواج کنند و سالها با خوشی زندگی کنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.