نویسنده: محمد رضا شمس
شیر در سایهی درختی خوابیده بود. موش جست و خیزکنان از سوراخش بیرون دوید و چون عجله داشت، نوک دمش به دماغ شیر خورد. شیر از خواب پرید. عصبانی شد. موش را گرفت و گفت: «الان تو را میکشم. چطور جرئت کردی مرا از خواب بیدار کنی؟»
موش خیلی ترسید و با التماس از شیر خواست تا او را نکشد. شیر او را آزاد کرد.
کمی بعد، شیر توی تور شکارچی افتاد. شیر هر کاری کرد، نتوانست از توی تور بیرون بیاید و از ناراحتی غرید.
موش صدای او را شنید و از لانهاش بیرون آمد. شیر را که دید، با دندانهای تیزش، تور را جوید و پاره کرد. شیر از تور بیرون آمد و از موش تشکر کرد و بعد، قبل از آنکه دوباره گرفتار شود، از آنجا فرار کرد و رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
موش خیلی ترسید و با التماس از شیر خواست تا او را نکشد. شیر او را آزاد کرد.
کمی بعد، شیر توی تور شکارچی افتاد. شیر هر کاری کرد، نتوانست از توی تور بیرون بیاید و از ناراحتی غرید.
موش صدای او را شنید و از لانهاش بیرون آمد. شیر را که دید، با دندانهای تیزش، تور را جوید و پاره کرد. شیر از تور بیرون آمد و از موش تشکر کرد و بعد، قبل از آنکه دوباره گرفتار شود، از آنجا فرار کرد و رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.