نویسنده: محمد رضا شمس
در روزگاران قدیم، قاضی پیری زندگی میکرد که سه دختر و یک اسب داشت. اسب قاضی به جز کشمش و فندق چیز نمیخورد، روز به روز لاغتر و ضعیفتر میشد. قاضی که دلش میخواست سر از این معما در بیاورد روزی پیش مرد عالمی رفت و قضیه را با او در میان گذاشت. مرد عالم در پاسخ به او گفت: «اسب عاشق یکی از دخترانت شده است! باید آنها را به او نشان بدهی تا معلوم شود که عاشق کدام یک از آنها شده است.»
قاضی دخترانش را به اسب نشان داد. اسب به دو تای اولی توجهی نکرد، ولی وقتی چشمش به دختر سومی که اسمش «زهره» بود افتاد، شیهه کشید و بیتابی کرد. قاضی هر چه فکر کرد چه کار کند، عقلش به جایی نرسید. آخر سر فکر کرد که حتماً تقدیر این بوده است و تصمیم گرفت دختر را به عقد اسب در بیاورد.
وقتی روز عروسی رسید، تمام مرد شهر برای دیدن داماد آمدند. آنها با تعجب و ناباوری، عروس و داماد را نگاه میکردند. عروسی که تمام شد، همه به خانههای خود رفتند و اسب و زهره تنها ماندند. ناگهان اسب لرزید و در مقابل چشمان حیرتزدهی زهره تبدیل به مرد جوان و زیبایی به نام طاهر شد. زهره خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد. طاهر به او گفت: «نباید از این راز با کسی صحبت کنی، چون دیگر هرگز مرا نخواهی دید!»
فردای آن روز زهره و خواهرهایش به حمام رفتند، خواهرها آن قدر او را مسخره کردند که زهره عصبانی شد و همه چیز را برای آنها تعریف کرد. اما بعد که به خانه آمد و شوهرش را ندید، فهمید چه اشتباهی کرده است. یک چشمش اشک شد، یک چشمش خون. رفت پیش قاضی و داستان بدبختی خود را برای او حکایت کرد. قاضی که او را خیلی دوست داشت یک صندوق پر از ساز و برگ و اسلحه به او داد و چند نفر از خدمتکارانش را هم مأمور کرد که با او بروند و شوهرش را پیدا کنند. ولی هنوز راه زیادی نرفته بود که خدمتکارها برگشتند و زهره را تنها گذاشتند.
زهره تنها و سرگردان به سفر ادامه داد. رفت و رفت تا به دو خانه رسید. یکی از خانهها از نقره و دیگری از طلا ساخته شده بود.
کنیزی ازخانهی طلایی بیرون آمد و با جامی طلایی به طرف چشمه رفت. زهره با صدای بلند پرسید: «ای دختر جام طلایی، بگو کجا میتوانم طاهر را پیدا کنم؟»
کنیز پاسخ داد: «او در همین خانه زندگی میکند، من آمدهام برایش آب ببرم تا دستهایش را بشوید.»
زهره از کنیز خواست جرعهای آب به او بدهد. کنیز جام را پر از آب کرد و به او داد: زهره یواشکی انگشترش را درون جام انداخت. کنیز دوباره جام را از آب پر کرد و به خانه بازگشت طاهر انگشتر را دید و از کنیز پرسید: «آیا کسی به اینجا آمده است؟»
کنیز جواب داد: «بله ارباب، یک بانوی جوان.»
طاهر با خوشحالی بیرون دوید و زهره را به خانه آورد. با هم از هر دری صحبت کردند. ناگهان طاهر به خود آمد و با ترس گفت: «من فراموش کردم که به تو بگویم مادرم یک دیو است. اگر سر برسد و تو را اینجا ببیند، حتماً تو را خواهد خورد!»
بعد فوری زهره را در گنجهای پنهان کرد. در این موقع دیو وارد خانه شد و نعرهکشان گفت: «بوی آدمیزاد به دماغم میخورد!»
طاهر گفت: «مادرجان! کدام آدمیزادی جرئت میکند قدم به اینجا بگذارد؟»
ننه دیو که باور کرده بود مشغول صحبت با پسرش شد. بعد از مدتی طاهر از او پرسید: «مادر، اگر الان دختری از این گنجه بیرون بیاید، او را به من میبخشی؟»
ننه دیو پاسخ داد: «البته که میبخشم.»
طاهر برخاست و به طرف گنجه رفت و زهره را بیرون آورد.
ننه دیو خیلی عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد. روز بعد ننه دیو یک غربال پیاز به زهره داد و گفت: «تو باید این پیازها را هم پوست بکنی، هم پوست نکنی!»
زهرهی بیچاره که نمیدانست چه کار کند پیش طاهر رفت. طاهر به او گفت: «نصف هر کدام از پیازها را پوست بکن و نصف دیگرشان را پوست نکنده باقی بگذار!»
شب، وقتی ننهدیو به خانه برگشت و پیازها را دید، به فکر افتاد زهره را به خانهی عمههای طاهر بفرستد تا او را بخورند. فردای آن روز، ننه دیو به زهره گفت: «به خانهی عمههای طاهر برو و طبل و نیلبک را از آنها بگیر و برایم بیاور!»
زهره پیش طاهر رفت و موضوع را به او گفت. طاهر گفت: «نترس، این انگشتر را بگیر و وقتی عمههایم از اتاق بیرون رفتند، آن را روی میز بگذار و طبل و نیلبک را بردار و با سرعت فرار کن و خودت را به اینجا برسان!»
وقتی زهره به خانهی عمهها رسید، آنها ظرفی غذا جلوی زهره گذاشتند و به پستو رفتند تا دندانهایشان را برای خوردن او تیز کنند. زهره فوری انگشتر را روی میز گذاشت و نیلبک و طبل را برداشت و با سرعت پا به فرار گذاشت. عمهها که هنوز مشغول تیز کردن دندانهایشان بودند، فریادکنان پرسیدند: «غذایت را خوردی؟»
انگشتر به جای زهره پاسخ داد: «نه، دارم میخورم!»
زهره وقتی به خانه رسید، طبل و نیلبکی را که آورده بود به ننه دیو داد. ننه دیو خیلی عصبانی شد و نقشهی دیگری کشید. وقتی طاهر به خواب رفت، ننه دیو دو شمع روشن کرد و در دستهای زهره گذاشت و به او گفت: «اگر صدایت در بیاید، تو را خواهم خورد.»
زهره که دستهایش میسوختند، آرام آرام اشک میریخت و زیر لب میگفت: «آه من دارم میسوزم، در حالی که طاهر عزیر من خواب است و ازحال من خبر ندارد!»
ناگهان طاهر از خواب پرید و وقتی زهره را در آن حال دید، جگرش آتش گرفت. فوری شمعها را برداشت و به گوشهای پرت کرد. بعد زهره را سوار اسبش کرد و به تاخت فرار کردند. ننه دیو فهمید. سوار بطری سحرآمیزش شد و دنبالشان کرد.
طاهر به زهره گفت: «گاهی به پشت سرمان بینداز، ببین کسی را میبینی؟»
زهره جواب داد: «بله، مادرت به دنبالمان میآید!»
طاهر با یک اشاره، زهره را به باغی پر از گل تبدیل کرد. خودش هم باغبان شد.
وقتی ننه دیو به باغ رسید، پرسید: «باغبان، باغبان، تو یک دختر و پسر جوان را ندیدی که از اینجا بگذرند؟»
باغبان با صدای نحیفی پاسخ داد: «من پنجاه سال است که اینجا باغبانی میکنم، ولی تا به حال این دختر و پسر جوانی را که میگویی، ندیدهام!»
ننه دیو خسته و نا امید به خانه برگشت. طاهر و زهره هم سر خانه و زندگی خودشان رفتند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
قاضی دخترانش را به اسب نشان داد. اسب به دو تای اولی توجهی نکرد، ولی وقتی چشمش به دختر سومی که اسمش «زهره» بود افتاد، شیهه کشید و بیتابی کرد. قاضی هر چه فکر کرد چه کار کند، عقلش به جایی نرسید. آخر سر فکر کرد که حتماً تقدیر این بوده است و تصمیم گرفت دختر را به عقد اسب در بیاورد.
وقتی روز عروسی رسید، تمام مرد شهر برای دیدن داماد آمدند. آنها با تعجب و ناباوری، عروس و داماد را نگاه میکردند. عروسی که تمام شد، همه به خانههای خود رفتند و اسب و زهره تنها ماندند. ناگهان اسب لرزید و در مقابل چشمان حیرتزدهی زهره تبدیل به مرد جوان و زیبایی به نام طاهر شد. زهره خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد. طاهر به او گفت: «نباید از این راز با کسی صحبت کنی، چون دیگر هرگز مرا نخواهی دید!»
فردای آن روز زهره و خواهرهایش به حمام رفتند، خواهرها آن قدر او را مسخره کردند که زهره عصبانی شد و همه چیز را برای آنها تعریف کرد. اما بعد که به خانه آمد و شوهرش را ندید، فهمید چه اشتباهی کرده است. یک چشمش اشک شد، یک چشمش خون. رفت پیش قاضی و داستان بدبختی خود را برای او حکایت کرد. قاضی که او را خیلی دوست داشت یک صندوق پر از ساز و برگ و اسلحه به او داد و چند نفر از خدمتکارانش را هم مأمور کرد که با او بروند و شوهرش را پیدا کنند. ولی هنوز راه زیادی نرفته بود که خدمتکارها برگشتند و زهره را تنها گذاشتند.
زهره تنها و سرگردان به سفر ادامه داد. رفت و رفت تا به دو خانه رسید. یکی از خانهها از نقره و دیگری از طلا ساخته شده بود.
کنیزی ازخانهی طلایی بیرون آمد و با جامی طلایی به طرف چشمه رفت. زهره با صدای بلند پرسید: «ای دختر جام طلایی، بگو کجا میتوانم طاهر را پیدا کنم؟»
کنیز پاسخ داد: «او در همین خانه زندگی میکند، من آمدهام برایش آب ببرم تا دستهایش را بشوید.»
زهره از کنیز خواست جرعهای آب به او بدهد. کنیز جام را پر از آب کرد و به او داد: زهره یواشکی انگشترش را درون جام انداخت. کنیز دوباره جام را از آب پر کرد و به خانه بازگشت طاهر انگشتر را دید و از کنیز پرسید: «آیا کسی به اینجا آمده است؟»
کنیز جواب داد: «بله ارباب، یک بانوی جوان.»
طاهر با خوشحالی بیرون دوید و زهره را به خانه آورد. با هم از هر دری صحبت کردند. ناگهان طاهر به خود آمد و با ترس گفت: «من فراموش کردم که به تو بگویم مادرم یک دیو است. اگر سر برسد و تو را اینجا ببیند، حتماً تو را خواهد خورد!»
بعد فوری زهره را در گنجهای پنهان کرد. در این موقع دیو وارد خانه شد و نعرهکشان گفت: «بوی آدمیزاد به دماغم میخورد!»
طاهر گفت: «مادرجان! کدام آدمیزادی جرئت میکند قدم به اینجا بگذارد؟»
ننه دیو که باور کرده بود مشغول صحبت با پسرش شد. بعد از مدتی طاهر از او پرسید: «مادر، اگر الان دختری از این گنجه بیرون بیاید، او را به من میبخشی؟»
ننه دیو پاسخ داد: «البته که میبخشم.»
طاهر برخاست و به طرف گنجه رفت و زهره را بیرون آورد.
ننه دیو خیلی عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد. روز بعد ننه دیو یک غربال پیاز به زهره داد و گفت: «تو باید این پیازها را هم پوست بکنی، هم پوست نکنی!»
زهرهی بیچاره که نمیدانست چه کار کند پیش طاهر رفت. طاهر به او گفت: «نصف هر کدام از پیازها را پوست بکن و نصف دیگرشان را پوست نکنده باقی بگذار!»
شب، وقتی ننهدیو به خانه برگشت و پیازها را دید، به فکر افتاد زهره را به خانهی عمههای طاهر بفرستد تا او را بخورند. فردای آن روز، ننه دیو به زهره گفت: «به خانهی عمههای طاهر برو و طبل و نیلبک را از آنها بگیر و برایم بیاور!»
زهره پیش طاهر رفت و موضوع را به او گفت. طاهر گفت: «نترس، این انگشتر را بگیر و وقتی عمههایم از اتاق بیرون رفتند، آن را روی میز بگذار و طبل و نیلبک را بردار و با سرعت فرار کن و خودت را به اینجا برسان!»
وقتی زهره به خانهی عمهها رسید، آنها ظرفی غذا جلوی زهره گذاشتند و به پستو رفتند تا دندانهایشان را برای خوردن او تیز کنند. زهره فوری انگشتر را روی میز گذاشت و نیلبک و طبل را برداشت و با سرعت پا به فرار گذاشت. عمهها که هنوز مشغول تیز کردن دندانهایشان بودند، فریادکنان پرسیدند: «غذایت را خوردی؟»
انگشتر به جای زهره پاسخ داد: «نه، دارم میخورم!»
زهره وقتی به خانه رسید، طبل و نیلبکی را که آورده بود به ننه دیو داد. ننه دیو خیلی عصبانی شد و نقشهی دیگری کشید. وقتی طاهر به خواب رفت، ننه دیو دو شمع روشن کرد و در دستهای زهره گذاشت و به او گفت: «اگر صدایت در بیاید، تو را خواهم خورد.»
زهره که دستهایش میسوختند، آرام آرام اشک میریخت و زیر لب میگفت: «آه من دارم میسوزم، در حالی که طاهر عزیر من خواب است و ازحال من خبر ندارد!»
ناگهان طاهر از خواب پرید و وقتی زهره را در آن حال دید، جگرش آتش گرفت. فوری شمعها را برداشت و به گوشهای پرت کرد. بعد زهره را سوار اسبش کرد و به تاخت فرار کردند. ننه دیو فهمید. سوار بطری سحرآمیزش شد و دنبالشان کرد.
طاهر به زهره گفت: «گاهی به پشت سرمان بینداز، ببین کسی را میبینی؟»
زهره جواب داد: «بله، مادرت به دنبالمان میآید!»
طاهر با یک اشاره، زهره را به باغی پر از گل تبدیل کرد. خودش هم باغبان شد.
وقتی ننه دیو به باغ رسید، پرسید: «باغبان، باغبان، تو یک دختر و پسر جوان را ندیدی که از اینجا بگذرند؟»
باغبان با صدای نحیفی پاسخ داد: «من پنجاه سال است که اینجا باغبانی میکنم، ولی تا به حال این دختر و پسر جوانی را که میگویی، ندیدهام!»
ننه دیو خسته و نا امید به خانه برگشت. طاهر و زهره هم سر خانه و زندگی خودشان رفتند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول