نویسنده: محمد رضا شمس
مرد بسیار فقیری بود که آه در بساط نداشت. او فرزندان زیادی داشت و برادری که بسیار ثروتمند بود. برادر ثروتمند فرزند نداشت. روزی برادر ثروتمند به دیدن برادر فقیر آمد و گفت: «برادر، برایم دعا کن! اگر صاحب پسری شدم، تو را پدر خواندهاش میکنم.»
برادر فقیر گفت: «باشد، برایت دعا میکنم.»
یک سال بعد، مرد فقیر از این و آن شنید که زن برادرش پسری به دنیا آورده است.
مرد فقیر به زنش گفت: «باید پیش برادرم بروم. قرار است مرا پدر خواندهی پسرش بکند.»
زن گفت: «نرو، اگر او میخواست تو را پدر خواندهی پسرش کند، از تو دعوت میکرد.»
مرد گفت: «به هر حال، برای دیدن فرزندش خواهم رفت.»
مرد از خانه بیرون رفت. وقتی به خانهی برادرش رسید، او را بر روی کاناپه نشاندند. کمی بعد، یکی از همسایگان ثروتمند وارد شد. ارباب از برادر فقیر خواست که کمی آن طرفتر بنشیند و جایش را به مهمان بدهد.
برادر فقیر کمی آن طرفتر نشست. کمی بعد، مهمان ثروتمند دیگری وارد شد و باز برادر آن طرفتر رفت. به زودی جمعیت انبوهی از مهمانهای پولدار در آنجا گرد آمدند و مرد فقیر به زحمت توانست جایی در کنار در بیابد. برادر ثروتمند خوردنی و آشامیدنی فراوانی جلوی مهمانها گذاشت، ولی از آن همه فقط تکهای نان نصیب مرد فقیر شد. برادر فقیر دست در جیبش برد و مقداری تخمهی آفتابگردان بیرون آورد و شکست. مهمانها با دیدن تخمهها، هر کدام مقداری خواستند.
مرد فقیر گفت: «خواهش میکنم، بردارید!»
مهمانها به تخمهها چنگ زدند و مشت مشت از آن برداشتند. چیزی از تخمهها برایش باقی نماند. وقتی به خانه رفت، زنش پرسید: «چه شد؟»
مرد گفت: «همان طوری که میگفتی شد. آنجا حرفی از پدر خواندگی من نبود. غذا که به من ندادند هیچ، تخمههایم را هم خوردند.»
آن روز، یکشنبه بود. مرد فقیر سازش را برداشت و مشغول نواختن شد تا شاید کمی بچهها را شاد کند. بچهها با خوشحالی بلند شدند و رقصیدند. ناگهان چشم مرد به چند تا موجود کوچک و عجیب افتاد که با صدای ساز میرقصیدند. مرد از نواختن دست کشید. موجودات عجیب، فوری به طرف تنور هجوم بردند و هول هولکی و تنگ هم، به زیر سوراخ تنور چپیدند. مرد گفت: «شما کی هستید؟»
یکی از زیر تنور با صدای جیغ مانندی جواب داد: «من فقرم و اینها هم بچههایم هستند!»
مرد با حیرت گفت: «خدایا، حالا میفهمم که چرا تا این اندازه فقیریم!»
مرد از آنها پرسید: «آیا آنجا احساس راحتی میکنید؟»
یکی از آنها جواب داد: «نه، اینجا تنگ و کوچک است و ما هم خیلی زیادیم.»
مرد گفت: «خیلی خب، اگر کمی صبر کنید، من خانهی بزرگتری برایتان درست میکنم.»
آن وقت به سرعت از کلبه بیرون رفت. بشکهای پیدا کرد و به خانه آورد و به آنها گفت: «بیایید این تو!»
آنها از پناهگاه خود بیرون آمدند و به داخل بشکه رفتند. مرد سر بشکه را گذاشت و آن را در آب انداخت. بعد به خانه برگشت و به زن و بچههایش گفت: «حالا که از شر فقر راحت شدیم، ممکن است وضع ما بهتر شود.»
شش ماه گذشت، مرد فقیر چنان به سرعت ثروتمند شد که حتی برادرش به او حسادت میکرد. او به هر کاری دست میزد و هر چه میفروخت، سود میکرد.
همه انگشت به دهان مانده بودند که چطوری مردی که آه در بساط نداشت، این قدر ثروتمند شده است.
تا اینکه یک روز برادر ثروتمند به خانهی برادر فقیر رفت و پرسید: «تو چطوری به این همه ثروت رسیدی؟»
برادر فقیر گفت: «فقر را از خانهام بیرون کردم، همین!»
برادر پولدار پرسید: «چطوری؟»
گفت: «آن را توی بشکه گذاشتم و در آب انداختم.»
برادر پولدار پرسید: «کجا؟»
برادر فقیر گفت: «نزدیک گندمزار.»
برادر پولدار به گندمزار دوید، بشکه را پیدا کرد و از آب گرفت، بعد در آن را شکست، فقر و بچههایش بیرون پریدند.
برادر پولدار به آنها گفت: «زود بروید خانهی برادر من. او الان ثروتمند شده است.»
آنها گفتند: «نه، نه. او خیلی ظالم است، ببین چطور ما را کیپ هم اینجا چپانده است! ولی تو مرد مهربانی هستی و ما دوست داریم که به خانهی تو بیاییم.»
مرد پولدار پا به فرار گذاشت، ولی آنها به او آویزان شدند و به خانهاش رفتند.
از آن به بعد، فقر در خانهی برادر پولدار ماند و او روز به روز فقیرتر شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
برادر فقیر گفت: «باشد، برایت دعا میکنم.»
یک سال بعد، مرد فقیر از این و آن شنید که زن برادرش پسری به دنیا آورده است.
مرد فقیر به زنش گفت: «باید پیش برادرم بروم. قرار است مرا پدر خواندهی پسرش بکند.»
زن گفت: «نرو، اگر او میخواست تو را پدر خواندهی پسرش کند، از تو دعوت میکرد.»
مرد گفت: «به هر حال، برای دیدن فرزندش خواهم رفت.»
مرد از خانه بیرون رفت. وقتی به خانهی برادرش رسید، او را بر روی کاناپه نشاندند. کمی بعد، یکی از همسایگان ثروتمند وارد شد. ارباب از برادر فقیر خواست که کمی آن طرفتر بنشیند و جایش را به مهمان بدهد.
برادر فقیر کمی آن طرفتر نشست. کمی بعد، مهمان ثروتمند دیگری وارد شد و باز برادر آن طرفتر رفت. به زودی جمعیت انبوهی از مهمانهای پولدار در آنجا گرد آمدند و مرد فقیر به زحمت توانست جایی در کنار در بیابد. برادر ثروتمند خوردنی و آشامیدنی فراوانی جلوی مهمانها گذاشت، ولی از آن همه فقط تکهای نان نصیب مرد فقیر شد. برادر فقیر دست در جیبش برد و مقداری تخمهی آفتابگردان بیرون آورد و شکست. مهمانها با دیدن تخمهها، هر کدام مقداری خواستند.
مرد فقیر گفت: «خواهش میکنم، بردارید!»
مهمانها به تخمهها چنگ زدند و مشت مشت از آن برداشتند. چیزی از تخمهها برایش باقی نماند. وقتی به خانه رفت، زنش پرسید: «چه شد؟»
مرد گفت: «همان طوری که میگفتی شد. آنجا حرفی از پدر خواندگی من نبود. غذا که به من ندادند هیچ، تخمههایم را هم خوردند.»
آن روز، یکشنبه بود. مرد فقیر سازش را برداشت و مشغول نواختن شد تا شاید کمی بچهها را شاد کند. بچهها با خوشحالی بلند شدند و رقصیدند. ناگهان چشم مرد به چند تا موجود کوچک و عجیب افتاد که با صدای ساز میرقصیدند. مرد از نواختن دست کشید. موجودات عجیب، فوری به طرف تنور هجوم بردند و هول هولکی و تنگ هم، به زیر سوراخ تنور چپیدند. مرد گفت: «شما کی هستید؟»
یکی از زیر تنور با صدای جیغ مانندی جواب داد: «من فقرم و اینها هم بچههایم هستند!»
مرد با حیرت گفت: «خدایا، حالا میفهمم که چرا تا این اندازه فقیریم!»
مرد از آنها پرسید: «آیا آنجا احساس راحتی میکنید؟»
یکی از آنها جواب داد: «نه، اینجا تنگ و کوچک است و ما هم خیلی زیادیم.»
مرد گفت: «خیلی خب، اگر کمی صبر کنید، من خانهی بزرگتری برایتان درست میکنم.»
آن وقت به سرعت از کلبه بیرون رفت. بشکهای پیدا کرد و به خانه آورد و به آنها گفت: «بیایید این تو!»
آنها از پناهگاه خود بیرون آمدند و به داخل بشکه رفتند. مرد سر بشکه را گذاشت و آن را در آب انداخت. بعد به خانه برگشت و به زن و بچههایش گفت: «حالا که از شر فقر راحت شدیم، ممکن است وضع ما بهتر شود.»
شش ماه گذشت، مرد فقیر چنان به سرعت ثروتمند شد که حتی برادرش به او حسادت میکرد. او به هر کاری دست میزد و هر چه میفروخت، سود میکرد.
همه انگشت به دهان مانده بودند که چطوری مردی که آه در بساط نداشت، این قدر ثروتمند شده است.
تا اینکه یک روز برادر ثروتمند به خانهی برادر فقیر رفت و پرسید: «تو چطوری به این همه ثروت رسیدی؟»
برادر فقیر گفت: «فقر را از خانهام بیرون کردم، همین!»
برادر پولدار پرسید: «چطوری؟»
گفت: «آن را توی بشکه گذاشتم و در آب انداختم.»
برادر پولدار پرسید: «کجا؟»
برادر فقیر گفت: «نزدیک گندمزار.»
برادر پولدار به گندمزار دوید، بشکه را پیدا کرد و از آب گرفت، بعد در آن را شکست، فقر و بچههایش بیرون پریدند.
برادر پولدار به آنها گفت: «زود بروید خانهی برادر من. او الان ثروتمند شده است.»
آنها گفتند: «نه، نه. او خیلی ظالم است، ببین چطور ما را کیپ هم اینجا چپانده است! ولی تو مرد مهربانی هستی و ما دوست داریم که به خانهی تو بیاییم.»
مرد پولدار پا به فرار گذاشت، ولی آنها به او آویزان شدند و به خانهاش رفتند.
از آن به بعد، فقر در خانهی برادر پولدار ماند و او روز به روز فقیرتر شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول