نویسنده: محمد رضا شمس
پادشاهی بود که به لباسهای جدید خیلی علاقه داشت. هر روز لباسهای تازه میخرید و هرگز از لباسی بیش از یک ساعت در روز استفاده نمیکرد.
روزی دو مرد شیاد پیش شاه رفتند و به او گفتند: «ما میتوانیم لباسهای بسیار قشنگی بدوزیم. اما لباسهایی که ما میدوزیم آن قدر زیبا هستند که مردم عادی نمیتوانند آنها را ببینند. فقط شاهان و بزرگان قادر به دیدن آنها هستند.»
شاه فکر کرد: «باید لباسهای خیلی خوبی باشند. با این لباس من میتوانم بفهمم که چه کسانی در کشورم بزرگ و عالی مقام هستند. چون اگر فردی به من بگوید چه لباس زیبایی پوشیدهاید، معلوم میشود که مثل من فرد بزرگی است. اما اگر کسی بگوید لباسی به تن شما نمیبینم، مشخص میشود که شخص بزرگی نیست.»
شاه پول زیادی به آن دو مرد داد و گفت: «هر چه زودتر کارتان را شروع کنید.»
دو مرد رفتند که کار خود را شروع کنند.
روزها میگذشت. دو شیاد، بدون آنکه کاری انجام دهند، مرتب از شاه درخواست پول میکردند. شاه مدتی صبر کرد و منتظر لباس جدید ماند، اما نمیخواست پیش آن دو مرد برود، چون میترسید و فکر میکرد که: «اگر واقعاً نتوانم لباس را ببینیم، چه باید بکنم؟ در این صورت معلوم میشود که من هم مرد بزرگی نیستم و نباید شاه باشم.»
شاه یکی از بزرگان کشور را احضار کرد و گفت: «پیش آن دو مرد برو، میخواهم نظرت را در بارهی لباس جدید بدانم. در ضمن، مایلم بدانم کی حاضر میشود.»
فرستادهی شاه به محل کار دو شیاد رفت. اما لباسی در آنجا ندید.
دو مرد گفتند: «لطفاً نزدیکتر بیایید. آیا این لباس واقعاً زیبا نیست؟»
فرستادهی شاه نگاه کرد و نگاه کرد، اما چیزی ندید. خب حق هم داشت، زیرا در اصل لباسی وجود نداشت. مرد بیچاره فکر کرد: «یعنی چه؟ آیا من مرد بزرگی نیستم؟ من تا به حال فکر میکردم مرد بزرگی هستم. نباید بگذارم کسی از این موضوع باخبر شود. باید این راز را پیش خودم نگه دارم.»
یکی از خیاطها گفت: «نفرمودید که این لباس باعث رضایت شما هست یا خیر؟»
فرستادهی شاه جواب داد: «بله، لباس بسیار زیبا و مناسبی است. من خیلی زود، این خبر خوشحال کننده را به شاه خواهم داد.»
خیاطها تشکر کردند و دربارهی لباسی که اصلاً وجود نداشت. توضیحات زیادی دادند. فرستادهی شاه تمام توضیحات را به خاطر سپرد تا بتواند برای شاه تعریف کند.
چند روز بعد، شاه شخص دیگری را نزد دو خیاط فرستاد تا از آنها بپرسد لباس جدید او کی آماده میشود. فرستادهی شاه به اتاق کار خیاطها رفت. اما او هم لباسی آنجا ندید. یکی از مردها پرسید: «به نظر شما لباس جدید پادشاه زیبا نیست؟»
فرستاده شاه فکر کرد که: «انگار من مرد بزرگی نیستم، اما این موضوع را نباید کسی بداند.» پس مدتی به لباس نامرئی خیره شد و پیش شاه برگشت و گفت: «لباس جدید شما خیلی زیباست.»
تمام مردم شهر دربارهی لباس جدید پادشاه حرف میزدند. آنها میگفتند: «لباس او آن قدر زیباست که تنها مردان بزرگ میتوانند آن را ببینند.»
مردم فقیر میگفتند: «پس ما نمیتوانیم لباس را ببینیم، چون از بزرگان نیستیم.»
تا اینکه یک روز شاه هوس کرد لباسش را ببیند. او با تمام بزرگان به خانهی دو شیاد رفت. آن دو که سخت مشغول کار بودند با هم گفتند: «پادشاه! آیا این لباس قشنگ نیست؟ لطفاً از نزدیک به آن نگاه کنید تا ببینید چقدر زیباست.»
بعد دستهایشان را جلو آوردند و به چیزی که وجود نداشت، اشاره کردند. شاه باخود گفت: «یعنی چه؟ من که چیزی نمیبینیم! این خیلی بد است. آیا من مرد بزرگی نیستم؟ آیا مدت زیادی در مقام سلطنت باقی نخواهم ماند؟ اینکه خیلی بد است.»
به لباسی که وجود نداشت، خیره شد. گفت: «لباس زیبایی است. از آن خیلی خوشم آمده است.»
بزرگان کشور همگی به لباس نگاه کردند، اما چیزی ندیدند. از طرفی میترسیدند حقیقت را بگویند؛ برای همین همه با هم گفتند: «زیباست، قشنگ و دوست داشتنی است. واقعاً برازندهی شخص شماست. وقتی شما این لباس را بپوشید و در خیابان قدم بزنید، مردم خواهند دید که شما چه انسان بزرگ و والا مقامی هستید».
شاه خیلی خوشحال شد. پاداشی به دو مرد شیاد داد و گفت: «شما را مردان بزرگی خواهم کرد.»
آن شب دو مرد شیاد به رخت خواب نرفتند، چراغها را روشن گذاشتند و تمام شب را در اتاق کار ماندند تا شاه و درباریان فکر کنند آنها مشغول کامل کردن لباس هستند. وقتی صبح شد، دو مرد فریاد بر آوردند که: «لباس جدید پادشاه آماده است.»
شاه نزد آنها رفت. تمام مردان بزرگ همراه او بودند. مردان شیاد، دستهای خود را جلو آوردند. همه فکر کردند که آنها میخواهند لباس جدید را به شاه نشان دهند. آن دو گفتند: «بفرمایید، لباس شما آماده است. این لباس آن قدر نرم و سبک است که وقتی آن را بپوشید، احساس خواهید کرد که اصلاً چیزی به تن ندارید. این بزرگترین حسن این لباس زیباست. به همین خاطر است که مردم باید بابت دوخت چنین لباسی پول زیادی بدهند.»
بعد ادامه دادند: «لطفاً لباسهایتان را در بیاورید تا این لباس جدید را به شما بپوشانیم. خواهید دید که این لباس، درست اندازه و برازندهی شماست.»
شاه لباسهای خود را از تن در آورد. دو مرد وانمود کردند که دارند لباس جدید را به شاه میپوشانند. آنها با دستهایشان بدن شاه را لمس میکردند، دور او میگشتند و به شاه نگاه میکردند. هیچ کس فکر نمیکرد که آنها اصلاً کاری انجام نمیدهند، بلکه فکر میکردند که آن دو سخت مشغول کارند. تمام حاضران فریاد بر آوردند که: «چقدر این لباس جدید زیباست، به راستی که برازندهی شماست. تنها یک شاه در جهان میتواند چنین لباس زیبایی بپوشد.»
مردان بزرگ شاه گفتند: «خدمتکاران منتظرند تاهمراه شما درخیابان قدم بزنند.»
شاه در آینه نگاهی به خود انداخت و گفت: «بله، لباس زیبایی است. نه خیلی بلند و نه خیلی کوتاه. من آمادهام.»
آن وقت شاه از جلو و دیگران از پی او راه افتادند. و در خیابان قدم زدند. مردمی که در خیابان ایستاده و یا از پنجره مشغول تماشا بودند فریاد میکشیدند و میگفتند که لباس جدید شاه چقدر زیباست! کسی جرئت نمیکرد این حقیقت را به زبان بیاورد که نمیتواند لباس جدید شاه را ببیند، زیرا همه میخواستند خود را شخص بزرگی نشان بدهند.
ناگهان بچهی کوچکی که در میان تماشاگران بود، فریاد زد: «شاه لخت است.»
این حرف دهان به دهان گشت تا همهی مردم فریاد برآوردند: «شاه لخت است.»
شاه عصبانی شد، چون میدانست حق با مردم است. اما او باید از خیابانها عبور میکرد و تمام بزرگان و خدمتکارانش در پی او میرفتند و به لباسی که وجود نداشت، چشم میدوختند!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی دو مرد شیاد پیش شاه رفتند و به او گفتند: «ما میتوانیم لباسهای بسیار قشنگی بدوزیم. اما لباسهایی که ما میدوزیم آن قدر زیبا هستند که مردم عادی نمیتوانند آنها را ببینند. فقط شاهان و بزرگان قادر به دیدن آنها هستند.»
شاه فکر کرد: «باید لباسهای خیلی خوبی باشند. با این لباس من میتوانم بفهمم که چه کسانی در کشورم بزرگ و عالی مقام هستند. چون اگر فردی به من بگوید چه لباس زیبایی پوشیدهاید، معلوم میشود که مثل من فرد بزرگی است. اما اگر کسی بگوید لباسی به تن شما نمیبینم، مشخص میشود که شخص بزرگی نیست.»
شاه پول زیادی به آن دو مرد داد و گفت: «هر چه زودتر کارتان را شروع کنید.»
دو مرد رفتند که کار خود را شروع کنند.
روزها میگذشت. دو شیاد، بدون آنکه کاری انجام دهند، مرتب از شاه درخواست پول میکردند. شاه مدتی صبر کرد و منتظر لباس جدید ماند، اما نمیخواست پیش آن دو مرد برود، چون میترسید و فکر میکرد که: «اگر واقعاً نتوانم لباس را ببینیم، چه باید بکنم؟ در این صورت معلوم میشود که من هم مرد بزرگی نیستم و نباید شاه باشم.»
شاه یکی از بزرگان کشور را احضار کرد و گفت: «پیش آن دو مرد برو، میخواهم نظرت را در بارهی لباس جدید بدانم. در ضمن، مایلم بدانم کی حاضر میشود.»
فرستادهی شاه به محل کار دو شیاد رفت. اما لباسی در آنجا ندید.
دو مرد گفتند: «لطفاً نزدیکتر بیایید. آیا این لباس واقعاً زیبا نیست؟»
فرستادهی شاه نگاه کرد و نگاه کرد، اما چیزی ندید. خب حق هم داشت، زیرا در اصل لباسی وجود نداشت. مرد بیچاره فکر کرد: «یعنی چه؟ آیا من مرد بزرگی نیستم؟ من تا به حال فکر میکردم مرد بزرگی هستم. نباید بگذارم کسی از این موضوع باخبر شود. باید این راز را پیش خودم نگه دارم.»
یکی از خیاطها گفت: «نفرمودید که این لباس باعث رضایت شما هست یا خیر؟»
فرستادهی شاه جواب داد: «بله، لباس بسیار زیبا و مناسبی است. من خیلی زود، این خبر خوشحال کننده را به شاه خواهم داد.»
خیاطها تشکر کردند و دربارهی لباسی که اصلاً وجود نداشت. توضیحات زیادی دادند. فرستادهی شاه تمام توضیحات را به خاطر سپرد تا بتواند برای شاه تعریف کند.
چند روز بعد، شاه شخص دیگری را نزد دو خیاط فرستاد تا از آنها بپرسد لباس جدید او کی آماده میشود. فرستادهی شاه به اتاق کار خیاطها رفت. اما او هم لباسی آنجا ندید. یکی از مردها پرسید: «به نظر شما لباس جدید پادشاه زیبا نیست؟»
فرستاده شاه فکر کرد که: «انگار من مرد بزرگی نیستم، اما این موضوع را نباید کسی بداند.» پس مدتی به لباس نامرئی خیره شد و پیش شاه برگشت و گفت: «لباس جدید شما خیلی زیباست.»
تمام مردم شهر دربارهی لباس جدید پادشاه حرف میزدند. آنها میگفتند: «لباس او آن قدر زیباست که تنها مردان بزرگ میتوانند آن را ببینند.»
مردم فقیر میگفتند: «پس ما نمیتوانیم لباس را ببینیم، چون از بزرگان نیستیم.»
تا اینکه یک روز شاه هوس کرد لباسش را ببیند. او با تمام بزرگان به خانهی دو شیاد رفت. آن دو که سخت مشغول کار بودند با هم گفتند: «پادشاه! آیا این لباس قشنگ نیست؟ لطفاً از نزدیک به آن نگاه کنید تا ببینید چقدر زیباست.»
بعد دستهایشان را جلو آوردند و به چیزی که وجود نداشت، اشاره کردند. شاه باخود گفت: «یعنی چه؟ من که چیزی نمیبینیم! این خیلی بد است. آیا من مرد بزرگی نیستم؟ آیا مدت زیادی در مقام سلطنت باقی نخواهم ماند؟ اینکه خیلی بد است.»
به لباسی که وجود نداشت، خیره شد. گفت: «لباس زیبایی است. از آن خیلی خوشم آمده است.»
بزرگان کشور همگی به لباس نگاه کردند، اما چیزی ندیدند. از طرفی میترسیدند حقیقت را بگویند؛ برای همین همه با هم گفتند: «زیباست، قشنگ و دوست داشتنی است. واقعاً برازندهی شخص شماست. وقتی شما این لباس را بپوشید و در خیابان قدم بزنید، مردم خواهند دید که شما چه انسان بزرگ و والا مقامی هستید».
شاه خیلی خوشحال شد. پاداشی به دو مرد شیاد داد و گفت: «شما را مردان بزرگی خواهم کرد.»
آن شب دو مرد شیاد به رخت خواب نرفتند، چراغها را روشن گذاشتند و تمام شب را در اتاق کار ماندند تا شاه و درباریان فکر کنند آنها مشغول کامل کردن لباس هستند. وقتی صبح شد، دو مرد فریاد بر آوردند که: «لباس جدید پادشاه آماده است.»
شاه نزد آنها رفت. تمام مردان بزرگ همراه او بودند. مردان شیاد، دستهای خود را جلو آوردند. همه فکر کردند که آنها میخواهند لباس جدید را به شاه نشان دهند. آن دو گفتند: «بفرمایید، لباس شما آماده است. این لباس آن قدر نرم و سبک است که وقتی آن را بپوشید، احساس خواهید کرد که اصلاً چیزی به تن ندارید. این بزرگترین حسن این لباس زیباست. به همین خاطر است که مردم باید بابت دوخت چنین لباسی پول زیادی بدهند.»
بعد ادامه دادند: «لطفاً لباسهایتان را در بیاورید تا این لباس جدید را به شما بپوشانیم. خواهید دید که این لباس، درست اندازه و برازندهی شماست.»
شاه لباسهای خود را از تن در آورد. دو مرد وانمود کردند که دارند لباس جدید را به شاه میپوشانند. آنها با دستهایشان بدن شاه را لمس میکردند، دور او میگشتند و به شاه نگاه میکردند. هیچ کس فکر نمیکرد که آنها اصلاً کاری انجام نمیدهند، بلکه فکر میکردند که آن دو سخت مشغول کارند. تمام حاضران فریاد بر آوردند که: «چقدر این لباس جدید زیباست، به راستی که برازندهی شماست. تنها یک شاه در جهان میتواند چنین لباس زیبایی بپوشد.»
مردان بزرگ شاه گفتند: «خدمتکاران منتظرند تاهمراه شما درخیابان قدم بزنند.»
شاه در آینه نگاهی به خود انداخت و گفت: «بله، لباس زیبایی است. نه خیلی بلند و نه خیلی کوتاه. من آمادهام.»
آن وقت شاه از جلو و دیگران از پی او راه افتادند. و در خیابان قدم زدند. مردمی که در خیابان ایستاده و یا از پنجره مشغول تماشا بودند فریاد میکشیدند و میگفتند که لباس جدید شاه چقدر زیباست! کسی جرئت نمیکرد این حقیقت را به زبان بیاورد که نمیتواند لباس جدید شاه را ببیند، زیرا همه میخواستند خود را شخص بزرگی نشان بدهند.
ناگهان بچهی کوچکی که در میان تماشاگران بود، فریاد زد: «شاه لخت است.»
این حرف دهان به دهان گشت تا همهی مردم فریاد برآوردند: «شاه لخت است.»
شاه عصبانی شد، چون میدانست حق با مردم است. اما او باید از خیابانها عبور میکرد و تمام بزرگان و خدمتکارانش در پی او میرفتند و به لباسی که وجود نداشت، چشم میدوختند!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول