3. استدلالهایی علیه حذف
بدین ترتیب، منطق اساسی مادیانگاری حذفی این است: روانشناسی عامیانه، یک نظریه است و به طور بسیار محتمل یک نظریهی کاذب است؛ بنابراین بیایید از آن فراتر رویم.این منطق واضح و ساده است، اما بسیاری آن را قانع کننده نمیدانند. انتقاد خواهد شد که روانشناسی عامیانه به عبارت دقیق، یک نظریهی تجربی نیست یا اینکه روانشناسی عامیانه کاذب نیست یا دست کم با ملاحظات تجربی ابطالپذیر نیست و اینکه نباید یا نمیشود از کنار آن به عنوان یک نظریهی منسوخ ناکارآمد گذشت. در ادامه، این انتقادها را آنگونه که از جانب رایجترین و استوارترین دیدگاه رقیب در فلسفهی ذهن- یعنی کارکردگرایی- مطرح شده، بررسی خواهیم کرد.
یک انتقاد به مادیانگاری حذفی از دو مسیر جداگانه که در کارکردگرایی معاصر جریان دارند، مطرح شده است. مسیر نخست به خصوصیت هنجاری روانشناسی عامیانه یا دست کم هستهی مرکزی آن که به گرایشهای گزارهای میپردازد، مربوط میشود. برخی میگویند روانشناسی عامیانه، توصیف ایدئال یا دست کم تحسین برانگیزی از فعالیت درونی است. روانشناسی عامیانه نه تنها این نکته را که داشتن و پردازش باورها و میلها چیست، بیان میکند، بلکه همچنین (و ناگزیر) این امر را بیان میکند که عقلانی بودن در قلمرو آنها چیست. ممکن است ایدئالی را که به وسیلهی روانشناسی عامیانه مطرح شده، انسانهای تجربی به نحو ناقصی به دست آورند، اما این موضوع روانشناسی عامیانه را به عنوان یک توصیف هنجاری به چالش نمیکشد. حتی لازم نیست که این ناتوانیها روانشناسی عامیانه را به عنوان بیانی توصیفی هم به طور جدی به چالش بکشند، زیرا این امر همچنان صادق است که فعالیتهای ما میتوانند به طور سودمند و کافی فعالیتهای عقلانی تلقی شوند، بجز در موارد سهوهای موردی در اثر صدای مزاحم، مداخله یا سایر اختلالها؛ نقصهایی که بررسی تجربی ممکن است سرانجام آنها را حل کند. بنابراین هرچند ممکن است علم عصبی روانشناسی عامیانه را ارتقا دهد، روانشناسی عامیانه حتی به عنوان نظریهای توصیفی نیاز فوری به جایگزین شدن ندارد و اصلاً نمیتواند از حیث هنجاری بودنش، جای خود را به هیچ نظریهی توصیفیای دربارهی سازوکارهای عصبی دهد، زیرا عقلانیت در مورد گرایشهای گزارهای مانند باور و میل، تعریف میشود؛ بنابراین روانشناسی عامیانه سر جای خود میماند.
دنیل دنت از دیدگاهی در همین راستا دفاع کرده است (1) و دیدگاهی که هم اکنون طرح شد، ایدهی دوگانه انگاری ویژگیها را هم بیان میکند. کارل پوپر و جوزف مارگولیس هر دو ماهیت هنجاری فعالیت ذهنی و زبانی را مانعی در مقابل نفوذ در آنها یا حذف آنها از طریق هرگونه نظریهی توصیفی/ مادی انگارانه میدانند. (2) امیدوارم در ادامه از جذابیت این گونه تلاشها بکاهم.
مسیر دوم به ماهیت انتزاعی روانشناسی عامیانه مربوط است. مدعای محوری کارکردگرایی این است که اصول روانشناسی عامیانه حالات درونی ما را به گونهای توصیف میکنند که ارجاعی به ماهیت درونی یا ساختار فیزیکی آنها نمیدهند، بلکه براساس شبکه روابط علّیای که با یکدیگر و با شرایط حسی و رفتار علنی دارند، توصیف میشوند. به بیان انتزاعی، این ساختار درونی ممکن است در انواع قانوناً ناهمگونی از دستگاههای فیزیکی تحقق یابد. همهی آنها ممکن است حتی شدیداً در ساختار فیزیکی خود با یکدیگر تفاوت داشته باشند و با این حال در سطح دیگری، همگی ماهیت مشترکی داشته باشند. به گفتهی فودر، این دیدگاه «با ادعاهای بسیار قوی در مورد حذفناپذیری زبان ذهنی از نظریههای رفتاری سازگار است». (3) ما با توجه به امکان حقیقی تحققهای چندگانه در زیرلایههای ناهمگون فیزیکی، نمیتوانیم توصیف کارکردی را به نفع هیچ نظریهای که مختص به یکی از این زیرلایههاست، حذف کنیم. این امر ممکن است ما را از تواناییِ توصیف یک سازمان (انتزاعی) که همهی تحققها در آن شریکاند، بازدارد؛ بنابراین یک توصیف کارکردی از حالات درونی ما در همین جا متوقف میشود.
ایدهی دوم همانند ایدهی نخست، یک ویژگیِ اندکی قراردادی را به روانشناسی عامیانه نسبت میدهد؛ گویی این وظیفهی دستگاههای تجربی است که عیناً همان سازمانی را که روانشناسی عامیانه مشخص میکند، تحقق دهند به جای اینکه این وظیفه بر عهدهی روانشناسی عامیانه باشد که فعالیتهای درونی مجموعهی ماهیتاً متمایزی از دستگاههای تجربی را به درستی توصیف کند. این تصور با مثالهای رایجی که برای روشن کردن ادعاهای کارکردگرایی به کار میروند، مانند تله موش، بالابر سوپاپ، ماشین حساب، رایانه، روبات و مانند آن تقویت میشود. اینها مصنوعاتی هستند که برای استیفای دستورالعمل از پیش تصور شدهای ساخته شدهاند. در این موارد، ناتوانی در ایجاد سازگاری میان دستگاه فیزیکی و توصیف کارکردی مربوط، فقط اولی را به تردید میکشد، نه دومی را. بدین ترتیب، توصیف کارکردی به گونهای از انتقاد تجربی مصون میماند که بیشتر برخلاف مورد یک نظریهی تجربی است. یک کارکردگرای معروف، هیلری پاتنم، به صراحت استدلال کرده است که روانشناسی عامیانه اصلاً یک نظریهی اصلاحپذیر نیست. (4) به وضوح اگر روانشناسی عامیانه براساس این الگوها تفسیر شود، همانطور که معمولاً این طور است، پرسش از استحکام تجربی آن احتمالاً هیچ گاه مطرح نخواهد شد، چه رسد به اینکه پاسخی انتقادی به آن داده شود.
هرچند آنچه گذشت، به نظر برخی از کارکردگرایان منصفانه است، به نظر فودر چنین نیست. هدف روانشناسی به نظر او، یافتن بهترین توصیف کارکردی از ماست و چیستی این توصیف همچنان مسئلهای تجربی است. همینطور، استدلال او به نفع حذفناپذیری واژگان ذهنی از روانشناسی، روانشناسی عامیانهی کنونی را به خصوص حذفناپذیر نمیداند. این استدلال صرفاً نیازمند این مدعاست که برخی توصیفهای کارکردی انتزاعی- شاید نوعی بیان یا اصلاح روانشناسی عامیانه- باید حفظ شوند.
اما ارزیابی او از مادیانگاری حذفی همچنان ضعیف است. اولاً، واضح است که فودر گمان میکند خطای بنیادی یا جالب توجهی در روانشناسی عامیانه وجود ندارد، بلکه برعکس، تلقی محوری روانشناسی عامیانه از فعالیت شناختی- به عنوان کار با گرایشهای گزارهای، عنصری محوری در نظریهی خود فودر دربارهی ماهیت فکر است (زبان فکر، همان منبع). ثانیاً، این نکته باقی میماند که نظم بخشیدن به روانشناسی عامیانه مستلزم هر چیزی که باشد، نمیتواند جای خود را به هیچ نظریهی طبیعتگرایانهای از زیرلایهی فیزیکی ما بدهد، زیرا خصوصیات کارکردی انتزاعی حالات درونی است که شخصی را میسازند، نه شیمی زیرلایهی او.
همهی اینها جذاباند، اما به زعم من، تقریباً هیچ کدام از آنها درست نیستند. کارکردگرایی مدت بیش از اندازه طولانیای از وجههی خود به عنوان دیدگاهی جسورانه و ابداعی برخوردار بوده است. باید روشن شود که کارکردگرایی چه دیدگاه کوتهنظرانه و واپسگرایانهای است.
4. ماهیت محافظهکارانهی کارکردگرایی
داستان زیر میتواند چشماندازی ارزشمند را دربارهی کارکردگرایی به دست دهد. ابتدا نظریهی کیمیاگران را دربارهی مادهی غیر جاندار به خاطر بیاورید. البته در اینجا با سنت دیرپا و متنوعی روبهرو هستیم نه با یک نظریهی واحد، اما با یک تفسیر میتوانیم به اهداف خود برسیم.کیمیاگران «غیر جانداران» را کاملاً در استمرار مادهی جاندار تصور میکردند، از این جهت که ویژگیهای حسی و رفتاری مواد مختلف در گرو نفسمندی(5) مادهی پایهایتر به واسطه اکسیرها (6) یا عناصر (7) مختلف است. این جنبههای غیر مادی در معرض رشد تلقی میشدند، همانطور که رشد را در نفوس مختلف نباتی، حیوانی و انسانی مییابیم. مهارت عجیب و غریب کیمیاگران در این نهفته است که میدانند چگونه اکسیر مادی را در ترکیبات مناسب بکارند، تغذیه کنند و به بلوغ برسانند.
براساس یکی از اصول، چهار اکسیر بنیادی (برای مادهی «غیر جاندار») «جیوه (سیماب)»، «گوگرد»، «آرسنیک زرد (کبریت اصفر)» و «نمک آمونیاک (نمک قلیا)» هستند. هر یک از این اکسیرها علت علائم تقریبی و در عین حال، شاخص ویژگیهای محسوس، ترکیبی و علّی دانسته میشدند؛ برای مثال، اکسیر جیوه، علت برخی از خصوصیات نوعی مواد فلزی، مانند درخشش، قابلیت ذوب و... دانسته میشد. گوگرد، علت دیگر خصوصیات نوعی فلزات و خصوصیاتی بود که سنگهای معدنی (کانیها) به نمایش میگذاشتند و فلزات مایع را به سبب آن خصوصیات، میتوانستیم تقطیر کنیم. هر مادهی فلزی مفروض، ترکیب هماهنگ و دقیقی از این دو اکسیر بود. دو اکسیر دیگر نیز داستان مشابهی داشتند و دامنهی خاصی از خصوصیات و تبدلات فیزیکی از طریق این چهار اکسیر پذیرای درک و کنترل میشد.
البته میزان کنترل همواره محدود بود یا به تعبیر بهتر، پیشبینی و کنترلی که کیمیاگران در اختیار داشتند، بیشتر در گرو سنت سینه به سینهی ماهرانهای بود که از ارادت به استاد به دست میآمد تا اینکه حاصل بینشی واقعی باشد که این نظریه فراهم کرده است، اما این نظریه با عمل، تاحدی همخوانی داشت و در نبود یک جایگزین پیشرفته، آن قدر جذاب بود تا سنت دیرپا و ثابتی را حفظ کند.
این سنت هنگامی که شیمی عنصری لاوازیه و دالتُن ظهور یافت تا جایگزین خوبی برای آن باشد، از میان رفت و متلاشی شد، اما فرض میکنیم که این سنت اندکی دیرتر میپایید، شاید به این سبب که سنت چهار اکسیری بخش لاینفکی از فهم عرفی انسان شده بود. ماهیت تعارض میان این دو نظریه و برخی از راه حلهای ممکن آن را بررسی میکنیم.
بیتردید سادهترین راه حل و راه حلی که به لحاظ تاریخی رخ داد، جایگزینیِ صریح است. تفسیر دوگانهانگارانه از چهار عنصر به عنوان اکسیرهای غیرمادی با توجه به قدرت طبقهبندی ذرهای شیمی اتمی هم بیفایده و هم غیرضروری است و تحویل طبقهبندی قدیم به طبقهبندی جدید با توجه به میزان تقاطع طبقهبندی نظریهی قدیمی و نسبتاً از کارافتاده با نظریهی جدید، ناممکن به نظر میرسد. بدین ترتیب، حذف تنها گزینه به نظر میرسد، مگر اینکه یک مدافع زیرک و قاطع از دیدگاه کیمیایی این درایت را داشته باشد که دفاع زیر را مطرح کند.
«نفسمند» بودن «به وسیلهی جیوه» یا «گوگرد» یا هر یک از دو امر دیگر موسوم به اکسیر، در واقع، یک حالت کارکردی است؛ برای مثال، اولی (نفسمندی به وسیلهی جیوه) با استعداد انعکاس نور، ذوب شدن در هنگام حرارت، اتحاد با مادهی دیگر در حالت یکسان و مانند آن تعریف میشود و هر یک از این چهار حالت با سایر حالات مرتبط است، از این جهت که علائم هر کدام به صورت تابعی [کارکردی] از هریک از سه حالت دیگر که در همان زیرلایه مصداق یافتند، تغییر میکند؛ بنابراین آن سطح از توصیف که در واژگان کیمیا میگنجد، انتزاعی است: امور مادی مختلفی که به طور مناسب «نفسمند» شده باشند، میتوانند مثلاً خصوصیات یک فلز یا حتی طلا را- به طور خاص- نشان دهند، زیرا علائم نهایی ویژگیهای واقع و علّی مهم است، نه جزئیات ذرهای زیرلایه. نتیجه اینکه کیمیا سطحی از سازماندهی را در بر میگیرد که در واقع از سازماندهی در سطح شیمی ذرهای متمایز و به آن تحویلناپذیر است.
این دیدگاه ممکن است جذابیت چشمگیری داشته باشد. به هر حال، کیمیاگران را از وظیفهی دفاع از نفوس غیر مادیای که میآیند و میروند، معاف میکند؛ آنها را از لزوم انطباق با لوازم بسیار قوی تحویل طبیعتگرایانه خلاص میکند و آنها را از شوکه شدن و سردرگمی ناشی از حذف صریح میرهاند. نظریهی کیمیایی در این صورت، اساساً درست به نظر میرسد! و لزومی هم ندارد که زیاده غیر منعطف یا جزمی به نظر برسد. به نظر آنها، کیمیاگری در وضع کنونی ممکن است به یک مرتبسازی اساسی نیاز داشته باشد و تجربه باید راهنمای ما باشد. آنها به ما گوشزد میکنند که نباید از این جایگزینی طبیعتگرایانه بترسیم، زیرا سازمان خاص علائم مربوط به ویژگیهای واقع و علّی قطعهای از ماده را طلا میکند، نه جزئیات عجیب و غریب زیرلایه ذرهای آن. موقعیت دیگری میتواند این مدعا را حتی پذیرفتنیتر سازد، زیرا واقعیت این است که کیمیاگران واقعاً میدانستند چگونه طلا، به همان معنای نسبتاً ضعیفشدهاش بسازند و این کار را میتوانستند به طرق متنوعی انجام دهند. «طلا»ی آنها متأسفانه هرگز همانند «طلایی» که در رحم طبیعت میبالد، کامل نیست، اما از کدام انسان میتوان انتظار داشت مهارتی همانند مهارتهای طبیعت داشته باشد؟
این داستان نشان میدهد که دستکم ممکن است مجموعهای از تغییر دیدگاهها، ادعاها و دفاعهایی که مختص کارکردگراییاند، عقل و حقیقت را تخطئه کنند و این کار را با مقبولیتی هراسآور انجام دهند. کیمیا نظریهی هولناکی است و کاملاً مستحق حذف کامل است و دفاعی که اکنون از آن بررسی کردیم، انفعالی، سردرگم کننده، مرتجعانه و نادرست است، اما این دفاع در سیاق تاریخی ممکن بود حتی برای افراد منطقی هم کاملاً معقول به نظر آید.
مثال کیمیا مورد دقیقاً شفافی است از آنچه میتواند «شگرد کارکردگرایانه» نام گیرد و تصور دیگر موارد هم آسان است. یک دفاع بسیار خوب از نظریهی فلوژیستونیِ احتراق نیز میتواند به همین شکل تصور شود. فلوژیستونمندی شدید و فلوژیستون زدودگی را حالات کارکردیای تصور کنید که به وسیلهی علائم خاصی از استعدادهای علی تعریف شدهاند. به انواع بسیار گوناگون زیرلایههای طبیعی اشاره کنید که احتراقپذیر و اکسید شدنیاند. جامعیت کارکردی تحویلناپذیری را برای چیزی ادعا کنید که ثابت شده است که فاقد هرگونه جامعیت طبیعی است و بر باقی نقایص با وعدهی ابداع اصلاحات سرپوش بگذارید. همین دستورالعمل در چهار مزاج طب قرون وسطی، عنصر یا مبداً حیاتی زیستشناسی پیشامدرن و غیره نیز جان تازهای میدمد.
اگر کاربرد شگرد کارکردگرایانه در سایر موارد سرمشق ما باشد، این شگرد استتاری برای حفظ خطا و ابهام خواهد بود. از کجا مطمئن باشیم که همین شگرد در مجلات معاصر به نفع روانشناسی عامیانه صورت نمیگیرد؟ شباهت با مورد کیمیا در همهی جهات دیگر به طرز رنجآوری کامل است، تا برسد به شباهت میان جست و جوی طلای مصنوعی و جست و جوی هوش مصنوعی!
اجازه دهید در مورد این نکتهی اخیر، سوء تفاهمی در مورد موضعم پیش نیاید. هر دو هدف، اهداف ارزشمندی هستند. به لطف فیزیک هستهای، سرانجام طلای مصنوعی (بلکه واقعی) هرچند صرفاً در مقادیر زیر میکروسکوپی در اختیار ماست و هوش مصنوعی (بلکه واقعی) سرانجام تحقق خواهد یافت، اما درست همانطور که چینش دقیق علائم سطحی شیوهی نادرستی برای تولید طلای واقعی بود، شاید چینش دقیق علائم سطحی هم راه نادرستی برای تولید هوش مصنوعی باشد. ممکن است همانند طلا، آنچه لازم است این باشد که علم ما مستقیماً به نوع طبیعی زیرینی که مجموعهی علائم را پدید میآورد، نفوذ کند.
خلاصه اینکه وقتی با عجز تبیینی، تاریخ راکد و انزوای نظاممند اصطلاحات التفاتی روانشناسی عامیانه مواجه میشویم، تأکید بر اینکه این اصطلاحات، خصلت انتزاعی، کارکردی و تحویلناپذیر دارند، یک دفاع کافی و کارآمد نیست. اولاً، همین دفاع را میتوان با همین مقبولیت با قطع نظر از اینکه سنت عامیانه چه شبکهی آشفتهای از حالات درونی را به ما نسبت داده است، مطرح کرد. ثانیاً، این دفاع ذاتاً محل نزاع را مفروض میگیرد؛ اینکه اصطلاحات التفاتی روانشناسی عامیانه کمابیش خصیصههای مهمی را بیان میکنند که میان همهی دستگاههای شناختی مشترکاند، اما ممکن است این طور نباشد. قطعاً نادرست است که فرض کنیم این اصطلاحات آن خصیصهها را بیان میکنند و سپس علیه امکان جایگزینی مادیانگارانه بر این مبنا استدلال کنیم که این جایگزینی امور را در سطحی توصیف میکند که با سطح مهم متفاوت است. این کار صرفاً مصادره به مطلوب به نفع چارچوب قدیمی است.
سرانجام، بسیار مهم است که خاطرنشان کنم، مادیانگاری حذفی اکیداً با این ادعا که شالودهی یک دستگاه شناختی در سازمان کارکردی انتزاعی حالات درونی آن نهفته است، سازگار است. مادیانگار حذفی به این ایده متعهد نیست که تبیین صحیح از شناخت باید تبیینی طبیعتگرایانه باشد، هرچند ممکن است از بررسی این امکان معذور باشد. آنچه مادیانگار حذفی بدان معتقد است، این است که تبیین صحیح از شناخت- چه تبیین کارکردی و چه طبیعتگرایانه- تقریباً به همان اندازه به روانشناسی عامیانه شبیه است که شیمی جدید به کیمیای چهار اکسیری شباهت دارد.
اکنون اجازه دهید به استدلال علیه مادیانگاری حذفی از بُعد هنجاری روانشناسی عامیانه بپردازیم. من فکر میکنم این کار را میتوان نسبتاً سریع انجام داد.
اولاً، این واقعیت که انتظامهایی که هستهی التفاتی روانشناسی عامیانه آنها را اسناد میدهد بر روابط منطقی خاصی میان گزارهها حمل میشوند، به خودی خود مبنایی برای ادعای امری ذاتاً هنجاری در مورد روانشناسی عامیانه نیست. برای طرح یک مشابه مرتبط، میگوییم این واقعیت که انتظامهایی که قانون قدیمی گاز اسناد میداد، بر روابط حسابی میان اعداد حمل میشوند، مستلزم امری ذاتاً هنجاری در مورد قانون قدیمی گاز نیست و روابط منطقی میان گزارهها به همان اندازه موضوع عینی واقعیت انتزاعیاند که روابط حسابی میان اعداد چنیناند. از این جهت، قانونِ
(4) (x))] (∀q) (∀ p) (∀x باور دارد که x) & (p باور دارد که (اگر p آن گاه q))) آن گاه (با قطع نظر از سردرگمی، اختلال و غیره، x باور دارد که q)]
کاملاً همانند قانون قدیمی گاز است:
(6) (x))] (∀μ) (∀V) (∀P) (∀ x دارای فشار P است) & (x حجم V را دارد) & (x دارای مقدار μ است)) آن گاه (با قطع نظر از فشار یا چگالی بسیار بالا، x دارای دمای PV /μ R است)]
بُعد هنجاری تنها به این سبب وارد میشود که ما از قضا برای بیشتر الگوهایی که روانشناسی عامیانه اسناد میدهد، ارزش قائل میشویم، اما نه برای همهی آنها. این مورد را ملاحظه کنید:
(7) (x))] (∀p) (∀ X با تمام وجود میل دارد که x) & (p میفهمد که p ~)) آن گاه (با قطع نظر از قوت شخصیت نامعمول، اینکه p~x را خرد میکند)]
علاوه بر این و همانطور که در عقاید هنجاری به طور کلی این چنین است، یک بینش تازه ممکن است تغییرات عمدهای را در آنچه بدان ارزش میدهیم، ایجاد کند.
ثانیاً، قوانین روانشناسی عامیانه صرفاً عقلانیت بسیار حداقلی و ناچیزی را به ما نسبت میدهند، نه یک عقلانیت ایدئال را آن طور که برخی مطرح کردهاند. عقلانیتی که با مجموعه قوانین روانشناسی عامیانه توصیف میشود، عقلانیت ایدئال را استیفا نمیکند. این نکته جای تعجب نیست. ما هیچ تلقی واضح یا پایان یافتهای از عقلانیت ایدئال نداریم. انسان معمولی نیز یقیناً چنین تصوری ندارد؛ بنابراین اصلاً پذیرفتنی نیست که فرض کنیم نقایص تبیینیای که روانشناسی عامیانه دچار آنهاست، در ابتدا به دلیل ناتوانی انسان از تحقق بخشیدن به معیار ایدئالی است که روانشناسی عامیانه آن را فراهم میکند، بلکه کاملاً برعکس، تلقیای که روانشناسی عامیانه از عقلانیت به دست میدهد، ناقص و سطحی است، به ویژه هنگامی که با پیچیدگی دیالکتیک تاریخ علم ما یا با مهارت استدلال منطقی هر کودکی مقایسه شود.
ثالثاً، حتی اگر تلقی کنونی ما از عقلانیت و به طورکلی مزیتِ شناختی، عمدتاً در چارچوب جملهای/گزارهای روانشناسی عامیانه شکل بگیرد، تضمینی وجود ندارد که این چارچوب برای تبیین عمیقتر و دقیقتر مزیتِ شناختی که به وضوح مورد نیاز است، کافی باشد. حتی اگر استحکام مقولی روانشناسی عامیانه را- دستکم آنطور که در مورد انسانهای کاربر زبان به کاربرده میشود- بپذیریم، این نکته روشن نخواهد بود که پارامترهای پایهای مزیتِ فکری باید در سطح مقولیای که گرایشهای گزارهای آنها را در مییابند، یافت شوند. به هر حال، کاربرد زبان چیزی است که مغزی که از قبل قادر به انجام فعالیتهای شناختی قدرتمندی است، آن را میآموزد؛ کاربرد زبان به عنوان تنها یکی از مهارتهای متعددِ اجرایی و آموختنی گوناگون به دست میآید و مغزی آن را انجام میدهد که تکامل آن را برای کارکردهای فراوانی شکل داده است و کاربرد زبان تنها آخرین و شاید کمترینِ این کارکردهاست. کاربر زبان، بر خلاف پس زمینهی این واقعیات، یک فعالیت کاملاً محیطی به نظر می رسد، به عنوان شکل نامتعارف نژادی از تعامل اجتماعی که در پرتو انعطاف و قدرت شکل پایهایتری از فعالیت به دست میآید. در این صورت، چرا نظریهای از فعالیت شناختی را بپذیریم که عناصرش را بر عناصر زبان انسان منطبق میکند؟ و چرا فرض کنیم که پارامترهای بنیادینِ مزیت فکری میتوانند از طریق عناصر در این سطح ظاهری تعریف شوند؟
بدین ترتیب، به نظر میرسد یک پیشرفت جدی در درک ما از امتیاز معرفتی نیازمند آن است که از روانشناسی عامیانه و فقر تلقی آن از عقلانیت فراتر رویم، به این ترتیب که از حرکتشناسی گزارهای آن با انجام دوکار گذر کنیم: حرکت شناسی عمیقتر و کلیتری را دربارهی فعالیت شناختی توسعه دهیم و در قالب این چارچوب جدید، مشخص کنیم که کدام یک از شکلهایِ به لحاظ حرکتشناختی ممکن فعالیت باید (به عنوان امور کارآمدتر، اعتمادپذیرتر، پرثمرتر یا هر چیز دیگری) ارزشگذاری و پشتیبانی شوند؛ بنابراین مادیانگاری حذفی مستلزم پایان دغدغههای هنجاری ما نیست، بلکه صرفاً مستلزم آن است که این دغدغهها باید در سطح روشن کنندهتری از فهم بازسازی شوند؛ سطحی که یک علم عصبی بالغ میتواند در اختیار ما قرار دهد.
اکنون باید بررسی کنیم که چه آیندهی به نحو نظری شکل گرفتهای ممکن است در انتظار ما باشد. نه به این دلیل که ما میتوانیم امور را با وضوح خاصی پیشبینی کنیم، بلکه به این دلیل که مهم است بکوشیم تخیلی را که با حرکتشناسی گزارهای روانشناسی عامیانه محدود شده است، رها کنیم. تا جایی که به این بخش مربوط است، میتوانیم نتیجهگیری خود را به صورت زیر خلاصه کنیم. روانشناسی عامیانه چیزی بیشتر یا کمتر از یک نظریهی به لحاظ فرهنگی مستحکم دربارهی اینکه ما و حیوانات برتر چگونه کار میکنیم، نیست. این نظریه ویژگی خاصی ندارد که آن را از نظر تجربی آسیبناپذیر کند و کارکردهای منحصر به فردی هم ندارد که آن را بیجایگزین سازند و اصلاً هیچ شأن ویژهای هم ندارد؛ بنابراین باید به هرگونه ادعای ویژهای در مورد روانشناسی عامیانه با دیدهی تردید بنگریم.
5. فراتر از روانشناسی عامیانه
حذف روانشناسی عامیانه ممکن است در واقع، چه چیزی را در بر گیرد، نه فقط اصطلاحات نسبتاً صریح معطوف به احساس، بلکه کل ابزار گرایشهای گزارهای را؟ این موضوع عمدتاً به آنچه علم عصبی ممکن است کشف کند و نیز به عزم ما برای بهرهگیری از آن بستگی دارد. در زیر سه سناریو را مطرح میکنیم که در آنها، تلقی اجرایی از فعالیت شناختی به طور فزایندهای از صورتها و مقولاتی که زبان طبیعی را توصیف میکنند، گسیخته است. اگر خواننده بر نبود مادهی حقیقی اصرار کند، من سعی میکنم صورتهای پذیرفتنی را مطرح کنم.نخست، فرض کنید که تحقیقات در مورد ساختار و فعالیت مغز هم به صورت جزئی (8) و هم به صورت کلی (9) سرانجام حرکتشناسی و دینامیک وابسته جدیدی را برای آنچه در حال حاضر فعالیت شناختی دانسته میشود، به دست دهند. این نظریه برای همهی مغزهای زمینی و نه فقط مغز انسان، یکسان است و ارتباط مفهومی مناسبی با زیستشناسی تکاملی و ترمودینامیک غیر تعادلی برقرار میکند. این نظریه به ما در هر زمان مفروضی، مجموعه یا پیکربندیای از حالات پیچیدهای را نسبت میدهد که در درون آن نظریه به عنوان «اجسام» تعلیمی (10) در یک فضای حالت چهار یا پنج بعدی مشخص میشوند. قوانین این نظریه بر تعامل، جنبش و تبدل این حالات «جسمی» در آن فضا و نیز روابط آنها را با هرگونه مبدل حسی و حرکتیای که دستگاه دارد، حاکم است. همانطور که در مورد مکانیک سماوی اینگونه است، بیان دقیق «اجسام» مورد نظر و تبیین جامع از همهی «اجسام» مجاور و به لحاظ دینامیکی مرتبط به دلایل فراوانی در عمل ممکن نیست، اما در اینجا نیز معلوم میشود که تقریبهای واضحی که به آنها استناد میکنیم، به تبیینها / پیشبینیهای بسیار خوبی از تغییر درونی و رفتار بیرونی- دست کم در کوتاه مدت- منجر میشوند. این نظریه، در مورد فعالیت درازمدت، تبیینهای قدرتمند و یکنواختی را از فرایند یادگیری، ماهیت بیماری ذهنی و تغییرات در شخصیت و هوشی در قلمرو حیوانی و نیز افراد انسانی به دست میدهد.
افزون بر این، این نظریه تبیین سرراستی از «معرفت»- با تصور سنتی- عرضه میکند. براساس نظریهی جدید، هر جمله خبریای که گوینده صریحاً آن را تصدیق کند، صرفاً یک افکنش (11) یک بُعدی، از طریق لنز ترکیبی ناحیههای ورنیکه (12) و بروکا (13) به سطح خاص زبان متکلم است؛ یک یک بعدی از «جسم» چهار یا پنج بُعدی که عنصری در حالت حرکتشناختی حقیقی اوست. (سایههای دیوار غار افلاطون را به یاد بیاورید.) این جملهها که افکنشهای آن واقعیت درونی هستند، اطلاعات مهمی را در مورد آن در بردارند و بدین ترتیب، برای عمل به عنوان عناصری در دستگاه ارتباطی مناسباند. از سوی دیگر، آنها افکنشهای زیر بُعدی هستند و صرفاً بخش محدودی از واقعیت افکنده شده را منعکس میکنند؛ بنابراین برای بازنمایی واقعیت عمیقتر در همهی جهات مربوط حرکت شناختی، دینامیکی و حتی هنجاری نامتناسباند؛ بدین معنا که دستگاهی از گرایشهای گزارهای مانند روانشناسی عامیانه، قطعاً از بازنمایی دقیق آنچه در اینجا رخ میدهد، عاجز است، هرچند ممکن است صرفاً ساختار سطحی کافیای را به منظور حفظ یک سنت کیمیا مانند در میان مردم عادیای که نظریهی بهتری در اختیار ندارند، منعکس کند، اما از دیدگاه نظریهی جدیدتر، واضح است که حالت، در قانونی از نوع مفروضات روانشناسی عامیانه وجود ندارد. قوانین حقیقیِ حاکم بر فعالیتهای درونی ما و همینطور معیارهای هنجاری معطوف به یکپارچگی رشد و مزیت فکری با حالات و پیکربندیهای حرکتشناختی متفاوت و بسیار پیچیدهتری تعریف میشوند.
نتیجهای نظری از آن نوعی که اکنون بیان شد، میتواند به حق موردی از حذف یک وجودشناسی نظری به نفع یک وجودشناسی نظری دیگر دانسته شود، اما موفقیتی که در اینجا برای علم عصبی نظاممند تصور میشود، لازم نیست تأثیر محسوسی بر شیوههای عرفی داشته باشد. شیوههای قدیمی به آسانی نمیمیرند و در صورت عدم ضرورت عملی، ممکن است هرگز نمیرند. حتی در این صورت هم تصورناپذیر نیست که بخشی از جمعیت یا همهی آن کاملاً با واژگان لازم برای توصیف حالات حرکتشناختی ما آشنا شوند، قوانین حاکم بر تعاملها و افکنشهای رفتاری را بیاموزند، توانایی اسناد اول شخص را به دست آورند و آن را حتی در کوچه و بازار، به کلی جایگزین استفاده از روانشناسی عامیانه کنند. زوال وجودشناسی روانشناسی عامیانه در این صورت کامل خواهد شد.
اکنون میتوانیم احتمال دوم را که افراطیتر است، بررسی کنیم. همه با فرضیهی چامسکی آشنا هستند که براساس آن، ذهن یا مغز انسان ساختارهای انتزاعی فطری و منحصر به فردی را برای یادگیری و کاربرد زبانهای طبیعی خاص انسان در بردارد. یک فرضیهی رقیب این است که مغز ما واقعاً ساختارهای فطریای را در بردارد، اما این ساختارها سازمانی از تجربهی حسی را به عنوان کارکرد اصلی و همچنان اولیهی خود دارند و ادارهی مقولات زبانی، کارکرد کسب شده و افزودهای است که تکامل اتفاقاً آن ساختارها را با این مقولات سازگار کرده است. (14) مزیت این فرضیه این است که مستلزم جهش تکاملی نیست، در حالی که فرضیهی چامسکی به نظر، مستلزم چنین جهشی است و مزایای دیگری نیز وجود دارند، اما در اینجا لازم نیست که نگران این امور باشیم. در حد مقاصد این مقاله، فرض کنید که این دیدگاه رقیب، صادق است و داستان زیر را در نظر بگیرید.
تحقیقات در مورد ساختارهای عصبیای که سازماندهی و پردازش اطلاعات ادراکی را پشتیبانی میکنند، نشان میدهد که این ساختارها میتوانند انواع بسیاری از کارهای پیچیده را انجام دهند که برخی از آنها پیچیدگیای بسیار بیشتر از پیچیدگی زبان طبیعی از خود نشان میدهند. معلوم میشود که زبانهای طبیعی تنها از بخش بسیار ابتدائیای از تشکیلات موجود بهره میبرند که قسمت عمدهی آن در خدمت فعالیتهای پیچدهای فراتر از حد فهم تلقیهای گزارهای روانشناسی عامیانه است. کشف تفصیلی چیستی این تشکیلات و تواناییهای آن روشن میکند که دستگاههای فطری ما میتوانند شکلی از زبان پیشرفتهتر از زبان «طبیعی» که اگرچه بیتردید ساختارهای نحوی و معنایی «غریبی» دارد، را یاد گرفته و به کاربرد. به سرعت، معلوم میشود که چنین دستگاه ارتباطی بدیعی میتواند کارآمدی تبادل اطلاعات میان مغزها را بسیار افزایش دهد و ارزیابی معرفتی را به همان اندازه ارتقا دهد، زیرا ساختار زیرین فعالیتهای شناختی ما را با جزئیاتی بیشتر از زبان طبیعی منعکس میکند.
از رهگذر فهم تازهی خود از این ساختارهای درونی، میتوانیم دستگاه جدیدی از ارتباط کلامی را شکل دهیم که کاملاً از زبان طبیعی متمایز است. این دستگاه از طریق عناصر بدیعی که ترکیبات بدیعی را با ویژگیهای غیرمتعارفی شکل میدهند، دستور زبان ترکیبی جدید و قدرتمندتری دارد. رشتههای مرکب این دستگاه جایگزین که میتوان آنها را «فراجملهها (15)» نامید، نه به عنوان صادق یا کاذب ارزیابی میشوند و نه روابط میان آنها اندک مشابهتی با روابط استلزام و غیره که میان جملات برقرارند، دارند. این رشتهها سازمان متفاوتی را به نمایش میگذارند و مزیتهای گوناگونی را از خود بروز میدهند.
به محض اینکه این «زبان» ساخته شود، ثابت میشود که آموختنی است، قدرت پیشبینی شده را دارد و در طی دو نسل، کل سیارهی زمین را فرا میگیرد. همه از دستگاه جدید استفاده خواهند کرد. صورتهای نحوی و مقولات معنایی زبان موسوم به «طبیعی» به کلی از میان میرود و گرایشهای گزارهای روانشناسی عامیانه با رفتن آنها از میان میروند و با طرح گویاتری جایگزین میشود که (البته) در آن «گرایشهای فراجمله ای» نقش اصلی را بازی میکنند. روانشناسی عامیانه باز هم در معرض حذف است.
توجه داشته باشید که این داستان دوم ایدهای را با تنوعات نامحدود نشان میدهد. به همان اندازه «روانشناسیهای عامیانهی» ممکنی وجود دارند که دستگاههای ارتباطیِ ممکن با ساختارهای متفاوت به عنوان الگوهایی برای این روانشناسیها عمل میکنند.
احتمال سوم را که از این هم غریبتر است، میتوان به صورت زیر طرح کرد. میدانیم که جانبگراییهای (16) چشمگیری در مورد کارکردها میان دو نیمکرهی مغز وجود دارد و این دو نیمکره از اطلاعاتی استفاده میکنند که آنها را از یکدیگر از طریق پیوندگاه (17) مغزی- جسم پینهای (18)- دریافت میکنند. جسم پینهای، نوار بزرگی از سلولهای مغزی است که دو نیمکره را به هم پیوند میدهد. بیمارانی که پیوند گاه آنها در اثر جراحی قطع شده است، نارساییهای رفتاری متنوعی را از خود بروز میدهند که فقدان دسترسی به اطلاعاتی را که یک نیمکره، پیشتر از نیمکرهی دیگر میگرفت، نشان میدهد، اما در افراد مبتلا به فقدان مادرزادی پیوندگاه (19) (یک نقص مادرزادی که در آن رابطی میان دو نیمکره وجود ندارد)، هیچگونه نارسایی رفتاری وجود ندارد یا نارسایی اندکی وجود دارد که نشان میدهد هر دو نیمکره آموختهاند از اطلاعاتی استفاده کنند که از راههای نه چندان مستقیم دیگری که آن دو را از طریق نواحی زیر قشری پیوند میدهند، منتقل میشوند. این موضوع نشان میدهد که حتی در حالت عادی هم نیمکرهی در حال رشد یاد میگرد از اطلاعاتی که پیوند گاه مغزی در اختیارش قرار میدهد، استفاده کند. در این صورت، آنچه در مورد انسان معمولی داریم، دو دستگاه شناختی است که به لحاظ فیزیکی متمایزند (و هر دو قادر به کارکرد مستقلاند) و به اطلاعات مبادله شده به صورت نظاممند و آموخته شدهای پاسخ میدهند و آنچه دربارهی این مورد به خصوص جالب است، میزان خالص اطلاعات مبادله شده است. نوار پیوندگاه از تقریبا دویست میلیون سلول عصبی تشکیل شده (20) و حتی اگر فرض کنیم که هر یک از این عصبها تنها تواناییِ داشتن یکی از دو حالت ممکن را در هر ثانیه دارد (محافظهکارانهترین حدس)، آنگاه به مجرایی مینگریم که ظرفیت اطلاعاتی آن بیش از دویست میلیون بیت در هر ثانیه است. این عدد را با ظرفیت کمتر از پانصد بیت در هر ثانیه انگلیسی گفتاری مقایسه کنید.
حال اگر دو نیمکرهی متمایز بتوانند یاد بگیرند که در چنین مقیاس چشمگیری ارتباط برقرار کنند، چرا دو مغز متمایز هم نتوانند چنین کاری را یاد بگیرند؟ این کار نیازمند نوعی «پیوندگاه» مصنوعی است، اما بگذارید فرض کنیم که میتوانیم مبدل کارآمدی را برای کار گذاشتن در جایی از مغز که تحقیقات، آن را مناسب تشخیص میدهند، بسازیم؛ مبدلی برای تبدیل سمفونی فعالیت عصبی به (برای مثال) ریزامواجی که به منظور اجرای تابع معکوس تبدیل ریزامواج دریافت شده به فعالیت عصبی، از یک آنتن در پیشانی پخش میشوند. اتصال چنین دستگاهی یک مشکل لاینحل نیست. ما صرفاً فرایندهای معمولی انشعاب دندریتی را برای بسط هزاران پیوند خاص خود با ریزسطح فعال مبدل فریب میدهیم.
به محض اینکه این مجرا میان دو یا چند انسان گشوده شود، آنها میتوانند مبادلهی اطلاعات را یاد بگیرند و رفتار خود را با همان ارتباط نزدیک و مهارتی هماهنگ کنند که نیمکرههای مغزی شما از خود نشان میدادند. تصور کنید این کار برای تیم هاکی، گروه باله و گروههای پژوهشی چه خواهد کرد! اگر همهی مردم این گونه مجهز شوند، زبان گفتاری از هر نوع ممکن است به کلی از میان برود و قربانی اصل «گرهی که با دست باز میشود، با دندان باز نکن» بشود. کتابخانهها به جای اینکه پر از کتاب شوند، از آرشیوهای طولانی نمونهی دورههای فعالیت عصبی پر خواهند شد. اینها میراث فرهنگی در حال توسعه یا به تعبیر کارل پوپر، «جهان سومِ» در حال توسعهای را تشکیل میدهند، اما از جملهها یا استدلالها تشکیل نمیشوند.
این انسانها چگونه دیگر افراد را میفهمند و تصور میکنند؟ من به این سؤال فقط این پاسخ را میتوانم بدهم، «تقریباً به همان شکل که نیمکرهی راست شما، نیمکرهی چپ شما را به طور نزدیک و کارآمد و نه گزارهای «میفهمد» و «تصور میکند!»
من امیدوارم این حدسها موجب روشن شدن معنای مقتضی امکانهای استفاده نشده شوند و من در اینجا هر یک از آنها را تقریب به ذهن کردم. کارکرد آنها این است که به حیطهی تصورناپذیری یورش ببرند؛ حیطهای که عموماً ایدهی انکار روانشناسی عامیانه را احاطه میکند. این نگرانی مفهومی احساس شده حتی به صورت یک استدلال هم بیان میشود، از این قرار که فرضیهی مادیانگاری حذفی نامنسجم است، زیرا همان شرایطی را انکار میکند که با فرض معناداری آن پیش فرض گرفته شده است. من با بحث کوتاهی دربارهی این تلاش بسیار رایج، این نوشته را خاتمه میدهم.
این برهان خلف- آن طور که من دریافتهام- با این تذکر شروع میشود که حکم مادیانگاری حذفی صرفاً مجموعهی بیمعنایی از عبارات و صداهاست، مگر آنکه بیانی از یک باور مشخص و قصد مشخصی برای ایجاد ارتباط و معرفتی دربارهی گرامر زبان و غیره باشد، اما اگر حکم مادیانگاری حذفی صادق باشد، چنین حالاتی برای بیان وجود نخواهند داشت؛ بنابراین گزارهی مورد بحث مجموعهی بیمعنایی از عبارات و صداها خواهد بود و در نتیجه، صادق نیست. پس مادیانگاری حذفی صادق نیست و این همان مطلوب ماست.
مشکل همهی برهانهای خلف غیرصوری این است که نتیجه علیه فرض نخست هیچگاه بهتر از فرضهای مادیای که برای رسیدن به نتیجهی نامنسجم به آنها استناد میشود، نیستند. در این مورد فرضهای اضافی متضمن نظریهی خاصی از معنا هستند؛ نظریهای که استحکام روانشناسی عامیانه را پیشفرض میگیرد، اما به تعبیر صوری، میتوان از نتیجهی نامنسجم استنتاج کرد که این نظریهی معنا آن چیزی است که باید رد شود. با توجه به انتقاد جداگانهای که قبلاً دربارهی روانشناسی عامیانه مطرح شد، این گزینه حتی میتواند گزینهی راجح باشد، اما به هر حال، نمیتوان صرفاً این نظریهی معنای خاص را بدون مصادره به مطلوب- یعنی استحکام روانشناسی عامیانه- فرض کرد.
ماهیت مصادره به مطلوبی این تلاش با تمثیل زیر به خوبی روشن خواهد شد؛ این تمثیل را مدیون پتریشا چرچلند هستم. (21) مسئلهی مورد بحث را اگر در قرن هفدهم قرار دهیم، عبارت از این خواهد بود که آیا جوهری به نام روح حیاتی وجود دارد یا نه. در آن زمان، این جوهر بدون آگاهی چندانی از جایگزینهای واقعی، جوهر ممیز جانداران از بیجانان دانسته میشد. با توجه به سیطرهای که این تلقی از آن برخوردار بود و با توجه به میزان آمیختگی آن با سایر تلقیهای ما و با توجه به میزان بازنگریای که هر تلقی جایگزینی میطلبید، ابطال هرگونه مدعای ضد حیاتگرایانهای به شکل زیر بیدرنگ پذیرفتنی به نظر میرسید:
ضد حیاتگرا میگوید چیزی به نام روح حیاتی وجود ندارد، اما این ادعا خود متناقض است. سخن این گوینده تنها در صورتی میتواند جدی گرفته شود که مدعایش جدی گرفته نشود، زیرا اگر این مدعا صادق باشد، آنگاه گوینده باید فاقد روح حیاتی و در نتیجه، مرده باشد، اما اگر مرده باشد، گزارهی او مجموعهی بیمعنایی از صداها خواهد بود که از دلیل و حقیقت تهی است.
به نظر من، ماهیت مصادره به مطلوبی این استدلال نیاز به توضیح ندارد. برای کسانی که با استدلال قبلی تغییر عقیده دادند، پیشنهاد میکنم این تمثیل را بررسی کنند.
آموزهی این نوشته را میتوان به صورت زیر جمعبندی کرد. گرایشهای گزارهایِ روانشناسی عامیانه مانع نفوذناپذیری در مقابل موج پیشروندهی علم عصبی شکل نمیدهند، بلکه برعکس، جایگزینیِ اصولی روانشناسی عامیانه نه تنها کاملاً ممکن است، بلکه یکی از جالبترین جایگزینیهای نظریای است که در حال حاضر، میتوانیم تصور کنیم.
پینوشتها:
1- صریحتر از همه در:
”Three Kinds of Intentional Psychology,” (forthcoming)
اما این ایدهی دنت در کل به مقالهی «دستگاههای التفاتی» باز میگردد:
“Intentional Systems,” Journal of Philosophy LXVIII, 4, 1971, pp. 87-106;
این مقاله در کتاب زیر از وی تجدید چاپ شده است:
Brainstorms, Montgomery, Vt., 1978.
2- Popper, Objective Knowledge, 1972; with J. Eccles, The Self and Its Brain, 1978; Margolis, Persons and Minds, 1978.
3- Psychological Explanation, 1968, p. 116.
4- “Robots: Machines or Artificially Created Life?” Journal of Philosophy, LXI, 21, 1964, pp. 668-691 & 622-629.
5- ensoulment.
6- spirit.
7- essence.
8- fine-grained.
9- global.
10- figurative.
11- projection.
12- Wernicke.
13- Broca.
14- ریچارد گرگوری از چنین دیدگاهی در مقاله زیر دفاع میکند:
Richard Gregory, “The Grammar of Vision.” Listener, LXXXIII, 2133, 1970, pp. 242-246;
این مقاله در کتاب زیر از وی تجدید چاپ شده است:
Concepts and Mechanisms of Perception, 1975, pp. 622-629.
15- übersatzen.
16- lateralizations.
17- commissure.
18- corpus callosum.
19- callosal agenesis.
20- M.S. Gazzaniga and J.E. LeDoux, The Integrated Mind, 1975.
21- “Is Determinism Self-Refuting?” Mind, forthcoming [XC, 357, 1981, pp. 99-101[.
1-Churchland, Patricia, “Fodor on Language Learning,” Synthese, XXXVIII, 1, 1978.
2- Churchland, Patricia, “Is Determinism Self-Refuting?” Mind, forthcoming XC, 357, 1981, pp. 99-101).
3- Churchland, Paul, “The Logical Character of Action Explanations,” Philosophical Review, LXXIX, 2, 1970.
4-Churchland, Paul, Scientific Realism and the Plasticity of Mind, New York, Cambridge, 1979.
5- Dennett, Daniel, “Intentional Systems,” Journal of Philosophy LXVIII, 4 1971; reprinted in his Brainstorms, Montgomery, Vt., Bradford Books, 1978.
6- Feyerabend, Paul, “Materialism and the Mind-Body Problem.” Review of Metaphysics, XVII.1, 65, 1963.
7- Fodor, J. A., Language of Thought, New York, Crowell, 1975.
8- Fodor, J. A., Psychological Explanation, New York: Random House, 1968.
9- Gazzaniga, M.S. and LeDoux, J.E., The Integrated Mind, New York, Plenum Press, 1975.
10- Gregory, Richard, “The Grammar of Vision,” Listener, LXXXIII, 2133, 1970; reprinted in his Concepts and Mechanisms of Perception, London, Duckworth, 1975.
11- Grover, Dorothy; Camp, Joseph and Belnap, Nuel, “A Prosentential Theory of Truth,” Philosophical Studies, XXVII, 2, 1975.
12- Margolis, Persons and Minds, Boston, Reidel, 1978.
13- Popper and Eccles, J., The Self and Its Brain, New York: Springer Verlag, 1978.
14- Popper, Objective Knowledge, New York: Oxford, 1972.
15- Putnam, H., “Robots: Machines or Artificially Created Life?” Journal of Philosophy, LXI, 21, 1964.
16- Rorty, Richard, “Mind-Body Identity, Privacy and Categories,” Review of Metaphysics, XIX.1, 73, 1965. X
منبع مقاله :
پوراسماعیل، یاسر؛ (1393)، نظریه حذفگرایی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، چاپ اول.