نویسنده: محمد رضا شمس
سربازی وفادارانه به پادشاه کشورش خدمت کرده بود. وقتی جنگ تمام شد، سرباز را که زخم های زیادی برداشته بود به خانه فرستادند.
پادشاه به او گفت: «تو میتوانی به خانه برگردی، اما من پول ندارم که به تو بدهم.» سرباز بیچاره که نمیدانست
از چه راهی خرج زندگیاش را در بیاورد، درمانده و پریشان راه افتاد. بدون آنکه بداند کجا میرود، آن قدر رفت و رفت تا به جنگل بزرگی رسید. شب شده بود. تاریکی، تمام جنگل را پوشانده بود. سرباز از دور نوری دید و به طرف آن رفت. آنجا کلبهی جادوگری پیر بود. سرباز به جادوگر گفت: «خواهش میکنم کمی آب بده و بگذار امشب را اینجا بمانم.»
جادوگر گفت: «به شرط آنکه کاری را که میخواهم، برایم انجام بدهی.»
سرباز پرسید: «چه کاری؟»
پیرزن جواب داد: «باید خاک باغچه را تا بعد از ظهر فردا زیر و رو کنی.»
سرباز قبول کرد. روز بعد، طبق قولی که داده بود، به سختی کار کرد، اما نتوانست آن را تا بعد از ظهر به پایان برساند. جادوگر گفت: «پیداست که تو امروز نمیدانی این کار را تمام کنی، پس من یک شب دیگر به تو پناه میدهم. تو هم در عوض، فردا برای من یک پشته هیزم بیاور و آنها را خرد کن.»
سرباز تمام روز بعد را کار کرد، اما نتوانست پشتهی هیزم را تا عصر تمام کند، جادوگر دوباره پیشنهاد کرد که او یک شب دیگر در آنجا بماند: «فردا کار تو خیلی کم و راحت خواهد بود. تو باید شعلهی آبی جاودانهی مرا که در چاه نیمه خشکِ پشت این خانه شناور است، برایم بیاوری.»
صبح روز بعد، جادوگر او را به سر چاه برد و داخل یک سبد بزرگ نشاند.
بعد با کمک چرخ چاه، او را پایین فرستاد. سرباز، خیلی زود شعلهی آبی را پیدا کرد و به جادوگر علامت داد او را بالا بکشد. وقتی سبد به بالای چاه رسید، یپرزن چنگ انداخت تا شعلهی آبی را از دست سرباز بقاپد. سرباز تندی دستش را عقب کشید و گفت: «نه، نه! این طوری نمیشود! تا مرا کاملاً از چاه بیرون نکشی، شعله را به تو نمیدهم.»
جادوگر عصبانی شد، طناب را رها کرد و رفت پی کارش. سرباز بیچاره سقوط کرد و روی گل و لای ته چاه افتاد. شعلهی آبی هنوز میدرخشید. سرباز مدتی همان جا نشست. بعد چپقش را در آورد و با شعلهی آبی روشن کرد.
تا دود چپق به هوا بلند شد، کوتولهای سیاهپوش در مقابلش ظاهر شد و گفت: «گوش به فرمانم، ارباب. چه امری دارید؟»
سرباز که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد، تکرار کرد: «چه امری دارم؟»
کوتوله گفت: «هر خواستهای داشته باشید انجام میدهم.»
سرباز گفت: «چه خوب! اول مرا از این چاه ببر بیرون.»
کوتوله دست او را گرفت و از یک گذرگاه زیرزمینی بیرون برد. توی راه، کوتوله محل گنج جادوگر را به سرباز نشان داد. سرباز هم جیبهایش را پر از طلا و جواهر کرد.
به روی زمین که رسیدند، سرباز به کوتوله دستور داد جادوگر پیر را دستگیر کند و او را پیش قاضی ببرد.
به زودی جادوگر، در حالی که دست و پا بسته سوار یک گربهی وحشی بود، از راه رسید. کوتوله او را پیش قاضی برد. بعد پیش سرباز برگشت و پرسید: «ارباب، دیگر چه امری دارید؟»
سرباز جواب داد: «فعلاً هیچ کاری ندارم، میتوانی بروی. اما هر وقت به تو احتیاج داشتم، فوری خودت را برسان.»
