اورسلا

در زمان‌های قدیم، در کشوری دوردست، پادشاه عادلی زندگی می‌کرد که همسر شاد و خنده‌رویی داشت. ملکه با پری‌ای به نام «تابورت» دوست بود. تابورت، ملکه را خیلی دوست داشت.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
اورسلا
 اورسلا

نویسنده: محمد رضا شمس

 
در زمان‌های قدیم، در کشوری دوردست، پادشاه عادلی زندگی می‌کرد که همسر شاد و خنده‌رویی داشت. ملکه با پری‌ای به نام «تابورت» دوست بود. تابورت، ملکه را خیلی دوست داشت.
ملکه دوست داشت با اطرافیانش صحبت کند، بگوید و بخندد و ورزش و بازی و تفریح کند. اما شاه این کار ملکه را دوست نداشت و به او می‌گفت: «تو یک ملکه هستی. نباید زیاد حرف بزنی و این قدر سر و صدا به پا کنی.»
بعد از مدتی، ملکه دختری به دنیا آورد که اسم او را «اورسلا» گذاشتند. هنگام تولد اورسلا، ملکه مُرد. اورسلا کم کم بزرگ شد. او اخلاق مادرش را داشت. دوست داشت بازی کند، بگوید و بخندد. اما شاه از این کار او عصبانی می‌شد و به او دستور می‌داد که آرام باشد و سر و صدا نکند. چرا که او یک شاهزاده خانم بود.
شاهزاده خانم اسباب‌بازی نداشت. او نمی‌توانست بازی کند، چون پدرش اجازه نمی‌داد. او حرف نمی‌زد، چون پدرش خواسته بود. پدرش گفته بود که باید کم‌تر حرف بزند و وقتی کسی با او گفت و گو می‌کند، فقط بگوید: «بله....خیر...لطفاً.... متشکرم... همین‌طور است.»
اورسلا خیلی غمگین بود. از اینکه مرتب به او می‌گفتند این کار را بکن، آن کار را نکن، ناراحت بود.
روزی تابورت به دیدن اورسلا رفت و از ناراحتی او با خبر شد.
وقتی تابورت به کشور فرشته‌ها برگشت، به مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی رفت. در آنجا اسباب‌بازی‌های جادویی ساخته می‌شدند. تابورت تصویر اورسلا را به مغازه‌دار نشان داد و گفت: «من عروسکی شبیه این می‌خواهم.»
مغازه‌دار سه روز مهلت خواست.
سه روز بعد تابورت به مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی رفت و عروسکی را که درست شبیه و اندازه‌ی اورسلا بود، گرفت. شب بود و اورسلا غمگین در تخت دراز کشیده بود، اما خوابش نمی‌برد. معلوم بود که گریه هم کرده است. تابورت از پنجره وارد شد و با مهربانی به او گفت: «دوست داری همراه من بیایی؟ من تو را پیش ماهی‌گیر مهربانی می‌برم. آنجا هر روز می‌توانی بازی کنی و خوشحال باشی.»
شاهزاده خانم گفت: «بله، بله، من دوست دارم همراه شما بیایم. اما می‌ترسم پدرم از دوری من ناراحت شود.»
تابورت گفت: «او متوجه نمی‌شود که تو از اینجا رفته‌ای. من این عروسک جادویی را به جای توتوی رخت خواب می‌گذارم.»
تابورت، همراه اورسلا از پنجره بیرون پریدند، از روی دریاها گذشتند و به کلبه‌ی ماهی‌گیر رسیدند.
از آن روز به بعد، اورسلا در کنار خانواده‌ی ماهی‌گیر زندگی می‌کرد. او با بچه‌ها بازی می‌کرد و ازاین موضوع خوشحال بود. هر چه اورسلا بزرگ‌تر می‌شد، عروسک جادویی هم به همان اندازه بزرگ می‌شد. عروسک، کاملاً شبیه اورسلا بود. وقتی صحبت می‌کرد، می‌گفت: «بله، خیر، متشکرم، لطفاً، همین طور است.» و جز این‌ها چیزی نمی‌گفت.
ماهیگیر، پسری به نام «اولیور» داشت که با اورسلا بازی می‌کرد و قصد داشت در آینده با او ازدواج کند.
یک روز که تابوت به دیدن اورسلا آمده بود، اورسلا به او گفت که پدرش را از ازدواج او با الیور با خبر کند. تابورت گفت: «باشد، من به آنجا می‌روم و این موضوع را به او می‌گویم.»
تابورت به کاخ رفت. شاه در سالن بزرگی نشسته بود و بزرگان کشور دور او جمع شده بودند. شاه گفت: «من پیر هستم و به زودی می‌میرم. اورسلا، ملکه‌ی این کشور و فرمانروای این مملکت خواهد شد.
تابورت به شاه گفت: «لطفاً همراه من بیایید. می‌خواهم با شما صحبت کنم.»
شاه همراه او رفت. تابورت گفت: «شاهزاده‌ای که تو می‌خواهی فرمانروا کنی فقط یک عروسک است.»
شاه با تعجب پرسید: «چه می‌گویی؟ عروسک؟ تو می‌گویی که اورسلا یک عروسک است؟»
تابورت گفت: «بله، او یک اسباب‌بازی جادویی است.»
شاه خیلی عصبانی شد. به خدمتکارش دستور داد تا شاهزاده خانم را به اتاق او بیاورند.
عروسک را آوردند. او عروسک خوب و کم حرفی بود؛ نه سر و صدا می‌کرد و نه بازی. فقط همان کاری را می‌کرد که از او می‌خواستند.
تابورت پیش عروسک رفت. با دست ضربه‌ای به سر عروسک زد. سر عروسک جدا شد و روی زمین افتاد و گفت: «متشکرم!»
تابورت گفت: «این فقط یک اسباب‌بازی است. من اورسلای واقعی را پیش تو می‌آورم. او هفت روز پیش شما خواهد ماند. اگر از او راضی نبودید، من دوباره او را با خود می‌برم.»
تابورت به دنبال اورسلا رفت و او را به کاخ آورد. اورسلا در آنجا تا می‌توانست، حرف می‌زد.
زنان کاخ به او می‌گفتند: «تو نباید این قدر صحبت کنی، چون یک شاهزاده خانم هستی.»
اورسلا بازی می‌کرد، اما همه به او می‌گفتند: «تو نباید بازی کنی، چون یک شاهزاده خانم هستی.»
اورسلا داخل باغ می‌دوید و سر و صدا می‌کرد. اما هر کسی او را می‌دید، به او می‌گفت: «درست نیست که شاهزاده خانم بدود و سر و صدا کند.»
ساکنان کاخ، اورسلا را دوست نداشتند. اورسلا هم آنجا خوشحال و راضی نبود. ساکنان کاخ می‌گفتند: «ما این شاهزاده را نمی‌خواهیم. همان شاهزاده‌ی عروسکی را به ما بدهید.»
بعد از هفت روز، تابورت برگشت و از اورسلا پرسید: «حاضری باز هم درکاخ بمانی؟ آیا اینجا خوشحال و راضی هستی؟»
اورسلا با گریه گفت: «نه، نه، خواهش می‌کنم مرا به کلبه‌ی ماهی‌گیر برگردان. من می‌خواهم پیش اولیور بروم. من اینجا خوشبخت نیستم.»
تابورت از شاه بزرگان کشور پرسید: «آیا شما شاهزاده خانم اورسلا را دوست دارید؟ آیا از او راضی هستید؟»
آنها همگی گفتند: «نه، نه، ما او را نمی‌خواهیم. همان شاهزاده‌ی عروسکی را به ما پس بده.»
تابورت سر عروسک را برداشت و روی تنه‌ی او گذاشت. عروسک گفت: «متشکرم.»
ساکنان کاخ همه خوشحال شدند و گفتند: «این شاهزاده خانم، فرمانروای آینده‌ی ما است. او ملکه‌ی خوبی خواهد شد.»
تابورت اورسلا را به خانه‌ی ماهی‌گیر برد. اورسلا با اولیور ازدواج کرد. آنها بچه‌های زیادی به دنیا آوردند. بچه‌ها بازی می‌کردند، و سر و صدا می‌کردند، حرف می‌زدند و هرگز نمی‌گفتند: «لطفاً، همین طور است، متشکرم.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط