
نویسنده: محمد رضا شمس
پیرمرد شربتفروشی بود به نام «کو» که زن و فرزندی نداشت. او در یک کلبه، همراه سگ و گربهاش زندگی میکرد.
کو پیرمرد درستکار و مهربانی بود. مغازهی او خیلی کوچک بود و او فقط در آن شربت میفروخت. هر کسی یک بار مزهی شربت او را میچشید، برای همیشه مشتری او میشد.
همسایهها در حالی که خمرههای پر از شربت را به خانههای خود میبردند، از یکدیگر میپرسیدند: «کو این همه شربت را کجا نگه میدارد؟»
این رازی بود که کو فقط به سگ و گربهاش گفته بود و هیچ کس آن را نمیدانست. کو، قبل از اینک این مغازه را باز کند، در بندرگاه کار میکرد. یک شب گرم تابستان، وقتی از بندرگاه به کلبهی خود باز میگشت، مسافری غریبه به در خانهی او آمد. غریبه گفت: «خواهش میکنم یک جرعه شربت به من بدهید تا خنک شوم.»
کوشربتی را که برای خودش نگه داشته بود در لیوانی ریخت و به غریبه داد. مرد شربت را سر کشید و از او تشکر کرد. بعد یک کهربای درخشان و طلایی به او داد و گفت: «این را داخل کوزه بینداز، با این کهربا کوزهات همیشه پر خواهد بود.»
کو، بعدها به سگ و گربهاش گفت که شاید آن مسافر یک پری آسمانی بوده است، زیرا وقتی کهربا را در کوزهی شربتش انداخت، کوزه پر از شربت شد و بعد از اینکه مقداری از آن را در پیالهاش ریخت و خورد، فکر کرد تا آن موقع چنین شربتی نخورده است. مهمتر از همه اینکه هر چه از شربت بر میداشت، چیزی از آن کم نمیشد.
در حقیقت، این یک گنج بود. کو، با کوزهای که هرگز خالی نمیشد، میتوانست یک مغازهی شربتفروشی باز کند و دیگر لازم نبود روی کشتیها کار کند.
همه چیز به خوبی میگذشت تا اینکه یک روز، وقتی به مسافران شربت میداد، متوجه شد کوزهاش خالی است و ترسید. با عجله کوزه را تکان داد، اما صدای جرینگ جرینگ کهربا را نشنید. با اندوه نالید: «آه، تمام داراییام از دستم رفت. تمام ثروتم به باد رفت. حالا چه کار کنم؟ از کجا بفهمم چه کسی کهربا را از داخل کوزه برداشته است؟»
سگ و گربه هم در غم و اندوه اربابشان شریک شدند. گربه به سگ گفت: «باید هر طور شده کهربا را پیدا کنیم.»
آنها دست به کار شدند. خانهها را یک به یک گشتند، از همهی سگها و گربههایی که در راه دیدند، پرسیدند، ولی کهربا را پیدا نکردند.
سگ گفت: «حالا باید به آن طرف رودخانه برویم.»
گربه پرسید: «چطوری؟ این کار غیر ممکن است.»
سگ گفت: «باید صبر کنیم رودخانه یخ بزند. آن وقت از روی یخها سُر میخوریم و به آن طرف میرویم.»
به این ترتیب، در یک صبح سرد زمستان، سگ و گربه، به آن طرف رودخانه رفتند و همه جا را گشتند.
روزها بعد از روزها، هفتهها بعد از هفتهها، ماهها پس از ماهها گذشتند، اما باز هم اثری از کهربا به دست نیاوردند. بهار رسید و یخها کم کم آب شدند.
یک روز بوی کهربا از داخل خانهی ارباب به مشام سگ خورد. گربه و سگ یواشکی وارد خانهی ارباب شدند و بو کشیدند. بوی کهربا از داخل یک جعبه میآمد، اما حیف که درِ جعبه محکم بسته شده بود. سگ فکری کرد و گفت: «باید از موشها کمک بگیریم. آنها میتوانند جعبه را بجوند و کهربا را در بیاورند. ما هم در عوض به آنها قول میدهیم کاری به کارشان نداشته باشیم.»
گربه راضی نبود، ولی چون میخواست صاحبش را خوشحال کند، قبول کرد. موشها وقتی شنیدند، خوشحال شدند، چون از دست سگ و گربه راحت میشدند. موشها روزهای زیادی جعبه را جویدند تا جعبه سوراخ شد. آن وقت موش کوچکی از سوراخ تو رفت و کهربا را بیرون آورد.
سگ و گربه خیلی خوشحال شدند و با هم گفتند: «حالا دوباره خوشبختی به خانهی کو پیر خواهد آمد و ما مثل گذشته، به خوبی و خوشی درکنار هم زندگی خواهیم کرد.»
آنها از خوشحالی به این طرف و آن طرف میدویدند. ناگهان گربه ایستاد و با ترس پرسید: «اما چگونه کهربا را به آن طرف رودخانه ببریم؟ تو میدانی که من شنا بلد نیستم.»
