یك افسانه‌ی كهن ژاپنی

خرگوشی در ماه

یكی بود، یكی نبود. پیرمردی بود كه توی ماه زندگی می‌كرد. یك روز، همان طور كه داشت از آن بالا به زمین نگاه می‌كرد. چشمش افتاد به یك خرگوش و یك میمون و یك روباه. این سه حیوان، مثل سه تا دوست خوب، با
چهارشنبه، 14 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خرگوشی در ماه
 خرگوشی در ماه

برگردان: محمدرضا شمس


 

یكی بود، یكی نبود. پیرمردی بود كه توی ماه زندگی می‌كرد. یك روز، همان طور كه داشت از آن بالا به زمین نگاه می‌كرد. چشمش افتاد به یك خرگوش و یك میمون و یك روباه. این سه حیوان، مثل سه تا دوست خوب، با هم توی جنگل زندگی می‌كردند.
پیرمرد با خودش فكر كرد:« من نمی‌دانم كدامِ اینها مهربانتر است. خوب است بروم پایین و آنها را امتحان كنم.»
با این تصمیم، پیرمرد لباسهایش را عوض كرد؛ یعنی یك دست لباس كهنه و پاره پوره پوشید و به جنگل رفت.
به جنگل كه رسید، دستش را مثل گداها دراز كرد و گفت:« آهای... به من فقیر كمك كنید. گرسنه‌ام، تشنه‌ام. یك چیزی بدهید بخورم.»
سه تا دوست مهربان، وقتی پیرمرد فقیر را دیدند، همصدا با هم گفتند:« بیچاره پیرمرد! » بعد هر سه با سرعت رفتند تا مقداری غذا برایش بیاورند.
میمون رفت و مقدار زیادی میوه آورد. روباه هم چند ماهی بزرگ گرفت؛ اما خرگوش بینوا هر چه گشت، چیزی پیدا نكرد. این بود كه بغض، گلویش را گرفت و حیوان بیچاره زد زیر گریه. حالا گریه نكن، كی گریه كن... میمون و روباه پیش او آمدند و علت گریه كردنش را پرسیدند.
خرگوش گفت: « من هر كاری كردم، نتوانستم چیزی برای پیرمرد فقیر پیدا كنم.» و چون هنوز دلش پر از غصه بود، باز هم زد زیر گریه؛ اما یكهو فكری به خاطرش رسید. اشكهایش را پاك كرد و گفت:« دوستان عزیز، حاضرید به من كمك كنید؟»
میمون و روباه یكصدا گفتند: « بله كه حاضریم.»
خرگوش اوّل رو كرد به میمون و گفت:« تو لطفاً كمی هیزم برای من جمع كن. »
میمون چندبار بالا و پایین پرید و گفت:« اطاعت می‌شود قربان! »
بعد، خرگوش به روباه رو كرد و گفت:« تو دوست عزیز، یك آتش درست و حسابی برای من روشن كن. »
روباه هم گفت:« فرمانبردارم دوست عزیزم! »
میمون و روباه هر چه خرگوش گفته بود، انجام دادند، وقتی كه آتش روشن شد و خوب گُر گرفت، خرگوش به پیرمرد گفت:« من چیزی ندارم كه به شما بدهم. بنابراین خودم را توی آتش می‌اندازم. وقتی كاملاً كباب شدم، شما می‌توانید مرا بخورید!»
با گفتن این حرف، خواست توی آتش بپرد كه پیرمرد نگذاشت و فوراً چهره‌اش را عوض كرد و لباسهای خویش را پوشید. بعد گفت: « خرگوش عزیز، تو خیلی مهربان هستی. لازم نیست خودت را از بین ببری. من تو را با خودم به ماه می‌برم تا با من زندگی كنی. آیا دوست داری با من به ماه بیایی؟»
خرگوش راضی بود كه با پیرمرد به ماه برود. بنابراین پیرمرد او را بغل كرد و با خود به ماه برد. دوستان من، شما هم اگر قشنگ نگاه كنید. وقتی كه قرص ماه كامل است، می‌توانید خرگوش را در ماه ببینید.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین و جمعی از نویسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌های مردم دنیا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولی، تهران: افق، چاپ هشتم.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.