نویسنده: محمد رضا شمس
پادشاهی بود که سه دختر و یک پسر داشت. اسم پسر «ایوان» بود و اسم دخترها «ماریا»، «الگا» و «آنا». روزی که شاه و ملکه مرگ خود را نزدیک میدیدند، به پسرشان گفتند که مواظب خواهرهایش باشد.
کمی بعد شاه و ملکه مردند و ایوان با غم و اندوه، آنها را دفن کرد. او که بسیار اندوهگین بود از خواهرانش خواست تا به باغ قصر بروند و کمی گردش کنند.
آنها در باغ قدم میزدند که ناگهان ابر سیاهی آسمان را پوشاند و توفان وحشتناکی شروع شد. شاهزاده و خواهرانش فوری به قصر برگشتند. ناگهان شاهینی پروازکنان وارد قصر شد. شاهین به جوانی رشید و زیبا تبدیل شد و گفت: «صبح به خیر، شاهزاده ایوان. میخواهم از خواهرتان شاهزاده خانم ماریا خواستگاری کنم.»
ایوان گفت: «اگر ماریا قبول کند، من حرفی ندارم. شما میتوانید با هم ازدواج کنید. خداوند به شما برکت بدهد.»
شاهزاده ماریا قبول کرد و با شاهین ازدواج کرد و آنها با هم به سرزمین شاهین رفتند.
بعد عقاب و کلاغی به قصر آمدند و با الگا و آنا ازدواج کردند و به سرزمینهای خود رفتند.
یک سال گذشت، شاهزاده ایوان دلش برای خواهرانش تنگ شد و برای دیدنشان راه افتاد. سر راه خود، به گروهی جنگجو رسید که وحشتزده فرار میکردند.
ایوان از یکی از آنها پرسید: «از دست چه کسی فرار میکنید؟»
مرد جواب داد: «از دست ماریا موروانا، زیباترین ملکهی دنیا.»
شاهزاده ایوان به راه خود ادامه داد تا به لشکر ماریا موروانا رسید. ماریا موروانا به راستی زیباترین ملکهی جهان بود. شاهزاده ایوان، با همان نگاه اول دلباختهاش شد. ملکه هم از او خوشش آمد و با هم عروسی کردند.
آنها مدتی با هم زندگی کردند تا اینکه ماریا برای جنگ راهی سرزمینهای جدید شد. ملکه قبل از رفتن، به ایوان سفارش کرد که وارد اتاقی که در آن مهروموم شده است، نشود. اما ایوان که کنجکاو شده بود نتوانست جلوی خود را بگیرد و به داخل آن اتاق رفت. توی اتاق، «کوشچی» دیو را با دوازده زنجیر بسته بودند. کوشچی التماسکنان گفت: «شاهزاده ایوان، به من رحم کن. ده سال است که اینجا زندانی هستم و چیزی نخوردهام. گلویم از تشنگی خشک شده و میسوزد. لطف کن و سطلی آب به من بده.»
ایوان سطلی آب به او داد. کوشچی، جرعه جرعه آب را نوشید و قدرتش برگشت. بعد با تکانی، هر دوازده زنجیر را پاره کرد و گفت: «از کمکت ممنونم، شاهزاده ایوان. اما اگر پشت گوشت را دیدی، ماریا موروانا را هم میبینی.»
این را گفت و از پنجره بیرون پرید. بعد تنورهکشان به دنبال ماریا موروانا رفت و او را با خود برد. شاهزاده ایوان که کم مانده بود از غصه دق کند، شال و کلاه کرد و راه افتاد. او میخواست هر طور شده، همسرش را پیدا کند.
یک روز گذشت. روز دوم هم گذشت. غروب روز سوم به قصری رسید. کنار قصر، روی درخت بلند بلوط، شاهینی نشسته بود. شاهین با دیدن او با خوشحالی فریاد زد: «سلام، برادر زن عزیزم. تو کجا؟ اینجا کجا؟»
شاهزاده ماریا هم از قصر بیرون آمد. او هم از دیدن برادرش خوشحال شد و همگی به قصر رفتند.
ایوان سه روز در آنجا ماند. بعد، از خواهر و شوهر خواهرش خداحافظی کرد و گفت: «دیگر نمیتوانم بیشتر از این پیش شما بمانم. باید به دنبال همسرم بروم.»
شاهین گفت: «برو به سلامت. فقط قاشق نقرهایات را پیش ما بگذار تا به آن نگاه کنیم و از حالت با خبر شویم.»
ایوان قاشق را به آنها داد. بعد راه افتاد و به قصر دو خواهر دیگرش رفت و سه روز هم پیش آنها ماند. آنها هم از او چنگال و چاقوی نقرهایاش را گرفتند تا با نگاه کردن به آنها از حالش با خبر شوند.
شاهزاده ایوان دوباره راه افتاد. آن قدر رفت و آن قدر گشت تا توانست ماریا موروانا را پیدا کند. کوشچی دیو برای شکار بیرون رفته بود. ایوان و همسرش سوار اسب شدند و به تاخت از آنجا دور شدند.
کوشچی که از شکار برمیگشت، یک دفعه احساس کرد اسبش میلنگد. پرسید: «یک مشت پوست و استخوان، چرا لنگ میزنی؟»
اسب گفت: «چرا لنگ نزنم؟ شاهزاده ایوان و ملکه ماریا دارند فرار میکنند.»
کوشچی پرسید: «میتوانیم به آنها برسیم؟»
اسب جواب داد: «اگر گندم بکاریم و صبر کنیم گندمها برسند. بعد گندمها را آرد کنیم و با آن پنج تنور نان بپزیم و بخوریم، باز هم فرصت داریم به آنها برسیم.»
کوشچی چهار نعل به دنبال ایوان تاخت. به آنها رسید و ایوان را گرفت و گفت: «این بار تو را به خاطر کمکی که به من کردی، میبخشم. اما مطمئن باش بار دوم تو را تکه تکه خواهم کرد.»
کوشچی، ماریا موروانا را برداشت و به تاخت دور شد. شاهزاده ایوان هم به دنبالشان رفت. وقتی به آنجا رسید، کوشچی باز برای شکار بیرون رفته بود. شاهزاده ماریا را سوار اسب کرد و از آنجا برد.
این بار هم اسب کوشچی لنگ زد. کوشچی پرسید: «یک مشت پوست و استخوان، چرا لنگ میزنی؟»
اسب گفت: «چرا لنگ نزنم؟ شاهزاده ایوان و ملکه ماریا دارند فرار میکنند.»
کوشچی پرسید: «میتوانیم به آنها برسیم؟»
اسب گفت: «اگر جو بکاریم و صبر کنیم جوها برسند، بعد جوها را بکوبیم و با آنها پنج تنور نان بپزیم و بخوریم، باز هم فرصت داریم به آنها برسیم.»
کوشچی چهار نعل به دنبال ایوان تاخت و او را گرفت و تکه تکه کرد. بعد تکههای بدن او را توی یک بشکه گذاشت، بشکه را با تسمههای آهنی بست و آن را توی دریا انداخت.
خواهران ایوان دیدند که قاشق و چنگال و چاقوی ایوان سیاه شدهاند. زود شوهرانشان را خبر کردند و گفتند: «کاری بکنید، جان ایوان در خطر است.»
عقاب پرواز کرد و خودش را به دریا رساند و بشکه را از آب گرفت. شاهین به دنبال آب حیات رفت و کلاغ به دنبال آب مرده. بعد سه تایی بشکه را شکستند و تکههای بدن ایوان را شستند و کنار هم قرار دادند. کلاغ از آب مرده روی آنها پاشید. تکههای بدن ایوان به هم چسبیدند. شاهین روی آنها آب حیات ریخت. ایوان جان گرفت و گفت: «آه! چه خواب طولانیای بود!»
شاهین و عقاب و کلاغ هر سه با هم گفتند: «این خواب میتوانست خیلی طولانیتر از این باشد.»
بعد از ایوان خواستند با آنها به قصر بیاید و مهمانشان باشد. ایوان نپذیرفت و گفت: «نه، برادران عزیزم! نمیتوانم. باید به دنبال همسرم بروم و او را نجات بدهم.»
عقاب گفت: «تا وقتی نتوانی اسبی به خوبی اسب کوشچی پیداکنی، نمیتوانی همسرت را نجات بدهی.»
شاهزاده پرسید: «چنین اسبی را از کجا میشود پیدا کرد؟»
شاهین گفت: «باید به سراغ «بابایاگای» جادوگر بروی. او یک گله از این اسبها دارد.»
شاهزاده ایوان به طرف قلعهی بابایاگا راه افتاد. در بین راه، جوجههای پرندهای را از دست مار نجات داد. بعد کندوی عسلی را که توی رودخانه افتاده بود سر جایش گذاشت و در آخر هم خاری را که به پای شیری فرو رفته بود در آورد. بعد رفت و رفت تا به قلعهی بابایاگا رسید. این قلعه، دوازده ستون داشت که روی هر کدام از آنها یک کلهی آدم گذاشته بودند.
ایوان گفت: «صبح به خیر مادربزرگ!»
بابایاگا گفت: «صبح تو هم به خیر، شاهزاده ایوان. اینجا چه کار میکنی؟»
ایوان گفت: «آمدهام یکی از اسبهایتان را بگیرم.»
بابایاگا گفت: «اگر بتوانی فقط سه روز از اسبهای من نگهداری کنی، یکی از آنها را به تو میدهم. اما اگر از عهدهی این کار بر نیایی، سرت را روی آخرین ستون خواهم گذاشت.»
ایوان قبول کرد و اسبهای بابایاگا را به چرا برد. کمی که گذشت، اسبها روی پاهای خود بلند شدند و چهار نعل به طرف دشت و مرغزار تاختند و از دید ایوان دور شدند. اشک از چشمان ایوان سرازیر شد. روی تخته سنگی نشست و خوابش برد.
خورشید تقریباً پشت به جنگل غروب کرده بود. پرندهای که ایوان، جوجههایش را نجات داده بود، پیش ایوان آمد و گفت: «بیدار شو، شاهزاده ایوان. تمام اسبها به اصطبل برگشتهاند.»
ایوان به قلعه برگشت. بابایاگا که خیلی عصبانی بود سر اسبها داد کشید و گفت: «چرا به اصطبل برگشتید؟»
اسبها جواب دادند: «چه کار میتوانستیم بکنیم؟ تمام پرندگان دنیا بالای سرمان پرواز میکردند و میخواستند با نوکهایشان چشم ما را در بیاورند.»
بابایاگا گفت: «خیلی خب فردا به جای دشت و مرغزار در جنگل پنهان شوید.»
فردا ایوان اسبها را چرا برد. اسبها به طرف جنگل دودیند و در آنجا پنهان شدند. اشک از چشمان ایوان سرازیر شد. باز روی تخته سنگی نشست و خوابش برد.
خورشید تقریباً پشت جنگل غروب کرده بود که شیر دوان دوان پیش ایوان آمد و گفت: «بیدار شو، شاهزاده ایوان! تمام اسبها به اصطبل برگشتهاند.»
ایوان به قلعه برگشت. بابایاگا عصبانی سر اسبها فریاد زد و گفت: «چرا به اصطبل برگشتید؟»
اسبها جواب دادند: «چه کار میتوانستیم بکنیم؟ تمام حیوانات درنده دنبالمان کرده بودند.»
بابایاگا گفت: «باشد، فردا در نیزار پنهان شوید.»
ایوان تمام شب را خوابید. صبح بابایاگا او را به چراگاه فرستاد و گفت: «اگر فقط یک اسب گم شود، سرت میرود روی آخرین ستون.»
ایوان اسبها را به سمت چراگاه راند. طولی نکشید که اسبها روی پای خود بلند شدند و چهار نعل به سمت نیزار رفتند. اشک از چشمان ایوان سرازیر شد، روی تخته سنگی نشست و خوابش برد.
خورشید تقریباً پشت به جنگل غروب کرده بود که ایوان با صدای ملکهی زنبورها از خواب پرید: «بیدار شو، شاهزاده ایوان! تمام اسبها در اصطبل هستند.» زنبور ملکه به ایوان گفت: «وقتی به قلعه برگشتی، نگذار بابایاگا تو را ببیند. یواشکی به اصطبل برو و پشت آخور پنهان شو. آنجا کره اسبی گر در میان کود و پهن غلت میزند. او را سوار شو و به تاخت دور شو.»
ایوان به خانه برگشت. بابایاگا عصبانی سر اسبها فریاد زد: «چرا برگشتید؟» آنها در جواب گفتند: «چه کار میتوانستیم بکنیم، وقتی تمام زنبورهای دنیا میخواستند ما را نیش بزنند؟»
بابایاگا با عصبانیت به رخت خواب رفت و خوابید. ایوان هم یواشکی به اصطبل رفت و سوار کره اسب گر شد و به تاخت از آنجا دور شد.
ایوان چند روز کره اسب را در دشتی سبز و پر آب چراند و در چشمههای جوشان شست تا به اسبی زیبا و قوی تبدیل شد. ایوان، اسب را زین کرد و خود را به ماریا موروانا رساند. ماریا وقتی او را سالم دید، خدا را شکر کرد. دو تایی سوار اسب بادپا شدند و از آنجا رفتند.
کوشچی دیو وقتی فهمید، خود را با هر زحمتی بود، به ایوان رساند. اما تا خواست روی او بپرد، اسب بادپا چنان لگدی به او زد که کوشچی، گیج و نیمه بیهوش روی زمین افتاد. ایوان هم از این فرصت استفاده کرد و با کمک همسرش، سر کوشچی را از بدن جدا کرد. بعد او را در آتش سوزاند و خاکسترش را به باد داد.
ایوان، سوار بر اسب خود و ماریا، سوار بر اسب کوشچی به شهر و دیار خود برگشتند و سالهای سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
کمی بعد شاه و ملکه مردند و ایوان با غم و اندوه، آنها را دفن کرد. او که بسیار اندوهگین بود از خواهرانش خواست تا به باغ قصر بروند و کمی گردش کنند.
آنها در باغ قدم میزدند که ناگهان ابر سیاهی آسمان را پوشاند و توفان وحشتناکی شروع شد. شاهزاده و خواهرانش فوری به قصر برگشتند. ناگهان شاهینی پروازکنان وارد قصر شد. شاهین به جوانی رشید و زیبا تبدیل شد و گفت: «صبح به خیر، شاهزاده ایوان. میخواهم از خواهرتان شاهزاده خانم ماریا خواستگاری کنم.»
ایوان گفت: «اگر ماریا قبول کند، من حرفی ندارم. شما میتوانید با هم ازدواج کنید. خداوند به شما برکت بدهد.»
شاهزاده ماریا قبول کرد و با شاهین ازدواج کرد و آنها با هم به سرزمین شاهین رفتند.
بعد عقاب و کلاغی به قصر آمدند و با الگا و آنا ازدواج کردند و به سرزمینهای خود رفتند.
یک سال گذشت، شاهزاده ایوان دلش برای خواهرانش تنگ شد و برای دیدنشان راه افتاد. سر راه خود، به گروهی جنگجو رسید که وحشتزده فرار میکردند.
ایوان از یکی از آنها پرسید: «از دست چه کسی فرار میکنید؟»
مرد جواب داد: «از دست ماریا موروانا، زیباترین ملکهی دنیا.»
شاهزاده ایوان به راه خود ادامه داد تا به لشکر ماریا موروانا رسید. ماریا موروانا به راستی زیباترین ملکهی جهان بود. شاهزاده ایوان، با همان نگاه اول دلباختهاش شد. ملکه هم از او خوشش آمد و با هم عروسی کردند.
