سه کوتوله

مردی همسرش را تازه از دست داده بود. در همسایگی این مرد، زنی زندگی می‌کرد که او هم شوهرش را از دست داده بود. این مرد و زن، هر کدام دختری داشتند. دو دختر جوان با هم دوست بودند و اغلب با هم به گردش
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سه کوتوله
 سه کوتوله

نویسنده: محمد رضا شمس

 
مردی همسرش را تازه از دست داده بود. در همسایگی این مرد، زنی زندگی می‌کرد که او هم شوهرش را از دست داده بود. این مرد و زن، هر کدام دختری داشتند. دو دختر جوان با هم دوست بودند و اغلب با هم به گردش می‌رفتند. یک روز وقتی از کنار خانه‌ی بیوه‌زن عبور می‌کردند، بیوه‌زن، دختر مرد را صدا زد و گفت: «اگر پدرت را راضی کنی با هم ازدواج کند، هر روز صبح تو را باشیر تازه می‌شویم و به تو عسل می‌دهم، اما دختر خودم را با آب می‌شویم و به او فقط آب می‌دهم، چون من تو را بیشتر از دختر خودم دوست دارم.»
دختر به خانه رفت و موضوع را به پدرش گفت. پدر گفت: «من چه کار باید بکنم؟ ازدواج مایه‌ی راحتی و آرامش است، اما باعث عذاب هم می‌شود.»
سرانجام چون به هیچ پاسخی نرسید. چکمه‌ی خود را در آورد و گفت: «این چکمه را که کف آن سوراخ است بیرون از خانه ببر و آن را به میخ بزرگ دیوار آویزان کن و داخل آن آب بریز. اگر پر از آب شد، من دوباره ازدواج می‌کنم. اما اگر از ته آن بیرون ریخت، این کار را نمی‌کنم.»
دختر قبول کرد. اما آبی که داخل چکمه ریخت گل‌آلود بود. گل‌ها جلوی سوراخ را گرفتند و چکمه پر از آب شد. پدر از زن بیوه خواستگاری کرد. کمی بعد، آن دو با هم ازدواج کردند.
صبح روز بعد، وقتی که دو دختر از خواب بیدار شدند، زن به دختر مرد، شیر و عسل و به دختر خودش آب داد. صبح روز دوم، به هر دوی آنها فقط آب داد و روز سوم، به دختر خودش شیر و عسل و به دختر مرد آب داد. از آن روز به بعد، وضع به همین منوال ادامه داشت.
نامادری، نه تنها به دخترک ظلم می‌کرد، بلکه به او حسادت هم می‌کرد. دختر خوانده‌اش زیبا و دوست داشتنی بود، اما دختر خودش زشت و نفرت‌انگیز بود.
یک روز زمستان، وقتی که رودخانه‌ها یخ بسته بودند و برف همه‌ی کوه و کمر را پوشانده بود. زن یک شنل کاغذی درست کرد، دختر جوان را صدا زد و گفت: «این شنل را بپوش و به جنگل برو و برای من یک سبد توت‌فرنگی بیاور، خیلی هوس توت‌فرنگی کرده‌‌ام.»
دختر جوان گفت: «حالا که فصل توت‌فرنگی نیست. تازه توی این هوای سرد چطوری با این شنل کاغذی بیرون بروم؟»
نامادری گفت: «چطور جرئت می‌کنی با من یکی به دو کنی؟ زود باش راه بیفت و تا موقعی که توت‌فرنگی پیدا نکرده‌ای، برنگرد.»
بعد تکه‌ای نان خشک به او داد و گفت: «این هم غذای امروزت.» و فکر کرد: «او در جنگل از سرما و گرسنگی یخ می‌زند و می‌میرد و من راحت می‌شوم!»
دختر به ناچار شنل کاغذی را روی شانه‌هایش انداخت، سبد را برداشت و از خانه بیرون رفت. همه جا تا چشم کار می‌کرد، پوشیده از برف بود، حتی یک ساقه‌ی علف سبز دیده نمی‌شد.
دختر جوان رفت و رفت تا به کلبه‌ی کوچکی رسید. سه کوتوله از پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. دختر به آرامی در زد. کوتوله‌ها در را باز کردند. دختر سلام کرد و وارد شد. بعد روی نیمکتی کنار آتش نشست تا هم خودش را گرم کند و هم صبحانه بخورد. کوتوله‌ها یک صدا گفتند: «کمی هم به ما بده»!
دختر گفت: «چشم، بفرمایید!» و نان خود را بین آنها قسمت کرد. کوتوله‌ها پرسیدند: «در این هوای سرد، با این شنل کاغذی و نازک، در جنگل چه کار می‌کنی؟»
دختر جواب داد: «دنبال توت‌فرنگی می‌گردم و تا وقتی سبدم را پر از توت‌فرنگی نکنم، نمی‌توانم به خانه برگردم.»
کوتوله‌ها یک پارو به دختر دادند و گفتند: «برف‌های پشت خانه را پارو کن!»
وقتی که دختر از کلبه خارج شد، سه مرد کوچک به یکدیگر گفتند: «حالا که او این قدر مهربان است و نان خود را با ما قسمت کرد، ما به او چه بدهیم؟»
اولی گفت: «من آرزو می‌کنم که او هر روز زیباتر شود.»
دومی گفت: «من آرزو می‌کنم که با گفتن هر کلمه، یک تکه طلا از دهانش بیرون بیفتد.»
سومی گفت: «من آرزو می‌کنم که با یک شاهزاده ازدواج کند.»
دختر کاری را که کوتوله‌ها گفته بودند، انجام داد و پشت کلبه را خوب پارو کرد. فکر می‌کنید آنجا چه پیدا کرد؟ بله، توت‌فرنگی‌های رسیده و درشت! توت‌فرنگی‌ها زیر برف کاملاً سرخ و شیرین مانده بودند. دختر با خوشحالی سبد خود را پر کرد. از کوتوله‌ها تشکر کرد و به طرف خانه دوید. وقتی رسید، سلام کرد.
ناگهان تکه‌ای طلا از دهانش بیرون افتاد. بعد هر چه را که بر سرش آمده بود، برای آنها تعریف کرد. باهر کلمه‌ای که بر زبان می‌آورد تکه‌ای طلا از دهانش بیرون می‌افتاد. کف اتاق پر از طلا شد.
خواهر ناتنی حسودی‌اش شد و گفت: «من به دنبال توت‌فرنگی بروم.»
مادرش گفت: «نه، دختر عزیزم. بیرون هوا خیلی سرد است، یخ می‌زنی!»
دختر آن قدر اصرار کرد تا اینکه نامادری راضی شد، پالتوپوست زیبایی تن دخترش کرد و نان تازه و کره و گوشت به او داد و راهی‌اش کرد.
دختر رفت و رفت تا به کلبه‌ی کوچک رسید. کوتوله‌ها باز هم داشتند از پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. دختر به آنها سلام نکرد. در هم نزد. وارد خانه شد، کنار آتش نشست و مشغول خوردن نان و کره و گوشت شد. کوتوله‌ها گفتند: «کمی هم به ما بده.»
دختر جواب داد: «نمی‌دهم. اگر بدهم خودم گرسنه می‌مانم.»
کوتوله‌ها یک جارو به دستش دادند و گفتند: «پشت در را پارو کن.» اما دختر گفت: «به من چه! خودتان بروید. من که کلفت شما نیستم.»
وقتی دختر دید آنها چیزی به او نمی‌دهند، از کلبه خارج شد، کوتوله‌ها به یکدیگر گفتند: «ما به او چه بدهیم؟ او به حدی بی‌ادب و بد اخلاق است که کسی نمی‌تواند برایش آرزوی خیر کند.»
اولی گفت: «من آرزو می‌کنم که او هر روز زشت‌تر بشود.»
دومی گفت: «من آرزو می‌کنم که با گفتن هر کلمه، وزغی از دهانش بیرون بپرد.»
سومی گفت: «من آرزو می‌کنم در آب رودخانه غرق بشود.»
از آن طرف، دختر بیرون کلبه بیهوده به دنبال توت‌فرنگی می‌گشت و چون نتوانست چیزی پیدا کند. عبوس و ناراحت به خانه برگشت و تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. اما با هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد، یک وزغ بیرون می‌پرید، طوری که همه با وحشت و نفرت پا به فرار گذاشتند.
نامادری بیشتر از همیشه عصبانی شد و نقشه‌ی تازه‌ای کشید.
فردای آن روز یک تور ماهی گیری توی دیگ انداخت و آن قدر جوشاند تا تور کاملاً شل وول شد. بعد تور را روی دوش دختر بیچاره انداخت، یک تبر هم به او داد و گفت: «یخ‌های دریاچه را بشکن و تور را توی آب بینداز.» دختر به طرف دریاچه رفت. وقتی به آنجا رسید، تبر را بالا برد و محکم روی یخ‌ها کوبید. همین موقع کالسکه‌ی پادشاه از کنار دریاچه عبور کرد. کالسکه ایستاد و پادشاه پرسید: «تو کی هستی؟ اینجا چه کار می‌کنی؟»
دختر جواب داد: «من دختر فقیر و بیچاره‌ای هستم که دارم برای گرفتن ماهی تور می‌اندازم.» پادشاه دلش سوخت و با دیدن چهره‌ی زیبای دختر از او پرسید: «آیا حاضری همراه من بیایی؟»
دختر جواب داد: «بله، باکمال میل.»
دختر را سوار کالسکه کردند و همراه پادشاه به طرف قصر به راه افتادند. همان شب، پادشاه جشن عروسی با شکوهی برگزار کرد و دختر را به عقد خود در آورد. این همان چیزی بود که سه کوتوله برای دختر جوان آرزو کرده بودند.
پس از یک سال، ملکه‌ی جوان پسری به دنیا آورد. وقتی نامادری با خبر شد، با دخترش به قصر آمد، انگار اتفاقی نیفتاده است.
یک روز، وقتی پادشاه از قصر بیرون رفته بود و ملکه تنها بود، نامادری و دخترش دست و پای ملکه را گرفتند و او را از پنجره به داخل رودخانه انداختند. دختر نامادری در تخت ملکه خوابید و روی خود را کاملاً پوشاند. پادشاه به قصر برگشت و نامادری گفت: «آرام! آرام! نزدیک او نروید، او خسته است و باید امروز استراحت کند.»
پادشاه که فکر نمی‌کرد اتفاقی افتاده باشد، رفت و صبح اول وقت آمد. اما نامادری باز جلوی او را گرفت. پادشاه با تعجب پرسید: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
نامادری جواب داد: چیزی نیست. ملکه کمی ضعیف شده و به زودی حالش خوب می‌شود.»
اما همان شب، پسری که در آشپزخانه کار می‌کرد اردکی را دید که شنا می‌کرد و آواز می‌خواند: «ای پادشاه، ای پادشاه، چه می‌کنی؟ خواب هستی یا که بیداری؟»
پسرک جوابی نداد، اردک گفت: «مهمانان من چه می‌کنند؟»
پسرک جواب داد: «آن‌ها خوابند.»
اردک پرسید: «کودک من چطور است.»
پسرک جواب داد: «در گهواره‌اش خوابیده است.»
آن وقت اردک به شکل ملکه در آمد و به کنار گهواره رفت و به نوزاد شیر داد. براییش لالایی خواند ورویش را خوب پوشاند. بعد دوباره به شکل اردک در آمد و به میان رودخانه پرید و شناکنان دور شد.
شب دوم نیز همین اتفاق افتاد. شب سوم ملکه به پسر گفت: «برو به پادشاه بگو شمشیر خود را بردارد و جلوی در اتاق، سه بار آن را بالای سر من بچرخاند.»
پسر جریان را به پادشاه گفت. او هم شمشیر خود را سه بار روی اردک چرخاند. اردک به ملکه تبدیل شد.
شاه خوشحال شد. فردای آن روز نامادری را خواست و پرسید: «سزای کسی که شخصی را توی رودخانه بیندازد، چیست؟»
نامادری جواب داد: «بادی او را توی بشکه‌ی چوبی بگذارید، و از بالای تپه به داخل آب بیندازید!»
پادشاه دستور داد بشکه‌ی چوبی بزرگی آوردند و نامادری و دخترش را داخل آن گذاشتند، بعد درِ آن را با میخ محکم کردند و از بالای تپه به داخل آب انداختند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط