نویسنده: مجتبی مینوی
1
اگر از بنده بپرسند «درخشندهترین دورهی تاریخ ملت ایران كدام است»، عرض خواهم كرد كه برحسب آثار و اسناد و مداركی كه به جا مانده است مسلماً دورهی مابین 350 و 500 هجری.اطلاع من از دورهی ماقبل اسلام به آن اندازه نیست كه دربارهی میزان بزرگی ملت ایران در آن قرون و اعصار اظهار رأی كنم؛ شاهان بزرگ در دورهی ماقبل اسلام ایران متعدد بودهاند، اما تاریخ از احوال ملت چندان چیزی برای ما ضبط و حفظ نكرده است كه آن را بتوان ملاك تحقیق قرار داد. بر اثر ضربتی كه از دست عرب بر شاهنشاهی ایران وارد آمد دولت از پا افتاد، ولی قوم ایرانی منقرض نشد كه سهل است، قدر و مقام تازهای حاصل كرد: ملت ایران بر سر پای خود ایستاد و دیگر قیام او به دولت و دربار نبود. اركان و اوتاد جامعه جمعی از ملّاكین درجهی دوم بودند كه به عنوان دهاقین شناخته میشدند، و سروكار مردم با ایشان و با قضات و عمال عرب بود، و دستگاه خلافت عربی دور بود، و هركس كه تن به اسلام درداده بود خود را با شریفترین مردم برابر میدانست، و جز مقام خلافت هیچ منصبی نبود كه یك نفر از عوام ایران وصول به آن را برای خود محال بداند.
تعلیم و تربیت و تحصیل علم و معرفت، كه در دورهی ماقبل اسلام مختص دو گروه اهل دین و اهل دیوان بود، در دورهی اسلامی بر احدی ممنوع نبود. هركس كه استعداد و لیاقتی داشت به هر كاری میتوانست درآید. برای دانستن تكالیف دینی و ادای فرایض مذهبی و مكالمهی با قضات و عمال و جنگجویان عرب قدری آشنایی با زبان عربی از برای همه كس لازم بود. كتب به این زبان بود و تعلیم و تعلم به این زبان بود، و فرهنگ و معرفت از راه این زبان كسب میشد و بس.
البته دویست سالی طول كشید تا ملت ایران توانست سر بلند كند و دم از استقلال خواهی و همسری با عرب و حتی برتری بر آن قوم بزند، ولی كسانی كه سری برمیداشتند و داعیهای در سر داشتند، عموماً از عامه ملت بودند، و یاران و همراهان ایشان از میان عامه برمیخاستند، و غالباً به طوع و رغبت از این داعیهداران متابعت میكردند.
راست است كه بعضی از آن كسانی كه با عرب مخالفت مینمودند از دین اسلام نیز تبرّی میجستند، ولی اغلب آنها اسلام را نگه میداشتند و حتی آن را وسیلهی پیشرفت كار خود میساختند، و نهضتی كه به پا میكردند كاملاً سیاسی و از برای ایجاد حكومت جداگانه مستقل از عرب، یا به صورت ظاهر مطیع عرب، بود.
در اواخر قرن دوم هجری یعنی پس از عصر هارونالرشید مقدمات مستقل شدن ایرانیان فراهم شد. از همان وقت، بلكه از مدتی پیش از آن نیز، شروع به تصرف در عقاید اسلامی كردند و برای خود معتقداتی مبتنی بر اصول و تعلیمات اسلام ترتیب دادند كه با حال و فكرشان بیشتر تناسب داشت. یكصد و پنجاه سالی را در این توسعه و تكامل گذرانیدند: زبان فُرس جدید را به وجود آوردند، تصوف و عرفان را بنا گذاشتند، فلسفهی اسلامی را بسط دادند، به تازی و پارسی شعر گفتند و كتاب نوشتند؛ و در اواسط قرن چهارم قوم ایرانی قومی شده بود صاحب استقلال (اگرچه هنوز كاملاً وحدت قومی نداشت)، و صاحب شعر و نثری به زبان خود (اگرچه هنوز هم علمای قوم به عربی مینوشتند). وسایل ترقی آماده شده بود و ملت در راه كمال و معرفت و مكارم اخلاقی و كسب فضایل معنوی افتاده بود. پادشاهان و قبایل ترك را به زودی اسیر و مجذوب زبان و تمدن خود میكرد. به طوری كه بعد از یكی دو پشت آنها هم ایرانی میشدند.
در مدت یكصد و پنجاه سالهی از نیمهی قرن چهارم تا سال پانصد هجری چندین سلطان بزرگ و مقتدر و فاضل مثل عضدالدوله و سلطان محمود و الپ ارسلان و ملكشاه، چندین وزیر كافی و عالم و مدبر مثل دو ابن عمید و صاحب بن عباد و عمیدالملك و نظامالملك، چندین شاعر بلندمرتبهی عالی مقام مانند فردوسی و منوچهری و فرخی و ناصرخسرو و ارزقی و معزی و سنایی، چندین حكیم و دانشمند و فیلسوف درجه اول از قبیل ابوالحسن عامری و ابوسلیمان منطقی سجستانی و ابن سینا و بیرونی و عمر خیام، چندین عالم و فقیه و امام بیمانند همچون قفّال مروزی و ابوالقاسم قشیری و ابونصر قشیری و امام الحرمین جوینی و ابوسحق شیرازی و حجةالاسلام غزّالی، و چندین صوفی و عارف بزرگ مثل ابونصر سراج طوسی و ابوعبدالرحمن سُلَمی و شیخ ابوسعید ابوالخیر و ابونعیم اصفهانی و ابوابراهیم مستملی بخاری و باباطاهر عریان و علی بن عثمان هجویری و ابوعلی فارمذی و خواجه عبدالله انصاری و احمد غزّالی ظهور كردند كه هریك از ایشان مایهی سربلندی و مباهات ماست و اسامی ایشان زینت تاریخ ایران است.
به كسانی كه عرفان و تصوف را حقیر میشمارند اینجا خوب است یادآوری كنم كه این دورهی درخشان تاریخ ایران از حیث تصوف نیز غنیترین عهد تاریخ ماست، و بسیاری از بزرگان آن عهد كه پیشه و كارشان فلسفه یا فقه یا علم یا شعر بود همین كه كامل شدند سر از گریبان تصوف به درآوردند، یا لااقل تصوف و عرفان را محترم میشمردند؛ ابوالقاسم قشیری در تصوف رساله نوشت، ابوالحسن عامری در احوال صوفیه كتاب تألیف كرد، ابن سینا به صوفیه تمایل داشت، غزّالی (1) عالم فقیه عاقبت عارف صوفی شد، سنایی از استادان تصوف گردید، حتی خواجه نظامالملك طوسی كه از كنار دریای روم تا سرحد چین را برای ملكشاه مسخر كرد و مملكت به آن وسعت را اداره میكرد مرید صوفیان بود و به ایشان حرمت میگذاشت و مدرسهی نظامیهی بغداد را به دست یك نفر صوفی بنا كرد.
یك نشانهی رشد و بزرگی ملت ایران در آن عهد این است كه غالب این رجال عالی مقام نابغههایی بودند كه از میان عامه مردم ایران بیرون آمدند، و شهری در سراسر این زمین پهناور از مشرق تا مغرب و از شمال تا جنوب نبود كه از آن مردی برنخاسته و در تاریخ بزرگان ایران نامی از آن نباشد.
شهر طوس ممتاز است به اینكه پنج نفر از مردان بزرگ و مشهوری كه از آن برخاستهاند از اعاظم رجال ایرانند و آثار پایدار از ایشان به جای مانده است: فردوسی كه پایداری او به شاهنامه است كه هم از لحاظ زبان و ملیت ایران یكی از اركان عمده و بنیانهای عظیم ادبیات ماست و هم به عنوان یك محصول ادبی فكر بشر یكی از شاهكارهای ادبی عموم عالمیان به شمار میآید؛ شیخ ابوجعفر طوسی از اركان مذهب شیعه كه همین ماه گذشته جشن هزارهی ولادت او را در مشهد برپا داشتیم؛ نظامالملك كه در عصر خود نابغهای بود در جهانگیری و جهانداری و ادارهی مملكت، و كتاب جاویدان او در آیین سیاست و مملكت داری به نام سیر الملوك یا سیاست نامه از كتب مهمی است كه در این فن به یادگار مانده است؛ محمد غزّالی طوسی كه كتابهای او در توسعهی زبان فارسی و استوار كردن اساس آن و در ریختن اساسی برای دین اسلام و آمیختن عرفان و تصوف با دین، كاری بیمانند كرد و بنیانی نهاد كه در خداپرستی یگانه و یكتا و قابل دوام و پیروی است؛ نصیرالدین طوسی كه حكمت و اخلاق را به مقام بلند نشانید و در ریاضیات به مرتبهای كه برای بشر در عهد او امكان داشت رسید. موضوع بحث ما اینجا چهارمی این پنج تن است، یعنی غزّالی طوسی كه او را حجةالاسلام نامیدند. (2)
2
پدر حجةالاسلام غزّالی یك نفر محمدنام طوسی بود كه پشمریسی و صوفبافی میكرد (3) و از عوام بود و حتی خواندن و نوشتن نمیدانست. دكانی داشت در شهر حاكم نشین طوس، آنجا مینشست و كسب میكرد، ولی با آنكه عامی بود اهل حال و اهل دل بود. بعضی اوقات در مجلس زهاد و عرفا حاضر میشد و گاهی از وعظ و كلام آنان وقتش خوش میشد و میگریست و آرزو میكرد كه فرزندی داشته باشد كه واعظ و عارف بشود. اوقات دیگری در مجالس فقها و علما حضور مییافت و گفتههای آنها را استماع میكرد، باز اگر چیزی میشنید كه بر دلش كارگر میشد دعا میكرد خدا به او فرزندی دهد كه فقیه و عالم شود. از كسب خود هرچه به دست میآورد قدری را برای حوایج خود برمیداشت و مابقی را به صوفیه و علما نیاز میكرد، و در راه خدمت كردن به آنان هرچه از دستش برمیآمد انجام میداد.این محمد طوسی غزال (یعنی صوفباف) عاقبت صاحب دو پسر گردید، اولی را محمد نامید و دومی را احمد. محمد بعدها به كنیه ابوحامد و لقب حجةالاسلام معروف شد، و او همان امام غزّالی است كه فقیه و عالم دینی بزرگی بود؛ احمد به كنیهی ابوالفتوح و لقب مجد الدین مشهور شد و عارف و زاهد و صوفی و واعظ نامداری شد. آرزوی محمد طوسی برآورده شد، اما آن روز دیگر زنده نبود كه آن دو را ببیند و لذت ببرد. هنوز فرزندان او طفل بودند كه او فوت شد. یكی از دوستان صوفی مشرب خود را وصی خود و قیم اولاد صغیر خود كرده بود و به او سپرده بود كه به آنها نوشتن و خواندن بیاموزد و در تربیت و تعلیم ایشان جد و جهد وافی مبذول دارد، و از آن علم و معرفتی كه خود صوفباف حسرت آن را به گور برده بود لااقل این دو پسر را بهرهور سازد. مال بسیار مختصری برای فرزندان خود به ارث گذاشته بود، و آن صوفی كه قیّم صغار بود همه را در راه تعلیم و تربیت آن دو صرف كرد. چون از خود مایهای نداشت كه خرج ایشان را متكّفل شود چنان مصلحت دید كه هر دو را به یكی از مدارس دینی بفرستد كه مثل سایر طلاب در آن سكنی بگیرند، تا هم معاششان فراهم باشد و هم توفیق تحصیل بیابند.
این قبیل مدارس چند سالی بود كه در ایران فراوان شده بود. از اواخر قرن چهارم هجری مدرسه ساختن در ممالك اسلام باب شده بود و در ایران خبر از مدارسی كه حتی پیش از وفات سلطان محمود غزنوی ساخته بودهاند در دست است. ولی اینكه مدرسه به اصطلاح این زمان «شبانهروزی» باشد و شاگردان در آن مقیم باشند و ماهانهای از بانی و واقف مدرسه داشته باشند تازه بود.
عهد سلطنت ملكشاه و وزارت خواجه نظامالملك طوسی بود، و اختیار ادارهی مملكت و دخل و خرج قلمرو حكومت به دست نظامالملك سپرده شده بود. خواجه، هم به صوفیه ارادت میورزید و هم علما را اكرام میكرد، و وسایل معاش و اسباب كار هر دو فرقه و گروه را فراهم كرده بود. دوازده نظامیه ساخته بود و میساخت در دوازده شهر بزرگ حوزهی اسلام، كه اولی آنها نظامیهی بغداد بود، و آن در سالی تمام شده بود كه غزّالی ما نُه ساله بود (سنهی 459 هجری). این نظامیهها در حكم مدارس عالی بود كه طلاب پس از فراگرفتن تحصیلات ابتدایی و مقدماتی اگر استعداد و قابلیتی نشان میدادند در این مدارس به ایشان حجره و مقرری داده میشد تا به خرج دولت تحصیل خود را تكمیل كنند و به رتبههای عالیتری نائل شوند. (4)
علاوه بر آن مدارس عالی كه عرض كردم عدهی زیادی هم مدارس ابتدایی و مقدماتی بنا كرده بودند كه خرج نگهداری آنها و حقوق و مواجب استادان و شاگردان از جانب دولت پرداخته میشد، و عدهی زیادی از اهل خیر و مبرّت كه ثروتی داشتند نیز از برای بقای نام نیك و ثواب آخرت مدارس بنا كرده بودند و املاك و مستغلاتی بر آنها وقف كرده بودند كه از ممر عایدات آنها مدارس بچرخد. هیچ شهری نبود كه به فراخور وسعت و جمعیتش یك یا چند مدرسه نداشته باشد. شهر طوس كه موطن غزّالی بود شهر كوچكی بود، اما موطن خود نظامالملك هم بود، و بالطبع در آنجا هم مدرسه یا مدارسی ساخته بودند. اینها به اصطلاح ما «مدارس شبانهروزی» بود، یعنی شاگرد در آنها منزل میگرفت و تحت مراقبت و نظر مدیر و استادان آن مدرسه تربیت میشد و در حوزهی تدریس علما و فقها حاضر میگشت و به درس و مباحثه گوش میداد و كتابی را كه برای خواندن او تعیین كرده بودند فرامی گرفت و گفتههای استادان را در اوراق كاغذ یادداشت میكرد.
عمدهی توجه به جانب صرف و نحو و قرآن و حدیث و فقه و اصول معطوف بود، اما برای فراگرفتن زبان عربی قدری ادبیات عرب نیز تعلیم میشد. معلمین غالباً به زبان عربی درس میدادند و بحث میكردند، و شاگردان هم ناچار بودند كه آن زبان را بیاموزند كه زبان قرآن و حدیث و دین و علم آن روز عربی بود، ولی شك نیست كه بعضی از آموزگاران به ملاحظهی حال دانش آموزان مبتدی گاهی توضیحاتی نیز به فارسی میدادند و معانی لغات مشكل را به الفاظ و عبارات فارسی بیان میكردند.
شاگردانی كه شوق و میل مفرطی به تعلم داشتند به این اكتفا نمیكردند كه فقط نزد استادان مدرسهی خود درس بخوانند. اسم هر عالم و فقیه و مدرس به نامی را میشنیدند كه- خواه در خانهی خود و خواه در مدرسهی دیگری (5)- مجلس درس و تلقین دارد، میرفتند و در حضور او به دو زانو بر زمین مینشستند و از تقریر او استفاده میكردند.
مدرسین بزرگ كه عدهی زیادی شاگرد در مجلس درسشان حاضر میشدند چند خلیفهای هم داشتند (اینها را مُعید میگفتند) كه از سایر شاگردان داناتر و باهوشتر بودند و همین كه درس استاد تمام میشد و میرفت هریك از این خلیفهها چند تنی از شاگردان را دور خود جمع میكرد و تقریر استاد را برای ایشان اعاده و تكرار میكرد و مشكلات را توضیح و سؤالات را جواب میداد.
در چنین محیطی و با چنین اوضاع و احوالی بود كه محمد غزّالی تربیت و تعلیم یافت و بزرگ شد.
مدت زندگانی غزّالی را به سه دورهی متمایز میتوان تقسیم كرد: دورهی كسب علم و تقلید، دورهی امامت و فقاهت و تدریس، دورهی پختگی و كمال نفس و ارشاد.
3
ولادت امام غزّالی در 450 هجری در طابران طوس بود. مقدمات علوم را ابتدا نزد ابوحامد احمد بن محمد رادكانی فراگرفت كه اهل رادكان، محلهی دیگری از طوس، بود. سپس به گرگان رفته پیش امام ابونصر اسماعیلی تحصیل كرد و افادات او را در اوراق و پاره كاغذها و حواشی كتب ثبت و تعلیق كرد. همین كه از گرگان به طوس برمیگشت دزدان و عیاران به كاروان حمله برده اموال ایشان را غارت نمودند، و از آن جمله كیسه یا توبرهای را هم كه غزّالی نتایج تحصیل خود را در آن نهاده بود گرفتند. غزّالی پیش رئیس دزدان رفت و التماس كرد كه تعلیقات او را پس بدهد. او گفت: «تعلیقه چیست؟» جواب داد «در آن همیان، كتابها و كاغذهایی است، و من مطالبی را كه از استادم شنیدهام بر آنها یادداشت كردهام. اینها از برای شما فایدهای ندارد، اما من راه دوری پیمودهام و عمری به سر بردهام تا این علوم را آموختهام و بدون آنها زحماتم به هدر خواهد رفت.» رئیس دزدان خندید و گفت: «اگر به اینكه ما این انبان را از تو گرفتهایم زحماتت به هدر خواهد رفت چگونه ادعا میكنی كه این علوم را یاد گرفتهای!» با وجود این، توبره را به غزّالی پس دادند، اما او از این قول رئیس دزدان درس عبرت گرفت و چون به طوس برگشت سه سالی از وقت خود را صرف مطالعه و تكرار و فراگرفتن دروس خود كرد تا دزد نتواند او را از علومش محروم كند.بعد از آن در حدود بیست سالگی از طوس به نیشابور كه آن روز مركز علمای خراسان بود سفر كرد و نزد امام الحرمین جُوینی كه اعلم علمای آن شهر بود به كسب علم مشغول شد، و علاوه بر فقه و اصول و الهیات و كلام و منطق و جدل و خلاف قدری هم حكمت و فلسفه آموخت. این فلسفه خواندن او را سُنیّان متعصب نپسندیدند و بر این كار او اعتراض شدید كرده و گفتهاند شفا او را بیمار كرد و به راه خطا افكند، و دیگر نتوانست خویشتن را از تأثیر فلسفه رهایی دهد،(6) و حتی بعضی از اندیشههای عارفانهی او را ناشی از فلسفه خواندن دانستهاند.
غزّالی در تحصیل علم به سرعت پیش رفت و به زودی علوّ قریحهی او و حتی برتر بودن استعداد او از استعداد استادش آشكارا گردید؛ از راه كوشش و كثرت كار خود را به جایی رسانید كه در میان هم درسان مبرز و برجسته شد. هنوز استادش زنده بود كه او دست به تألیف و تصنیف زد، رسالات عملی و كتابهای مقدماتی در فقه و اصول نوشت و شهرت او در اقطار پیچید چنانكه، از قرار مذكور، استادش ابوالمعالی جوینی بر او حسد برد.
نزد ابوعلی فارمذی طوسی نیز درس خواند كه او نزد قشیری و عموی پدر غزّالی درس خوانده بود. با هم درسان خود مباحثه میكرد و به ایشان درس هم میداد. به زودی از تقلید و متابعت رأی اساتید خسته شد و به زودی آثار شك و تردید در او پدیدار گردید.
پس از فوت دو استاد خود (7) به لشكرگاه سلطان ملكشاه سفر كرد و در حضور نظامالملك وزیر با ائمه و علمای نامدار مناظره كرد و بر ایشان فایق آمده منظور نظر خواجهی بزرگ گردید. در این موقع بیست و هفت ساله بود و این تاریخ را باید مبدأ دورهی دوم زندگی او محسوب داشت. كتابهایی كه در این دوره تألیف كرد بیشتر جنبهی كتاب درسی داشت و متنهایی بود مخصوص محصلین به جهت تحصیل فقه و اصول. ولی چون در غیر این فنون نیز تحصیل كرده بود و صاحب رأی و نظر شده بود كتابها و رسالاتی نیز در كلام و جدل تألیف كرد و بر فلاسفه و باطنیه و فرقههای مذهبی دیگری كه مورد عتاب اهل زمان بودند ردیهها نوشت. مخصوصاً باطنیه را كه در آن ایام باعث نگرانی دستگاه حكومت شده بودند و تعلیمات ایشان پسند خاطر انبوه عظیمی از مردم بود بیشتر مورد طعن و تعرض قرار داد. (8) رسالهای نیز به فارسی در رد بر اباحیّه تألیف كرد كه به طبع هم رسیده است و از مندرجات آن برمیآید كه مراد او از اباحیه جماعتی بودهاند كه خود را به صوفیه میبستهاند و به ایشان تشبه میكردهاند؛ به ظاهر دعوی مسلمانی میكردهاند ولی قوانین و احكام شریعت و عبادات را زیر پا گذاشته بودهاند و بهانه میآوردهاند ما انسان كامل شدهایم و تكلیف از ما مرتفع شده است. (9) لحن او در این رسالههای ردیه عموماً بسیار تند است و به شیوهی یك امام فقیه متعصب میماند كه جز دین و مذهب و طریقهی خود هر طریق دیگری را باطل میداند و پیروان آن را مستحق آتش دوزخ میشمارد.
در 484 هجری نظامالملك طوسی او را به تدریس در نظامیه بغداد منصوب ساخت و او سی و چهار پنج ساله بود كه به این شغل پرداخت. میگویند تا آن زمان نزدیك به هفتاد رساله و كتاب تصنیف كرده بود و مشهورترین عالم و فقیه آن عصر گردیده بود. چهار سالی وظیفهی تدریس را برعهده داشت و به وعظ و خطابه و مطالعه و مناظره و تألیف و تصنیف نیز همت میگماشت. در مجلس درس او علما و فقهای بزرگ حاضر میشدند و او بزرگترین عالم عصر شمرده میشد اما باطن او راضی نبود. در موقع سی و نه سالگی انقلابی در حال او پدید آمد و ناگهان منصب تدریس و تعلیم را رها كرده به عنوان سفر حج از بغداد خارج گردید. این در سال 488، و سه سال پس از فوت نظامالملك بود؛ و مبدأ سومین دورهی زندگانی او كه هفده سال طول آن است این سال بود.
پیش از آنكه حج گزارد به شام رفته مدتی در بیت المقدس و دمشق معتكف گردید و خرقهی پشمینهی خشن پوشید و به انواع عبادتها و ریاضتها و مجاهدتها و سختی كشیدنها به تهذیب نفس خود كوشید. (10) در این مدت كتاب احیاء العلوم را تصنیف كرد كه مطلقاً بزرگترین یعنی مهمترین و گرانبهاترین كتاب اوست. (11)
مدت ریاضت و تكمیل نفس غزّالی ده سال طول كشید، و در 498 از دمشق به بغداد برگشت و به وعظ كردن مشغول شد، ولی این بار لحن كلام او به شیوهی اهل حقیقت یعنی عرفا و صوفیه شبیهتر بود تا به خطابههای دانشمندان و فقیهان. در بغداد كتاب بزرگ خود احیاء علوم الدین را نیز تدریس كرد و سال بعد به موطن اصلی خویش طوس عودت كرد، و در اینجا بود كه در پنجاه سالگی دومین كتاب بزرگ خود را نوشت و آن كیمیای سعادت است به فارسی (12) كه خواندن آن بر هر فارسی زبانی كه در خط اخلاق و معرفت باشد واجب است. كیمیای سعادت نظیر احیاء العلوم است و هر دو بر حسب یك طرح و نقشه ترتیب داده شده است، اما هیچ یك مرد را از دیگری مستغنی نمیكند. مخصوصاً كیمیای سعادت كه حجةالاسلام آن را شخصاً به فارسی نوشته است شاید از لحاظ فارسی زبانان مهمتر باشد و باید چاپ صحیح و متقنی از آن هرچه زودتر منتشر كرد.
در زمانی كه در طوس به سر میبرد كتاب دیگری نیز به عربی نوشت به نام المنقذ من الضلال كه در حكم شرح احوال و بیان تحولات فكری و اخلاقی و روحی خود اوست و شایستهی آن است كه آن را به فارسی ترجمه و منتشر كنند. (13) این سه كتاب از آثار مهم دورهی پختگی و كمال اوست. در این دوره از مناظره و جدال و رد نوشتن بر این فرقه و آن فرقه دست كشیده بوده است و در پیروان همهی ادیان و مذاهب و فرق به نظر تسامح و سهل گیری مینگریسته است، مع هذا گاهی خلاصهی بعضی از كتب ردیهی سابقش را به مناسبتی در میان فصول این كتب گنجانیده است، من جمله آن رسالهی ردّ اباحیّه را مجملاً در كتاب كیمیای سعادت جا داده است. و این عجیب است كه یك فقیه متكلم در آفاق و انفس سیر كرده و هر عقیده و مذهبی را سنجیده و عاقبت سر از گریبان تصوف و عرفان به درآورده باشد و در بند تهذیب نفس خود و ارشاد دیگران باشد و با این همه، خویشتن را نتواند از گذشتهی خود و از دورهی تعصب و سختگیری خود بالمره رهایی دهد.
باری، غزّالی در طوس مدرسهای برای طلاب علوم دینی و خانقاهی از برای صوفیه ترتیب داد، و وقت خود را بین وظایف متعددی كه بر خود حتم كرده بود تقسیم كرد. یك بار به اصرار وزیر و سلطان وقت به نیشابور رفت و چند ماهی در نظامیهی آنجا تدریس كرد، اما دوباره به طوس برگشت و دیگر هرچه به او اصرار كردند زیر بار ترك طوس و سفر به نیشابور و بغداد نرفت.
از جملهی كتب فارسی و خواندنی غزّالی نصیحةالملوك است كه در بعضی حكایات با سیرالملوك یا سیاستنامهی نظامالملك اشتراك دارد، و چون نمیدانیم كه آیا نسخهی موجود سیاستنامه عین تألیف و انشای نظامالملك است یا در آن دست برده و بر آن چیزهایی افزودهاند، و نمیدانیم كه این دست بردن و الحاق كردن (اگر واقع شده باشد) كی اتفاق افتاده است نمیتوانیم به طور مسلم بگوییم كدام یك از دیگری اقتباس كرده است. این كتاب هم سابقاً چاپ شده است (به اهتمام جناب استاد همایی)، ولی از روی نسخهای جدید، و حال كه نسخههای قدیمتر و بهتری تهیه شده است (عكسهای نسخ كه از خارج آوردهایم) حق این است كه چاپ خوب و صحیحی از آن نشر شود. مبالغی مكتوب و مراسله نیز به فارسی از غزّالی در دست است كه بعد از وفاتش آنها را جمع آورده و از آنها كتابی ساختهاند. این مجموعه یك بار به نام فضایل الامام (یا الأنام) در هندوستان، دو بار دیگر در طهران، چاپ شده است و هر سه آن طوری است كه نباید باشد و لازم است كه از نو طبع شود. در مقدمهی این كتاب در (نسخهی چاپ هند) اظهار شده است كه گردآورندهی آنها ابوالفتح احمد غزّالی (برادر خود حجةالاسلام بوده است) ولی این مسلم نیست.
فوت غزّالی در 505 هجری، و سن او بین پنجاه و پنج و پنجاه و شش بود. نعش او را در طابران طوس دفن كردند و قبر او تا صد و پنجاه سالی پس از آن تاریخ زیارتگاه مردم بود. مثل باقی آثار كهنهی طوس امروز اثری از آن نیست.
4
قطعاتی از بعضی از نامههای غزّالی كه از آنها مطالبی مربوط به تاریخ زندگانی او و مقام و مرتبهی او نزد خلایق و ارباب قدرت به دست میآید، نقل میكنم كه در ضمن هم نمونهای از سبك انشای او در نامه نویسی باشد.دو سالی قبل از وفات به سلطان عصر نامهای نوشت. نام این سلطان ذكر نشده است ولی به احتمال قوی سلطان سنجر بوده است (پسر ملكشاه). سبب نوشتن این نامه آن بود كه غزّالی را نزد سلطان متهم كرده بودند به اینكه با امام اعظم اهل سنت ابوحنیفه نعمان بن ثابت مخالف است، و میدانید كه در آن زمان سلاطین عموماً به مذهب ابوحنیفه عمل میكردند و مخالفت با ابوحنیفه را میشد گناه بزرگی شمرد.
سلطان غزّالی را به لشكرگاه خویش احضار كرد تا از وی مؤاخذه كند. غزّالی از طوس به مشهد رفت و از آنجا به سلطان این نامه را نوشت:
"ای پادشاه اسلام، بدان كه این داعی را پنجاه و سه سال از عمر گذشته است، چهل سال در دریای علم غوّاصی كرد تا به جایی رسید كه سخن وی از اندازهی فهم بیشتر اهل روزگار درگذشت. بیست سال در ایام سلطان شهید روزگار گذاشت و ازو به اصفهان و بغداد اقبالها دید، و چند بار میان سلطان و امیرالمؤمنین رسول بود در كارهای بزرگ، و در علوم دین نزدیك به هفتاد كتاب تصنیف كرد، پس دنیا را چنان كه بود بدید و به جملگی بینداخت، و مدتی در بیت المقدس و مكه مُقام كرد، و بر سر مشهد ابراهیم خلیل الله صلوات الله علیه عهد كرد كه هرگز پیش هیچ سلطان نرود و مال هیچ سلطان نگیرد و مناظره و تعصب نكند، و دوازده سال این وفا كرد، و امیرالمؤمنین و همه سلطانان دعاگوی را معذور داشتند. اكنون شنیدم كه از مجلس عالی اشارتی رفته است به حاضر آمدن. فرمان را به مشهد رضا آمدم، و نگاهداشت عهد خلیل را به لشرگاه نیامدم، و بر سر این مشهد میگویم كه: ای فرزند رسول شفیع باش تا ایزد ملك اسلام را از درجهی پدران خویش بگذراند و در آخرت به درجهی سلیمان (علیه السلام) رساند كه هم مِلك بود و هم پیغمبر، و توفیقش ده تا حرمت عهد ابراهیم خلیل الله (علیه السلام) نگه دارد و دلِ كسی را كه روی از خلق بگردانید و به سوی خدا آورد بشولیده نكند. و چنین دانستم كه این به نزدیك مجلس عالی پسندیدهتر و مقبولتر است از آمدن به شخص و كالبد، كه آن كاری و رسمی بیفایده است و این كاری است كه روی در حق دارد. اگر پسندیده است فمرحبا، و اگر به خلاف این فرمانی بود در عهدهی عهد شكستن نباشم كه فرمان سلطانی به اضطرار لازم بُوَد، فرمان را به ضرورت منقاد باشم. ایزد تعالی بر زبان و دل آن عزیز آن راناد كه فردای قیامت از آن خجل نباشد و امروز اسلام را از آن ضعف و شكستگی نباشد، والسلام."
گردآورندهی مراسلات غزّالی میگوید چون این نامه پیش سلطان بردند گفت و گوی بسیار پیش آمد و بدخواهان غزّالی و هواخواهان او هریك چیزی گفتند و عاقبت كار بدین انجامید كه برحسب امر سلطان غزّالی را به لشكرگاه كه در تروغ بود خواستند تا سلطان او را ببیند و سخن او بشنود. سلطان به دیدار غزّالی برپای خاست و او را در برگرفت و بر كنار تخت نشانید. غزّالی تقریری در حضور سلطان كرد مشتمل بر دعا و ثنا و نصیحت و بیان حاجت خود، كه در خاطر سلطان بسیار مؤثر افتاد و از وی خواست كه آن سخنان را بنویسد تا بر وی بخوانند. از سلطان حاجت و تقاضای او این بود كه وی را از درس گفتن معاف دارد و بگذارد كه در كُنج خانه و خانقاه خویش بنشیند و مشكلات طلاب علوم را كه به حضور او میروند و سؤالی میكنند حل كند و جواب بگوید.
سلطان او را با اعزاز و اكرام هرچه تمامتر مرخص كرد. حجةالاسلام نسخهی تقریری را كه پیش سلطان كرده بود نوشت و فرستاد و چندی بعد كتاب نصیحة الملوك را به جهت سلطان تألیف و تقدیم كرد.
نامهی مختصر دیگری از قول او در این مجموعهی نامهها مندرج است كه مضمون آن توصیه در باب اهل طوس است در آن میگوید:
"ایزد تعالی ملك اسلام را از مملكت دنیا برخوردار كناد و آنگه در آخرت پادشاهیی دهاد كه پادشاهی روی زمین در وی حقیر و مختصر گردد، كه كار پادشاهی آخرت دارد، كه مملكت روی زمین از مشرق تا به مغرب بیش نیست، و عمر آدمی در دنیا صد سال بیش نبُوَد در اغلب احوال، و جمله زمین نسبت با پادشاهیی كه ایزد تعالی كسی را در آخرت دهد كلوخی است، و همهی ولایتهای روی زمین گرد و غبار آن كلوخ است، كلوخی و گرد كلوخی را چه قیمت باشد؟ و صد سال را در میان مُلك ازل و ابد و پادشاهی جاودان چه قدر باشد كه بدان شاد باید بود؟. . . یك روز عدل از سلطان عادل فاضلتر از عبادت شصت ساله است، چون ایزد آن سازِ دولت بداد كه آنچه دیگری به شصت سال تواند كرد تو به یك روز بتوانی كرد، چه اقبال و دولت باشد زیادت از این؟ و حال دنیا چنان كه هست بدان تا در چشم تو مختصر گردد، كه بزرگان چنین گفتهاند كه: اگر دنیا كوزهای زرین بودی كه نماندی و آخرت كوزهای سفالین بودی كه بماندی، عاقل كوزهی سفالین باقی اختیار كردی بر كوزهی زرین فانی، فكیف كه دنیا كوزهی سفالین است كه نماند و آخرت چون كوزهی زرین كه هرگز بشكند، عاقل چگونه بُوَد كسی كه دنیا اختیار كند؟ این مثل اندیشد و همیشه پیش چشم خود میدارد. و امروز به حدی رسیده است كه عدلِ یك ساعته برابر عبادت صد ساله است. بر مردمان طوس رحمتی بكن كه ظلم بسیار كشیدهاند و غله به سرما و بیآبی تباه شده است و درختهای صد ساله از اصل خشك شده و هر روستایی را هیچ نمانده مگر پوستینی و مشتی عیال گرسنه و برهنه، اگر رضا دهد كه از پشت ایشان پوستین باز كنند تا زمستان برهنه با فرزندان در تنوری شوند رضا مده كه پوستشان را باز كنند. و اگر از ایشان چیزی خواهند همگنان بگریزند و در میان كوهها هلاك شوند، و این پوست باز كردن باشد."
در همین مجموعهی نامهها آوردهاند كه از وی سؤال كردند «تو مذهبِ كه داری؟» و او در جواب گفت «در معقولات مذهب برهان و آنچه دلیل عقل اقتضاء كند، و اما در شرعیات مذهب من قرآن است، و هیچ كس را از ائمه تقلید نمیكنم، نه شافعی بر من خطی دارد و نه ابوحنیفه براتی.»
5
غزّالی طوسی در پرتو تحصیل علم از پستترین مقام به عالیترین درجات علمی رسیده بود و در سایهی حسن ذوق و حسن انتخاب و اندیشهی بلند دستگاهی در دین اسلام تأسیس كرده بود كه بعد از پیامبر اسلام از برای كسی دیگر توفیق چنان تأسیسی حاصل نشد. نزدیك به هشتصد و شصت سال از وفات او میگذرد، و در آن روزگار او را حجةالاسلام لقب دادند و این نه از آن لقبها بود كه در عصر ما معنی خود را از دست داده و بسیار فراوان شده است. وقتی كه او را حجةالاسلام گفتند این را نیز گفتند (و این را یكی از بزرگان علم و اركان دین- تاج الدین سبكی گفته است) كه اگر پس از محمد بن عبدالله پیغمبری به دنیا آمدنی بود آن پیغمبر به جز غزّالی نمیبود.غزّالی در عالم اسلام مركزی خاص دارد، هم از لحاظ فلسفه و هم از لحاظ تصوف و دین و هم از وسعت اطلاعات و معلومات و هم از كثرت تأثیر در افكار دینی و تعقلات مغرب و مشرق. از همان حدود سی و هشت سالگی كه در بغداد تدریس میكرد همت بر این گماشته بود كه در شرعیات و الهیات اسلامی اصلاح عمدهای بنماید. در بغداد بیش از سی و پنج كتابخانه بود، و در نظامیهی بغداد طب و فلسفه نیز تدریس میشد و نتیجهی آن آزاد فكری و تساهل و تسامح نسبت به مخالفین بود. غزّالی كه كتابهای فلاسفه را خوانده و در دو كتاب خود مقاصد الفلاسفة و تهافت الفلاسفة رأی ایشان را باطل خوانده به تدریج خود در تحت نفوذ فكری فیلسوفان قرار گرفته بود. كتاب منطقی برای طریقهی استدلال شرعی نوشته بود مبتنی بر اصول منطق ارسطویی با اصطلاحات تازهای غیر از اصطلاحات منطق یونانی و نزدیكتر به الفاظ و تعبیرات شرعی. برای خود نوعی فلسفهی دینی هم تأسیس كرده و ترتیب داده بود غیر از فلسفهی یونانی ولی به هر حال فلسفه بود. اقوال متكلمین و حكمای الهی از برای او تحصیل یقین عقلی نمیكرد، صرف قبول تعبدی قول بزرگان دین هم او را قانع نمینمود، ولی الهیات را هم نمیتوانست بر عقل تنها بنا نهد. باز هم در فلسفه عمیق شد و عاقبت معتقد شد كه از آن راه نیز نمیتوان به حقیقت اعلی و حق محض رسید. شك و بدبینی او بیشتر شد و آرامش خاطر را از دست داد و عاقبت در سال 488، چهار سال بعد از آنكه برای تدریس به بغداد رفته بود، بیماری سختی عارض او شد كه قوای او را از كار انداخت و مدت شش ماه او را حتی از سخن گفتن و درس دادن به شاگردان مانع گردید. در زمانی كه در نیشابور به درس خواندن مشغول بوده، به تصوف نیز توجه كرده و حتی عملاً به بعضی ریاضتهای صوفیانه هم پرداخته بود. اینجا در بغداد در این بیماری سخت آن تصوف به یاری او برخاست و او را از نومیدی نجات بخشید. ادراك كرد كه اگر تعقل محض فلاسفه راه به حقیقت نمینماید، اگر تعبد صرف متشرعه او را قانع و خرسند نمیسازد، چیزی هست بینابین، منزلتی بین منازل و راهی كه آن را میتوان راه وسط نامید، از آن راه میتوان امید و وصول به حقیقت را داشت. آن راه را به اصطلاح اهل طریقت راه یُحبُّهم و یحِبُّونه مینامند.
بحث در طریقت تصوف مستلزم وقت بیشتری است و باید در گفتارهای مفصَّل و مستقل به آن پرداخت. اینجا به اختصار و اجمال بسیار تفاوتِ عمدهی آن را با طریقت عبادت صرف متشرعه عرض میكنم و میگذرم. عبادت تعبّدی تعلیمی نوعی معامله است. خداوند من تو را میپرستم نماز میخوانم و روزه میگیرم و حج میگزارم و اعمال نیك میكنم، تو مرا در بهشت خود منازل و درجات عطا فرما، و گناه و نافرمانی نمیكنم تو مرا در دوزخ مسوزان و از عذاب آخرت مصون دار. تصوف ارتباط مابین دوستان است، به قول رابعهی عدویّه آتش زدن در بهشت و آب ریختن بر دوزخ است تا خدا را به خاطر محبت فی مابین، بیطمع بهشت و بیم دوزخ، بپرستند. صوفی خداوند را دوست میدارد و میداند كه خداوند او را دوست میدارد باطن خود را از صفات مكروه پاكیزه میكند تا لایق محبت و دوستی گردد.
پیش از عهد غزّالی اهل شرع و اهل تصوف نسبت به یكدیگر بیگانه بودند و عناد میورزیدند، دستگاه خلافت بغداد حسین بن منصور حلاج صوفی را به فتوای اهل شرع بر دار كشید و جسدش را سوزانید و خاكسترش را در دجله ریخت، و متشرعین معتقد بودند كه عموم صوفیه از شرع و دین روی گردانند، و شاید در میان صوفیه كسانی یافت میشدند كه چنین هم بودند. مسلماً اباحتیان كه به قول غزّالی خود را به صوفیه بسته بودند از احكام شرع گریزان بودند و حتی اینكه عناداً و عمداً برخلاف شرع عمل میكردند.
غزّالی را چنان كه میگویند اندیشهی وفق دادن مابین شریعت و طریقت از آن بیماری سخت جسمانی و عذاب روحانی كه در سی و نُه سالگی در بغداد به آن مبتلی شد نجات داد و شفا بخشید. به فكرش رسید كه از برای هر دینداری نزعهی تصوف ضروری است و از برای هر صوفی عمل كردن به آداب عبادت و اعتقاد به شرع پیغمبر واجب است و شریعت و طریقت در پهلوی یكدیگر باید بروند و شخص باید به هر دو پای بند باشد تا به حقیقت برسد.
از بغداد به حج رفت یعنی به قصد حج بیرون رفت (ظاهراً در ماه ذی الحجه سال 488، شش ماهی بعد از آنكه دچار مرض سخت روحی و جسمی شده بود) ولی ابتدا به جای مكه به شام رفت و دو سالی منزوی و معتكف گردید و سپس به بیت المقدس سفر كرد و از آنجا به مكه رفت و بعد از آن مدینه را زیارت كرد و مدتها در صحراها گشته باز به شام عودت كرد و به كنج اعتزال خود خزید و به تألیف كتاب احیاء علوم الدین پرداخت. ده سال این دورهی عزلت و هجرت او طول كشید در 498 به بغداد عودت و رجعت كرد. اندك مدتی آنجا به تدریس احیاء العلوم و وعظ كردن پرداخت، ولی سال بعد ترك تدریس كرد و به طوس برگشت. در طوس كتابی به فارسی نوشت كه تالی احیاء العلوم اوست و آن كیمیای سعادت است. دستگاه دینی مبتنی بر شریعت و طریقت را كه خود طرح كرده بود در این دو كتاب به تفصیل بیان كرده است و تكلیف آدمی را در قبال خالق و در رفتار با همنوع خود به صورت عقاید و عبادت و تنزیه باطن و اخلاق حسنه و اخلاق سیّئه معین كرده، شرح تغییرات باطنی و سیر نفسانی خود را كه منجر به یافتن این راه وسط گردید در كتاب مختصر ولی پرمعنای خویش المنقذ من الضّلال كه پنج سالی قبل از فوت نوشت آورده است و بیان كرده كه چگونه اصناف مختلف طالبین حق را آزمود و در طریق هریك از ایشان سلوك كرد تا عاقبت دریافت كه در هریك از آن طرق چه آفاقی موجود است و تنها طریق تصوف است كه انسان را به حالتی میرساند كه وصوف به حق را متضمّن است.
در مدتی كه در طوس بود به اصرار فخرالملك پسر نظامالملك یك سال به نیشابور رفت و چند ماهی در نظامیهی آنجا تدریس كرد، ولی از آنجا باز به طوس برگشت و در همان شهر به تعلیم الهیات و تصوف پرداخت، و دیگر اصرار سلاطین و وزرا به اینكه به نیشابور یا بغداد رفته آنجا تدریس كند مفید نیفتاد.
شیوهی تفكر و تعقل غزّالی در اسلام به كلی تازگی داشت و منحصر به خود او بود، و نظیر آن شیوه را قرنها بعد از او دكارت در اروپا پیش گرفت. امتیاز غزّالی در میان علمای دین اسلام در این بود كه در كسب دانش و در شك كردن به آنچه به عنوان علوم یقینی تعلیم میشد منتهای جرأت و دلیری را نداشت. مثل طلاب علوم در مدارس جدید اروپایی معتقد بود كه هیچ امری را مسلم و حقیقی نباید شمرد مگر آنكه حقیقت آن به دلیل علمی و برهان عقلی ثابت شده باشد، و آن مسلم شده نیز همواره باید در مظنهی شك و تردید باشد و راه بحث دربارهی آن باز باشد تا به مجردی كه خطا بودن آن ثابت شد از عرصهی مسلمات اخراج گردد. بنابراین هیچ دستگاه دینی و دولتی و دیوانی و هیچ مؤسسهی علمی هرگز نباید مانع اظهار عقیدهای برخلاف امور مسلّمه بشود، و از انتقاد مطالبی كه به عنوان حقیقت پذیرفته شده است جلوگیری كند، و موافقت هم نباید بنمایند كه دستگاه دیگری چنین منعی بكند. انسان در آنچه مربوط به انسانیّت است باید آزاد باشد. در همهی انواع علوم باید تحقیق و بررسی شود. باید سبب و دلیل هر امری را جست و جو كرد. قبول عقاید برحسب قول اولی الامر بزرگترین مانع وصول به حقیقت است. كوركورانه به قول گذشتگان نباید متكی شد. خود او بدین جهت به بررسی عقاید موروثی و اكتسابی خویش پرداخت. ملاحظه كرد كه ما نمیتوانیم به دریافتن حقیقت امیدوار باشیم مگر در اموری كه برهانشان همراه خودشان است، یعنی در ادراك حسی و ادراكاتی كه مبتنی بر اصول ضروریه تفكر باشد. ولی ادراك حسی هم مورد اعتماد نیست و انسان را غالباً فریب میدهد. حتی در صحت اصول ضروریّهی تفكر هم شك است. پس بر عقل نیز اعتماد نیست. حس بنا به شهادت عقل مردود است، به عقل هم اطمینان نمیتوان كرد. پس شاید بالاتر از عقل حَكَم یا قاضی دیگری باشد.
سپس احتمال این را میدهد كه زندگی در این دنیا به قیاس با دنیای دیگر خواب باشد و پس از مرگ اشیاء بر انسان به نحو دیگری جلوه نماید؛ وضع دیگری خارج از این حیّز مكان و زمان وجود داشته باشد و آن را بتوان با قوهی دیگری غیر از وجدان معمولی ادراك كرد: قوهای مثل قوای صوفیه و پیغمبران و بالاتر از ادراك عقلانی، قوهای كه آن را میتوان وحی و الهام نامید.
در مشكاة الانوار كه ظاهراً هم زمان با المُنقذ من الضلال یا كمی بعد از آن نوشته شده است مطالبی گفته است كه قول خود او را در احیاء العلوم (قسم اول، كتاب اول، فصل هفتم) در باب عقل تعدیل میكند و از آن معلوم میشود عقلی كه او رد میكند آن عقلی است كه در امر استدلالهای دینی به كار برده میشود و متكلمین آن را وسیلهی اثبات عقاید خود میكنند. این متكلمین به اعجاز معتقدند؛ و توسط اعجاز آدمی میتواند اثبات كند كه سه با ده برابر است یا از ده بزرگتر است. این در استدلال عقلانی متكلمین مقبول است و این است عقلی كه در نظر غزّالی مردود است. ورنه مسائل عالیه را باید بینش و تعقل متفقاً حل كنند.
پینوشتها:
1. این مقاله متن سخنرانی استاد مجتبی مینوی است كه به دعوت دانشگاه مشهد در تاریخ نوزدهم اردیبهشت 1349 در تالار رازی دانشگاه ایراد كردند.
2. در آن زمان القاب معنی داشت و وقتی كه حجةالاسلام میگفتند معنی واقعی آن را اراده میكردند و همه میفهمیدند مقصود چیست، مثل عهد ما نبود كه القاب لقلقهی لسان و لفظ فارغ از معنی باشد و هركس و ناكسی بتواند خود را به هر لقبی كه بخواهد مشهور سازد.
3. گویا غزّالی نسبت خانوادگی ایشان بوده است، چون كه بحث از یك نفر غزّالی كبیر هست كه به قولی عموی پدر او (یعنی برادر جدش) بوده، و اگر این نسبت ارتباطی با شغل صوفبافی داشته باشد لابد شغل آبا و اجدادی بوده است.
4. ببخشید كه مطلب را با اصطلاحات عهد خودمان بیان میكنم، اما اگر به تعبیرات معمول آن عهد تحریر كنم فهم آن قدری مشكل میشود.
5. مدارس گاهی به نام دار الفقه یا دار الحدیث نیز خوانده میشد و گاهی (به خصوص در اوایل و قبل از پیدا شدن مدرسه) در مساجد مجلس درس منعقد میشد.
6. كتاب الرّد علی المنطقیین ابن تیمیه ص 482 و 510 كه در آن قول ابوبكر بن العربی المعافری شاگرد غزّالی را در این باب نقل میكند.
7. ابوعلی فارمذی در 477 و امام الحرمین در 478.
8. كتب غزّالی در ردّ بر اسماعیلیان به ترتیب تاریخی از این قرار است:
المستظهری كه چاپ شده است و منتخب آن با ترجمهی آلمانی نیز منتشر شده است: حجة الحق جواب كلامی از اسماعیلیان كه در بغداد بر غزّالی عرضه شد؛ مفصل الخلاف در 12 فصل جواب كلامی كه در همدان بر وی عرضه شد؛ الدرج المرقوم بالجداول جواب كلامی كه در طوس بر او عرضه شد؛ القسطاس المستقیم كتابی مستقل است در بیان میزان علوم و اظهار استغنا از امام معصوم كه چاپ شده است (المنقذ من الضلال).
9. گذشته از این رسالهی مستقل كه در 1933 در آلمان به طبع رسید در احیاء علوم الدین (ربع مهلكات، كتاب دهم، صنف ثالث) نیز در چند سطری به ایشان اشاره كرده است.
10. ابن شداد در الاعلاق الخطیرة (246 تا 247) گوید وقتی كه غزّالی وارد دمشق شد خواست داخل خانقاه سمیساطیه شود، صوفیه كه او را نمیشناختند مانع شدند، روی به جامع دمشق آورد و در گوشهای از آن مقیم شد، و این گوشه به نام الزاویة الغزّالیه خوانده میشود.
11. این كتاب را در 620 هجری مقارن با استیلای مغول بر ایران دانشمندی در دهلی در دربار شمسالدین ایلتتمش به نام وزیر او ابوالمعالی محمد بن فخرالملك شرف الدین ابی سعد (یا ابی سعید) الجنیدی به فارسی ترجمه كرد. نسخههای متعدد قدیم و صحیح از آن در دست است (بنده هنوز نسخهی كاملی از آن ندیدهام) و سزاوار است كه ارباب همت و استطاعت به چاپ كردن این ترجمه (اگر تمام باشد) یا به واداشتن كسی به ترجمهای تازه و كامل و آن را چاپ و منتشر كردن، منتی بر فارسی زبانان بگذارند و یكی از كتابهای بزرگ عالم را در دسترس عامه قرار دهند.
12. این كتاب یك بار در طهران به اهتمام آقای احمد آرام چاپ شده است اما چاپ خوبی نیست. نسخ قدیم و معتبر از این كتاب فراوان است من جمله نسخهای در كتابخانهی حدیوی در مصر مورخ 576 به خط عبدالله بن ابی القاسم الفقیهی، و نسخهای متعلق به قرن ششم یا هفتم هجری در كتابخانهی چلبی عبدالله به شمارهی 185، و نسخهای در كتابخانهی عاطف افندی به شمارهی 1390 كه فعلاً امضای الحاقی هندو شاه بن سنجر بن عبدالله الجیرانی را دارد، ولی شاید قبل از 700 هجری كتابت شده باشد، و نسخهی بسیار خوبی است. عكس بعضی از این نسخ در طهران هست و وسیله از برای تجدید چاپ فراهم است.
13. ترجمهای از این كتاب تحت عنوان راه رستگاری كردهاند كه به انضمام شرح احوال غزّالی در چند شماره مجله جلوه منتشر شده است، ولی به عقیدهی من بهتر از این بایستی.
منبع مقاله :
كرمی، میثم، (1389)، غزالیشناسی، تهران: حكمت، چاپ اول.