کوتوله گفت: «اگر چپقتان را با شعلهی آبی روشن کنید، من فوری حاضر میشوم.»
سرباز به شهر رفت و چند دست لباس زیبا خرید. بعد به بهترین مهمانخانهی شهر رفت و به صاحب مهمانخانه گفت برای او اتاقی را با گران بهاترین وسایل آماده کند.
اتاق که آماده شد، سرباز کوتولهی سیاه را صدا زد و گفت: «من سالها با وفاداری به پادشاه این کشور خدمت کردهام، اما او مرا بیرون انداخت تا از گرسنگی بمیرم. حالا میخواهم از او انتقام بگیرم.»
کوتوله پرسید: «چه کار باید بکنم سرورم؟»
سرباز گفت: «نیمه شب دختر پادشاه را به اینجا بیاور تا برایم کلفتی کند.»
کوتوله با ناراحتی گفت: «این کار برای من مثل آب خوردن است. اما اگر پادشاه با خبر بشود، شما به خطر میافتید.»
سرباز دستور خود را تکرار کرد. کوتوله به ناچار قبول کرد. همین که ساعت، دوازده نیمه شب را اعلام کرد، کوتوله با شاهزاده خانم ظاهر شد. سرباز فوری سر شاهزاده خانم داد زد: «بالاخره آمدی؟ زودباش اتاق را تمیز کن!»
شاهزاده خانم اتاق را تمیز کرد، سرباز روی صندلی نشست، پاهایش را دراز کرد، چکمههایش را به طرف شاهزاده خانم پرت کرد و به او دستور داد که آنها را تمیز کند. شاهزاده خانم بدون هیچ شکایت و یا مقاومتی، به دستورهای او گوش میداد. درست مثل این بود که در خواب راه میرود.
همین که خروس سحری شروع به خواندن کرد، کوتوله شاهزاده خانم را به قصر برگرداند.
صبح، وقتی شاهزاده خانم از رختخواب بیرون آمد، پیش پدرش رفت و تعریف کرد که چه خواب عجیبی دیده است. او گفت: «مرا با سرعت برق به اتاقی بردند که سربازی در آن زندگی میکرد و من کلفت او شدم. اتاقش را جارو زدم و چکمههایش را تمیز کردم. این فقط یک رؤیا بود. اما به قدری خستهام که انگار واقعاً تمام آن کارها را انجام دادهام.»
پادشاه گفت: «ممکن است این رؤیا واقعی بوده باشد، پس من نصیحتی به تو میکنم. امشب قبل ازخواب، جیبت را سوراخ کن و یک مشت نخود در آن بریز. این طوری، اگر باز هم تو را از قصر ببرند، نخودها از جیبت میریزند و ردی روی زمین باقی میماند.»
کوتوله که در گوشهای پنهان شده بود، تمام این حرفها را شنید. وقتی هوا تاریک شد، بیرون رفت و در همهی خیابانهای شهر نخود پاشید.
نیمه شب دوباره، شاهزاده خانم را به اتاق سرباز برد و دختر پادشاه مجبور شد تا صبح کار کند.
صبح روز بعد، پادشاه مأمورانش را فرستاد تا رد نخودها را دنبال کنند، اما این کار فایدهای نداشت، چون در تمام خیابانهای شهر نخود ریخته بود.
پادشاه وقتی دید خدمتکارانش دست خالی برگشتند، گفت: «این طوری نمیشود، باید فکر دیگری بکنیم.»
آن وقت به دخترش گفت که شب با کفش بخوابد. اگر او را به خانه بردند. یک لنگه کفشش را در آنجا بگذارد تا مأموران این طوری بتوانند آن خانه را پیدا کنند. کوتولهی سیاه این بار هم حرفهای پادشاه را شنید و از سرباز خواست آن شب، شاهزاده خانم را به قصر نیاورد.
اما سرباز به حرف او گوش نکرد. کوتوله با اینکه میدانست پیدا شدن کفش شاهزاده خانم دردسرساز میشود او را به اتاق آورد.
آن شب دختر یک لنگه کفشش را زیر تخت سرباز پنهان کرد.
روز بعد مأموران پادشاه تمام شهر را گشتند و سرباز را پیدا کردند.
مأموران، سرباز را دستگیر کردند و به زندان انداختند، از بخت بد، او مهمترین داراییاش، یعنی شعلهی آبی و سکههای طلا را در اتاق جا گذاشته بود. حالا جز یک سکهی نقره چیزی نداشت. همین طور که کنار پنجرهی سلولش ایستاده بود و با حسرت به بیرون نگاه میکرد، چشمش به یکی از همرزمان قدیمیاش افتاد. سرباز او را صدا زد. مرد آمد. سرباز از او خواهش کرد که به مهمانخانه برود و بستهاش را بیاورد. مرد با عجله خود را به مهمان خانه رساند و بسته را آورد.
وقتی سرباز تنها شد، چپقش را روشن کرد. کوتوله ظاهر شد. سرباز گفت: «حالا چه کار کنم؟»
کوتوله گفت: «نگران نباش. هر اتفاقی افتاد و هر کجا تو را بردند، نترس. فقط یادت باشد که شعلهی آبی را با خودت ببری.»
روز بعد سرباز را برای محاکمه به دادگاه بردند. با آنکه خطای بزرگی مرتکب نشده بود، قاضی او را به مرگ محکوم کرد. وقتی که او را برای اعدام میبردند، سرباز گفت: «تقاضایی دارم.» پادشاه گفت: «بگو؟» سرباز گفت: «میتوانم برای آخرین بار چپق بکشم.»
پادشاه گفت: «هر چقدر دلت میخواهد بکش، اما انتظار نداشته باش که از سر تقصیرات بگذرم.»
سرباز چپقش را بیرون آورد و آن را با شعلهی آبی روشن کرد. کوتولهی سیاه در حالی که چماق کوچکی در دست داشت، ظاهر شد و پرسید: «چه امری دارید، ارباب؟»
سرباز گفت: «اول از همه حساب این قاضی بدجنس و مشاورانش را برس. بعد هم به پادشاه رحم نکن.»
کوتولهی سیاه فوری مشغول شد. با هر ضربهای که میزد، یک نفر به زمین میافتاد و دیگر پا نمیشد. پادشاه از ترس به التماس افتاد. سرباز گفت: «به شرط میبخشمت که دخترت را به من بدهی و من را جانشین خودت بکنی.» پادشاه به ناچار قبول کرد، چون کوتولهی سیاه با چماق پشت سرش ایستاده بود!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پادشاه به او گفت: «تو میتوانی به خانه برگردی، اما من پول ندارم که به تو بدهم.» سرباز بیچاره که نمیدانست
از چه راهی خرج زندگیاش را در بیاورد، درمانده و پریشان راه افتاد. بدون آنکه بداند کجا میرود، آن قدر رفت و رفت تا به جنگل بزرگی رسید. شب شده بود. تاریکی، تمام جنگل را پوشانده بود. سرباز از دور نوری دید و به طرف آن رفت. آنجا کلبهی جادوگری پیر بود. سرباز به جادوگر گفت: «خواهش میکنم کمی آب بده و بگذار امشب را اینجا بمانم.»
جادوگر گفت: «به شرط آنکه کاری را که میخواهم، برایم انجام بدهی.»
سرباز پرسید: «چه کاری؟»
پیرزن جواب داد: «باید خاک باغچه را تا بعد از ظهر فردا زیر و رو کنی.»
سرباز قبول کرد. روز بعد، طبق قولی که داده بود، به سختی کار کرد، اما نتوانست آن را تا بعد از ظهر به پایان برساند. جادوگر گفت: «پیداست که تو امروز نمیدانی این کار را تمام کنی، پس من یک شب دیگر به تو پناه میدهم. تو هم در عوض، فردا برای من یک پشته هیزم بیاور و آنها را خرد کن.»
سرباز تمام روز بعد را کار کرد، اما نتوانست پشتهی هیزم را تا عصر تمام کند، جادوگر دوباره پیشنهاد کرد که او یک شب دیگر در آنجا بماند: «فردا کار تو خیلی کم و راحت خواهد بود. تو باید شعلهی آبی جاودانهی مرا که در چاه نیمه خشکِ پشت این خانه شناور است، برایم بیاوری.»
صبح روز بعد، جادوگر او را به سر چاه برد و داخل یک سبد بزرگ نشاند.
