قصه‌ی پانوس بدشانس

مرد فقیری بود به اسم «پانوس». پانوس آدم مهربانی بود، اما به هر کاری دست می‌زد، با بدشانسی رو به رو می‌شد؛ برای همین اسمش را گذاشته بودند پانوس بدشانس. دار و ندار پانوس، یک جفت گاو نر بود و یک تبر و یک گاری.
چهارشنبه، 6 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
قصه‌ی پانوس بدشانس
 قصه‌ی پانوس بدشانس

نویسنده: محمد رضا شمس

 
مرد فقیری بود به اسم «پانوس». پانوس آدم مهربانی بود، اما به هر کاری دست می‌زد، با بدشانسی رو به رو می‌شد؛ برای همین اسمش را گذاشته بودند پانوس بدشانس. دار و ندار پانوس، یک جفت گاو نر بود و یک تبر و یک گاری.
روزی گاوها را به گاری‌اش بست، تبرش را برداشت و به جنگل رفت تا هیزم جمع کند.
به جنگل که رسید، فکر کرد بهتر است گاری را از زیر درخت ببرد تا وقتی درخت قطع شد، درست روی گاری بیفتد.
گاری را با گاوها آورد و زیر درخت نگه داشت. خودش هم به طرف دیگر گاری رفت و با تبر و ترق و توروق به جان درخت افتاد. زیاد ضربه زد یا کم، خودش می‌داند، اما کمی بعد درخت قطع شد و روی گاوها و گاری افتاد. هم گاری شکست، هم گاوها از بین رفتند. پانوس مات و متحیر ماند. فکر کرد که چه بکند؟ تبر را برداشت، پس گردنش را خاراند وبه طرف خانه به راه افتاد.
راه خانه از کنار دریاچه می‌گذشت. چند مرغابی در دریاچه شنا می‌کردند. پانوس با خود گفت: «به جهنم که کار امروزم ثمری نداشت، به جایش یک مرغابی شکار می‌کنم و به خانه می‌برم.» این را گفت و تبر را دور سرش چرخاند و به طرف مرغابی‌ها پرت کرد. مرغابی‌ها با سر و صدا پراکنده شدند؛ چند تایی میان نیزار رفتند، چند تایی هم پرواز کردند. تبر هم وسط دریاچه افتاد. پانوس کنار دریاچه ایستاد و فکر کرد چه کند و چه نکند، لباس‌هایش را در آورد و توی دریاچه پرید. هر چه جلو رفت، عمق دریاچه بیشتر شد. دید ممکن است غرق بشود، برگشت.
وقتی که پانوس توی دریاچه بود، رهگذری لباس‌های او را دید و پانوس را که پشت نیزارها بود، ندید و لباس‌ها را جمع کرد و برد.
پانوس از دریاچه بیرون آمد، لخت کنار دریاچه ایستاد، فکر کرد: «حالا چه کار کنم، چطوری بدون لباس به خانه بروم؟» تا شب صبر کرد. هوا تاریک شد. پانوس به ده برگشت با خود گفت: «اگر این طور لخت به خانه بروم، خانواده‌ام چه خواهند گفت؛ بهتر است پیش برادرم بروم و لباس بگیرم و بعد بروم خانه.» بعد راهش را کج کرد و به طرف خانه‌ی برادرش رفت.
در خانه‌ی برادرش مجلسی برپا بود و همه در حال خوشگذرانی بودند. پانوس در را کمی باز کرد تا ببیند چه کسانی در مجلس هستند. یکی از مهمانان فکر کرد سگ است، استخوانی به طرف در پرت کرد. استخوان به چشم پانوس خورد و چشمش را درآورد.
پانوس از درد ناله کرد و خواست برگردد که سگ‌ها از جا پریدند و از چهار طرف به او حمله کردند و پایش را گاز گرفتند. پانوس با پای زخمی و چشم در آمده، لنگ‌لنگان رفت و گم شد.
روز بعد این خبر در ده دهان به دهان می‌گشت که: «پانوس گم شده، رفته جنگل چوب بیاورد، برنگشته است».اهالی ده به جنگل رفتند و همه جا را گشتند، گاری و گاوهایی را که از بین رفته بودند پیدا کردند، ولی از پانوس خبری نبود که نبود. مردم، «پانوس.... پانوس» گویان و پرس و جو‌کنان، لباس‌های او را پیش رهگذر پیدا کردند.
آنها به رهگذر گفتند: «این لباس‌ها را از کجا پیدا کردی؟»
مردگفت: «برادرها، این لباس‌ها کنار دریاچه افتاده بود، جمع کردم و آوردم.»
همه با هم به سمت دریاچه رفتند. دور تا دور دریاچه را گشتند و پانوس را صدا کردند ولی از پانوس هیچ خبری نبود. مطمئن شدند که پانوس غرق شده است.
همگی به ده برگشتند، مراسم ختم برگزار کردند. زن پانوس هم کمی سوگواری کرد، افسوس خورد، از پانوس تعریف و تمجید کرد و بعد با مرد دیگری ازدواج کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما