نویسنده: محمد رضا شمس
پادشاهی سه پسر داشت. وقتی پسرها بزرگ شدند، پادشاه آنها را نزد خود خواند و گفت: «به صحرا بروید و هر کدام تیری بیندازید. هر کجا که پایین آمد، از همان جا زن بگیرید.»
پسرها به صحرا رفتند و هر یک تیری انداختند. تیر پسر بزرگ، در حیاط وزیر پایین آمد. تیر پسر وسطی، در حیاط تاجری به زمین نشست. تیر پسر کوچکتر که «ایوان» نام داشت، اوج گرفت و خودش هم نفهمید که کجا رفت. شاهزاده ایوان راه زیادی رفت تا به باتلاقی رسید، قورباغهای تیر را به دهان گرفته بود. شاهزاده ایوان گفت: «حتماً قسمت من هم همین بوده است.»
قورباغه را برداشت و به خانه آورد. پادشاه سه جشن عروسی بر پا کرد. پسر بزرگتر، دختر وزیر را گرفت. پسر وسطی، دختر تاجر و شاهزاده ایوان هم با قورباغه ازدواج کرد.
روزی پادشاه پسران خود را احضار کرد و گفت: «میخواهم هنر زنهای شما را ببینم و بدانم کار کدام یک بهتر است. تا فردا باید هر کدام از آنها برای من پیراهنی بدوزند.»
ایوان به خانه آمد. سرش را پایین انداخته بود و حرف نمیزد. قورباغه پرسید: «شاهزاده ایوان! چرا غمگینی؟ چه مشکلی داری؟»
ایوان گفت: «پدرم دستور داده که تا فردا برای او پیراهنی بدوزی.»
قورباغه جواب داد: شاهزاده ایوان، غصه نخور. برو بخواب. خدا بزرگ است.»
شاهزاده ایوان رفت و خوابید. قورباغه از پوست خود بیرون آمد و شد واسیلیس دانا، دختر زیبایی که نمیتوان قشنگی او را توصیف کرد. واسیلیس دست زد و فریاد کنان گفت: «دایههاً لَلهها! بیایید جمع شوید و برای فردا پیراهنی بدوزید، درست مثل همان پیراهنی که پدرم داشت.»
شاهزاده ایوان صبح از خواب بیدار شد. قورباغه، کف اتاق جست وخیز میکرد. پیراهن در پارچهای پیچیده شده بود و روی میز قرار داشت. شاهزاده ایوان خوشحال شد. پیراهن را برداشت و نزد پدرش برد. موقعی رسید که پادشاه پیراهنی را که پسر بزرگ آورده بود، نگاه میکرد. پادشاه گفت: «با این پیراهن باید باغبانی کرد.»
پسر وسطی پیراهن را نشان داد. پادشاه گفت: «با این پیراهن فقط باید به حمام رفت.»
شاهزاده ایوان پیراهن خود را از توی پارچه در آورد، پیراهنی بود که با نقره و طلا ملیلهدوزی شده بود. پادشاه نگاهی کرد و گفت: «این یپراهن به درد روزهای عید و جشن میخورد.»
برادرها به خانهی خود برگشتند و با خود گفتند: «بیخود زن ایوان را مسخره میکردیم. این زن قورباغه نیست، جادوگر است...»
پادشاه دوباره پسرانش را احضار کرد: «زنهای شما باید برای من نان بپزند. میخواهم بدانم کدام یک بهتر میپزد.»
ایوان سرش را پایین انداخت و به خانه آمد. قورباغه از او پرسید: «چرا غمگینی؟»
ایوان جواب داد: «تا فردا باید برای پادشاه نان بپزی.»
قورباغه گفت: «شاهزاده ایوان! غصه نخور، برو بخواب. خدا بزرگ است.»
زنهای دو برادر پیرزن را فرستادند که ببیند قورباغه چطور نان میپزد.
قورباغه خیلی زرنگ بود، قضیه را فهمید. در تغاری خمیر کرد و سرتنور را برداشت و از سوراخ تنور خمیر را توی آن ریخت.
پیرزن برگشت و آنچه را دیده بود، گفت. آنها هم عین همین کار را کردند.
قورباغه دوباره به شکل واسیلیس دانا در آمد و کف زنان گفت: «دایهها! لَلهها! جمع شوید، برای فردا صبح نان بپزید مثل نانی که پدرم در خانه میخورد.»
ایوان، صبح که از خواب بیدار شد، روی میز نانی دید که با چیزهای مختلف تزئین شده بود. دو طرف نان، تصویرهای قشنگ و روی آن، شهرها با دروازههایشان دیده میشدند.
شاهزاده ایوان خوشحال شد. نان را در پارچهای پیچید و نزد پدرش برد؛ پسر بزرگ و وسطی هم نانهایشان را آورده بودند. زنهای آنها همان طور که گفته بود، خمیر را در تنور ریخته بودند و به جای نان، چیزی شبیه به گِل سوخته بیرون آورده بودند.
پادشاه نانها را از پسر بزرگتر و پسر وسطی گرفت و نگاهی به آنها کرد. بعد آنها را برای گاوهایش فرستاد.
شاهزاده ایوان که نان خود را به پادشاه داد، پادشاه گفت: «این نانی است که میشود در روز عید خورد.»
پادشاه به هر سه پسر خود دستور داد که فردا با زنهایشان به جشنی که ترتیب داده بود، بیایند.
شاهزاده ایوان دوباره به خانه برگشت. سرش را پایین انداخته بود. قورباغه که کف اتاق جست و خیز میکرد، رو به شاهزاده کرد و گفت: «شاهزاده ایوان! چرا غمگینی؟ مگر از پدرت حرف درشتی شنیدهای؟»
شاهزاده ایوان گفت: «قورباغه جان! قورباغهجان! چطور غمگین نباشم؟ پدرم دستور داده که فردا با تو در جشن حاضر شوم. من چطور تو را به مردم نشان بدهم؟
قورباغه جواب داد: «شاهزاده ایوان! غمگین نباش. تو تنها به جشن برو، من هم بعد از تو میآیم. اما وقتی صدای رعد شنیدی، نترس. اگر از تو پرسیدند چه صدایی است، بگو قورباغهی من است که با کالسکهی خودش میآید.»
شاهزاده ایوان تنها رفت. برادرانش با زنهایشان به جشن آمدند. آنها شاهزاده ایوان را مسخره میکردند و میگفتند: «چرا زنت را نیاوری؟ خوب بود او را توی دستمال میپیچیدی و همراهت میآوردی.»
بعد با صدای بلند میخندیدند و میگفتند: «ایوان، این خانم زیبا را از کجا آوردهای؟ حتماً تمام باتلاقها را زیر پا گذاشتهای.»
پادشاه با پسران و عروسهای خود، پشت میزهای بلوطی نشستند و مشغول خوردن شدند. ناگهان صدای رعدی به گوش رسید. قصر پادشاه لرزید. مهمانان ترسیدند و از جا پریدند، شاهزاده ایوان گفت: «مهمانان عزیز، نترسید. قورباغهی من است که با کالسکهی خودش میآید.»
یک کالسکهی طلایی که شش اسب به آن بسته بودند جلوی قصر پادشاه ایستاد. واسیلیس دانا، در لباس آسمانی رنگی که روی آن ستارگانی نقش شده بودند، از کالسکه پایین آمد. ماه روی سرش میدرخشید، آن قدر زیبا بود که به وصف در نمیآمد. واسیلیس، دست شاهزاده ایوان را گرفت و با هم پشت میزهای بلوطی رفتند.
مهمانان خوردند و نوشیدند و شادی کردند. واسیلیس دانا، مقداری از شربتی را که به او داده بودند، نوشید و بقیه را در آستین چپش ریخت. ازگوشت قو هم قدری خورد و استخوانهای آن را در آستین راستش پنهان کرد.
نوبت رقص فرا رسید. واسیلیس دانا زیاد رقصید. خیلی دور خودش چرخید، طوری که باعث حیرت مهمانان شد. او آستین چپش را تکان داد، ناگهان دریاچهای پدیدار شد. آستین راستش را تکان داد، قوهای سفیدی روی دریاچه، به شنا در آمدند. پادشاه و مهمانان از تماشای این منظره غرق در تعجب شدند.
زنهای دوبرادر مشغول رقص شدند. آنها یک آستین را تکان دادند، پس ماندهی شربت روی مهمانان ریخت. آستین دیگر را تکان دادند، استخوانها در اطراف پراکنده شدند و یکی از آنها به چشم پادشاه رفت. پادشاه خشمگین شد و هر دو عروس را از جشن بیرون کرد.
همین موقع، شاهزاده ایوان، آهسته از مجلس جشن خارج شد. خودش را به خانه رساند و پوست قورباغه را در بخاری انداخت و سوزاند.
از آن روز به بعد، شاهزاده ایوان و واسیلیس دانا تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پسرها به صحرا رفتند و هر یک تیری انداختند. تیر پسر بزرگ، در حیاط وزیر پایین آمد. تیر پسر وسطی، در حیاط تاجری به زمین نشست. تیر پسر کوچکتر که «ایوان» نام داشت، اوج گرفت و خودش هم نفهمید که کجا رفت. شاهزاده ایوان راه زیادی رفت تا به باتلاقی رسید، قورباغهای تیر را به دهان گرفته بود. شاهزاده ایوان گفت: «حتماً قسمت من هم همین بوده است.»
قورباغه را برداشت و به خانه آورد. پادشاه سه جشن عروسی بر پا کرد. پسر بزرگتر، دختر وزیر را گرفت. پسر وسطی، دختر تاجر و شاهزاده ایوان هم با قورباغه ازدواج کرد.
روزی پادشاه پسران خود را احضار کرد و گفت: «میخواهم هنر زنهای شما را ببینم و بدانم کار کدام یک بهتر است. تا فردا باید هر کدام از آنها برای من پیراهنی بدوزند.»
ایوان به خانه آمد. سرش را پایین انداخته بود و حرف نمیزد. قورباغه پرسید: «شاهزاده ایوان! چرا غمگینی؟ چه مشکلی داری؟»
ایوان گفت: «پدرم دستور داده که تا فردا برای او پیراهنی بدوزی.»
قورباغه جواب داد: شاهزاده ایوان، غصه نخور. برو بخواب. خدا بزرگ است.»
شاهزاده ایوان رفت و خوابید. قورباغه از پوست خود بیرون آمد و شد واسیلیس دانا، دختر زیبایی که نمیتوان قشنگی او را توصیف کرد. واسیلیس دست زد و فریاد کنان گفت: «دایههاً لَلهها! بیایید جمع شوید و برای فردا پیراهنی بدوزید، درست مثل همان پیراهنی که پدرم داشت.»
شاهزاده ایوان صبح از خواب بیدار شد. قورباغه، کف اتاق جست وخیز میکرد. پیراهن در پارچهای پیچیده شده بود و روی میز قرار داشت. شاهزاده ایوان خوشحال شد. پیراهن را برداشت و نزد پدرش برد. موقعی رسید که پادشاه پیراهنی را که پسر بزرگ آورده بود، نگاه میکرد. پادشاه گفت: «با این پیراهن باید باغبانی کرد.»
پسر وسطی پیراهن را نشان داد. پادشاه گفت: «با این پیراهن فقط باید به حمام رفت.»
شاهزاده ایوان پیراهن خود را از توی پارچه در آورد، پیراهنی بود که با نقره و طلا ملیلهدوزی شده بود. پادشاه نگاهی کرد و گفت: «این یپراهن به درد روزهای عید و جشن میخورد.»
برادرها به خانهی خود برگشتند و با خود گفتند: «بیخود زن ایوان را مسخره میکردیم. این زن قورباغه نیست، جادوگر است...»
پادشاه دوباره پسرانش را احضار کرد: «زنهای شما باید برای من نان بپزند. میخواهم بدانم کدام یک بهتر میپزد.»
ایوان سرش را پایین انداخت و به خانه آمد. قورباغه از او پرسید: «چرا غمگینی؟»
ایوان جواب داد: «تا فردا باید برای پادشاه نان بپزی.»
قورباغه گفت: «شاهزاده ایوان! غصه نخور، برو بخواب. خدا بزرگ است.»
زنهای دو برادر پیرزن را فرستادند که ببیند قورباغه چطور نان میپزد.
قورباغه خیلی زرنگ بود، قضیه را فهمید. در تغاری خمیر کرد و سرتنور را برداشت و از سوراخ تنور خمیر را توی آن ریخت.
پیرزن برگشت و آنچه را دیده بود، گفت. آنها هم عین همین کار را کردند.
قورباغه دوباره به شکل واسیلیس دانا در آمد و کف زنان گفت: «دایهها! لَلهها! جمع شوید، برای فردا صبح نان بپزید مثل نانی که پدرم در خانه میخورد.»
ایوان، صبح که از خواب بیدار شد، روی میز نانی دید که با چیزهای مختلف تزئین شده بود. دو طرف نان، تصویرهای قشنگ و روی آن، شهرها با دروازههایشان دیده میشدند.
شاهزاده ایوان خوشحال شد. نان را در پارچهای پیچید و نزد پدرش برد؛ پسر بزرگ و وسطی هم نانهایشان را آورده بودند. زنهای آنها همان طور که گفته بود، خمیر را در تنور ریخته بودند و به جای نان، چیزی شبیه به گِل سوخته بیرون آورده بودند.
پادشاه نانها را از پسر بزرگتر و پسر وسطی گرفت و نگاهی به آنها کرد. بعد آنها را برای گاوهایش فرستاد.
شاهزاده ایوان که نان خود را به پادشاه داد، پادشاه گفت: «این نانی است که میشود در روز عید خورد.»
پادشاه به هر سه پسر خود دستور داد که فردا با زنهایشان به جشنی که ترتیب داده بود، بیایند.
شاهزاده ایوان دوباره به خانه برگشت. سرش را پایین انداخته بود. قورباغه که کف اتاق جست و خیز میکرد، رو به شاهزاده کرد و گفت: «شاهزاده ایوان! چرا غمگینی؟ مگر از پدرت حرف درشتی شنیدهای؟»
شاهزاده ایوان گفت: «قورباغه جان! قورباغهجان! چطور غمگین نباشم؟ پدرم دستور داده که فردا با تو در جشن حاضر شوم. من چطور تو را به مردم نشان بدهم؟
قورباغه جواب داد: «شاهزاده ایوان! غمگین نباش. تو تنها به جشن برو، من هم بعد از تو میآیم. اما وقتی صدای رعد شنیدی، نترس. اگر از تو پرسیدند چه صدایی است، بگو قورباغهی من است که با کالسکهی خودش میآید.»
شاهزاده ایوان تنها رفت. برادرانش با زنهایشان به جشن آمدند. آنها شاهزاده ایوان را مسخره میکردند و میگفتند: «چرا زنت را نیاوری؟ خوب بود او را توی دستمال میپیچیدی و همراهت میآوردی.»
بعد با صدای بلند میخندیدند و میگفتند: «ایوان، این خانم زیبا را از کجا آوردهای؟ حتماً تمام باتلاقها را زیر پا گذاشتهای.»
پادشاه با پسران و عروسهای خود، پشت میزهای بلوطی نشستند و مشغول خوردن شدند. ناگهان صدای رعدی به گوش رسید. قصر پادشاه لرزید. مهمانان ترسیدند و از جا پریدند، شاهزاده ایوان گفت: «مهمانان عزیز، نترسید. قورباغهی من است که با کالسکهی خودش میآید.»
یک کالسکهی طلایی که شش اسب به آن بسته بودند جلوی قصر پادشاه ایستاد. واسیلیس دانا، در لباس آسمانی رنگی که روی آن ستارگانی نقش شده بودند، از کالسکه پایین آمد. ماه روی سرش میدرخشید، آن قدر زیبا بود که به وصف در نمیآمد. واسیلیس، دست شاهزاده ایوان را گرفت و با هم پشت میزهای بلوطی رفتند.
مهمانان خوردند و نوشیدند و شادی کردند. واسیلیس دانا، مقداری از شربتی را که به او داده بودند، نوشید و بقیه را در آستین چپش ریخت. ازگوشت قو هم قدری خورد و استخوانهای آن را در آستین راستش پنهان کرد.
نوبت رقص فرا رسید. واسیلیس دانا زیاد رقصید. خیلی دور خودش چرخید، طوری که باعث حیرت مهمانان شد. او آستین چپش را تکان داد، ناگهان دریاچهای پدیدار شد. آستین راستش را تکان داد، قوهای سفیدی روی دریاچه، به شنا در آمدند. پادشاه و مهمانان از تماشای این منظره غرق در تعجب شدند.
زنهای دوبرادر مشغول رقص شدند. آنها یک آستین را تکان دادند، پس ماندهی شربت روی مهمانان ریخت. آستین دیگر را تکان دادند، استخوانها در اطراف پراکنده شدند و یکی از آنها به چشم پادشاه رفت. پادشاه خشمگین شد و هر دو عروس را از جشن بیرون کرد.
همین موقع، شاهزاده ایوان، آهسته از مجلس جشن خارج شد. خودش را به خانه رساند و پوست قورباغه را در بخاری انداخت و سوزاند.
از آن روز به بعد، شاهزاده ایوان و واسیلیس دانا تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.