نویسنده: محمد رضا شمس
در زمان قدیم، کفاش زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. او پول کافی برای خریدن چرم نداشت و نمیتوانست بیشتر از یک جفت کفش بدوزد.
همسر کفاش، زنی چاق و خوشرو بود و اجازه نمیداد چیزی کفاش را ناراحت کند. او شوهرش را خیلی دوست داشت. یک روز که پول زیادی برایشان باقی نمانده بود، به شوهرش گفت: «ناراحت نباش عزیزم! با پولی که داریم به بازار برو و یک تکه چرم خوب بخر.»
کفاش به بازار رفت و چرم خرید و به خانه برگشت. همسرش با دیدن چهری خسته و رنگ پریدهی او، با عجله برایش غذا آورد و گفت: «امشب خیلی خستهای، نمیخواهد کار کنی. شامت را بخور و بخواب.»
کفاش غذایش را خورد، اما قبل از خواب، چرم را برید و روی میز کارش گذاشت. بعد خوابید.
نیمه شب، درِ مغازه به آرامی باز شد و دو کوتوله، جست و خیرکنان وارد شدند. آنها روی میز پریدند و چرم را امتحان کردند. بعد به هم چشمکی زدند و مشغول کار شدند. تا صبح، دوختند و چکش زدند.
صبح وقتی کفاش به سراغ چرمها رفت، با حیرت دید که چرمهایش به یک جفت کفش زیبا تبدیل شدهاند.
کفاش همسرش را صدا کرد. زن کفشها را نگاه کرد و گفت: «من تا به حال کفش به این قشنگی ندیدهام! ما میتوانیم آنها را به قیمت خوبی بفروشیم. فقط خدا کند که هر چه زودتر یک مشتری بیاید.»
اتفاقاً، همان موقع یکی از تاجران ثروتمند وارد مغازه شد. تاجر گفت: «من یک جفت کفش خیلی خوب میخواهم.» و تا چشمش به کفشها افتاد، گفت: «بله، درست است! خودش است! این همان چیزی است که من میخواهم».
تاجر، کفش را به قیمت خوبی خرید. کفاش و زنش خیلی خوشحال شدند. حالا آنها پول کافی برای خریدن چرم دو جفت کفش داشتند. کفاش دوباره به بازار رفت و دو تکه چرم خرید. اول چرمها را برید، اما وقتی خواست آنها را بدوزد، زنش او را صدا کرد و گفت: «آنها را همان جا بگذار. فردا به اندازهی کافی وقت داری آنها را بدوزی، البته اگر لازم باشد.»
کفاش به رختخواب رفت و زود خوابش برد. صبح روز بعد خیلی هیجان زده بود. وقتی به طبقهی پایین میرفت، به زنش گفت: «نمیدانم آن پایین چه خبر است، اما اگر باز هم کفشها دوخته شده باشند، شانس بزرگی آوردهام.»
وقتی کفاش وارد مغازه شد، همه چیز همان طور بود که فکر میکرد.
روی میز، دو جفت کفش زیبا، حاضر و آماده بود. کفاش به زنش گفت: «من مطمئنم که این کار یک هنرمند ماهر است. من هرگز نمیتوانم کفشهایی به این قشنگی بدوزم.»
آن روز هم کفشها را به قیمت خوبی فروختند و کفاش به بازار رفت و این بار چهار تکه چرم خرید!
شب، کوتولهها دوباره به مغازه آمدند و مشغول کار شدند. آنها موقع کار چیزی نمیگفتند، اما به آرامی سوت میزدند. بعضی وقتها یکی از آنها کارش را متوقف میکرد و زیر نور ماه میرقصید. وقتی کفشها آماده شدند، آنها مغازه را تمیز کردند و رفتند.
فردای آن روز، کفاش با دیدن کفشها نزدیک بود از شدت خوشحالی گریه کند.
چیزی از صبح نگذشته بود که چهار جفت کفش را به قیمت خوبی فروخت. با این همه، هنوز به سختی میتوانست بخت و اقبالی را که به او روی آورده بود، باور کند. کفاش به بازار رفت و یک انبار، چرم خرید. او هر شب، یکی دو تا از چرمها را میبرید و روی میز میگذاشت و هر روز صبح، یکی دو جفت کفش بسیار عالی تحویل میگرفت.
بعد از مدتی، کفاش به شهرت رسید. اشرافزادهها و پولدارها، همه به مغازهی کوچک و محقر او میآمدند و از او کفش یا پوتین میخواستند.
کفاش با همهی خریداران یکسان رفتار میکرد، حتی کفشهایش را به مردم فقیر و تنگدست ارزانتر میفروخت.
عصرها وقتی که کارش تمام میشد، به خانه میرفت، با زنش کنار بخاری مینشست و استراحت میکرد. یک روز عصر همسرش گفت: «یک هفته بیشتر به کریسمس نمانده است. در کریسمس همه به هم هدیه میدهند. چرا ما به کسانی که برای آیندهی ما تلاش میکنند، هدیهای ندهیم؟»
کفاش گفت: «بله، ولی چی به آنها بدهیم؟ ما که نمیدانیم آنها چه کسانی هستند.»
همسرش در حالی که چشمانش از هیجان میدرخشیدند، گفت: «من میدانم چه کار باید بکنیم. باید شب درمغازه پنهان شویم و بینیم چه اتفاقی میافتد.»
شب آنها به مغازه رفتند و پشت قفسهای بزرگ پنهان شدند. درست هنگامی که ساعت، دوازده ضربه نواخت، دوکوتوله جست و خیز کنان وارد مغازه شدند. آنها پشت میز کفاشی نشستند، چرمهای بریده شده را برداشتند و با انگشتان کوچکشان شروع به دوختو دوز کردند. آنها چنان کار میکردند که کفاش برای اینکه فریاد نزند، دستش را جلوی دهانش گذاشت. کوتولهها تاتمام شدن کفشها لحظهای هم دست از کار نکشیدند. بعد بدون هیچ صحبتی، کفشها را مرتب روی میز چیدند و بیرون پریدند. زن کفاش گفت: «همه چیز را دیدی؟»
کفاش گفت: «البته که دیدم! خیلی هم دلم برایشان سوخت. بیچارهها دراین هوای سرد چه لباسهایی پوشیده بودند!»
زن کفاش فریاد زد: «فهمیدم چه چیزی باید به آنها بدهیم. من برای کریسمس آنها لباس گرم و جوراب میبافم. تو هم برایشان کفش بدوز.»
آن شب زن و شوهر، از فکر هدیههایی که میخواستند به کوتولهها بدهند، خوابشان نبرد. فردای آن روز، زن نخهای پشمی خود را از صندوق در آورد و مشغول بافتن شد. کفاش هم از بهترین چرمی که داشت، دو جفت کفش کوچک و ظریف برید و مشغول دوختن شد. وقتی هدیهها آماده شدند، کفاش و زنش آنها را روی میز گذاشتند، بعد پشت قفسهای بزرگ پنهان شدند و منتظر ماندند.
اوایل شب بود که کوتولهها وارد مغازه شدند. آنها مثل هر شب، خود را آمادهی کار کرده بودند. اما وقتی لباسها را دیدند، خیره خیره به آنها نگاه کردند. نمیتوانستند بفهمند که چه اتفاقی افتاده است.
همین موقع یکی از کوتولهها روی میز پرید و جورابها را به پا کرد. دومی هم بلوز را پوشید. آنها به سرعت لباسها را پوشیدند و با خوشحالی روی میز، بالا و پایین پریدند. بعد دستهای شان را به هم زدند و خواندند: «حالا که ما خوب و زرنگیم، از فردا کار نمیکنیم.
کار را تعطیل میکنیم.»
بعد روی میز و صندلیها جست وخیز کردند و رقصیدند و سرانجام با همان وضع ازخانه خارج شدند. وقتی زن و شوهر از پشت قفسهی کفشها بیرون آمدند، زن پرسید: «منظور آنها چه بود؟»
کفاش گفت: «فکر کنم منظور آنها این بود که دیگر بر نخواهند گشت. این آخرین دیدار ما بود و من هیچ وقت خوشحالیشان را به خاطر هدیههایی که به آنها دادیم، فراموش نخواهم کرد.»
زن کفاش گفت: «من هم همینطور!»
کوتولهها دیگر بر نگشتند، اما حالا کفاش آن قدر مشهور شده بود که کفشهایش را به راحتی میخریدند. کفشهایی که او میدوخت، به همان خوبی و زیبایی کفشهایی بودند که کوتولهها میدوختند. به این ترتیب زن و شوهر تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
همسر کفاش، زنی چاق و خوشرو بود و اجازه نمیداد چیزی کفاش را ناراحت کند. او شوهرش را خیلی دوست داشت. یک روز که پول زیادی برایشان باقی نمانده بود، به شوهرش گفت: «ناراحت نباش عزیزم! با پولی که داریم به بازار برو و یک تکه چرم خوب بخر.»
کفاش به بازار رفت و چرم خرید و به خانه برگشت. همسرش با دیدن چهری خسته و رنگ پریدهی او، با عجله برایش غذا آورد و گفت: «امشب خیلی خستهای، نمیخواهد کار کنی. شامت را بخور و بخواب.»
کفاش غذایش را خورد، اما قبل از خواب، چرم را برید و روی میز کارش گذاشت. بعد خوابید.
نیمه شب، درِ مغازه به آرامی باز شد و دو کوتوله، جست و خیرکنان وارد شدند. آنها روی میز پریدند و چرم را امتحان کردند. بعد به هم چشمکی زدند و مشغول کار شدند. تا صبح، دوختند و چکش زدند.
صبح وقتی کفاش به سراغ چرمها رفت، با حیرت دید که چرمهایش به یک جفت کفش زیبا تبدیل شدهاند.
کفاش همسرش را صدا کرد. زن کفشها را نگاه کرد و گفت: «من تا به حال کفش به این قشنگی ندیدهام! ما میتوانیم آنها را به قیمت خوبی بفروشیم. فقط خدا کند که هر چه زودتر یک مشتری بیاید.»
اتفاقاً، همان موقع یکی از تاجران ثروتمند وارد مغازه شد. تاجر گفت: «من یک جفت کفش خیلی خوب میخواهم.» و تا چشمش به کفشها افتاد، گفت: «بله، درست است! خودش است! این همان چیزی است که من میخواهم».
تاجر، کفش را به قیمت خوبی خرید. کفاش و زنش خیلی خوشحال شدند. حالا آنها پول کافی برای خریدن چرم دو جفت کفش داشتند. کفاش دوباره به بازار رفت و دو تکه چرم خرید. اول چرمها را برید، اما وقتی خواست آنها را بدوزد، زنش او را صدا کرد و گفت: «آنها را همان جا بگذار. فردا به اندازهی کافی وقت داری آنها را بدوزی، البته اگر لازم باشد.»
کفاش به رختخواب رفت و زود خوابش برد. صبح روز بعد خیلی هیجان زده بود. وقتی به طبقهی پایین میرفت، به زنش گفت: «نمیدانم آن پایین چه خبر است، اما اگر باز هم کفشها دوخته شده باشند، شانس بزرگی آوردهام.»
وقتی کفاش وارد مغازه شد، همه چیز همان طور بود که فکر میکرد.
روی میز، دو جفت کفش زیبا، حاضر و آماده بود. کفاش به زنش گفت: «من مطمئنم که این کار یک هنرمند ماهر است. من هرگز نمیتوانم کفشهایی به این قشنگی بدوزم.»
آن روز هم کفشها را به قیمت خوبی فروختند و کفاش به بازار رفت و این بار چهار تکه چرم خرید!
شب، کوتولهها دوباره به مغازه آمدند و مشغول کار شدند. آنها موقع کار چیزی نمیگفتند، اما به آرامی سوت میزدند. بعضی وقتها یکی از آنها کارش را متوقف میکرد و زیر نور ماه میرقصید. وقتی کفشها آماده شدند، آنها مغازه را تمیز کردند و رفتند.
فردای آن روز، کفاش با دیدن کفشها نزدیک بود از شدت خوشحالی گریه کند.
چیزی از صبح نگذشته بود که چهار جفت کفش را به قیمت خوبی فروخت. با این همه، هنوز به سختی میتوانست بخت و اقبالی را که به او روی آورده بود، باور کند. کفاش به بازار رفت و یک انبار، چرم خرید. او هر شب، یکی دو تا از چرمها را میبرید و روی میز میگذاشت و هر روز صبح، یکی دو جفت کفش بسیار عالی تحویل میگرفت.
بعد از مدتی، کفاش به شهرت رسید. اشرافزادهها و پولدارها، همه به مغازهی کوچک و محقر او میآمدند و از او کفش یا پوتین میخواستند.
کفاش با همهی خریداران یکسان رفتار میکرد، حتی کفشهایش را به مردم فقیر و تنگدست ارزانتر میفروخت.
عصرها وقتی که کارش تمام میشد، به خانه میرفت، با زنش کنار بخاری مینشست و استراحت میکرد. یک روز عصر همسرش گفت: «یک هفته بیشتر به کریسمس نمانده است. در کریسمس همه به هم هدیه میدهند. چرا ما به کسانی که برای آیندهی ما تلاش میکنند، هدیهای ندهیم؟»
کفاش گفت: «بله، ولی چی به آنها بدهیم؟ ما که نمیدانیم آنها چه کسانی هستند.»
همسرش در حالی که چشمانش از هیجان میدرخشیدند، گفت: «من میدانم چه کار باید بکنیم. باید شب درمغازه پنهان شویم و بینیم چه اتفاقی میافتد.»
شب آنها به مغازه رفتند و پشت قفسهای بزرگ پنهان شدند. درست هنگامی که ساعت، دوازده ضربه نواخت، دوکوتوله جست و خیز کنان وارد مغازه شدند. آنها پشت میز کفاشی نشستند، چرمهای بریده شده را برداشتند و با انگشتان کوچکشان شروع به دوختو دوز کردند. آنها چنان کار میکردند که کفاش برای اینکه فریاد نزند، دستش را جلوی دهانش گذاشت. کوتولهها تاتمام شدن کفشها لحظهای هم دست از کار نکشیدند. بعد بدون هیچ صحبتی، کفشها را مرتب روی میز چیدند و بیرون پریدند. زن کفاش گفت: «همه چیز را دیدی؟»
کفاش گفت: «البته که دیدم! خیلی هم دلم برایشان سوخت. بیچارهها دراین هوای سرد چه لباسهایی پوشیده بودند!»
زن کفاش فریاد زد: «فهمیدم چه چیزی باید به آنها بدهیم. من برای کریسمس آنها لباس گرم و جوراب میبافم. تو هم برایشان کفش بدوز.»
آن شب زن و شوهر، از فکر هدیههایی که میخواستند به کوتولهها بدهند، خوابشان نبرد. فردای آن روز، زن نخهای پشمی خود را از صندوق در آورد و مشغول بافتن شد. کفاش هم از بهترین چرمی که داشت، دو جفت کفش کوچک و ظریف برید و مشغول دوختن شد. وقتی هدیهها آماده شدند، کفاش و زنش آنها را روی میز گذاشتند، بعد پشت قفسهای بزرگ پنهان شدند و منتظر ماندند.
اوایل شب بود که کوتولهها وارد مغازه شدند. آنها مثل هر شب، خود را آمادهی کار کرده بودند. اما وقتی لباسها را دیدند، خیره خیره به آنها نگاه کردند. نمیتوانستند بفهمند که چه اتفاقی افتاده است.
همین موقع یکی از کوتولهها روی میز پرید و جورابها را به پا کرد. دومی هم بلوز را پوشید. آنها به سرعت لباسها را پوشیدند و با خوشحالی روی میز، بالا و پایین پریدند. بعد دستهای شان را به هم زدند و خواندند: «حالا که ما خوب و زرنگیم، از فردا کار نمیکنیم.
کار را تعطیل میکنیم.»
بعد روی میز و صندلیها جست وخیز کردند و رقصیدند و سرانجام با همان وضع ازخانه خارج شدند. وقتی زن و شوهر از پشت قفسهی کفشها بیرون آمدند، زن پرسید: «منظور آنها چه بود؟»
کفاش گفت: «فکر کنم منظور آنها این بود که دیگر بر نخواهند گشت. این آخرین دیدار ما بود و من هیچ وقت خوشحالیشان را به خاطر هدیههایی که به آنها دادیم، فراموش نخواهم کرد.»
زن کفاش گفت: «من هم همینطور!»
کوتولهها دیگر بر نگشتند، اما حالا کفاش آن قدر مشهور شده بود که کفشهایش را به راحتی میخریدند. کفشهایی که او میدوخت، به همان خوبی و زیبایی کفشهایی بودند که کوتولهها میدوختند. به این ترتیب زن و شوهر تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.