شاه چاخاچاخ

آسیابان فقیری بود که در آسیابی خراب، کنار رودخانه، زندگی می‌کرد. تکه نانی داشت و تکه پنیری. روزی رفت راه آب را باز کند وقتی برگشت، نان و پنیرش نبود. فکر کرد و جلوی درِ آسیاب تله‌ای گذاشت. صبح که
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شاه چاخاچاخ
 شاه چاخاچاخ

نویسنده: محمد رضا شمس

 

آسیابان فقیری بود که در آسیابی خراب، کنار رودخانه، زندگی می‌کرد. تکه نانی داشت و تکه پنیری. روزی رفت راه آب را باز کند وقتی برگشت، نان و پنیرش نبود. فکر کرد و جلوی درِ آسیاب تله‌ای گذاشت. صبح که بیدار شد، روباهی در تله افتاده بود.
چماق را برداشت، خواست روباه را بزند. روباه گفت: «اگر مرا رها کنی، تو را داماد پادشاه می‌کنم.»
آسیابان خنده‌اش گرفت و گفت: «چه حرف‌ها!»
و روباه را رها کرد.
روباه گفت: «حالا می‌بینی می‌توانم این کار را بکنم یا نه.»
بعد به زباله‌دان پادشاه رفت و آن قدر گشت و گشت تا یک سکه‌ی طلا پیدا کرد. پیش پادشاه رفت و گفت: «پادشاه به سلامت باد. ترازوی‌تان را بدهید تا اربابم شاه چاخاچاخ طلاهایش را وزن کند.»
پادشاه با تعجب پرسید: «شاه چاخاچاخ دیگر کیست؟»
روباه جواب داد: «خیلی عجیب است. همه‌ی عالم و آدم او را می‌شناسند. او ثروتمندترین پادشاه دنیاست. چطور شما او را نمی‌شناسید؟ فعلاً ترازوی‌تان را بدهید ببرم، بعداً شما را با او آشنا می‌کنم.»
ترازو را گرفت و سکه‌ی طلایی را که پیدا کرده بود، در گوشه‌ای از ترازو پنهان کرد. شب، ترازو را برگرداند و گفت: «آخ، آخ، آخ. پدرمان در آمد تا آن همه طلا را وزن کردیم.»
شاه با خود گفت: «آیا واقعاً آن‌ها با ترازو طلا وزن کردند؟»
ترازو را تکان تکان داد. سکه‌ی طلا به زمین افتاد و جیرینگ جیرینگ صدا کرد.
روز بعد روباه آمد و گفت: «شاه چاخاچاخ کمی مروارید و سنگ‌های قیمتی دارد، ترازوی‌تان را بدهید تا وزن کنیم و بیاوریم.»
ترازو را گرفت و رفت. مرواریدی پیدا کرد و گوشه‌ی ترازو پنهان کرد. شب برگرداند و گفت: «آخ، آخ، آخ، تا آن همه مروارید را وزن کردیم، جان‌مان به لب‌مان رسید.»
شاه ترازو را تکان تکان داد، مرواریدی ازتوی آن بیرون پرید. پادشاه از اینکه شاه چاخاچاخ آن قدر ثروتمند است که طلا و جواهر را با ترازو وزن می‌کند، تعجب کرد.
چند روز گذشت. روزی روباه پیش پادشاه آمد و گفت: «شاه چاخاچاخ می‌خواهد از دختر شما خواستگاری کند. نظرتان چیست؟»
پادشاه که خیلی خوشحال شده بود گفت: «من از خدا می‌خواهم.»
بعد دستور داد سور و سات عروسی را فراهم کنند. توی کاخ جوش و خروشی بر پا شد. تا آنها تدارک عروسی را می‌دیدند، روباه به سمت آسیاب دوید و به آسیابان مژده داد که: «دختر پادشاه را برای تو خواستگاری کرده‌ام، آماده شو برویم عروسی!».
آسیابان، وحشت‌زده گفت: «خانه خراب، این چه کاری بود که کردی؟ من کجا، دختر پادشاه کجا؟ نه کاری دارم، نه خانه و زندگی و نه یک دست لباس... حالا چه کار کنم؟»
روباه او را آرام کرد و گفت: «نگران نباش، همه‌ی کارها را به من بسپار.»
روباه این را گفت و دوید و خود را توی کاخ انداخت. «هی وای، هی وای، شاه چاخاچاخ داشت با شکوه و جلال به اینجا می‌آمد که ناگهان عده‌ای راهزن به او حمله کردند و همراهانش را کشتند و دار و ندارش را بردند. شاه فرار کرد و توی یک آسیاب خرابه پنهان شد. حالا هم مرا فرستاده تا به شما خبر بدهم و برایش لباس ببرم.»
پادشاه فوری همه چیز را آماده کرد و به روباه داد. عده‌ای سوارکار را هم همراه او فرستاد تا دامادش را با شکوه و جلال به قصر بیاورند.
روباه و همراهان به آسیاب رفتند. پوستین آسیابان را در آوردند و لباس پادشاهی به او پوشاندند و او را با احترام به قصر بردند. آسیابان که در عمرش قصر ندیده بود با دهان باز گاهی به اطراف و گاهی به لباس‌هایش نگاه می‌کرد. متعجب و هراسان بود. پادشاه از روباه پرسید: «آ روباه! چرا این مثل ندید بدیدها نگاه می‌کند، مگر تا به حال قصر و بارگاه ندیده و لباس پادشاهی نپوشیده؟»
روباه جواب داد: «نه، قربان. ندید بدید نیست، دارد نگاه می‌کند و با مال خودش مقایسه می‌کند. مال خودش کجا و این‌ها کجا.»
وقت غذا هم آسیابان دست و پایش را گم کرد. نمی‌دانست چه کار کند و چطوری بخورد. شاه پرسید: «آ روباه، چرا این چیزی نمی‌خورد؟ نکند غذای ما را دوست ندارد؟»
روباه آهی کشید و گفت: «نه، قربان. دارد به آن همه مال و منالی که راهزن‌ها از او غارت کردند، فکر می‌کند. مال و منال به جهنم، بیچاره نمی‌داند با آبرویی که ازش رفته، چه کار کند.»
پادشاه گفت: «اشکالی ندارد، داماد عزیز. دنیاست دیگر، چنین چیزهایی هم پیش می‌آید. فعلاً عروسی را بچسب، بیا کیف کنیم و خوش باشیم.»
آن وقت خوردند و نوشیدند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. روباه هم ساقدوش داماد شد. بعد از عروسی، پادشاه به دخترش جهیزیه‌ی خوبی داد و با شکوه و جلال او را به خانه‌ی شاه چاخاچاخ فرستاد.
روباه گفت: «صبر کنید من جلو جلو بروم و خانه را آماده کنم».
این را گفت و دوید رفت. رفت و رفت تا به گله‌ی گاوی رسید. پرسید: «این گله مال کیست؟»
جواب دادند: «مال شاه‌مار.»
روباه گفت: «واه، دیگر اسم این شاه‌مار را به زبان نیاورید. پادشاه خیلی از دست او عصبانی است و با لشکری از پشت سر من می‌آید. هر کس اسم شاه مار را بیاورد، سرش را قطع می‌کند. اگر پادشاه پرسید این گله مال کیست، بگویید مال شاه چاخاچاخ است و گرنه وای به حال‌تان.»
بعد دوید و دوید تا به رمه‌ی گوسفندان رسید. پرسید: «این رمه مال کیست؟»
گفتند: «مال شاه‌مار».
روباه به آنها هم همان را گفت. بعد دوید یپش کشاورزانی که زمین بزرگی را درو می‌کردند. از آنها پرسید: «این زمین مال کیست؟»
گفتند: «مال شاه‌مار.»
به کشاورزان هم همان را گفت. دوید و رفت تا به علفزار پهناوری رسید: «این علفزار مال کیست؟»
گفتند: «مال شاه‌مار.»
به علف چینان هم همان را گفت.
روباه به قصر شاه‌مار رسید و فریاد زد: «شاه‌مار، شاه‌مار، خانه خراب، بلند شو فرار کن.
پادشاه از دستت عصبانی است. او با لشکر بزرگی به اینجا می‌آید تا تو را بکشد. زود باش، تا نرسیده‌اند، فکری بکن.»
شاه‌مار هراسان پرسید: «چه کار کنم، کجا بروم؟»
و سواران پادشاه را دید که از دور به سمت او می‌آمدند.
روباه گفت: «زود سوار اسبت شو و فرار کن. از این مملکت برو و پشت سرت را هم نگاه نکن.»
شاه‌مار سوار اسبش شد و فرار کرد.
از آن طرف، شاه چاخاچاخ و همراهانش، با ساز و دهل و شلیک تفنگ‌ها آمدند تا به گله‌ی بزرگی رسیدند. همراهان شاه پرسیدند: «این گله مال چه کسی است؟»
گله‌داران گفتند: «مال شاه چاخاچاخ.»
بعد به مزرعه‌ی پهناوری رسیدند و پرسیدند: «این مزرعه مال چه کسی است؟»
گفتند: «مال شاه چاخاچاخ.»
به علفزار رسیدند.
پرسیدند: «این علف‌زار مال چه کسی است؟»
گفتند: «مال شاه چاخاچاخ.»
همه تعجب کردند. خود شاه چاخاچاخ هم چیزی نمانده بود که عقل از سرش بپرد.
خلاصه رفتند و رفتند تا به قصر شاه مار رسیدند.
روباه مهمانان را به داخل قصر برد. دوباره جشن و شادمانی شروع شد. هفت روز و هفت شب هم آنجا جشن گرفتند و بعد از آن همراهان عروس به خانه‌های‌شان برگشتند.
شاه چاخاچاخ و همسرش در قصر شاه‌مار ماندند و سال‌‌های سال، به خوبی و خوشی زندگی کردند. روباه را هم پیش خودشان نگه داشتند. اما شاه‌مار که از پادشاه ترسیده بود، هنوز هم که هنوز است فرار می‌کند.

منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
حکمت | سلامت ماه رمضان / استاد رفیعی
music_note
حکمت | سلامت ماه رمضان / استاد رفیعی
حکمت | ثواب درک ماه رمضان / استاد رفیعی
music_note
حکمت | ثواب درک ماه رمضان / استاد رفیعی
حکمت | حرمت ماه رمضان / استاد رفیعی
music_note
حکمت | حرمت ماه رمضان / استاد رفیعی
از گرسنگی دنیا تا  تشنگی قیامت: تأملی در فلسفه روزه
از گرسنگی دنیا تا تشنگی قیامت: تأملی در فلسفه روزه
مواضع کشور‌های عربی درباره طرح کوچ اجباری فلسطینیان
مواضع کشور‌های عربی درباره طرح کوچ اجباری فلسطینیان
مکزیک رهبران تحت تعقیب کارتل‌های مواد مخدر را به آمریکا تسلیم کرد
play_arrow
مکزیک رهبران تحت تعقیب کارتل‌های مواد مخدر را به آمریکا تسلیم کرد
اتصال نیروگاه سیکل ترکیبی ایسین به خط لوله فرآورده‌های نفتی پس از ۱۰ سال در هرمزگان
play_arrow
اتصال نیروگاه سیکل ترکیبی ایسین به خط لوله فرآورده‌های نفتی پس از ۱۰ سال در هرمزگان
نحوه برگزاری انتخابات فدراسیون فوتبال
play_arrow
نحوه برگزاری انتخابات فدراسیون فوتبال
مبنای اختلاف فتاوا درباره رویت هلال ماه چیست؟
play_arrow
مبنای اختلاف فتاوا درباره رویت هلال ماه چیست؟
نخستین تصاویر از انتقال جسد ۲ نفر از جانباختگان حادثه کوهنوردی به مراکز درمانی بانه
play_arrow
نخستین تصاویر از انتقال جسد ۲ نفر از جانباختگان حادثه کوهنوردی به مراکز درمانی بانه
پنالتی خراب کردن سردار آزمون در بازی امشب شباب الاهلی مقابل بنی یاس
play_arrow
پنالتی خراب کردن سردار آزمون در بازی امشب شباب الاهلی مقابل بنی یاس
انتشار فیلم بخش‌هایی از دیدار خانواده شهید علی کسایی با رهبر انقلاب
play_arrow
انتشار فیلم بخش‌هایی از دیدار خانواده شهید علی کسایی با رهبر انقلاب
عبدالله اوجالان در پیامی انحلال «PKK» را اعلام کرد
play_arrow
عبدالله اوجالان در پیامی انحلال «PKK» را اعلام کرد
وقتی ترامپ زلنسکی را هل داد!
play_arrow
وقتی ترامپ زلنسکی را هل داد!
تبریک عابدینی به تاج
play_arrow
تبریک عابدینی به تاج