نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی بود عادل و رعیتدوست که شب و روز به فکر آسایش مردم بود. یک روز پادشاه رفت جلوی آینه. ریشاش سفید شده بود. با خود گفت: «افسوس! پام به لب گور رسیده، اما جانشینی ندارم. فردا که از دنیا بروم، تاج و تختم به دست بیگانه میافتد.»
چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که سر و کلهی درویشی پیدا شد. درویش، سیبی به پادشاه داد و گفت: «این سیب رو نصف کن، نصف آن را با زنت بخور و نصف دیگرش رو به اسبهات بده. من سال بعد برمیگردم و یکی از بچهها و یکی از کره اسبها رو میبرم.»
پادشاه قبول کرد. درویش خداحافظی کرد و رفت. به قدرت خدا، هم زن و هم اسبهای شاه باردار شدند. زن شاه، سه تا دختر به دنیا آورد، اسبها هر کدام یک کره زاییدند.
یک سال گذشت. یک روز سر و کلهی درویش پیدا شد و از پادشاه اجازه خواست که امانتهای خود را ببرد. پادشاه مجبور بود قبول کند. درویش یکی از کره اسبها و یکی از دخترها را برداشت و برد. بعد از مدتی به در باغی رسیدند. دست در جیبش کرد، اما کلید باغ را پیدا نکرد. به دختر گفت: «تو اینجا بمون تا برم کلید بیارم.»
درویش رفت. کره اسب که پریزاد بود به دختر گفت: «باید فرار کنیم. این درویش میخواد هر دومون رو بکشه.»
چند شبانهروز رفتند تا به شهری رسیدند. دختر از کره اسب پرسید: «حالا چی کار کنیم؟»
کره اسب گفت: «چند تار از یال من رو بردار و لباس مردونه بپوش و تو همین شهر بمون.»
دختر قبول کرد و در آن شهر ماند. یک روز که دلش گرفته بود یک موی کره اسب را آتش زد. کره اسب حاضر شد. دختر، پشتش سوار شد و برای شکار از شهر بیرون رفت. در شکارگاه با پسر پادشاه آشنا شد و با هم برادر خوانده شدند. پسر پادشاه او را به قصرشان برد. مادرش گفت این دختر است و خودش را به شکل پسرها درآورده، اما شاهزاده قبول نکرد. تا اینکه روزی پادشاه کشور همسایه با لشکری بزرگ به آنها حمله کرد. اسب به دختر گفت: «برو به میدون جنگ و با اونها بجنگ. نترس، پیروز میشی.»
دختر به میدان جنگ رفت و دشمن را شکست داد. یک شب که دختر خواب بود پسر پادشاه دید ماری دور گردنش حلقه زده. ترسید و مادرش را خبر کرد. مادرش آمد و گفت: «من که گفتم برادرخواندهی تو دختره. این مار نیست، گیسوان اونه.»
فردا صبح دختر فهمید رازش برملا شده. با شاهزاده عروسی کرد و هفت شبانهروز زدند و خواندند.
بعد از آن، شاه به پسرش مأموریتی داد که سه سال طول میکشید. شاهزاده با زنش خداحافظی کرد و رفت.
از آن طرف وقتی درویش برگشت و دختر را ندید، عصبانی شد و گفت: «بلایی سرشون بیارم که تو کتابها بنویسند.»
آن وقت به دنبال دختر رفت، همه جا را گشت تا به شهری رسید که دختر در آن زندگی میکرد. وقتی فهمید دختر ازدواج کرده، رفت بیرون از شهر و در یک قهوهخانه منزل کرد. این قهوهخانه سر راهی بود که هرچه مسافر میآمد و میرفت، او باخبر میشد و با زبان چرب و نرم میپرسید که از کجا میآیند و به کجا میروند و چه کار دارند؟ تا اینکه یک روز، قاصد پسر پادشاه با عجله به قهوهخانه آمد. درویش از او پرسید: «از کجا میآی به کجا میری؟»
جوان گفت: «از شهر دوری میآم و نامه دارم.»