آنها مدتی با هم زندگی کردند تا اینکه ماریا برای جنگ راهی سرزمینهای جدید شد. ملکه قبل از رفتن، به ایوان سفارش کرد که وارد اتاقی که در آن مهروموم شده است، نشود. اما ایوان که کنجکاو شده بود نتوانست جلوی خود را بگیرد و به داخل آن اتاق رفت. توی اتاق، «کوشچی» دیو را با دوازده زنجیر بسته بودند. کوشچی التماسکنان گفت: «شاهزاده ایوان، به من رحم کن. ده سال است که اینجا زندانی هستم و چیزی نخوردهام. گلویم از تشنگی خشک شده و میسوزد. لطف کن و سطلی آب به من بده.»
ایوان سطلی آب به او داد. کوشچی، جرعه جرعه آب را نوشید و قدرتش برگشت. بعد با تکانی، هر دوازده زنجیر را پاره کرد و گفت: «از کمکت ممنونم، شاهزاده ایوان. اما اگر پشت گوشت را دیدی، ماریا موروانا را هم میبینی.»
این را گفت و از پنجره بیرون پرید. بعد تنورهکشان به دنبال ماریا موروانا رفت و او را با خود برد. شاهزاده ایوان که کم مانده بود از غصه دق کند، شال و کلاه کرد و راه افتاد. او میخواست هر طور شده، همسرش را پیدا کند.
یک روز گذشت. روز دوم هم گذشت. غروب روز سوم به قصری رسید. کنار قصر، روی درخت بلند بلوط، شاهینی نشسته بود. شاهین با دیدن او با خوشحالی فریاد زد: «سلام، برادر زن عزیزم. تو کجا؟ اینجا کجا؟»
شاهزاده ماریا هم از قصر بیرون آمد. او هم از دیدن برادرش خوشحال شد و همگی به قصر رفتند.
ایوان سه روز در آنجا ماند. بعد، از خواهر و شوهر خواهرش خداحافظی کرد و گفت: «دیگر نمیتوانم بیشتر از این پیش شما بمانم. باید به دنبال همسرم بروم.»
شاهین گفت: «برو به سلامت. فقط قاشق نقرهایات را پیش ما بگذار تا به آن نگاه کنیم و از حالت با خبر شویم.»
ایوان قاشق را به آنها داد. بعد راه افتاد و به قصر دو خواهر دیگرش رفت و سه روز هم پیش آنها ماند. آنها هم از او چنگال و چاقوی نقرهایاش را گرفتند تا با نگاه کردن به آنها از حالش با خبر شوند.
شاهزاده ایوان دوباره راه افتاد. آن قدر رفت و آن قدر گشت تا توانست ماریا موروانا را پیدا کند. کوشچی دیو برای شکار بیرون رفته بود. ایوان و همسرش سوار اسب شدند و به تاخت از آنجا دور شدند.
کوشچی که از شکار برمیگشت، یک دفعه احساس کرد اسبش میلنگد. پرسید: «یک مشت پوست و استخوان، چرا لنگ میزنی؟»
اسب گفت: «چرا لنگ نزنم؟ شاهزاده ایوان و ملکه ماریا دارند فرار میکنند.»
کوشچی پرسید: «میتوانیم به آنها برسیم؟»
اسب جواب داد: «اگر گندم بکاریم و صبر کنیم گندمها برسند. بعد گندمها را آرد کنیم و با آن پنج تنور نان بپزیم و بخوریم، باز هم فرصت داریم به آنها برسیم.»
کوشچی چهار نعل به دنبال ایوان تاخت. به آنها رسید و ایوان را گرفت و گفت: «این بار تو را به خاطر کمکی که به من کردی، میبخشم. اما مطمئن باش بار دوم تو را تکه تکه خواهم کرد.»
کوشچی، ماریا موروانا را برداشت و به تاخت دور شد. شاهزاده ایوان هم به دنبالشان رفت. وقتی به آنجا رسید، کوشچی باز برای شکار بیرون رفته بود. شاهزاده ماریا را سوار اسب کرد و از آنجا برد.
این بار هم اسب کوشچی لنگ زد. کوشچی پرسید: «یک مشت پوست و استخوان، چرا لنگ میزنی؟»
اسب گفت: «چرا لنگ نزنم؟ شاهزاده ایوان و ملکه ماریا دارند فرار میکنند.»
کوشچی پرسید: «میتوانیم به آنها برسیم؟»
اسب گفت: «اگر جو بکاریم و صبر کنیم جوها برسند، بعد جوها را بکوبیم و با آنها پنج تنور نان بپزیم و بخوریم، باز هم فرصت داریم به آنها برسیم.»
کوشچی چهار نعل به دنبال ایوان تاخت و او را گرفت و تکه تکه کرد. بعد تکههای بدن او را توی یک بشکه گذاشت، بشکه را با تسمههای آهنی بست و آن را توی دریا انداخت.
خواهران ایوان دیدند که قاشق و چنگال و چاقوی ایوان سیاه شدهاند. زود شوهرانشان را خبر کردند و گفتند: «کاری بکنید، جان ایوان در خطر است.»
عقاب پرواز کرد و خودش را به دریا رساند و بشکه را از آب گرفت. شاهین به دنبال آب حیات رفت و کلاغ به دنبال آب مرده. بعد سه تایی بشکه را شکستند و تکههای بدن ایوان را شستند و کنار هم قرار دادند. کلاغ از آب مرده روی آنها پاشید. تکههای بدن ایوان به هم چسبیدند. شاهین روی آنها آب حیات ریخت. ایوان جان گرفت و گفت: «آه! چه خواب طولانیای بود!»
شاهین و عقاب و کلاغ هر سه با هم گفتند: «این خواب میتوانست خیلی طولانیتر از این باشد.»
بعد از ایوان خواستند با آنها به قصر بیاید و مهمانشان باشد. ایوان نپذیرفت و گفت: «نه، برادران عزیزم! نمیتوانم. باید به دنبال همسرم بروم و او را نجات بدهم.»
عقاب گفت: «تا وقتی نتوانی اسبی به خوبی اسب کوشچی پیداکنی، نمیتوانی همسرت را نجات بدهی.»
شاهزاده پرسید: «چنین اسبی را از کجا میشود پیدا کرد؟»
شاهین گفت: «باید به سراغ «بابایاگای» جادوگر بروی. او یک گله از این اسبها دارد.»
شاهزاده ایوان به طرف قلعهی بابایاگا راه افتاد. در بین راه، جوجههای پرندهای را از دست مار نجات داد. بعد کندوی عسلی را که توی رودخانه افتاده بود سر جایش گذاشت و در آخر هم خاری را که به پای شیری فرو رفته بود در آورد. بعد رفت و رفت تا به قلعهی بابایاگا رسید. این قلعه، دوازده ستون داشت که روی هر کدام از آنها یک کلهی آدم گذاشته بودند.
ایوان گفت: «صبح به خیر مادربزرگ!»
بابایاگا گفت: «صبح تو هم به خیر، شاهزاده ایوان. اینجا چه کار میکنی؟»
ایوان گفت: «آمدهام یکی از اسبهایتان را بگیرم.»
بابایاگا گفت: «اگر بتوانی فقط سه روز از اسبهای من نگهداری کنی، یکی از آنها را به تو میدهم. اما اگر از عهدهی این کار بر نیایی، سرت را روی آخرین ستون خواهم گذاشت.»
ایوان قبول کرد و اسبهای بابایاگا را به چرا برد. کمی که گذشت، اسبها روی پاهای خود بلند شدند و چهار نعل به طرف دشت و مرغزار تاختند و از دید ایوان دور شدند. اشک از چشمان ایوان سرازیر شد. روی تخته سنگی نشست و خوابش برد.
خورشید تقریباً پشت به جنگل غروب کرده بود. پرندهای که ایوان، جوجههایش را نجات داده بود، پیش ایوان آمد و گفت: «بیدار شو، شاهزاده ایوان. تمام اسبها به اصطبل برگشتهاند.»
ایوان به قلعه برگشت. بابایاگا که خیلی عصبانی بود سر اسبها داد کشید و گفت: «چرا به اصطبل برگشتید؟»
اسبها جواب دادند: «چه کار میتوانستیم بکنیم؟ تمام پرندگان دنیا بالای سرمان پرواز میکردند و میخواستند با نوکهایشان چشم ما را در بیاورند.»
بابایاگا گفت: «خیلی خب فردا به جای دشت و مرغزار در جنگل پنهان شوید.»
فردا ایوان اسبها را چرا برد. اسبها به طرف جنگل دودیند و در آنجا پنهان شدند. اشک از چشمان ایوان سرازیر شد. باز روی تخته سنگی نشست و خوابش برد.
خورشید تقریباً پشت جنگل غروب کرده بود که شیر دوان دوان پیش ایوان آمد و گفت: «بیدار شو، شاهزاده ایوان! تمام اسبها به اصطبل برگشتهاند.»
ایوان به قلعه برگشت. بابایاگا عصبانی سر اسبها فریاد زد و گفت: «چرا به اصطبل برگشتید؟»
اسبها جواب دادند: «چه کار میتوانستیم بکنیم؟ تمام حیوانات درنده دنبالمان کرده بودند.»
بابایاگا گفت: «باشد، فردا در نیزار پنهان شوید.»
ایوان تمام شب را خوابید. صبح بابایاگا او را به چراگاه فرستاد و گفت: «اگر فقط یک اسب گم شود، سرت میرود روی آخرین ستون.»
ایوان اسبها را به سمت چراگاه راند. طولی نکشید که اسبها روی پای خود بلند شدند و چهار نعل به سمت نیزار رفتند. اشک از چشمان ایوان سرازیر شد، روی تخته سنگی نشست و خوابش برد.
خورشید تقریباً پشت به جنگل غروب کرده بود که ایوان با صدای ملکهی زنبورها از خواب پرید: «بیدار شو، شاهزاده ایوان! تمام اسبها در اصطبل هستند.» زنبور ملکه به ایوان گفت: «وقتی به قلعه برگشتی، نگذار بابایاگا تو را ببیند. یواشکی به اصطبل برو و پشت آخور پنهان شو. آنجا کره اسبی گر در میان کود و پهن غلت میزند. او را سوار شو و به تاخت دور شو.»
ایوان به خانه برگشت. بابایاگا عصبانی سر اسبها فریاد زد: «چرا برگشتید؟» آنها در جواب گفتند: «چه کار میتوانستیم بکنیم، وقتی تمام زنبورهای دنیا میخواستند ما را نیش بزنند؟»
بابایاگا با عصبانیت به رخت خواب رفت و خوابید. ایوان هم یواشکی به اصطبل رفت و سوار کره اسب گر شد و به تاخت از آنجا دور شد.
ایوان چند روز کره اسب را در دشتی سبز و پر آب چراند و در چشمههای جوشان شست تا به اسبی زیبا و قوی تبدیل شد. ایوان، اسب را زین کرد و خود را به ماریا موروانا رساند. ماریا وقتی او را سالم دید، خدا را شکر کرد. دو تایی سوار اسب بادپا شدند و از آنجا رفتند.
کوشچی دیو وقتی فهمید، خود را با هر زحمتی بود، به ایوان رساند. اما تا خواست روی او بپرد، اسب بادپا چنان لگدی به او زد که کوشچی، گیج و نیمه بیهوش روی زمین افتاد. ایوان هم از این فرصت استفاده کرد و با کمک همسرش، سر کوشچی را از بدن جدا کرد. بعد او را در آتش سوزاند و خاکسترش را به باد داد.
ایوان، سوار بر اسب خود و ماریا، سوار بر اسب کوشچی به شهر و دیار خود برگشتند و سالهای سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول