رامپل استیل تسکین

آسیابان فقیری بود که لاف می‌زد، البته در مورد دخترش که بسیار زیبا بود، احتیاجی به لاف زدن نداشت.
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
رامپل استیل تسکین
رامپل استیل تسکین

نویسنده: محمد رضا شمس

 
آسیابان فقیری بود که لاف می‌زد، البته در مورد دخترش که بسیار زیبا بود، احتیاجی به لاف زدن نداشت.
روزی آسیابان، پادشاه را دید و ناراحت شد، چون خیلی دلش می‌خواست در مقابل پادشاه از خود تعریف کند، اما خنده‌دار بود در برابر پادشاهی که صاحب همه چیز بود، از خانه و یا آسیاب خود حرف بزند.
بالاخره طاقت نیاورد و گفت: «اعلی حضرتا، من دختری دارم که خیلی زیبا و باهوش است. او آن قدر هنرمند است که می‌تواند پنبه را بریسد و تبدیل به طلا کند.»
پادشاه گفت: «فردا او را به قصر من بیاور. اگر آن طور که می‌گویی باشد، هدیه‌ی خوبی به تو می‌دهم.»
رنگ از روی آسیابان پرید. با خودش گفت: «این چه حرفی بود که زدم؟»
پشیمانی سودی نداشت. آسیابان که خیلی ترسیده بود به خانه رفت، اما از دروغی که به پادشاه گفته بود، حرفی نزد. به جایش گفت: «پادشاه می‌خواهد فردا تو را در قصرش ببیند.
این افتخار بزرگی برای توست.»
روز بعد، دختر آسیابان به قصر رفت. پادشاه فوری او را به اتاق کوچکی پر از پنبه برد. بعد او را به طرف چرخ ریسندگی هل داد و گفت: «باید تمام این پنبه‌ها را طلا تبدیل کنی. اگر تا فردا این کار را انجام ندهی، کشته می‌شوی!»
بغض گلوی دختر را گرفت. با خودش گفت: «هیچ کس نمی‌تواند پنبه را به طلا تبدیل کند! این کار غیر ممکن است.»
آن وقت سرش را روی بازوهایش گذاشت و گریه کرد. ناگهان کوتوله‌ای وارد شد. دختر فوری ساکت شد. کوتوله گفت: «روز به خیر! چرا گریه می‌کنی؟»
دختر آسیابان با تعجب به کوتوله نگاه کرد. سر بزرگی روی گردن باریک کوتوله سنگینی می‌کرد، بعد من و من کنان گفت: «اگر پادشاه به تو هم دستور می‌داد که همه‌ی این پنبه‌های لعنتی را به طلا تبدیل کنی، گریه‌ات می‌گرفت.»
کوتوله در حالی که سرش را تکان می‌داد، گفت: «اگر من این کار را برایت بکنم، به من چه می‌دهی؟»
دختر گفت: «گردنبندم را می‌دهم.»
کوتوله گردنبند را گرفت و پشت چرخ ریسندگی نشست. خیلی زود، ماکوپر شد و او با سرعت مشغول کار شد. ماکوها پشت سر هم پر و خالی می‌شدند. تا اینکه نزدیک صبح، تمام پنبه‌ها به طلا تبدیل شدند! قبل از اینکه دختر تشکر کند و پادشاه از راه برسد، کوتوله ناپدید شده بود.
پادشاه وقتی آن همه طلا را دید، خیلی خوشحال شد و فکر کرد که چرا طلاهای بیشتری نداشته باشد؟ به دخترک دستور داد به اتاق بزرگتری که پنبه‌ی بیشتری در آن بود، برود و شروع به کار کند.
دختر بیچاره دوباره به گریه افتاد. آن قدر گریه کرد که نزدیک بود قلب کوچکش پاره پاره شود. همان موقع در باز شد و دوباره کوتوله به داخل اتاق آمد و پرسید: «اگر من تمام این پنبه‌ها را به طلا تبدیل کنم، چی به من می‌دهی؟»
دختر در جواب گفت: «این انگشتر طلا را می‌دهم، ببین چقدر زیباست!»
کوتوله انگشتر را گرفت و پشت چرخ ریسندگی نشست. صبح روز بعد، تمام پنبه‌ها به طلا تبدیل شده بودند.
پادشاه طلاها را که دید، خیلی خوشحال شد. اما او هنوز هم راضی نبود و به طلای بیشتری فکر می‌کرد. پادشاه دختر را به اتاق خیلی بزرگی برد و به خدمتکارها دستور داد اتاق را پر از پنبه کنند. وقتی اتاق پر شد گفت: «اگر تا سپیده‌ی صبح تمام این‌ها را به طلا تبدیل کنی، همسرم خواهی شد!»
دختر با ناباوری پرسید: «منظور شما این است که من ملکه خواهم شد؟»
پادشاه سرش را تکان داد. پادشاه که رفت، دختر با خودش گفت: «حالا باید منتظر دوست کوچکم باشم. او حتماً خواهد آمد!»
و در حالی که دست‌هایش را روی دامنش گذاشته بود، روی چهار پایه منتظر نشست. بعد شروع به شمردن کرد: «یک، دو، سه، چهار،....» به شماره‌ی بیست که رسید، ناگهان کوتوله وارد شد.
کوتوله گفت: «اگر من تمام این‌ها را به طلا تبدیل کنم، به من چه می‌دهی؟»
چشمان دختر پر ازاشک شدند. او چه چیزی می‌توانست به مرد کوتوله بدهد؟ دختر من و من کنان گفت: «چیز دیگری ندارم که به تو بدهم. اما وقتی ملکه شدم، هر چه بخواهی به تو می‌دهم.»
کوتوله گفت: «تو باید اولین فرزندت را به من بدهی. اگر این کار را بکنی. من باز هم کمکت می‌کنم.»
دختر به ناچار قبول کرد.
کوتوله پشت دستگاه ریسندگی نشست. خیلی زود ماکو پر شد. ماکوها پشت سر هم پر و خالی می‌شدند. وقتی سپید سر زد، تمام پنبه‌ها تبدیل به طلا شده بودند. پادشاه خیلی خوشحال شد و گفت: «همین امروز با تو عروسی می‌کنم.»
عروسی با عجله برگزار شد، اما مراسم باشکوهی بود.
یک سال بعد، ملکه اولین پسر خود را به دنیا آورد. او کوتوله و قولی را که به او داده بود، کاملاً فراموش کرده بود. یک روز که ملکه مشغول بازی با پسرش بود. ناگهان کوتوله وارد شد. ملکه خیلی ترسید. کوتوله گفت: «بچه را به من بده!»
ملکه عصبانی شد و فریاد زد: «من هرگز چنین کار وحشتناکی را نمی‌کنم. تو می‌دانی جواهرات من، تاج طلای من یا هر چیزی دیگری را که دوست داری برداری، اما به بچه‌ام کاری نداشته باش.»
کوتوله‌ گفت: «من فقط بچه را می‌خواهم! تو به من قول داده‌ای!»
اشک در چشمان ملکه جمع شد و فراموش کرد که ملکه‌ی یک کشور است. به زانو افتاد و آن قدر التماس کرد تا دل کوتوله نرم شد و گفت: «من سه روز به تو مهلت می‌دهم تا نام مرا بگویی. اگر توانستی، بچه را از تو نمی‌گیرم.»
وقتی کوتوله رفت، ملکه فوری افراد مورد اعتماد خود را به سراسر کشور فرستاد تا نام‌های عجیب را جمع‌آوری کنند. به زودی آنها با نام‌های عجیبی مانند جاسپر، کریس بین و ملیشور برگشتند. ملکه خوشحال شد و با خود گفت: «وقتی کوتوله به اینجا بیاید، این اسم‌ها را به او خواهم گفت.» صبح روز بعد، کوتوله از راه رسید. ملکه گفت: «اسم تو جاسپر است!» کوتوله گفت: «نه نیست!» و نیشش تا بناگوش باز شد. ملکه گفت: «کریس بین ملیشور!» کوتوله با خوشحالی گفت: «نه، نیست.» ملکه گفت: «برو فردا بیا! فردا من اسم تو را خواهم گفت!»
بعد افراد خود را به جاهای دورتری فرستاد. روز بعد کوتوله پیش ملکه آمد. ملکه با نام‌های عجیب در انتظار او بود. ملکه گفت: «اسم تو حتماً بالتیموریا جود است!»
کوتوله خندید و گفت: «اسم من نه بالتیمور است، نه جود.» ملکه فریاد زد: «پس فینگال است!»
کوتوله با خوشحالی دست‌هایش را به هم زد و گفت: «نه، نیست!» و ادامه داد: «فردا آخرین وقت توست. بعد از آن، بچه مال من می‌شود.»
وقتی از آنجا رفت، ملکه به گریه افتاد. یک دفعه یاد کوهی افتاد که در آن نزدیکی بود. با عجله یکی از خدمتکارانش را صدا زد و گفت: «به طرف آن کوه برو و هر چه را که دیدی، برایم تعریف کن.»
بعد از مدتی، خدمتکار برگشت و گفت: «اتفاق عجیبی برایم افتاد. من لنگ شد، من از اسب پیاده شدم و به بالای کوه رفتم. درست بالای کوه، خانه‌ای بود. در مقابل خانه، آتشی روشن بود. من پشت تخته سنگ‌ها پنهان شدم. یک دفعه موجود کوچک و عجیبی را دیدم که دور آتش می‌رقصید و می‌گفت: امروز نان پختم، فردا کلوچه می‌پزم و بچه‌ی کوچک ملکه مال من می‌شود....هاها! خیلی خوشحالم. چون هیچ کس اسم مرا نمی‌داند. اسم من رامپل استیل تسکین است.»
ملکه فریاد زد: «درست است، اسم او این است. و با خوشحالی گردنبند الماس خود را به فرستاده داد و منتظر کوتوله شد. بعد از آمدن کوتوله، ملکه گفت: «خب، خب، شاید اسم تو رامپل استیل تسکین باشد!»
با شنیدن این اسم، قیافه‌ی کوتوله تغییر کرد و چنان محکم پا بر زمین کوبید که زمین سوراخ شد و او برای همیشه ناپدید شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط