نویسنده: محمد رضا شمس
روزی درنایی در دام افتاد. پیرمردی او را دید و دلش سوخت. خودش را به درنا رساند و گفت: «غصه نخور، پرندهی زیبا! من کمکت میکنم.» و پای پرنده را باز کرد. درنا پرواز کرد و به آسمان رفت. پیرمرد به خانه برگشت و همه چیز را برای همسرش تعریف کرد. همین موقع، صدای در بلند شد. پیرمرد در را باز کرد. دختر کوچک و قشنگی پشت در ایستاده بود. دخترک گفت: «من راهم را گم کردهام. اجازه میدهید امشب اینجا بمانم؟»
پیرمرد و پیرزن خیلی خوشحال شدند و وقتی دختر گفت که پدر و مادر ندارد، از او خواستند برای همیشه پیش آنها بماند و دخترشان باشد. دختر قبول کرد.
یک روز دختر به پیرمرد و پیرزن گفت: «اگر قول بدهید وقتی کار میکنم تماشایم نکنید، برایتان پارچههای خوبی میبافم.»
پیرمرد و پیرزن قول دادند. از آن روز به بعد، صبحها دختر پشت دستگاه بافندگی مینشست و شب با یک طاقه پارچهی زیبا بیرون میآمد. این پارچهها به قدری زیبا بودند که مردم از دور و نزدیک آمدند تا آنها را تماشا کنند.
هر روز که میگذشت، پیرزن بیشتر کنجکاو میشد. او صدای تق تق دستگاه پارچه بافی را میشنید و با خودش میگفت: «چطور این دختر کوچولو میتواند به تنهایی این پارچههای زیبا را ببافد؟»
عاقبت یک روز نتوانست جلوی خود را بگیرد. و از سوراخ در نگاه کرد. پشت دستگاه، به جای دخترک، درنای سفید و زیبایی نشسته بود و با پرهایش پارچه میبافت.
آن شب، وقتی پیرمرد به خانه آمد، دخترک به او گفت: «من همان درنایی هستم که شما آزادم کردید، در جواب محبت شما برایتان هر روز پارچه بافتم. اما امروز که شما راز مرا فهمیدید من دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.»
پیرزن از کارش پشیمان بود و پیرمرد گریهاش گرفته بود، اما آنها میدانستند که او یک درناست و جایش در آسمان است.
دختر گفت: «خداحافظ، خوشبخت باشید.»
و ناگهان به یک درنای سفید و زیبا تبدیل شد و پرواز کرد و به آسمان رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پیرمرد و پیرزن خیلی خوشحال شدند و وقتی دختر گفت که پدر و مادر ندارد، از او خواستند برای همیشه پیش آنها بماند و دخترشان باشد. دختر قبول کرد.
یک روز دختر به پیرمرد و پیرزن گفت: «اگر قول بدهید وقتی کار میکنم تماشایم نکنید، برایتان پارچههای خوبی میبافم.»
پیرمرد و پیرزن قول دادند. از آن روز به بعد، صبحها دختر پشت دستگاه بافندگی مینشست و شب با یک طاقه پارچهی زیبا بیرون میآمد. این پارچهها به قدری زیبا بودند که مردم از دور و نزدیک آمدند تا آنها را تماشا کنند.
هر روز که میگذشت، پیرزن بیشتر کنجکاو میشد. او صدای تق تق دستگاه پارچه بافی را میشنید و با خودش میگفت: «چطور این دختر کوچولو میتواند به تنهایی این پارچههای زیبا را ببافد؟»
عاقبت یک روز نتوانست جلوی خود را بگیرد. و از سوراخ در نگاه کرد. پشت دستگاه، به جای دخترک، درنای سفید و زیبایی نشسته بود و با پرهایش پارچه میبافت.
آن شب، وقتی پیرمرد به خانه آمد، دخترک به او گفت: «من همان درنایی هستم که شما آزادم کردید، در جواب محبت شما برایتان هر روز پارچه بافتم. اما امروز که شما راز مرا فهمیدید من دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.»
پیرزن از کارش پشیمان بود و پیرمرد گریهاش گرفته بود، اما آنها میدانستند که او یک درناست و جایش در آسمان است.
دختر گفت: «خداحافظ، خوشبخت باشید.»
و ناگهان به یک درنای سفید و زیبا تبدیل شد و پرواز کرد و به آسمان رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.