درویش کمی داروی بیهوشی در آب ریخت و به قاصد داد و او را بیهوش کرد. بعد نامه را از جیبش درآورد. توی نامه نوشته بود: «مادرجان، جان تو و جان همسرم. مواظب او باش و نگذار غصه بخورد.»
درویش، نامه را عوض کرد و نوشت: «همسرم را آتش بزن که من آمدم او را نبینم. علتش را بعد به شما میگویم!»
مادر شاهزاده وقتی نامه را خواند، تعجب کرد. حکایت را به دختر گفت. دختر گفت: «شما کار خودتون رو انجام بدید، هرچی قسمت باشه همون میشه.»
آتش روشن کردند و دختر را در میان آتش انداختند. اسب، پنهانی آمد و دختر را با خود برد. مادر شاهزاده که خیال کرد دختر سوخته است، چند روزی به عزاداری نشست.
چند روز بعد شاهزاده از سفر برگشت و مادرش را عزادار دید، پرسید: «چی شده؟»
مادر تمام ماجرا را گفت. شاهزاده جامهی خود را پاره کرد و گفت: «من کی چنین نامهای نوشتم؟! حتماً حقهای تو کاره.»
بعد قاصد را خواست و از او پرسوجو کرد و فهمید که کار، کار درویش است. او را پیدا کرد و دستور اعدامش را داد. بعد مجنونوار سر به بیابان گذاشت.
از آن طرف، اسب و دختر رفتند تا به چشمهای رسیدند. اسب که جگرش سوخته بود، کنار چشمه ترکید و یک قصر زیبا شد. گوشهاش هم دو تا کنیز شدند. کنیزها، دختر را به قصر بردند و مثل پروانه دور او گشتند. مدتها گذشت تا اینکه یک روز شاهزاده نزدیک قصر آمد و دختر را دید و شناخت. قصر، دوباره اسب شد و کنیزها هم گوشهاش شدند. اسب، شاهزاده و دختر را سوار کرد و به شهر خودشان رساند. همه خوشحال شدند. بعد از آن به شهر پدر دختر رفتند. پادشاه که داماد و دختر خود را دید، مالیات هفت سال مردم را بخشید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که سر و کلهی درویشی پیدا شد. درویش، سیبی به پادشاه داد و گفت: «این سیب رو نصف کن، نصف آن را با زنت بخور و نصف دیگرش رو به اسبهات بده. من سال بعد برمیگردم و یکی از بچهها و یکی از کره اسبها رو میبرم.»
پادشاه قبول کرد. درویش خداحافظی کرد و رفت. به قدرت خدا، هم زن و هم اسبهای شاه باردار شدند. زن شاه، سه تا دختر به دنیا آورد، اسبها هر کدام یک کره زاییدند.
یک سال گذشت. یک روز سر و کلهی درویش پیدا شد و از پادشاه اجازه خواست که امانتهای خود را ببرد. پادشاه مجبور بود قبول کند. درویش یکی از کره اسبها و یکی از دخترها را برداشت و برد. بعد از مدتی به در باغی رسیدند. دست در جیبش کرد، اما کلید باغ را پیدا نکرد. به دختر گفت: «تو اینجا بمون تا برم کلید بیارم.»
درویش رفت. کره اسب که پریزاد بود به دختر گفت: «باید فرار کنیم. این درویش میخواد هر دومون رو بکشه.»
چند شبانهروز رفتند تا به شهری رسیدند. دختر از کره اسب پرسید: «حالا چی کار کنیم؟»
کره اسب گفت: «چند تار از یال من رو بردار و لباس مردونه بپوش و تو همین شهر بمون.»
دختر قبول کرد و در آن شهر ماند. یک روز که دلش گرفته بود یک موی کره اسب را آتش زد. کره اسب حاضر شد. دختر، پشتش سوار شد و برای شکار از شهر بیرون رفت. در شکارگاه با پسر پادشاه آشنا شد و با هم برادر خوانده شدند. پسر پادشاه او را به قصرشان برد. مادرش گفت این دختر است و خودش را به شکل پسرها درآورده، اما شاهزاده قبول نکرد. تا اینکه روزی پادشاه کشور همسایه با لشکری بزرگ به آنها حمله کرد. اسب به دختر گفت: «برو به میدون جنگ و با اونها بجنگ. نترس، پیروز میشی.»
دختر به میدان جنگ رفت و دشمن را شکست داد. یک شب که دختر خواب بود پسر پادشاه دید ماری دور گردنش حلقه زده. ترسید و مادرش را خبر کرد. مادرش آمد و گفت: «من که گفتم برادرخواندهی تو دختره. این مار نیست، گیسوان اونه.»
فردا صبح دختر فهمید رازش برملا شده. با شاهزاده عروسی کرد و هفت شبانهروز زدند و خواندند.
بعد از آن، شاه به پسرش مأموریتی داد که سه سال طول میکشید. شاهزاده با زنش خداحافظی کرد و رفت.
از آن طرف وقتی درویش برگشت و دختر را ندید، عصبانی شد و گفت: «بلایی سرشون بیارم که تو کتابها بنویسند.»
آن وقت به دنبال دختر رفت، همه جا را گشت تا به شهری رسید که دختر در آن زندگی میکرد. وقتی فهمید دختر ازدواج کرده، رفت بیرون از شهر و در یک قهوهخانه منزل کرد. این قهوهخانه سر راهی بود که هرچه مسافر میآمد و میرفت، او باخبر میشد و با زبان چرب و نرم میپرسید که از کجا میآیند و به کجا میروند و چه کار دارند؟ تا اینکه یک روز، قاصد پسر پادشاه با عجله به قهوهخانه آمد. درویش از او پرسید: «از کجا میآی به کجا میری؟»
جوان گفت: «از شهر دوری میآم و نامه دارم.»
درویش کمی داروی بیهوشی در آب ریخت و به قاصد داد و او را بیهوش کرد. بعد نامه را از جیبش درآورد. توی نامه نوشته بود: «مادرجان، جان تو و جان همسرم. مواظب او باش و نگذار غصه بخورد.»
درویش، نامه را عوض کرد و نوشت: «همسرم را آتش بزن که من آمدم او را نبینم. علتش را بعد به شما میگویم!»
مادر شاهزاده وقتی نامه را خواند، تعجب کرد. حکایت را به دختر گفت. دختر گفت: «شما کار خودتون رو انجام بدید، هرچی قسمت باشه همون میشه.»
آتش روشن کردند و دختر را در میان آتش انداختند. اسب، پنهانی آمد و دختر را با خود برد. مادر شاهزاده که خیال کرد دختر سوخته است، چند روزی به عزاداری نشست.
چند روز بعد شاهزاده از سفر برگشت و مادرش را عزادار دید، پرسید: «چی شده؟»
مادر تمام ماجرا را گفت. شاهزاده جامهی خود را پاره کرد و گفت: «من کی چنین نامهای نوشتم؟! حتماً حقهای تو کاره.»
بعد قاصد را خواست و از او پرسوجو کرد و فهمید که کار، کار درویش است. او را پیدا کرد و دستور اعدامش را داد. بعد مجنونوار سر به بیابان گذاشت.
از آن طرف، اسب و دختر رفتند تا به چشمهای رسیدند. اسب که جگرش سوخته بود، کنار چشمه ترکید و یک قصر زیبا شد. گوشهاش هم دو تا کنیز شدند. کنیزها، دختر را به قصر بردند و مثل پروانه دور او گشتند. مدتها گذشت تا اینکه یک روز شاهزاده نزدیک قصر آمد و دختر را دید و شناخت. قصر، دوباره اسب شد و کنیزها هم گوشهاش شدند. اسب، شاهزاده و دختر را سوار کرد و به شهر خودشان رساند. همه خوشحال شدند. بعد از آن به شهر پدر دختر رفتند. پادشاه که داماد و دختر خود را دید، مالیات هفت سال مردم را بخشید.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول