![داد و بیداد داد و بیداد](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/dadvabidad.jpg)
نویسنده: محمدرضا شمس
کوری به نام «حیدر» با همسایهاش «نجف»، به گدایی رفت.
غروب به یک آبادی رسیدند و شب را در خانهای ماندند. صاحب خانه که مرد خوشقلبی بود به آنها غذا و جای خوب داد. حیدر و نجف غذاشان را خوردند و خوابیدند. نیمههای شب، حیدر، رفیقش را بیدار کرد و گفت: «من حالم خوب نیست. بیا با هم بریم بیرون هوایی بخورم، شاید حالم خوب شه.»
نجف با اوقات تلخی گفت: «عجب غلطی کردم با تو همراه شدم! نصفه شبی هم دست از سرم برنمیداری؟ بذار کپهی مرگم رو بذارم.»
کور از ترس اینکه صاحب خانه بیدار شود، چیزی نگفت. چوب دستیاش را برداشت و کورمال کورمال بیرون رفت. بین راه، چوب دستیاش به زمین خورد وجیرینگ صدا داد. کور با خودش گفت: «شاید یک خمرهی پر از طلا باشه! کسی چه میدونه!»
بعد گوشهاش را تیز کرد و دوباره با چوب دستیاش ضربهای به خمره زد. دوباره صدای سکهها بلند شد. با عجله روی زمین نشست و با دستهاش همه جا را گشت. وقتی خمره را پیدا کرد، نزدیک بود از خوشحالی، سکته کند. فوری کتاش را درآورد و روی خمره انداخت، بعد سراغ دوستش رفت و او را بیدار کرد و گفت: «بلند شو، مرد! حالا که وقت خواب نیست. من گنج پیدا کردم.»
نجف که فکر میکرد رفیقش سر به سرش میگذارد عصبانی شد و گفت: «این بازیها چیه در میآری؟ چرا نمیذاری یک چرت بخوابم؟ آخه چی از جونم میخوای؟»
گفت: «قسم میخورم راست میگم. اگر باور نمیکنی، یک نوک پا بیا و از نزدیک ببین.» مرد بینا باز هم باور نکرد. کور آن قدر اصرار کرد تا بالاخره رفیقش راضی شد و با هم به محل گنج رفتند. وقتی چشم نجف به خمرهی طلا افتاد، خوشحال شد و به حیدر گفت: «باید قبل از اینکه کسی بیاد، سکهها رو برداریم و بریم.»
بعد همهی سکهها را توی توبرهاش ریخت و دست کور را گرفت و با هم به طرف آبادیشان رفتند. وقتی به نزدیکی آبادی رسیدند، به رفیقش گفت: «بیا سکهها رو قسمت کنیم. نصف مال من، نصف مال تو!»
نجف که طمعکار بود، فکر کرد: «حیف نیست نصف این سکههای بیزبون رو به این مردک کور بدم؟»
بعد رو به حیدر کرد و گفت: «نه، این انصاف نیست. من باید سهم بیشتری بردارم. اگر من نبودم، تو چطوری میتونستی این سکهها رو بیاری اینجا؟»
حیدر گفت: «خب دو سهم مال تو، یک سهم مال من.»
نجف با تمسخر پوزخندی زد و گفت: «واقعاً که چه خوب قسمت کردی!»
حیدر گفت: «خب سه سهم مال تو، یک سهم مال من.»
نجف گفت: «نه، باید تمام سکهها مال من بشه.»
حیدر گفت: «پس من چی؟»
نجف خندهای کرد و گفت: «آدم مرده که به پول احتیاجی نداره!»
حیدر که تازه فهمیده بود همسایهاش میخواهد چه بلایی سرش بیاورد، به التماس افتاد و گفت: «این کار رو نکن. تمام سکهها مال تو. من سهمی نمیخوام، فقط من رو نکش.»
نجف گفت: «فکر کردی احمقم؟ تو الان این حرف رو میزنی و بعد که به آبادی رسیدیم، همهی اهل آبادی رو میاندازی به جونم.»
حیدر گفت: «قسم میخورم که این کار رو نکنم. دست از سرم بردار و من رو به حال خودم بذار. همهی سکهها هم مال خودت.»
نجف گفت: «من این حرفها سرم نمیشه، همون که گفتم. تو هم بهتره به جای التماس کردن، خودت رو برای مرگ آماده کنی.»
حیدر که دید التماس کردن در دل سنگ همسایهاش اثری ندارد، گفت: «حالا که اینطوره، این دم آخر خواهشی از تو دارم.»
نجف گفت: «بگو.»
حیدر گفت: «وقت اومدن، زنم پا به ماه بود. خواب دیدم که دوقلو زاییده. اگر به خواست خدا اینطور شد، به زنم بگو اسم یکی رو «داد» و دیگری رو «بیداد» بذاره.»
همسایه گفت: «باشه! این کار رو میکنم.»
بعد مرد بیچاره را کشت و جسدش را سر به نیست کرد و به خانهاش رفت.
روز بعد، زن حیدر پیش همسایه رفت و سراغ شوهرش را گرفت. نجف گفت: «بیچاره، مریض شد و مرد.»
زن دو دستی توی سرش کوبید و گریه و زاری بسیار کرد. بعد به خانهاش برگشت.
نجف هم سکهها را فروخت و با پول آنها، کسب و کاری راه انداخت و صاحب باغ، خانه، دکان و املاک بسیاری شد.
روزها و هفتهها از پی هم گذشتند، تا اینکه زن حیدر فارغ شد و دو پسر به دنیا آورد. زنهایی که دوروبرش بودند شادمانی بسیار کردند و این خبر دهان به دهان گشت و به زودی در همهی آبادی پخش شد. وقتی نجف این خبر را شنید، به زنش گفت: «برو بگو شوهرت وصیت کرده اسم بچههات رو «داد» و «بیداد» بذاری.»
زن رفت و گفت. زن حیدر هم به وصیت شوهرش عمل کرد و اسم بچههاش را داد و بیداد گذاشت.
داد و بیداد بزرگ شدند و چون خودشان زمین و گاو و گوسفندی نداشتند، مادرشان آنها را به چوپانی گلههای مردم گذاشت.
یک روز که داد و بیداد گله را از چرا برمیگرداندند، بزغالهای از گله جدا ماند و گم شد. دو برادر، هر کدام به طرفی رفتند و دنبال بزغاله گشتند. بعد از مدتی، داد بزغاله را پیدا کرد و فریاد زد: «ای بیداد، های...های...»
بیداد صداش را شنید و در جواب گفت: «ای داد، های... های...»
داد فریاد زد: «بیا، بزغاله رو پیدا کردم...»
همین موقع پیرمردی که از طرف حاکم برای بازرسی به ده آمده بود گفت و گوی داد و بیداد را شنید و با خودش گفت: «حتماً رازی در این کار هست وگرنه اسم این پسرها رو داد و بیداد نمیگذاشتند.»
آن وقت داد و بیداد را صدا کرد و از آنها پرسید: «کی این اسمها رو روی شما گذاشته؟»
داد در جواب گفت: «پدرم وصیت کرده بود این اسمها رو روی ما بگذارند.»
بازرس پرسید: «چطور شد که پدرتون فوت کرد؟»
بیداد گفت: «ما نمیدونیم، اما مادرمون میگه مریض شد و مرد.»
بازرس با داد و بیداد به خانهشان رفت و از مادر آنها خواست ماجرا را براش تعریف کند. زن هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. بازرس که دیگر مطمئن شده بود حقی ناحق شده است، سراغ نجف رفت و گفت: «من رو به قبرستانی ببر که رفیقت رو دفن کردی.»
رنگ از روی نجف پرید و لکنت زبان گرفت. بازرس که مرد کار کشتهای بود چند سئوال دیگر از او کرد. نجف نتوانست جواب بدهد و مجبور شد حقیقت را بگوید. به این ترتیب، راز کشته شدن مرد بیچاره فاش شد. به دستور بازرس، نجف را به زندان بردند و به سزای کارش رساندند.
داد و بیداد هم به حق خود رسیدند و بقیهی عمر را با مادرشان به خوبی و خوشی گذراندند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
غروب به یک آبادی رسیدند و شب را در خانهای ماندند. صاحب خانه که مرد خوشقلبی بود به آنها غذا و جای خوب داد. حیدر و نجف غذاشان را خوردند و خوابیدند. نیمههای شب، حیدر، رفیقش را بیدار کرد و گفت: «من حالم خوب نیست. بیا با هم بریم بیرون هوایی بخورم، شاید حالم خوب شه.»
نجف با اوقات تلخی گفت: «عجب غلطی کردم با تو همراه شدم! نصفه شبی هم دست از سرم برنمیداری؟ بذار کپهی مرگم رو بذارم.»
کور از ترس اینکه صاحب خانه بیدار شود، چیزی نگفت. چوب دستیاش را برداشت و کورمال کورمال بیرون رفت. بین راه، چوب دستیاش به زمین خورد وجیرینگ صدا داد. کور با خودش گفت: «شاید یک خمرهی پر از طلا باشه! کسی چه میدونه!»
بعد گوشهاش را تیز کرد و دوباره با چوب دستیاش ضربهای به خمره زد. دوباره صدای سکهها بلند شد. با عجله روی زمین نشست و با دستهاش همه جا را گشت. وقتی خمره را پیدا کرد، نزدیک بود از خوشحالی، سکته کند. فوری کتاش را درآورد و روی خمره انداخت، بعد سراغ دوستش رفت و او را بیدار کرد و گفت: «بلند شو، مرد! حالا که وقت خواب نیست. من گنج پیدا کردم.»
نجف که فکر میکرد رفیقش سر به سرش میگذارد عصبانی شد و گفت: «این بازیها چیه در میآری؟ چرا نمیذاری یک چرت بخوابم؟ آخه چی از جونم میخوای؟»
گفت: «قسم میخورم راست میگم. اگر باور نمیکنی، یک نوک پا بیا و از نزدیک ببین.» مرد بینا باز هم باور نکرد. کور آن قدر اصرار کرد تا بالاخره رفیقش راضی شد و با هم به محل گنج رفتند. وقتی چشم نجف به خمرهی طلا افتاد، خوشحال شد و به حیدر گفت: «باید قبل از اینکه کسی بیاد، سکهها رو برداریم و بریم.»
بعد همهی سکهها را توی توبرهاش ریخت و دست کور را گرفت و با هم به طرف آبادیشان رفتند. وقتی به نزدیکی آبادی رسیدند، به رفیقش گفت: «بیا سکهها رو قسمت کنیم. نصف مال من، نصف مال تو!»
نجف که طمعکار بود، فکر کرد: «حیف نیست نصف این سکههای بیزبون رو به این مردک کور بدم؟»
بعد رو به حیدر کرد و گفت: «نه، این انصاف نیست. من باید سهم بیشتری بردارم. اگر من نبودم، تو چطوری میتونستی این سکهها رو بیاری اینجا؟»
حیدر گفت: «خب دو سهم مال تو، یک سهم مال من.»
نجف با تمسخر پوزخندی زد و گفت: «واقعاً که چه خوب قسمت کردی!»
حیدر گفت: «خب سه سهم مال تو، یک سهم مال من.»
نجف گفت: «نه، باید تمام سکهها مال من بشه.»
حیدر گفت: «پس من چی؟»
نجف خندهای کرد و گفت: «آدم مرده که به پول احتیاجی نداره!»
حیدر که تازه فهمیده بود همسایهاش میخواهد چه بلایی سرش بیاورد، به التماس افتاد و گفت: «این کار رو نکن. تمام سکهها مال تو. من سهمی نمیخوام، فقط من رو نکش.»
نجف گفت: «فکر کردی احمقم؟ تو الان این حرف رو میزنی و بعد که به آبادی رسیدیم، همهی اهل آبادی رو میاندازی به جونم.»
حیدر گفت: «قسم میخورم که این کار رو نکنم. دست از سرم بردار و من رو به حال خودم بذار. همهی سکهها هم مال خودت.»
نجف گفت: «من این حرفها سرم نمیشه، همون که گفتم. تو هم بهتره به جای التماس کردن، خودت رو برای مرگ آماده کنی.»
حیدر که دید التماس کردن در دل سنگ همسایهاش اثری ندارد، گفت: «حالا که اینطوره، این دم آخر خواهشی از تو دارم.»
نجف گفت: «بگو.»
حیدر گفت: «وقت اومدن، زنم پا به ماه بود. خواب دیدم که دوقلو زاییده. اگر به خواست خدا اینطور شد، به زنم بگو اسم یکی رو «داد» و دیگری رو «بیداد» بذاره.»
همسایه گفت: «باشه! این کار رو میکنم.»
بعد مرد بیچاره را کشت و جسدش را سر به نیست کرد و به خانهاش رفت.
روز بعد، زن حیدر پیش همسایه رفت و سراغ شوهرش را گرفت. نجف گفت: «بیچاره، مریض شد و مرد.»
زن دو دستی توی سرش کوبید و گریه و زاری بسیار کرد. بعد به خانهاش برگشت.
نجف هم سکهها را فروخت و با پول آنها، کسب و کاری راه انداخت و صاحب باغ، خانه، دکان و املاک بسیاری شد.
روزها و هفتهها از پی هم گذشتند، تا اینکه زن حیدر فارغ شد و دو پسر به دنیا آورد. زنهایی که دوروبرش بودند شادمانی بسیار کردند و این خبر دهان به دهان گشت و به زودی در همهی آبادی پخش شد. وقتی نجف این خبر را شنید، به زنش گفت: «برو بگو شوهرت وصیت کرده اسم بچههات رو «داد» و «بیداد» بذاری.»
زن رفت و گفت. زن حیدر هم به وصیت شوهرش عمل کرد و اسم بچههاش را داد و بیداد گذاشت.
داد و بیداد بزرگ شدند و چون خودشان زمین و گاو و گوسفندی نداشتند، مادرشان آنها را به چوپانی گلههای مردم گذاشت.
یک روز که داد و بیداد گله را از چرا برمیگرداندند، بزغالهای از گله جدا ماند و گم شد. دو برادر، هر کدام به طرفی رفتند و دنبال بزغاله گشتند. بعد از مدتی، داد بزغاله را پیدا کرد و فریاد زد: «ای بیداد، های...های...»
بیداد صداش را شنید و در جواب گفت: «ای داد، های... های...»
داد فریاد زد: «بیا، بزغاله رو پیدا کردم...»
همین موقع پیرمردی که از طرف حاکم برای بازرسی به ده آمده بود گفت و گوی داد و بیداد را شنید و با خودش گفت: «حتماً رازی در این کار هست وگرنه اسم این پسرها رو داد و بیداد نمیگذاشتند.»
آن وقت داد و بیداد را صدا کرد و از آنها پرسید: «کی این اسمها رو روی شما گذاشته؟»
داد در جواب گفت: «پدرم وصیت کرده بود این اسمها رو روی ما بگذارند.»
بازرس پرسید: «چطور شد که پدرتون فوت کرد؟»
بیداد گفت: «ما نمیدونیم، اما مادرمون میگه مریض شد و مرد.»
بازرس با داد و بیداد به خانهشان رفت و از مادر آنها خواست ماجرا را براش تعریف کند. زن هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. بازرس که دیگر مطمئن شده بود حقی ناحق شده است، سراغ نجف رفت و گفت: «من رو به قبرستانی ببر که رفیقت رو دفن کردی.»
رنگ از روی نجف پرید و لکنت زبان گرفت. بازرس که مرد کار کشتهای بود چند سئوال دیگر از او کرد. نجف نتوانست جواب بدهد و مجبور شد حقیقت را بگوید. به این ترتیب، راز کشته شدن مرد بیچاره فاش شد. به دستور بازرس، نجف را به زندان بردند و به سزای کارش رساندند.
داد و بیداد هم به حق خود رسیدند و بقیهی عمر را با مادرشان به خوبی و خوشی گذراندند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.