بعد با کمک چرخ چاه، او را پایین فرستاد. سرباز، خیلی زود شعلهی آبی را پیدا کرد و به جادوگر علامت داد او را بالا بکشد. وقتی سبد به بالای چاه رسید، یپرزن چنگ انداخت تا شعلهی آبی را از دست سرباز بقاپد. سرباز تندی دستش را عقب کشید و گفت: «نه، نه! این طوری نمیشود! تا مرا کاملاً از چاه بیرون نکشی، شعله را به تو نمیدهم.»
جادوگر عصبانی شد، طناب را رها کرد و رفت پی کارش. سرباز بیچاره سقوط کرد و روی گل و لای ته چاه افتاد. شعلهی آبی هنوز میدرخشید. سرباز مدتی همان جا نشست. بعد چپقش را در آورد و با شعلهی آبی روشن کرد.
تا دود چپق به هوا بلند شد، کوتولهای سیاهپوش در مقابلش ظاهر شد و گفت: «گوش به فرمانم، ارباب. چه امری دارید؟»
سرباز که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد، تکرار کرد: «چه امری دارم؟»
کوتوله گفت: «هر خواستهای داشته باشید انجام میدهم.»
سرباز گفت: «چه خوب! اول مرا از این چاه ببر بیرون.»
کوتوله دست او را گرفت و از یک گذرگاه زیرزمینی بیرون برد. توی راه، کوتوله محل گنج جادوگر را به سرباز نشان داد. سرباز هم جیبهایش را پر از طلا و جواهر کرد.
به روی زمین که رسیدند، سرباز به کوتوله دستور داد جادوگر پیر را دستگیر کند و او را پیش قاضی ببرد.
به زودی جادوگر، در حالی که دست و پا بسته سوار یک گربهی وحشی بود، از راه رسید. کوتوله او را پیش قاضی برد. بعد پیش سرباز برگشت و پرسید: «ارباب، دیگر چه امری دارید؟»
سرباز جواب داد: «فعلاً هیچ کاری ندارم، میتوانی بروی. اما هر وقت به تو احتیاج داشتم، فوری خودت را برسان.»
کوتوله گفت: «اگر چپقتان را با شعلهی آبی روشن کنید، من فوری حاضر میشوم.»
سرباز به شهر رفت و چند دست لباس زیبا خرید. بعد به بهترین مهمانخانهی شهر رفت و به صاحب مهمانخانه گفت برای او اتاقی را با گران بهاترین وسایل آماده کند.
اتاق که آماده شد، سرباز کوتولهی سیاه را صدا زد و گفت: «من سالها با وفاداری به پادشاه این کشور خدمت کردهام، اما او مرا بیرون انداخت تا از گرسنگی بمیرم. حالا میخواهم از او انتقام بگیرم.»
کوتوله پرسید: «چه کار باید بکنم سرورم؟»
سرباز گفت: «نیمه شب دختر پادشاه را به اینجا بیاور تا برایم کلفتی کند.»
کوتوله با ناراحتی گفت: «این کار برای من مثل آب خوردن است. اما اگر پادشاه با خبر بشود، شما به خطر میافتید.»
سرباز دستور خود را تکرار کرد. کوتوله به ناچار قبول کرد. همین که ساعت، دوازده نیمه شب را اعلام کرد، کوتوله با شاهزاده خانم ظاهر شد. سرباز فوری سر شاهزاده خانم داد زد: «بالاخره آمدی؟ زودباش اتاق را تمیز کن!»
شاهزاده خانم اتاق را تمیز کرد، سرباز روی صندلی نشست، پاهایش را دراز کرد، چکمههایش را به طرف شاهزاده خانم پرت کرد و به او دستور داد که آنها را تمیز کند. شاهزاده خانم بدون هیچ شکایت و یا مقاومتی، به دستورهای او گوش میداد. درست مثل این بود که در خواب راه میرود.
همین که خروس سحری شروع به خواندن کرد، کوتوله شاهزاده خانم را به قصر برگرداند.
صبح، وقتی شاهزاده خانم از رختخواب بیرون آمد، پیش پدرش رفت و تعریف کرد که چه خواب عجیبی دیده است. او گفت: «مرا با سرعت برق به اتاقی بردند که سربازی در آن زندگی میکرد و من کلفت او شدم. اتاقش را جارو زدم و چکمههایش را تمیز کردم. این فقط یک رؤیا بود. اما به قدری خستهام که انگار واقعاً تمام آن کارها را انجام دادهام.»
پادشاه گفت: «ممکن است این رؤیا واقعی بوده باشد، پس من نصیحتی به تو میکنم. امشب قبل ازخواب، جیبت را سوراخ کن و یک مشت نخود در آن بریز. این طوری، اگر باز هم تو را از قصر ببرند، نخودها از جیبت میریزند و ردی روی زمین باقی میماند.»
کوتوله که در گوشهای پنهان شده بود، تمام این حرفها را شنید. وقتی هوا تاریک شد، بیرون رفت و در همهی خیابانهای شهر نخود پاشید.
نیمه شب دوباره، شاهزاده خانم را به اتاق سرباز برد و دختر پادشاه مجبور شد تا صبح کار کند.
صبح روز بعد، پادشاه مأمورانش را فرستاد تا رد نخودها را دنبال کنند، اما این کار فایدهای نداشت، چون در تمام خیابانهای شهر نخود ریخته بود.
پادشاه وقتی دید خدمتکارانش دست خالی برگشتند، گفت: «این طوری نمیشود، باید فکر دیگری بکنیم.»
آن وقت به دخترش گفت که شب با کفش بخوابد. اگر او را به خانه بردند. یک لنگه کفشش را در آنجا بگذارد تا مأموران این طوری بتوانند آن خانه را پیدا کنند. کوتولهی سیاه این بار هم حرفهای پادشاه را شنید و از سرباز خواست آن شب، شاهزاده خانم را به قصر نیاورد.
اما سرباز به حرف او گوش نکرد. کوتوله با اینکه میدانست پیدا شدن کفش شاهزاده خانم دردسرساز میشود او را به اتاق آورد.
آن شب دختر یک لنگه کفشش را زیر تخت سرباز پنهان کرد.
روز بعد مأموران پادشاه تمام شهر را گشتند و سرباز را پیدا کردند.
مأموران، سرباز را دستگیر کردند و به زندان انداختند، از بخت بد، او مهمترین داراییاش، یعنی شعلهی آبی و سکههای طلا را در اتاق جا گذاشته بود. حالا جز یک سکهی نقره چیزی نداشت. همین طور که کنار پنجرهی سلولش ایستاده بود و با حسرت به بیرون نگاه میکرد، چشمش به یکی از همرزمان قدیمیاش افتاد. سرباز او را صدا زد. مرد آمد. سرباز از او خواهش کرد که به مهمانخانه برود و بستهاش را بیاورد. مرد با عجله خود را به مهمان خانه رساند و بسته را آورد.
وقتی سرباز تنها شد، چپقش را روشن کرد. کوتوله ظاهر شد. سرباز گفت: «حالا چه کار کنم؟»
کوتوله گفت: «نگران نباش. هر اتفاقی افتاد و هر کجا تو را بردند، نترس. فقط یادت باشد که شعلهی آبی را با خودت ببری.»
روز بعد سرباز را برای محاکمه به دادگاه بردند. با آنکه خطای بزرگی مرتکب نشده بود، قاضی او را به مرگ محکوم کرد. وقتی که او را برای اعدام میبردند، سرباز گفت: «تقاضایی دارم.» پادشاه گفت: «بگو؟» سرباز گفت: «میتوانم برای آخرین بار چپق بکشم.»
پادشاه گفت: «هر چقدر دلت میخواهد بکش، اما انتظار نداشته باش که از سر تقصیرات بگذرم.»
سرباز چپقش را بیرون آورد و آن را با شعلهی آبی روشن کرد. کوتولهی سیاه در حالی که چماق کوچکی در دست داشت، ظاهر شد و پرسید: «چه امری دارید، ارباب؟»
سرباز گفت: «اول از همه حساب این قاضی بدجنس و مشاورانش را برس. بعد هم به پادشاه رحم نکن.»
کوتولهی سیاه فوری مشغول شد. با هر ضربهای که میزد، یک نفر به زمین میافتاد و دیگر پا نمیشد. پادشاه از ترس به التماس افتاد. سرباز گفت: «به شرط میبخشمت که دخترت را به من بدهی و من را جانشین خودت بکنی.» پادشاه به ناچار قبول کرد، چون کوتولهی سیاه با چماق پشت سرش ایستاده بود!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.