نویسنده: محمدرضا شمس
سه برادر بودند که به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند. زنهای آنها هم با هم خوب و صمیمی بودند؛ به اندازه میپوشیدند، به اندازه میخوردند، به اندازه خرج میکردند و در غم و شادی هم شریک بودند.
روزی از روزها، وقتی برادرها برای کار بیرون رفتند، بخت به خانهی برادر بزرگ رفت. عروس بزرگ، از بخت به گرمی استقبال کرد، ولی یادش رفت او را به خانهاش دعوت کند. بخت همان جا، جلوی در خانه نشست و گفت: «اومدم با شما خداحافظی کنم. الان هم خیلی عجله دارم. سالها کنارتون بودم و حالا که میخوام برم، دوست دارم بزرگترین آرزوی شما رو برآورده کنم.»
زن کمی فکر و گفت: «آرزوم اینه که به ما ثروت زیادی بدی تا در این دنیا هیچ چیز کم نداشته باشیم.»
بخت همان جا آرزوی او را برآورده کرد و به خانهی برادر وسطی رفت. عروس وسطی به گرمی از بخت استقبال کرد و او را به خانهاش دعوت کرد. بخت گفت: «اومدم با شما خداحافظی کنم. حالا قبل از رفتن، هر آرزویی داری بگو تا برآورده کنم.»
زن کمی فکر کرد و گفت: «آرزو دارم تمام کیسهها و جوالهای ما پر از طلا و نقره و جواهرات بشه...»
بخت، آرزوی او را هم برآورده کرد و به خانهای برادر کوچک رفت. عروس کوچک هم به گرمی از او استقبال کرد و او را به خانهاش دعوت کرد. بخت گفت: «من سالها در کنار شما بودم و کمکتون کردم. حالا میخوام به جای دیگهای برم. اما قبل از رفتن، دلم میخواد بزرگترین آرزوت رو برآورده کنم.»
عروس کوچک گفت: «حالا برای آرزو کردن وقت زیاده. بفرمایید داخل خانه، کمی استراحت کنید.»
بخت گفت: «نمیتونم، عجله دارم. زودتر آرزوت رو بگو!»
عروس کوچک به فکر فرو رفت؛ اگر بخت از پیششان میرفت، بدبخت میشدند. پس دنبال راهحلی گشت تا برای همیشه بخت را پیش خودشان نگه دارد. بخت پرسید: «به چی فکر میکنی؟ چرا آرزوت رو نمیگی؟»
زن جواب داد: «من آرزویی دارم که میترسم نتونی برآورده کنی!»
بخت گفت: «نترس، بگو. هر آرزویی باشه، برآورده میکنم.»
زن گفت: «قول میدی؟»
بخت خندید و گفت: «قول میدم.»
زن گفت: «آرزو میکنم تو هرگز از پیش ما نری!»
بخت گفت: «این که نمیشه! من چارهای جز رفتن ندارم. یک آرزوی دیگه بگو.»
زن گفت: «من آرزوی دیگهای ندارم. فقط دلم میخواد برای همیشه همین جا بمونی!»
بخت، ناچار قبول کرد و برای همیشه همان جا بماند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روزی از روزها، وقتی برادرها برای کار بیرون رفتند، بخت به خانهی برادر بزرگ رفت. عروس بزرگ، از بخت به گرمی استقبال کرد، ولی یادش رفت او را به خانهاش دعوت کند. بخت همان جا، جلوی در خانه نشست و گفت: «اومدم با شما خداحافظی کنم. الان هم خیلی عجله دارم. سالها کنارتون بودم و حالا که میخوام برم، دوست دارم بزرگترین آرزوی شما رو برآورده کنم.»
زن کمی فکر و گفت: «آرزوم اینه که به ما ثروت زیادی بدی تا در این دنیا هیچ چیز کم نداشته باشیم.»
بخت همان جا آرزوی او را برآورده کرد و به خانهی برادر وسطی رفت. عروس وسطی به گرمی از بخت استقبال کرد و او را به خانهاش دعوت کرد. بخت گفت: «اومدم با شما خداحافظی کنم. حالا قبل از رفتن، هر آرزویی داری بگو تا برآورده کنم.»
زن کمی فکر کرد و گفت: «آرزو دارم تمام کیسهها و جوالهای ما پر از طلا و نقره و جواهرات بشه...»
بخت، آرزوی او را هم برآورده کرد و به خانهای برادر کوچک رفت. عروس کوچک هم به گرمی از او استقبال کرد و او را به خانهاش دعوت کرد. بخت گفت: «من سالها در کنار شما بودم و کمکتون کردم. حالا میخوام به جای دیگهای برم. اما قبل از رفتن، دلم میخواد بزرگترین آرزوت رو برآورده کنم.»
عروس کوچک گفت: «حالا برای آرزو کردن وقت زیاده. بفرمایید داخل خانه، کمی استراحت کنید.»
بخت گفت: «نمیتونم، عجله دارم. زودتر آرزوت رو بگو!»
عروس کوچک به فکر فرو رفت؛ اگر بخت از پیششان میرفت، بدبخت میشدند. پس دنبال راهحلی گشت تا برای همیشه بخت را پیش خودشان نگه دارد. بخت پرسید: «به چی فکر میکنی؟ چرا آرزوت رو نمیگی؟»
زن جواب داد: «من آرزویی دارم که میترسم نتونی برآورده کنی!»
بخت گفت: «نترس، بگو. هر آرزویی باشه، برآورده میکنم.»
زن گفت: «قول میدی؟»
بخت خندید و گفت: «قول میدم.»
زن گفت: «آرزو میکنم تو هرگز از پیش ما نری!»
بخت گفت: «این که نمیشه! من چارهای جز رفتن ندارم. یک آرزوی دیگه بگو.»
زن گفت: «من آرزوی دیگهای ندارم. فقط دلم میخواد برای همیشه همین جا بمونی!»
بخت، ناچار قبول کرد و برای همیشه همان جا بماند.
منبعمقاله:
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.