سگ با هوش فکر کرد و گفت: «توکهربا را در دهانت بگذار و پشت من سوار شو. من شناکنان از رودخانه میگذرم.»
همین کار را کردند. سگ به آب زد و شناکنان به آن طرف رفت. گربه با پنجههایش به سگ چسبیده بود و سعی میکرد تعادل خود را حفظ کند، تا اینکه نزدیک ساحل رسیدند. همین موقع چند بچه که مشغول بازی بودند، آنها را دیدند و خندیدند. یکی از آنها فریاد زد: «نگاه کنید، یک گربه سوار سگ شده!»
سگ توجهی نکرد، اما گربه نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید؛ کهربا توی رودخانه افتاد.
سگ که خیلی عصبانی شده بود گربه را با یک تکان از پشت خود انداخت و این معجزه بود که گربه توانست جان سالم به در ببرد.
سگ با عصبانیت گربه را به دنبال کرد، گربه به بالای یک درخت فرار کرد و تا وقتی سگ خشمگین پایین درخت منتظر بود، پایین نیامد.
سگ وقتی دید نمیتواند گربه را بگیرد، به کنار رودخانه رفت و پهلوی ماهیگیرن نشست. ناگهان بوی کهربا از ماهیای که تازه از آب گرفته شده بود، به مشامش خورد.
به سرعت، ماهی را برداشت و فرار کرد. ماهی گیر دنبالش کرد. سگ هر طوری بود، خودش را به کلبهی کو رساند. کو ماهی را گرفت و گفت: «خوب است، دست کم با این ماهی میشود شکمی از عزا در آورد.»
پیرمرد شکم ماهی را پاره کرد، ناگهان چشمش به کهربا افتاد و از خوشحالی به هوا پرید. کو با خودش گفت: «حالا میتوانیم دوباره کهربا را داخل کوزه بیندازم، اما قبل از آن باید کمی شربت بخرم و توی کوزه بریزیم.»
با این فکر، کهربا را داخل کمد گذاشت و بیرون رفت. وقتی برگشت و کمد را باز کرد، دید که به جای یک دست لباس، دو دست لباس آنجاست. کو فهمید که کهربا را کنار هر چیز بگذارد، دو برابر میشود. خیلی زود کو پیرمرد ثروتمندی شد. در خانهی قشنگ و تازهاش، یک در مخصوص برای دوستانی ساخت که در زمان فقر پیدا کرده بود. سگ باوفایش هم شب و روز نگهبانی میداد. او خوب میخورد و خوب میخوابید و از زندگی راضی بود. گربه هم پیششان آمد. آنها به قولشان عمل کردند و هیچ وقت موشی را شکار نکردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
کو پیرمرد درستکار و مهربانی بود. مغازهی او خیلی کوچک بود و او فقط در آن شربت میفروخت. هر کسی یک بار مزهی شربت او را میچشید، برای همیشه مشتری او میشد.
همسایهها در حالی که خمرههای پر از شربت را به خانههای خود میبردند، از یکدیگر میپرسیدند: «کو این همه شربت را کجا نگه میدارد؟»
این رازی بود که کو فقط به سگ و گربهاش گفته بود و هیچ کس آن را نمیدانست. کو، قبل از اینک این مغازه را باز کند، در بندرگاه کار میکرد. یک شب گرم تابستان، وقتی از بندرگاه به کلبهی خود باز میگشت، مسافری غریبه به در خانهی او آمد. غریبه گفت: «خواهش میکنم یک جرعه شربت به من بدهید تا خنک شوم.»
کوشربتی را که برای خودش نگه داشته بود در لیوانی ریخت و به غریبه داد. مرد شربت را سر کشید و از او تشکر کرد. بعد یک کهربای درخشان و طلایی به او داد و گفت: «این را داخل کوزه بینداز، با این کهربا کوزهات همیشه پر خواهد بود.»
کو، بعدها به سگ و گربهاش گفت که شاید آن مسافر یک پری آسمانی بوده است، زیرا وقتی کهربا را در کوزهی شربتش انداخت، کوزه پر از شربت شد و بعد از اینکه مقداری از آن را در پیالهاش ریخت و خورد، فکر کرد تا آن موقع چنین شربتی نخورده است. مهمتر از همه اینکه هر چه از شربت بر میداشت، چیزی از آن کم نمیشد.
در حقیقت، این یک گنج بود. کو، با کوزهای که هرگز خالی نمیشد، میتوانست یک مغازهی شربتفروشی باز کند و دیگر لازم نبود روی کشتیها کار کند.
همه چیز به خوبی میگذشت تا اینکه یک روز، وقتی به مسافران شربت میداد، متوجه شد کوزهاش خالی است و ترسید. با عجله کوزه را تکان داد، اما صدای جرینگ جرینگ کهربا را نشنید. با اندوه نالید: «آه، تمام داراییام از دستم رفت. تمام ثروتم به باد رفت. حالا چه کار کنم؟ از کجا بفهمم چه کسی کهربا را از داخل کوزه برداشته است؟»
سگ و گربه هم در غم و اندوه اربابشان شریک شدند. گربه به سگ گفت: «باید هر طور شده کهربا را پیدا کنیم.»
آنها دست به کار شدند. خانهها را یک به یک گشتند، از همهی سگها و گربههایی که در راه دیدند، پرسیدند، ولی کهربا را پیدا نکردند.
سگ گفت: «حالا باید به آن طرف رودخانه برویم.»
گربه پرسید: «چطوری؟ این کار غیر ممکن است.»
سگ گفت: «باید صبر کنیم رودخانه یخ بزند. آن وقت از روی یخها سُر میخوریم و به آن طرف میرویم.»
به این ترتیب، در یک صبح سرد زمستان، سگ و گربه، به آن طرف رودخانه رفتند و همه جا را گشتند.
روزها بعد از روزها، هفتهها بعد از هفتهها، ماهها پس از ماهها گذشتند، اما باز هم اثری از کهربا به دست نیاوردند. بهار رسید و یخها کم کم آب شدند.
یک روز بوی کهربا از داخل خانهی ارباب به مشام سگ خورد. گربه و سگ یواشکی وارد خانهی ارباب شدند و بو کشیدند. بوی کهربا از داخل یک جعبه میآمد، اما حیف که درِ جعبه محکم بسته شده بود. سگ فکری کرد و گفت: «باید از موشها کمک بگیریم. آنها میتوانند جعبه را بجوند و کهربا را در بیاورند. ما هم در عوض به آنها قول میدهیم کاری به کارشان نداشته باشیم.»
گربه راضی نبود، ولی چون میخواست صاحبش را خوشحال کند، قبول کرد. موشها وقتی شنیدند، خوشحال شدند، چون از دست سگ و گربه راحت میشدند. موشها روزهای زیادی جعبه را جویدند تا جعبه سوراخ شد. آن وقت موش کوچکی از سوراخ تو رفت و کهربا را بیرون آورد.
سگ و گربه خیلی خوشحال شدند و با هم گفتند: «حالا دوباره خوشبختی به خانهی کو پیر خواهد آمد و ما مثل گذشته، به خوبی و خوشی درکنار هم زندگی خواهیم کرد.»
آنها از خوشحالی به این طرف و آن طرف میدویدند. ناگهان گربه ایستاد و با ترس پرسید: «اما چگونه کهربا را به آن طرف رودخانه ببریم؟ تو میدانی که من شنا بلد نیستم.»
سگ با هوش فکر کرد و گفت: «توکهربا را در دهانت بگذار و پشت من سوار شو. من شناکنان از رودخانه میگذرم.»
همین کار را کردند. سگ به آب زد و شناکنان به آن طرف رفت. گربه با پنجههایش به سگ چسبیده بود و سعی میکرد تعادل خود را حفظ کند، تا اینکه نزدیک ساحل رسیدند. همین موقع چند بچه که مشغول بازی بودند، آنها را دیدند و خندیدند. یکی از آنها فریاد زد: «نگاه کنید، یک گربه سوار سگ شده!»
سگ توجهی نکرد، اما گربه نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید؛ کهربا توی رودخانه افتاد.
سگ که خیلی عصبانی شده بود گربه را با یک تکان از پشت خود انداخت و این معجزه بود که گربه توانست جان سالم به در ببرد.
سگ با عصبانیت گربه را به دنبال کرد، گربه به بالای یک درخت فرار کرد و تا وقتی سگ خشمگین پایین درخت منتظر بود، پایین نیامد.
سگ وقتی دید نمیتواند گربه را بگیرد، به کنار رودخانه رفت و پهلوی ماهیگیرن نشست. ناگهان بوی کهربا از ماهیای که تازه از آب گرفته شده بود، به مشامش خورد.
به سرعت، ماهی را برداشت و فرار کرد. ماهی گیر دنبالش کرد. سگ هر طوری بود، خودش را به کلبهی کو رساند. کو ماهی را گرفت و گفت: «خوب است، دست کم با این ماهی میشود شکمی از عزا در آورد.»
پیرمرد شکم ماهی را پاره کرد، ناگهان چشمش به کهربا افتاد و از خوشحالی به هوا پرید. کو با خودش گفت: «حالا میتوانیم دوباره کهربا را داخل کوزه بیندازم، اما قبل از آن باید کمی شربت بخرم و توی کوزه بریزیم.»
با این فکر، کهربا را داخل کمد گذاشت و بیرون رفت. وقتی برگشت و کمد را باز کرد، دید که به جای یک دست لباس، دو دست لباس آنجاست. کو فهمید که کهربا را کنار هر چیز بگذارد، دو برابر میشود. خیلی زود کو پیرمرد ثروتمندی شد. در خانهی قشنگ و تازهاش، یک در مخصوص برای دوستانی ساخت که در زمان فقر پیدا کرده بود. سگ باوفایش هم شب و روز نگهبانی میداد. او خوب میخورد و خوب میخوابید و از زندگی راضی بود. گربه هم پیششان آمد. آنها به قولشان عمل کردند و هیچ وقت موشی را شکار نکردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.