عصای چوبی

پیرمردی بود که فقط یک الک، یک ملاقه‌ی نقره‌ای و یک عصای چوبی داشت. روزی پیرمرد شنید که طبیب پولداری در دهکده‌ی همسایه زندگی می‌کند. پیرمرد الکش را برداشت و به آنجا رفت؛ البته این یک الک عادی نبود و اگر آن را
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عصای چوبی
 عصای چوبی

نویسنده: محمد رضا شمس

 
پیرمردی بود که فقط یک الک، یک ملاقه‌ی نقره‌ای و یک عصای چوبی داشت.
روزی پیرمرد شنید که طبیب پولداری در دهکده‌ی همسایه زندگی می‌کند. پیرمرد الکش را برداشت و به آنجا رفت؛ البته این یک الک عادی نبود و اگر آن را تکان می‌دادی، انواع غذاها و شیرینی‌های لذیذ از طرف دیگر آن پایین می‌ریختند.
پیرمرد به خانه‌ی طبیب رفت و الکش را روی نرده‌ی جلوی خانه آویزان کرد. خدمتکاران از او با شربت و شاه توت پذیرایی کردند. طبیب الک را دید. آن را برداشت و تکان داد. یک عالمه کلوچه و شیرینی پایین ریختند!
طبیب باخود گفت: «این یک الک معمولی نیست!»
و فوری آن را در گوشه‌ای پنهان کرد. شب پیرمرد تصمیم گرفت به خانه‌اش برگردد. او از طبیب تشکر کرد و به حیاط رفت تا الکش را بردارد، اما از الک خبری نبود. پیرمرد مدت زیادی به دنبال الک گشت، ولی آن را پیدا نکرد و با عصبانیت به طرف خانه‌اش به راه افتاد.
روز بعد دوباره پیرمرد به خانه‌ی طبیب آمد. این دفعه ملاقه‌ی نقره‌ای خود را آورد؛ این ملاقه هم معمولی نبود و اگر آن را می‌چرخاند، از آن شربت می‌ریخت.
پیرمرد به خانه‌ی طبیب رفت و ملاقه‌اش را روی تیر جلوی خانه آویزان کرد. بعد وارد خانه شد و شروع کرد به خوردن و آشامیدن همین موقع، طبیب وارد خانه شد و ملاقه را دید. آن را برداشت و چرخاند. از ملاقه شربت ریختم!
طبیب با حرص زیاد از شربت‌ها می‌نوشید ولی ملاقه خالی نمی‌شد.
طبیب باخود گفت: «این ملاقه باید مال من باشد.»
آن وقت ملاقه را در گوشه‌ای پنهان کرد. موقع رفتن، پیرمرد همه جا را زیر و رو کرد، اما نتوانست ملاقه را پیدا کند و دست خالی به خانه برگشت.
روز سوم، پیرمرد عصای چوبی‌اش را برداشت و به خانه‌ی طبیب رفت. وقتی به آنجا رسید، عصایش را روی نرده‌ی جلوی خانه گذاشت و وارد اتاق شد. هنوز چند لحظه از ورودش نگذشته بود که ناگهان صدای تق و توق از حیاط به گوشش رسید. همه به حیاط ریختند و با تعجب دیدند عصای پیرمرد، طبیب را دنبال می‌کند و کتکش می‌زند.
طبیب گفت: «نزن، لطفاً نزن! تو داری مرا می‌کشی!»
اما عصا دست‌بردار نبود. طبیب به پیرمرد گفت: «لطفاً بگو مرا نزند. قول می‌دهم الک و ملاقه‌ات را پس بدهم.»
پیرمرد به عصا گفت: «دست نگه دار!»
عصا دست نگه داشت. طبیب با عجله به درون خانه رفت و الک و ملاقه را با خود آورد. پیرمرد الک و ملاقه و عصایش را برداشت و به خانه‌اش برگشت.
از آن روز به بعد، او دیگر به خانه‌ی طبیب نرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط